Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

تزهای فوئر باخ مارکس، مسئله ی پراکسیس و حکایت ساخته شدن

«مارکسیسم» بوسیله انگلس(2)

«انسان» یا «انسان اجتماعی»

« به نظر مارکس با پیدایش انسان در عرصه گیتی دیگر جهان با انسان تعریف میشود.و چیزی به نام جهان یا طبیعت بدون انسان اساسا وجود ندارد که بخواهیم آن را مقدم و موخر بدانیم. هر آنچه در طبیعت وجود دارد مهر و نشان انسان و تاریخ او را در خود دارد و طبیعت بدون انسان و تاریخ چیزی جز یک انتزاع نیست.»( محسن حکیمی، فردریش انگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم).

گرچه دراین نکات، حکیمی روی «انسان» و «تاریخ» او تاکید میکند اما جداکردن انسان از تاریخ و تکرار آن تا حدودی جا برای تفاسیر انسان گرایانه از نظریات مارکس باز میگذارد. در حالیکه از دیدگاه مارکس، طبیعت با انسان بعنوان مفهومی و یا وجودی مستقل از اجتماع و تاریخ تعریف نشده، بلکه با انسان اجتماعی – تاریخی تعریف میشود،« نه انسان به عنوان یک «فرد تجریدی»( تز هفتم) یا سوژه مستقل، بلکه «جامعه انسانی» و یا «اجتماع انسانی».

اشاره به این نکته ضروری است زیرا پیوندی های معینی بین نظریات حکیمی با نظریه ی لیبرالی «از خود بیگانگی انسان» که پایه و اساس نظریات چپ نویی ها و پسامدرنها و( همچنین مارکسیسم غربی و ترتسکیستهای کنونی) را میسازد، وجود دارد. مارکسیسم، انسان را نه به عنوان «انسان» یا « سوژه» بلکه تنها به عنوان «انسان اجتماعی» تعریف میکند. از این رو این اندیشه نه به انسان به عنوان « ذات انسان» (تز ششم) بلکه به انسان به عنوان «مجموعه مناسبات اجتماعی»(همان تز) توجه میکند. و زمانیکه انسان تبدبل به انسان به عنوان «مناسبات اجتماعی» یا «مناسبات تولیدی» شد، آنگاه تجزیه و تحلیل این مناسبات تولیدی که زیر ساخت آن را «مناسبات اقتصادی» و روساخت آن را مناسبات سیاسی -ایدئولوژیک تشکیل میدهد، اهمیت میابد و ویژگی های روحی و روانی انسانها، بر چنین مبنایی تبیین میگردد. طرد مباحث ماتریالیسم تاریخی به عنوان یک اندیشه نظام دار و ایدئولوژیک، نقطه عزیمت و نیز نتیجه این شیوه نگرش حکیمی است. (1)

تمایز ماده و ذهن و نقش تعیین کننده ماده برای ذهن

«او با طرح این هستی به عنوان سوژه- ابژه ، تغییر دهنده و شناسنده، تولید کننده و مصرف کننده ،هر گونه تمایز بین انسان و ظبیعت (اندیشه و ماده ) را از میان بر میدارد و بدین سان ضمن در گذشتن از مبحث قدیم تقدم اندیشه یا ماده مقوله ای را طرح میکند که در آن هرگونه فرق بین اندیشه و ماده (یا انسان و طبیعت)از میان رفته است و آن همان کار و تولید و بطور کلی پراکسیس است.» و« از نظر مارکس، وجود یا هستی همانا پراکسیس است و نه ماده ای که سپس روح از دل آن بیرون امده و یا روحی که سپس ماده را به وجود آورده است.»(همانجا)

ذکر دو نکته در مورد این نظرات حکیمی لازم است . در مورد نکته نخست در مقاله پیشین صحبت کردیم، اما برای تاکید بیشتر باید بگوییم که حکیمی، از یکسو چپ و راست به گوش ما میخواند که این مسئله اساسی فلسفه یعنی تقدم و تاخر تنها در مورد طبیعت پیش از انسان صدق میکند و از زمانیکه انسان پدید آمد دیگر فاتحه این مسئله خوانده شد و ما با چیزی به عنوان تقدم و تاخر ماده یا ذهن روبرو نیستیم. از سوی دیگر، حکیمی مصر است که گویا ماتریالیست بودن تنها پذیرش این نکته است که طبیعت و جهان پیش از انسان پدید آمده و پس از پدید آمدن انسان چیزی به نام فلسفه ماتریالیسم معنا و مفهوم ندارد. در حالیکه پرسش تقدم و تاخر طبیعت و انسان در نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی، نخست به عنوان عدم وابسته بودن وجود امر مادی به امر معنوی است. یعنی خواه انسان باشد، خواه نباشد، ماده به عنوان واقعیتی عینی، مستقل از انسان( مستقل از احساس و تفکر انسان) وجود خواهد داشت. و دوم به مسئله رابطه ماده و اندیشه، عین و ذهن و یا پراتیک و تئوری مربوط میشود، یعنی پس از درک این دو به عنوان وحدت اضداد، به شکل پایه و اساس بودن ماده برای ذهن، به عنوان تعیین کننده گی کلی و نهایی عین برای ذهن، پراتیک برای تئوری، فعالیت عینی برای فعالیت ذهنی ودر نهایت فعالیت تولیدی بشر برای فعالیتهای سیاسی و فرهنگی او در میآید. (2)

تفاوت اساسی دیالکتیک ایده آلیستی با دیالکتیک ماتریالیستی در این است که در دیالکتیک ایده آلیستی (هگل)، این دیالکتیک مفاهیم یا حرکت ایده هاست که دیالکتیک چیزها را پدید میاورد،اما در دیالکتیک ماتریالیستی(مارکس) این دیالکتیک چیزها یا حرکت ماده است که دیالکتیک مفاهیم را پدید میآورد. چنین است تقدم و تاخر ماده و ذهن در ایده الیسم دیالکتیکی و در ماتریالیسم دیالکتیکی. (3)

تضاد میان کارفکری و کار جسمی

و نکته دوم: بی تردید تفکری که تئوری را از عمل جدا میکند، متافیزیکی است. اما تفکری که بین تئوری و عملی که با هم ارتباط دارند، تضاد میبند، متافیزیکی نیست. معنای جدا نکردن تئوری از عمل این نیست که این دو هیچگونه تضادی با یکدیگر ندارند. برعکس یه این معناست که این دو در وحدت مشخص، مشروط، موقتی، گذرا، نسبی و تاریخی معینی بسر میبرند و چنانچه شرایط تغییر کند، وحدت نوینی باید بیابند. تلاشی وحدت پیشین و ایجاد وحدتی نوین تنها و تنها بر بستر مبارزه بین فعالیت عینی بشر ( یعنی مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی ) و فعالیت ذهنی بشر( یعنی تئوری علمی در هر زمینه مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی) ممکن و مقدور است. بدون مبارزه در وحدت، هیچگونه حرکت، تغییر و تکاملی ممکن و مقدور نیست.

تفاوت، تمایز، اختلاف، دوگانگی بنیادی، تضاد، دفع یکدیگر و مبارزه، مطلق است و مشروط به هیچگونه شرایطی نیست، در حالیکه همگونی،هماهنگی، وابستگی متقابل، تعادل و وحدت، نسبی و مشروط به شرایط است. وحدت مشروط و نسبی تئوری و عمل و مبارزه مطلق میان آنها، درک دیالکتیکی از رابطه تئوری و عمل است. (4)

این به این معنی است که حرکت تئوری و عمل ناموزون است و این دو نمیتوانند با هم و به گونه ای برابر و در همه احوال یکسان حرکت کنند و رشد و تکامل یابند. هیچ انسانی نمیتواند مداواما و در هر آن هم فکر و هم عمل کند. چنین چیزی تنها برخی زمانهای نادر امکان پذیر است. انسان برخی مواقع بیشتر فکر میکند تا عمل کند و برخی مواقع بیشتر عمل میکند تا فکر کند.

بر همین منوال در یک جامعه متکی به تقسیم کار بین کار فکری و کار یدی، این دو پدیده گرچه از نظر گاهی کلی، همزمان موجود و در آن جامعه وحدت دارند، اما در درون آن و به عنوان یک تقسیم کار اجتماعی که ریشه های تاریخی و طبقاتی معینی دارد، در تضاد به سرمیبرند.

در جوامع سرمایه داری، علم و دانش تخصصی است و این گونه نیست که در اختیارهمگان باشد و همه به یکسان امکان بهروری از آن را داشته باشند. در چنین جوامعی تولید فکری از تولید مادی جداست و طبقات استثمار شده، محروم و ستمدیده بعلت شرایط اقتصادی، محروم از تحصیل و فراگیری علوم هستند. در نتیجه عدم دسترسی به علوم، تصورات آنان در مورد شرایط زندگیشان، با آنچه میتوان به یاری علومی همچون علم اقتصاد و سیاست بدان دست یافت، فرق میکند. در چنین جوامعی، این عموما، آنان که بطور تخصصی کار فکری میکنند یعنی روشنفکران هستند که ناقل علم و دانش تخصصی بدرون طبقه کارگر و طبقات استثمار شونده و محروم میباشند.

نفی این واقعیات بدیهی زیر عنوان رفع تضاد میان تئوری و پراتیک و وحدت این دو در پراکسیس، نه تنها بخودی خود نافی یک واقعیت عینی، یک تضاد واقعی در جوامع سرمایه داری یعنی تضاد میان کار فکری و کار جسمی است، نه تنها به نفی تئوری انقلابی مارکسیستی میانجامد که حکیمی تمایل وافر به انجام دادن آن دارد، بلکه در نهایت و به علت دیدگاه عمومی مندرج در آن، یعنی دیدگاهی که به جای آشکار کردن تضاد، به نادیده کردن و نفی آن گرایش دارد، از نظر تئوریک و عملی به تخفیف دادن تضاد میان استثمار گران و استثمار شوندگان، کانالیزه کردن آن در قانون گرایی و گرایش به لیبرالیسم نیز منجر میگردد. این البته هم در دیدگاههای اکونومیستی حکیمی در کمیته هماهنگی مستتر است و هم در بسط نتایج سیاسی است که میتوان از این نظریات تئوریک حکیمی گرفت.

تبدیل و معنای آن

براستی منظور مارکس از اینکه که میگوید« تئوری همینکه به میان توده ها نفوذ کند به نیروی مادی تبدیل میشود» چیست؟ ( و این در مقاله ای است که در آن از پراکسیس نیز سخن رانده است) مگر غیر از این است که جنبش توده ای که در جریان است، به تئوری مسلح نیست و عملی خودبخودی است و نیاز به تئوری است تا در این جنبش نفوذ کرده و نیروی محرک وارد آن نموده، خود در امتزاج با جنبش توده ها به نیرویی مادی تبدیل گردد؟ اگر تئوری در تضاد با جنبش موجود توده ها نبود،چه نیازی به این بود که بخواهیم آن را در این جنبش نفوذ داده، تبدیل به «نیروی مادی» نماییم؟ (5)

چرا مارکس از تبدیل سخن میراند؟ تبدیل به معنای تغییر یافتن به چیزی غیراز خود است. هیچ چیز به خودش تبدیل نمیشود، مگر اینکه در حال حاضر غیر از خودش باشد! اگر این دو پدیده یعنی تئوری و پراتیک در پراکسیس یکی بودند آیا دیگر ضرورتی بود تا به یکدیگر تبدیل شوند؟ اگر تضاد میان تئوری و پراتیک در پراکسیس حل گردیده بود، آیا نیازی بود که مارکس از تبدیل تئوری به نیروی مادی حرف زند؟

پراکسیس به پراکسیس تبدیل نمیشود. چنانچه پراکسیس به پراکسیس تبدیل شود هیچ تغییری صورت نگرفته است. پراکسیس تنها میتواند به پراکسیسی متکاملتراز خود (یعنی به وحدتی بالاتر) تبدیل شود. در این صورت حتما درون پراکسیس جنگ و جدالی بوده که این پراکسیس توانسته به پراکسیسی متکاملتر از خود تبدیل شود. این تنها میتواند در نتیجه تضاد درونی پراکسیس یعنی تضاد میان تئوری و پراتیک رخ دهد.

حکیمی اشتباهات متعددی را درمورد رابطه ذهن و عین مرتکب میشود. او به جای توجه به تضاد ذاتی و آشکار کردن آن یعنی «دو گانه کردن یک واحد کل» ،« دو در یک» میکند یعنی «یگانه کردن دو واحد» را اتخاذ میکند و میان اضداد وحدت مطلق یا سازش بر قرار میکند. او گمان میکند که با یافتن مقوله پراکسیس، «مهره مار» و «حلال مشکلات» یافته است و قادر است همه تضادها ی پیچیده میان تئوری و پراتیک را از میان بردارد.

تقلیل رابطه بین تئوری و عمل به وحدت مطلق و صرف، متافیزیک است؛ و حکیمی که در مقابل جدایی این دو موضع میگیرد، اما سخنی از تضاد میان آنها به میان نیاورده و این تضاد را تبیین نمیکند، یک متافیزیسین تام و تمام است.

ایده آلیسم و ماتریالیسم

« در این جا و در مبارزه میان دو مکتب فلسفی ماتریالیسم و ایدئالیسم، البته مارکس یک امتیاز به ایدئالیسم میدهد. او روح ایده الیست ها را که ماده را به وجود آورده است به روح صرف نظاره گر و شناسنده و بدین سان منفعل ماتریالیستها ترجیح میدهد. به نظر او ،ایدئالیسم از این نظر به حقیقت هستی نزدیک تر است، زیرا برای انسان (که در این مکتب به هیئت مبدل «ایده مطلق » ،« روح مطلق» ، «خدا» و...در آمده است) خصلت فعال و دگرگون و پدیدآورنده قائل است.»

این البته درست است که مارکس در این مورد بخصوص (یعنی سوی فعال)امتیازی به ایده آلیستها میدهد، اما چنانچه ما مسئله را در مجموع آن مورد بررسی قرار دهیم، او این امتیاز را بیشتر به ایده الیستهای دیالکتیسینی نظیر هگل میدهد تا به ایده آلیسم به عنوان یک فلسفه کلی. و نیز بیشتر به فیلسوفانی چون کانت میدهد که دایره فهم و شناخت بشر را از پروسه شناخت (گر چه بشکل ایده الیستی آن) بسط داده اند تا فیلسوفان ایده آلیست دیگر. همچنین میتوان گفت که اگرچه ایده الیسم (بویژه ایده آلیسم دیالکتیکی) « از این نظر» یعنی سوی فعال «به حقیقت هستی نزدیک تر» است، اما «از نظر» شناخت واقعیت محسوس از حقیقت هستی « دورتر» است. و برعکس ماتریالیسم گرچه از این نظر از حقیقت هستی دورتر است از لحاض هستی عینی را مقدم قرار دادن به حقیقت هستی نزدیک تر است. (6)

روشن است که دو نو آوری بسیار مهم مارکس در این تزها به کاربرد دیالکتیک در نحوه نگرش ماتریالیستی و نیز گسترش و توسعه ماتریالیسم از مطالعه انسان به عنوان یک موجود تک و منزوی به انسان اجتماعی است. در هر دو این موارد مارکس به عنوان یک فیلسوف متکی به نظرگاههای اساسی در فلسفه نه به عنوان یک «پراکسسین» بلکه به عنوان یک ماتریالیست نوین با مسائل روبرو میشود: « دیدگاه ماتریالیسم کهنه، جامعه مدنی(یا جامعه بورژوایی) است. دیدگاه ماتریالیسم نوین جامعه انسانی و یا انسان اجتماعی است.»( مارکس، تزهای فوئر باخ، تز دهم).(7)

بنابراین امتیازاتی که مارکس به ماتریالیسم بطور کلی میدهد، بسیار بیش از این امتیازی است که او در اینجا به ایده آلیسم میدهد.

تاکید بر این نکات ضروری است بدو علت:

نخست اینکه حکیمی به مدد «پراکسیس» ش تلاش میکند که مارکس را از ماتریالیست بودن مبرا کند. سپس از بین دو فلسفه ماتریالیسم و ایده الیسم بیشتر روی ایده الیسم تاکید کند و نه حتی تا حدودی روی دیالکتیکی بودن این ایده الیسم . و در نتیجه خواننده هم ماتریالیسم را خوار میبیند و هم سخنی از حکیمی درباره دیالکتیک نمیشنود.

و دوما، هنگامی که حکیمی این سنگینی را به نفع ایده آلیسم چرخش میدهد، او که میخواست خود را از شر تئوری با تحلیل بردن و نابود کردن آن در پراکسیس خلاص کند، این بار و به شکل دیگری، با وزنه بیشتر دادن به ایده آلیسم، عملا اهمیت بیشری برای ذهن و تئوری قائل میشود تا برای پراتیک. از یکسو نفی تئوری انقلابی و حزبیت و تاکید بر عمل خودبخودی کارگران با تفسیر اکونومیستی از پراکسیس و از سوی دیگر اهمیت قائل شدن برای ایده آلیسم که عملا به اهمیت دادن بیش از حد به تئوری میانجامد. گویا حکیمی تنها در مجادله با مبحث تئوری انقلابی و حزب انقلابی است که مقابل مارکسیستها و لنینیستها موضع میگرد. او خواهان این است که امثال او برای کارگران تئوری های لیبرالی و محافظه کارانه ای زیر عنوان «خود- رهایی کارمزدان» با «مبارزات خودبخودی» موعظه کند. یا به بیان دیگرافرادی چون او، این مبارزات خودبخودی را بشکل تئوری در آورده و ترویج کنند.


م- دامون

دی ماه 90

یادداشتها

1- « او [مارکس] بدلیل رویکرد انقلابی و دگرگون سازش به دنیای اطراف خویش- که با مفهوم پراکسیس بیان میشد- از همان سالهای دانشجویی و اولیه روزنامه نگاری اش ... هم با هگل مرزبندی داشت و هم با فوئر باخ: با هگل به این لحاظ که «پراکسیس» مضمونی ماتریالیستی داشت، و با فوئر باخ از این نظر که «پراکسیس» بر فعال بودن انسان،آن هم انسان اجتماعی تاریخا مشخص، تکیه میکرد» (محسن حکیمی، مارکس جوان، پیوست به ترجمه دو نوشته مارکس درباره مسئل یهود و گامی در نقد فلسفه حق هگل: مقدمه، ترجمه مرتضی محیط، ص1و2 پیوست). گویا در اینجا حکیمی مخالف نام گذاری ماتریالیسم بروی یک نظریه مشخص نیست. زیرا هم از «مضمون ماتریالیستی داشتن» پراکسیس صحبت میکند، و هم از « انسان اجتماعی تاریخا مشخص» که به نوعی گسترش دیدگاه ماتریالیستی است به جامعه و تاریخ. در نوشته اخیر خود نیز، حکیمی، یکبار از زبان مارکس از «انسان اجتماعی- تاریخی» یاد میکند.

2- در بخش نخست اشاره کردیم این تقابل در مورد مسائل فلسفی حادی همچون آزادی و ضرورت و نیز زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - ایدئولوژیک و بطور کلی وجود اجتماعی و شعور اجتماعی نیز صدق میکند.

3- « نوعی از آگاهی - بویژه آگاهی فلسفی- چنان است که موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب میشود؛ این نوع آگاهی حرکت مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد و میپندارد که جهان محصول آنهاست. ... [ رابطه کلیت مشخص واقعی واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقا مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. ... مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن بجای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون از ذهن حفظ میکند . از این رو ،در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعییعنی به جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه آن را از نظر دور نداشت.» ( مارکس، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، مقدمه ص 27 و 28، تمامی تاکیدها از ماست). بهتر بود حکیمی بجای نقد انگلس به نقد مارکس میپرداخت؛ زیرا مارکس نیز سالها پس از تزهای فوئر باخ از تقدم و تاخر ماده و ذهن حرف میزند و تقدم ماده بر ذهن را الفبای ماتریالیسم میداند و توجه به آن را همیشگی! گویا مارکس، نظریه پراکسیس را بدان گونه که حکیمی تفسیر میکند، پاک فراموش کرده است.

4- یکی از ساده ترین و روشنترین تحلیل های مارکس درباره چگونگی وحدت و مبارزه اضداد، در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی(گروند ریسه) درباره تولید و مصرف آمده است. درنقل این قسمت همانا «تمایز»اضداد است که برای ما اهمیت دارد: « این وحدت بی واسطه (یا مستقیم) که در آن تولید همان مصرف و مصرف همان تولید است، دو گانگی بنیادی(یا همزمان) آنها را از بین نمیبرد» و «تولید، مصرف است؛ مصرف، تولید است. تولید مصرفی. مصرف تولیدی. نظریه پردازان اقتصاد سیاسی هر دو را مصرف تولیدی نام نهاده اند اما در پی آن یک تمایز(یا تفاوت) قائل شده اند بدین معنی که نخستین را به مثابه بازتولید و دومی را مصرف تولیدی قلمداد میکنند. همه پژوهش ها در مورد نخستین، به کار مولد مربوط میشود در حالیکه پژوهش های مربوط به دومی با مصرف نامولد یا مولد سرو کار دارد.» و« [همانی به این معنی که] یکی به منزله وسیله یا ابزار وساطت دیگری است. این در واقع بیان وابستگی دو جانبه تولید و مصرف است. یعنی بیان حرکتی است که آنها را به مرتبط میسازد،و ضمن تایید خارجیت آنها نسبت به یکدیگر(یا بیرون بودگی و مجزا بودن آنها از یکدیگر)، ضرورت وجود یکی برای دیگری را ثابت میکند.»(مارکس، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام، ص 15 و 17، همه جملات در پرانتز که استفاده از ترجمه صادق انصاری است، و همچنین تاکیدها از ما است). خواننده علاقمند میتواند این «خارجیت» ، « تمایز» و یا «دوگانگی بنیادی» اضداد را در تحلیل های هگل در علم منطق نیز باز یابد.

5- حکیمی صفحات متعددی را در مقاله اش با نام مارکس جوان، به تفسیر مقاله مارکس به نام گامی در نقد فلسفه حق هگل - درآمد اختصاص داده ، اما دریغ از اینکه اندکی به تجزیه و تحلیل این جمله مشهور مارکس بپردازد!

6- لنین نیز ایده آلیسم دیالکتیکی را به ماتریالیسم دیالکتیکی نزدیک تر میدید و نه ماتریالیسم متافیزیکی را ( که او آن را زمخت و نتراشیده میخواند). اما لنین نیزهرگز به ایده الیسم به عنوان یک فلسفه امتیازی بیشتر از ماتریالیسم متافیزیکی نداد. او از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، هر کدام از این دو فلسفه یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم متافیزیکی را، «تکامل یک سویه، اغراق آمیز و افراطی» یکی از دو سوی ذهن یا عین در تکامل شناخت انسان میدید. نگاه کنید به لنین، درباره مسئله دیالکتیک.

7- ضمنا حکیمی میتواند ببیند که در این تز، مارکس از دیدگاه فلسفی خودش نه با نام دیدگاه نوین «پراکسیس»، بلکه به عنوان ماتریالیسم نوین نام میبرد که به انسان نه بصورت فرد تک جامعه بورژوایی، بلکه بصورت انسان اجتماعی توجه میکند. این همان درکی است که بعدها به درک ماتریالیستی تاریخ مشهور شد.(نگاه کنید به مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی، و نیز مارکس، گروند ریسه، مقدمه)