Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

تزهای فوئر باخ مارکس، مسئله ی پراکسیس و حکایت ساخته شدن

«مارکسیسم» بوسیله انگلس(1)

بتازگی محسن حکیمی لازم دیده که برای چپ ایران از نو به ترجمه و تفسیر تزهای فوئر باخ مارکس همت گمارد.(1) گویا یکصد شصت و پنج سال که از نگارش این تزها گذشته و ترجمه های مکرری که از این تزها صورت گرفته، این چپ را کفایت نمیکند، که وی لازم میبند تا در ترجمه های پیشین تجدید نظر کرده و ترجمه جدیدی ارائه دهد تا به این چپ ثابت کند که مارکسیسم ایدئولوژی نبوده، بلکه « پراکسیس» ی بوده که فردی به نام مارکس و عده ای از هواداران وی در اواسط قرن گذشته به همراه«کارمزدان» به آن دست زده بودند و عمر عملی این «پراکسیس» نیز، تقریبا با همان عمر مبارزات این کارمزدان و زندگی خود آنان به پایان رسیده است.

از دیدگاه حکیمی، این شخص اخیر یعنی مارکس با پذیرش مفهومی به نام پراکسیس که در آن وحدت تئوری و عمل چنان بطور کامل و مطلق بر قرار است که دیگر هیچگونه تمایز و اختلافی میان آندو قابل مشاهده نیست، بیرون از این تصور بوده که زمانی کسانی همچون انگلس (یعنی دوست چهل ساله اش) یافت شوند که بخواهند پراکسیس های او( و نیز خودش را) در بخشهایی همچون فلسفه(یعنی نظریات عمومی در مورد جهان و انسان) اقتصاد(یعنی شیوه های تولید معیشت) و سوسیالیسم (یعنی نوعی از نظام تولیدی بشری) تنظیم کرده و راهنمای مبارزه و عمل انقلابی نمایند؛ و اگر گفتند که مثلا تزهای فوئر باخ مارکس و یا ایدئولوژی آلمانی به حوزه فلسفه و درپیشرفت فلسفی بشر و نقد و تکامل فلسفه کلاسیک آلمان( کانت، هگل و فوئرباخ)، کار دستمزدی و سرمایه، مزد، بها، سود و سرمایه به حوزه اقتصاد و در تکامل علم اقتصاد انگلستان( بویژه آدام اسمیت و دیوید ریکاردو) و کتبی همچون نقد برنامه گوتا در تکامل مباحث سوسیالیسم و متکی به و در نقد سوسیالیستهای فرانسوی ( سن سیمون، فوریه و آاوئن) پدید آمدند و مارکسیسم را به مجموعه ای منسجم از نظریات در این حوزه ها و بازتاب موجودیت و منافع عینی طبقه کارگر دانستند، چنین افرادی واقعا مرتکب «گناه کبیره» شده اند.

و نیز اگر طبقه کارگر روس و چین زیر عنوان این تئوری ها (که آنها آن را به یک ایدئولوژی یعنی مارکسیسم تبدیل کرده اند) و بزیر پرچم آن، چنان مبارزات عظیمی را سازمان دادند، قدرت سیاسی را بدست آورده و حداقل سی تا چهل سال نظام نوین سوسیالیستی بر قرار کردند، این اشتباه بزرگی( و انحراف بزرگی) از جانب آنان (یعنی احزاب و رهبران احزاب آنان که به انتقال آگاهی سوسیالیستی به درون این طبقه دست زده بودند) بوده و چنانچه بجای آنها این قبیل «چپ» های «بزرگوار» ایرانی بودند آنها همچون «بخشندگانی» تمام و کمال، همچون معتقدان و پیروان «نا- ایدئولوژی» پراکسیس، در بزرگداشت و احترام تام و تمام به وحدت «ابژه و سوژه» و فعالیت عملی - انتقادی، نقش داشتن در چنین انتقالی را از خود سلب کرده، همه چیز را بخود طبقه کارمزدان(از دکتر و مهندس گرفته تا کارگر) که تجلی این وحدت نظریه و عمل میبودند، میسپردند تا این طبقه قدرت را به وسیله مبارزات اقتصادی خود(یعنی همان فعالیت عملی - انتقادی) بدست آورد، شوراهای کارگری خود را بر قرار کند و به یک ضربت کارمزدی را ملغی نماید.

به پیروی از چنین تفکری، حکیمی میخواهد نشان دهد که در این تزها و در مفهوم پراکسیس، یگانگی مطلق تئوری و عمل استنتاج شده است و چیزی به عنوان ایدئولوژی یعنی مجموعه ای از نظرات و مواضع معین که در مورد یک سری مسائل تدوین و اتخاذ شده و این مجموعه نظرمندی ها در عین گوناگونی، به یک نقطه محوری و اساسی اتکا داشته و از سوی دیگر خود این اندیشه ها ، بازتاب دیدگاهها و منافع یک طبقه معین درعرصه اجتماع بوده باشد، خیر چنین چیزی در مارکس وجود نداشته و مارکس نه تئوریسین و نه پراتیسین بلکه یک «پراکسیسن» کامل بوده است؛ و اگر ما با چیزی به عنوان ایدئولوژی مارکسیسم روبروییم، این از برکت انگلس است که با نوشتن کتبی همچون آنتی دورینگ و لودویگ فوئر باخ مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل کرد و بدینسان باعث اشتباهات و انحرافات بعدی طبقه کارگر در آلمان؟ اروپا؟ و بویژه روسیه شد.(2)

بنابراین و علیرغم میل و خواست باطنی، نخست ما خود را مجبور میبینیم که به بررسی دوباره ی این تزها دست زنیم و اندیشه های اساسی آنها را مرور کنیم و سپس به دیگر ایرادات حکیمی بپردازیم. اینها البته دور از مباحث ما در مقاله ی آگاهی خود بخودی- بورژوایی و آگاهی طبقاتی - کمونیستی کارگران نخواهد بود.(3)

تفسیر کردن و تغییر دادن

در تلاش برای ترسیمی تا حد ممکن ساده تر و روشنتر این بار ما از تز یازدهم شروع میکنیم:

در این تز مارکس به روشنی هر چه تمامتر خط فاصل تفکر نوین را با خط پیشین فلسفه ترسیم میکند .« فیلسوفان تا کنون جهان را تفسیر کرده اند. حال آنکه مقصود تغییر دادن آن است.» تفسیر کردن و پردازش تئوری نیاز است و ضروری. مارکس نمیگوید که تئوری پردازی کردن کار درستی نیست و یا نباید تفسیر کرد. پس نخستین نتیجه این است که تئوری اهمیت دارد و بسیار هم اهمیت دارد. مارکس فرقی از لحاظ عمل تغییر دادن میان فیلسوفان نمیگذارد. همه تا کنون تفسیر کرده اند، اما مقصود تغییر دادن است و این البته مهمتر است و اساسی تر؛ زیرا مقصود از تفسیر کردن، تغییر دادن است نه خود تفسیر یا تئوری پردازی کردن. او همه فیلسوفان را در این مورد یگانه میبیند. پس دومین نتیجه این است فیلسوفان صرف نظر از نوع تفکر خواه ماتریالیستی و خواه ایده آلیستی و خواه آنانکه میان این دو تفکر نوسان میکرده اند، تنها جهان را تفسیر کرده و تئوری پردازی کرده اند ولی به تغییر دادن آن اهمیت اساسی نداده اند.

در تز هشتم، مارکس از تئوری ای که دچار راز پنداری گشته است صحبت میکند. این به این معنی است که فیلسوفانی که تا کنون در باره جهان تئوری پردازی کرده اند، تئوری اشان عموما آغشته به راز پنداری گشته است؛ زیرا توجه نکرده اند که هر گونه زندگی اجتماعی ذاتا پراتیک است و راه حل عقلابی برای حل رموزی که تئوری ( همان تفسیر) را دچار رازپنداری میکند این است که به پراتیک و تغییر دادن جهان پرداخته شود و این پراتیک بطور درست درک گردد.

بنابراین فرق فیلسوفان ایده الیست با ماتریالیسم در نوع تفسیر و یا تئوری نهفته است نه در عمل کردن یکی و عمل نکردن دیگری. (حکیمی نیزبه نکته مارکس در این خصوص که فیلسوف ایده آلیست فعالیت عملی را بدرستی نمیشناسد، اشاره میکند).

پس تفاوت این دو نوع تفسیر چیست؟ به تز دیگر مارکس یعنی تز پنجم توجه میکنیم جایی که ویژگی های اساسی تفکر فوئرباخ ماتریالیست روشن میگردد.

نقص فلسفه ماتریالیستی تا زمان مارکس

در تز پنجم مارکس دو گرایش مندرج در دیدگاه فوئر باخ را برجسته میکند. فوئر باخ تا آنجا که به تئوری در خود توجه میکند، دچار اندیشه انتزاعی است و آنجا که از اندیشه انتزاعی خرسند نمیگردد و به مشاهده یی که از حواس برمیخیزد،و در چارچوب آن حرکت میکند، توجه میکند، شناختی منفعل و پذیرا بدست میدهد. او جهان محسوس، خواه انسان به عنوان یک موجودیت فیزیکی و خواه جهان عینی را به مثابه عمل انسانی و محصول عمل انسان، در نظر نمیگیرد.

در تز سوم مارکس اشاره میکند که فیلسوفان ماتریالیست عموما انسان را محصول اوضاع و شرایط تربیت میدیدند؛ و میگفتند چنانچه میخواهید انسان را تغییر دهید، شرایط را عوض کنید. آنها توجه نمیکردند که چنانچه قرار باشد شرایط تغییر کند، این خود انسان است که باید شرایط را تغییر دهد.

و در تز نخست: نقص اصلی فیلسوفان ماتریالیست این است که به اشیاء و پدیده ها، به جهان واقعی و محسوس بصورت پدیده ها و اعیانی نگاه میکنند که انگار یک طرف آنها هستند و طرف دیگر این پدیده ها و اعیان. بدینسان این اعیان بصورت محصول فعالیت انسانی، محصول آمیزش عملی انسان با آنها و تغییر آنها بوسیله پراتیک انسان درک نشده، بلکه بصورت ذهنی یعنی صرفا بازتاب کج و معوج آنها در ذهن و بنابراین بصورت انتزاعی درک میگردد.

فلسفه ایده آلیستی

مارکس در تز نخست به این نکته اشاره میکند که جنبه فعال یعنی آن جنبه ای که برای فعالیت بشری اهمیت قائل است، در فلسفه ایده آلیستی و در تضاد با نظراتی که بوسیله ماتریالیستها پرداخته شد، تکامل یافت. که آن هم بصورت انتزاعی یعنی نه در باره خود فعالیت عینی بشر آنچنانکه خارج از ذهن و بصورت عملی درواقعیت وجود دارد بلکه صرفا در مورد مفهوم فعالیت عینی( نه فعالیت عینی همچون یک عینیت واقعی) بود. زیرا ایده الیسم فعالیت واقعی و مشخص را نمیشناسد.

بنابراین وجه مشترک دو دیدگاه در مشاهده و درک واقعیت، انتزاعی بودن هر دو آنها است، علیرغم رشد جنبه فعال در فلسفه ایده آلیستی در مقابل جنبه غیر فعال و منفعل در فلسفه ماتریالیستی. یکی ماده و عین را مقدم قرار میدهد و ذهن را نمیبیند و دیگری جنبه فعال ذهن را میبیند، اما واقعیت عینی و محسوس را درست نمیبند.

اما فعالیت واقعی و عینی انسان چیست. این فعالیت در واقع و اساسا کار است. کار خود بر دو نوع است کار فکری و کارجسمی. در کارجسمی (که میتوان در مفهومی وسیعتراز آن با عنوان پراتیک یاد کرد) انسان به یک فعالیت محسوس و عینی دست میزند، روی اشیاء و پدیده تاثیر میگذارد و آنها را تغییر میدهد. در کار و فعالیت ذهنی(که میتوان در مفهومی وسیعتر از آن با عنوان تئوری یاد کرد) قوای دماغی خود را بکار انداخته و در ذهن خود و بوسیله مفاهیم، آنچه را انجام داده، یعنی شیء و پدیده تغییر یافته و نیز خود را پس از انجام این کار یا پراتیک، مورد مطالعه، بررسی، تجزیه و تحلیل قرار میدهد .

کار و فعالیت فکری خود بر دو نوع است: یا کار فکری صرفا به بازتاب آنچه در خارج از ذهن وجود دارد بسنده میکند و به نقد یعنی تجزیه و ترکیب (آنالیز و سنتز) آن توجه نمیکند و در نتیجه صرفا مشاهده گر و نه آفرینشگر است و کار و فعالیت فکری ناقد و آفریننده، که در آن انسان از یک مشاهده منفعل صرف در میگذرد و به محاسن و ایرادات کار انجام یافته و شرایط خود توجه میکند، تئوری هایی تدوین میکند و نقشه و برنامه برای کار و فعالیت بعدی خود میریزد.

اما فلسفه ایده آلیستی هر چند که معنا و مفهوم این فعالیت انسانی را توانسته دریابد (هگل بصورت جنینی اهمیت کار انسانی را دریافته) اما آن را آنگونه که باید نفهمیده است. ( زیرا هگل ایده الیست است و عموما کار را به کار فکری خلاصه کرده است؛ و اساسا کل فلسفه اش تکامل مفهوم یا اندیشه محض است).

پس تفکر انتزاعی یا دریافت واقعیت بصورت انتزاعی، صفت مشخصه دو نوع فلسفه بوده است. در یکی تفکر انتزاعی یا نگرش و مشاهده اعیان بصورت منفعل است . در دیگری که به نقش فعال ذهن باور دارد و شیء، واقعیت، جهان محسوس را نه بصورت مشاهده منفعل بلکه مشاهده ایی فعال میبیند، درک فعالیت مشخص بشر بصورت انتزاعی است.

برای اینکه اندکی این تفاوت را روشنتر گردانیم، به تز چهارم توجه میکنیم. در این تز مارکس در نقد فوئر باخ در تفسیر رابطه خانواده زمینی و آسمانی میگوید که نخست باید جهان را در تضاد آن درک کرد؛ یعنی تضاد های عینی و واقعی موجود را دید تا سپس بتوان آن را با اقدام انقلابی و حذف تضاد عملا دگرگون ساخت. به عنوان مثال زمانی که دریافتیم که خانواده زمینی راز خانواده آسمانی است، دیگر باید به انتقاد نظری همان خانواده زمینی و دگرگون کردن آن در عمل پرداخت.

شناخت تضادهای جهان، کار ذهن و اندیشه است. پراتیک انقلابی، فعالیت عینی و دگرگون کننده انسان است. حذف تضاد، محصول شناخت تضاد و تغییر دادن تضاد است. شناخت تضاد های جهان، نباید صرفا یک شناخت منفعل و پذیرا باشد، بلکه باید به انتقاد نظری از اینکه چرا این گونه است، تکامل یابد. انتقاد نباید صرفا در حد انتقاد نظری باقی بماند و باید به فعالیت عملی - انتقادی تبدیل شده، تکامل یابد. فعالیت انسان نباید صرفا پذیرا باشد، بلکه باید بتواند واقعیت را تغییر دهد.(ضمنا در اینجا ما تمایزی را که مارکس میان تئوری و پراتیک میگذارد، میبینیم). چنین است گفته های مارکس در این تز. مارکس در این تز سه مرحله پراتیک- تئوری - پراتیک را تدوین میکند.

بدین ترتیب اکنون ما میتوانیم تفاوت فلسفه ماتریالیستی با فلسفه ایده الیستی را روشنتر تدوین نماییم:

فلسفه ماتریالیستی ماده و عین را مقدم میکند اما صرفا به مشاهده منفعل یعنی به ور رفتن با آنها در حوزه صرف نظری میپردازد واز این راه به انتزاع ره میسپرد. فلسفه ایده الیستی ایده و ذهن را مقدم میداند و در نتیجه به کار و فعالیت ذهنی اهمیت میدهد و انتقاد نظری میکند. فلسفه ماتریالیستی فعالیت محسوس و عینی انسان را در نمیباید. فلسفه ایده الیستی نقش فعال ذهن را دریافته (کانت و هگل) و نیز به نقش کار بشری در تغییر جهان نزدیک شده است(هگل) اما نتوانسته آن را بدرستی یعنی چون فعالیت عینی و محسوس یا پراتیک درک کند، بلکه عموما به عنوان کار فکری یعنی فعالیتی ذهنی و انتراعی درک میکرده است. هیچکدام از این دو فلسفه نتوانسته اند این مسئله را حل کنند که چنانچه بخواهیم بفهمیم که آیا اندیشه بشری دارای حقیقتی عینی است نباید آن را در حوزه نظری مورد مجادله قرار دهیم، بلکه باید در حوزه عملی مورد بررسی قرار دهیم ( تز دوم) یعنی بوسیله پراتیک آنرا محک زنیم. هیچکدام از این فلسفه ها اهمیت فعالیت انقلابی یعنی فعالیت عملی- انتقادی را در نمیابند.

چنین است تفاوت فیلسوفان ایده آلیست و ماتریالیست ونیز تفاوت مهم مارکس با ماتریالیست ها پیشین.

بازهم درباره پراکسیس

در همه این تزها روشن است که از نظر مارکس، فعالیت تئوریک و فعالیت عملی، تفسیر کردن و تغییر دادن با یکدیگر وحدت دارند. اما وحدت آنها، یعنی پیوندهاشان، وجود هر کدامشان در دل دیگری و خدمتشان به یکدیگر، به هیچوجه به معنای نبودن تمایز میان آن دو و تشخص یگانه و منحصر به فرد آنها نیست. یعنی وحدت آنها، مایه از میان رفتن تضاد و مبارزه میان آنها نبوده، بلکه آنها را اینک باید همچون وحدت اضداد نگریست.

بدین ترتیب، پراکسیس، گرچه امتزاج تئوری و پراتیک و تحلیل رفتنشان در مقوله ای واحد است، اما به معنای از بین رفتن هر گونه تضاد میان تئوری و پراتیک یعنی وحدت مطلق آندو در این مفهوم نوین نبوده، بلکه تنها در مقابل جدا کردن مطلق این دو از یکدیگر، موضع میگیرد و بر وحدت نسبی، مشروط و تاریخی آنها تاکید کرده و این دو را به مثابه یگانگی اضداد درک میکند.

پراکسیس یا وحدت دانستن و عمل کردن از یک سو میگوید که نباید بطور متافیزیکی یا مکانیکی، ماده را از ذهن و تئوری را از پراتیک جدا کرد. نباید این گونه تصور کرد که ماده، ماده است و ذهن، ذهن، - تئوری، تئوری است و پراتیک، پراتیک؛ نباید این گونه فکر کرد چون این دو پدیده ضد یکدیگرند ، پس دیگر هیچ گونه رابطه ای میانشان تصور کردنی نیست و این دو هرگز به هم تبدیل نمیشوند. چنین است نقد جدایی مطلق بدون وحدت نسبی. یعنی نقد متافیزیک ماتریالیستی و ایده آلیستی.

اما از سوی دیگر تاکید میکند که چنانچه ما بر وحدت مشخص میان این دو بر خلاف متافیزیکیان و مکانیکیان تاکید میکنیم، یعنی میگوییم که تئوری، پراتیک و پراتیک، تئوری است، این به این معنی نیست که این دو یک پدیده، مطلقا یک پدیده واحدند و هر گونه فرق، تمایز و تفاوتی میانشان ذایل میشود. برعکس باید تصور کرد که این دو گرچه با یکدیگر رابطه، وابستگی و تداخل دارند و به هم دیگر تبدیل میشوند،اما از دو جنس مخالفند و با یکدیگر تضاد و مبارزه دارند. چنین است نقد نشاندن وحدت مطلق بجای تضاد مطلق و وحدت نسبی؛ یعنی سوی دیگر نقد متافیزیک ماتریالیستی و ایده آلیستی.

بنابراین چنانچه ما وحدت مشروط، نسبی، تاریخی و گذرای میان ذهن و عین و تغییر وحدت کهنه به وحدت نوین را نفی کرده، به وحدت بی قید شرط و مطلق آنها در پراکسیس باور بیاوریم، این نیز شکل دیگری از تفکر متافیزیکی خواهد بود. چنین دریافتی، وحدت دو پدیده متضاد را مطلق کرده و بدینسان به ایستایی و سکون که یکی از ویژگیهای تفکر متافیزیکی است، باور میآورد. زیرا بخودی خود روشن است که در صورتی که هر نوع تمایز و تضاد میان تئوری و پراتیک در درون پراکسیس حذف گردد، آنگاه جای این پرسش باز میشود که پس پراکسیس نیروی تحرک خود را از کجا بدست میاورد؟ اگر ماده و فکر، ذهن و عین، اندیشه و پراتیک، فعالیت ذهنی و فعالیت عینی وحدتی مطلق یافته اند و در پراکسیس بی هر گونه تمایزی تحلیل رفته و محو شده اند ،اگر دیگر نباید از مفاهیمی همچون تئوری و پراتیک سخن گفت و تنها باید از مفهوم پراکسیس حرف زد، پس این پدیده چگونه به پیش میرود و تکامل میابد؟

بدینسان تفکری که میخواهد تضاد مطلق میان تئوری و پراتیک را نفی کند و بجای وحدت نسبی، میان آندو وحدت مطلق بر قرار کند، به متافیزیک و مکانیک در می غلطد. این تفکر علی الظاهر از این موضع حرکت میکند که خارجیت و دوگانگی تئوری و پراتیک را از میان بر دارد و در پراکسیس یگانه شان کند، اما به جای دوگانگی مطلق، وحدت مطلق میان آن دو را مینشاند. آنگاه در وحدت مطلق پراکسیس، پراکسیس ساکن و بی حرکت، نیاز به نیرویی خارجی جهت حرکت خود احساس میکند. یعنی چون نیروی تحرک خود را از تضاد درونی خود نمیگیرد، میابید از خارج نیرویی به آن وارد شود تا بحرکت در آید. در نتیجه این تفکر که در نقد متافیزیک ماده و ذهن پدید آمد خود به نوع دیگری از تفکر مکانیکی و متافیزیکی فرو میرود.(4)

اما تفکر دیالکتیکی برعکس باور دارد که انچه مایه تحرک وحدت اضداد بین دانستن و عمل کردن (یعنی پراکسیس) و گذشتن از یک نوع وحدت به نوع متکاملتری از وحدت و گذار از یک مرحله به مرحله دیگر میشود، همانا تضاد درونی آن یعنی تضاد میان تئوری و پراتیک است.

شیوه برخورد مارکس و انگلس به فوئرباخ

حکیمی میگوید «مارکس فوئر باخ را درست بدلیل ماتریالیسم فلسفی او نقد میکند.» (محسن حکیمی، مقاله فردریش انگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم).

این به هیچوجه درست نیست و کاملا مخالف نظر مارکس است. زیرا مارکس تا آنجا بحث مبانی اولیه و اساسی ماتریالیسم فلسفی در میان است، خود یک فوئرباخی و ماتریالیست است. خود وی ، سالها پس از این تزها، در پیشگفتار به چاپ دوم آلمانی سرمایه، در تراز بندی تقدم و تاخر ماده و ذهن و در تقابل میان مارکس ماتریالیست و هگل ایده آلیست چنین می نویسد:« در نظر هگل پروسه تفکر... آفریننده واقعیت است و در واقع خود [واقعیت] مظهر خارجی پروسه تفکر بشمار آمده است. به نظر من بعکس پروسه تفکر به غیر از انتقال و استقرار پروسه ی مادی در ذهن انسان چیز دیگری نیست.» همچنین وی در پیشگفتار به نقد اقتصاد سیاسی (و بسیاری از آثاردیگرش) از درک ماتریالیستی تاریخ و نه درک « پراکسیس » ی تاریخ از تعیین کننده بودن وجود اجتماعی برای شعور اجتماعی سخن گفت.(5)

حکیمی ادامه میدهد:« مارکس در نقد فوئر باخ از این مبحث دیر پای هستی شناس (آنتولوژیک) در فلسفه که آیا اندیشه بر ماده مقدم است یا ماده بر اندیشه فرا میگذرد و در مقابل این مبحث پراکسیس ( praxis) را قرار میدهد، مقوله ای که تمایز ماده و اندیشه را پشت سر نهاده و در عین حال به آنها وحدت بخشیده است.» و

« او با طرح این هستی به عنوان سوژه - ابژه، تغییر دهنده - شناسنده و تولید کننده - مصرف کننده ،هر گونه تمایز بین انسان و طبیعت (اندیشه و ماده ) را از میان بر میدارد و بدین سان ضمن در گذشتن از مبحث قدیمی تقدم اندیشه و ماده مقوله ای را طرح میکند که در آن هر گونه فرق بین اندیشه و ماده (یا انسان و طبیعت) از میان رفته است و آن همان کار و تولید و به طور کلی پراکسیس است» (همانجا).

بر خلاف نظر حکیمی، اینکه ماده مقدم است یا ذهن، تنها در وجود مقدم جهان بر انسان و یا بالعکس خلاصه نمیشود که کسی با مفهوم پراکسیس از آن در گذرد، بلکه در هر مسئله اجتماع انسانی بازتولید میگردد. این تنها یکی از مسائل مختلفی است که در آن ماتریالیست ها با ایده آلیستها تضاد داشته اند. مسئله تقدم ماده و ذهن در دهها مسئله دیگر همچون شناخت و پراتیک، آزادی و ضرورت، جبر و اختیار و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- فرهنگی، وجود اجتماعی و شعور اجتماعی و ... خود را نشان داده و در همه اینها مداوما تکرار میگردد. تضاد میان تئوری و پراتیک امری نیست که یک بار در پراکسیس حل شده و دیگر تکرار نگردد. خیر این تضادی است که همیشه، همواره، در تمامی زمینه هایی که بشر درگیر است در عرصه تولید، مبارزه طبقاتی، مبارزه ایدئولوژیک و نیز آزمون های علمی مداوما تکرار شده و بازتولید میگردد.

آنچه مارکس از آن در میگذرد نه تقدم و تاخر کلی ماده و ذهن، یعنی این باور اساسی ماتریالیستی که در تحلیل نهایی ماده، تعیین کننده شعوراست، بلکه باور به دوگانگی مطلق این دو، بدون پذیرش وحدت مشروط و نسبی آنها، یعنی درک این دو به عنوان دو پدیده یا حدود کاملا مجزا، مغایر، دفع کننده و مطلقا بی ارتباط با یکدیگر و بدون تاثیر، نفوذ، جذب و تداخل در یکدیگر است. آنچه مارکس از ان در میگذرد «هر گونه تمایز» میان انسان و طبیعت یا ماده و اندیشه( و نیز تولید کننده و مصرف کننده) نیست(خود این مفاهیم متضاد معرف تضادهای عینی و واقعی هستند و گرنه ما نیازی به دو مفهوم نداشتیم و تنها یک مفهوم را ذکر میکردیم)، یعنی آنچه مارکس به جای دوگانگی مطلق میگذارد، وحدت مطلق « و از بین رفتن هر گونه تمایز» نیست، بلکه توامان دوگانگی(یا تضاد) مطلق و غیر مشروط ( یا تمایز) و وحدت نسبی و مشروط یا (عدم تمایز) است که در فلسفه همگونی اضداد نام دارد. بنابراین از نظر مارکس، پراکسیس نیز تضاد میان تقدم و تاخر ماده و اندیشه را از میان نمیبرد، بلکه بر وحدت مشخص و تاریخی آنها دست میگذارد.

حکیمی در تفسیر نظر مارکس ادامه میدهد:« او میگوید عیب هر گونه ماتریالیسم فلسفی این است که دنیا را نه پراکسیس، یعنی فعالیت عملی - انتقادی انسان اجتماعی - تاریخی، بلکه صرفا ابژه یا موضوع شناخت میبیند.»

این نقد ماتریالیسم فلسفی بطور عام نیست، بلکه نقد عیب اصلی شکلی خاص از ماتریالیسم فلسفی، یعنی شکل متافیزیکی این ماتریالیسم است که تا پیش از مارکس موجودیت داشته است. ( در کنار این شکل، ما اشکال قرن هیجدهمی ماتریالیسم یعنی ماتریالیسم مکانیکی فرانسوی و نیز ماتریالیسم عامیانه بوخنر و موله شوت را هم داریم که انگلس به آنها اشاره میکند) به مدد تکامل دیالکتیک هگل ( یعنی تفکری انقلابی که تضاد یا قانون وحدت اضداد را قانون اساسی جهان میبیند) بوسیله مارکس و سره کردن آن از عرفان و رازورزی، مارکس شکل نوینی از ماتریالیسم را در مقابل ماتریالیسم متافیزیکی قرار میدهد: شکل دیالکتیکی ماتریالیسم را.

بدینسان مارکس موفق میشود رابطه ی دیالکتیکی میان ذهن و عین را به گونه ای ماتریالیستی دریابد. در فعالیت عملی-انتقادی (تولیدی، طبقاتی و علمی) انسان اجتماعی- تاریخی، رابطه ی پویا میان فعالیت عینی و فعالیت ذهنی بر قرار گشته و به پیش میرود. ماده و ذهن مداوما در حال گذر به یکدیگر و یا تبدیل به یکدیگر هستند؛ در این رابطه فعالیت عینی نقشی تعیین کننده دارد، زیرا هم آغاز است و هم پایان است، اما فعالیت ذهنی نقشی صرفا منفعل و بازتابی محض نداشته و به نوبه خود بر فعالیت عینی انسان اثر گذاشته آنرا به پیش میبرد.

بنابراین ماده و ذهن تقدم و تاخر اساسی و کلی خود را از دست نداده، یعنی علی الاصول ماده مقدم بر ذهن و فعالیت عملی انسان مقدم بر فعالیت ذهنی اوست، اما عمده شدن (یا تعیین کننده بودنشان، جهت دهنده گیشان) و غیر عمده شدنشان تغییر میکند. گاه فعالیت ذهنی عمده و تعیین کننده میشود که خود تجلی و در بردارنده فعالیت عینی و در عین حال حرکت این فعالیت عینی در عرصه ذهن است و گاه فعالیت عینی که در عین حال تجلی و در بردارنده فعالیت ذهنی و در عین حال به مثابه حرکت این فعالیت در عرصه عینی به شمار میرود. این نفی ماتریالیسم بطور کلی نیست بلکه نفی شکلی خاص از ماتریالیسم یعنی ماتریالیسم متافیریکی(یا مکانیکی) و بجای آن نشاندن ماتریالیسم دیالکتیکی است.

در واقع، آنچه مارکس در فوئر باخ نقد میکند در نظر گرفتن ماده و ذهن به عنوان حدودی جدا و بی ارتباط و صرفا دافع یکدیگر است که در فعالیت انسانی- عمل وحدت مییابند، نه نفی مسئله اساسی فلسفه. بنابراین نقد مارکس نیز بر ناپیگیری ماتریالیسم فوئر باخ در تعمیم آن به فعالیت عملی انسان یعنی بر ناپیگیری فلسفی او دلالت دارد.

و اما انگلس:

حکیمی میگوید :« حال آنکه انگلس صرفا بر ناپیگیری ماتریالیسم فلسفی فوئر باخ و عدم تسری آن به جامعه و تاریخ انگشت میگذارد.» (همانجا)

گویا منظور حکیمی این است که ما نخست فعالیت عملی - انتقادی داریم و سپس فعالیت اجتماعی- تاریخی. گویا بنا به نظر وی، فعالیت عملی- انتقادی، از همان آغاز فعالیتی اجتماعی- تاریخی نیست، بلکه نخست فعالیت عملی- انتقادی محض است که در آن هر گونه تمایز میان ماده و اندیشه از بین رفته و پس از آن تبدیل به فعالیتی اجتماعی - تاریخی میشود. اگر این دریافتی انتزاعی وایده الیستی از پراکسیس نیست، پس چیست؟

اما چنانچه حکیمی بر مبنای این نظرش که « پراکسیس همان کار و تولید» است، این برداشت ما را نفی کند و بپذیرد که فعالیت عملی - انتقادی از همان آغاز فعالیتی اجتماعی - تاریخی است، پس تفاوتی که او در نقد فوئرباخ میان مارکس و انگلس میگذارد برای چیست؟

انگلس در تراز بندی نهایی ودرقالب کلمات و جملاتی مشابه با جملات مارکس، در کتاب فوئر باخ چنین مینویسد:

« ولی چه شد که آن تکان نیرومندی که فوئرباخ به جنبش فکری داده بود برای خودش کاملا بی ثمر ماند؟ صاف و ساده برای آنکه فوئر باخ نتوانست از آن عالم تجریدات که خود از آن نفرتی مرگبار داشت، به جهان زنده واقعی راه یابد. وی با تمام قوا به طبیعت و انسان میچسبد ولی هم طبیعت و هم انسان در نزد او الفاظی بیش نیست. وی نه درباره طبیعت واقعی و نه درباره انسان واقعی هیچ چیز منجزی نمی تواند بگوید. برای آنکه از انسان تجریدی فوئر باخ به افراد زنده واقعی برسیم ، ضروری بود که این افراد در عمل تاریخی آنها بررسی شوند.»(لودویگ فوئرباخ و... بخش سوم)

«جهان زنده واقعی» ، «طبیعت واقعی و انسان واقعی» ، «انسان تجریدی و انسان واقعی» «عمل تاریخی»، مگر اینها نقد شکل ماتریالیسم فلسفی فوئر باخ یعنی متافیزیکی بودن آن، بخودی خود نیست؟ مگر اینها شرح ساده تری از تز اول مارکس نیست؟ مگر مفاهیم اینچنینی همان مفاهیمی نیست که در فصل اول ایدئولوژی آلمانی که بوسیله مارکس به نگارش در آمده، بروشنی هر چه تمامتر تکرار میگردد؟ افزون براین مگر مقاله نقش کار در تکامل میمون به انسان در توصیف نخستین اشکال فعالیت عملی- انتقادی یعنی کار و تولید از آغاز ابتدایی ترین اشکال آن نیست؟

حکیمی میگوید: « حال آنکه انگلس اولا مبحث هستی شناختی فوق را پیش فرض میگیرد و ثانیا پراکسیس را به نقد معرفت شناسی متافیزیکی آن محدود میکند. به سخن دیگر، دیدگاه انگلس را در بهترین حالت میتوان معرف تز دوم مارکس دانست و نه تز اول او، که هر گونه فلسفه به معنای متافیزیکی آن را به نقد میکشد.»

همچنانکه با اشاره به گفته مارکس در سرمایه گفتیم بر خلاف نظر حکیمی، مارکس نیز همچون انگلس یک ماتریالیست است و طبیعی است که او هم پیشنهاده اصلی ماتریالیسم، یعنی تقدم ماده بر ذهن را پیش فرض بگیرد. در این مورد هیچ تفاوتی میان فوئر باخ ماتریالیست، انگلس ماتریالیست و مارکس ماتریالیست و کلا میان تمامی ماتریالیستها وجود ندارد. ماده، عین، فعالیت عینی، ضرورت، جبر، فعالیت تولیدی بشر، مبارزه عینی طبقاتی، وجود اجتماعی مقدم بر تفکر، اندیشه، فعالیت ذهنی، آزادی ، اختیار، فعالیت فکری بشر، مبارزه ایدئولوژیک و شعور اجتماعی است. این تقدم و تاخر در هر مسئله ای که انسان با آن روبرو میشود، خود را نشان میدهد. بی گمان حکیمی میداند که این جمله فاوست گوته همواره مورد علاقه و ورد زبان مارکس بود یعنی «در آغاز عمل بود» (6) بنابراین انگلس نه میتواند که دو نوع دریافت از هستی یعنی دریافتهای ایده آلیستی و ماتریالیستی را نفی کند و نه با توجه به ماتریالیست بودن خود نیازی به نقد کلی هستی شناسی احساس میکند.(7)

و اما« محدود کردن پراکسیس به نقد معرفت شناسی متافیزیکی آن» یعنی محک زدن درستی یا نادرستی اندیشه بوسیله انگلس:

اگر چنانچه فعالیت و پراتیک بشر را در گسترده ترین ابعاد آن تصور کنیم ، براستی کدام جنبه است که از دید انگلس دور مانده باشد ؟ نخست همانطور که بالاتر اشاره کردیم، انگلس در مورد «کار و تولید» و نقش آن در تحول انسان بارها سخن گفته است. همچنین انگلس به همراه مارکس از تاریخ به عنوان «مبارزه طبقات» یاد کرد و «مبارزه طبقاتی» را نیروی محرکه تاریخ خواند. او همچنین از سه نوع «مبارزه اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک» سخن راند. آیا اینها همه در مورد فعالیت بشر و جنبه های گوناگون آن نیست؟ آیا اینها همان پراکسیس مورد نظر حکیمی در گسترده ترین ابعاد آن نیست؟

حکیمی بیهوده تلاش میکند تا در این خصوص نقدی به انگلس وارد کند. او پس از ذکر گفته هایی از انگلس در نقد لاادریگری هیوم و کانت مینویسد:

«صرف نظر از اینکه انگلس در اینجا اولا مفهوم پراکسیس را به «آزمایش و صنعت» محدود میکند و ثانیا ،همین مفهوم محدود را نیز صرفا برای لاادریگری هیومی و کانتی به کار میبرد و نه برای رد هر گونه نظریه ی شناخت ماتریالیستی و ایدئالیستی. آنچه در اینجا باید مورد تاکید قرار گیرد این است که انگلس با مفهوم پراکسیس صرفا معرفت شناسی را نقد میکند و نه هستی شناسی را .»

گرچه آزمایش و صنعت (یعنی فعالیت علمی و فعالیت تولیدی)اشکالی مهم از فعالیت عینی و پراتیک بشری است، اما روشن است و همه میدانیم - واز این رو ذکر این نکته بسی مضحک مینماید(به یادداشت 5 همین نوشته نگاه کنید)- که انگلس هرگز این فعالیت را به این دو محدود نکرد. در خود همین کتاب فوئر باخ و در بخش پایانی آن انگلس به جامعه و مبارزه طبقاتی و نیز وجوه دیگر فعالیت های عینی و ذهنی بشر بطور مشخص توجه میکند. و وقتی خود حکیمی مینویسد «در اینجا»، روشن است که از نظر حکیمی انگلس «در جاهای دیگر» بارها به وجوه دیگر فعالیت بشری اشاره کرده است. بنابراین حکیمی یا فکر میکند که حتما لازم بود انگلس «در اینجا» و در این بخش از کتابش که بیشتر متمرکز روی مسائل فلسفه و جهان شناسی است حتما باید در مورد همه اشکال پراتیک بشری اظهار نظر میکرد، و یا برای اینکه بحث خود را به کرسی نشاند، برخوردی غیرمسئولانه به نظرات یک متفکر انقلابی و فاکت ها میکند.

«انگلس بنیانگذار مارکسیسم»

بی تردید انگلس به عنوان یک تئوریسین انقلابی، نقشی مهم در ساخت و پردازش نظریاتی که به نام مارکس معروف شد، داشته است. اما این او نبود که مارکسیسم را وضع کرد. اشارات انگلس درباب گسترش هواداران جهان بینی مارکس و مارکسیسم، نشان میدهد که مدتها پیش از آنکه وی بخواهد عنوانی برای این اندیشه ها دست و پا کند، این عنوان از سوی هواداران این تئوری، انتخاب شده بود. بدین ترتیب چنانچه منظور حکیمی این باشد که انگلس کسی بوده که تئوری های مارکس را به مارکسیسم و مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل کرده باشد چنین چیزی با واقعیت تطبیق نمیکند. در واقع مارکسیسم (تئوری های مارکس و انگلس با هم) به محض اینکه شکل نهایی خود را یافت، بر ایدئولوژی های دیگر خرده بورژوایی همچون پردونیسم، باکونینیسم و لاسالیسم پیروز شد و تبدیل به جهان بینی و ایدئولوژی طبقه کارگر گردید.

انگلس همواره خود را از لحاظ اندیشه پردازی در مقامی پایین تر از مارکس میدید. وی در کتاب فوئر باخ و... به رابطه و نقشش در ساخت این تئوری توجه میکند و در تشریح چگونگی پدید آمدن خط مشی مارکسیسم چنین مینوسد:

« ولی به هنگام تلاشی مکتب هگل، خط مشی دیگری هم [سوای خط مشی های هگلی های چپی همچون اشترائوس، باوئر، اشتیرنر و فوئر باخ] که واقعا ثمراتی ببار آورده است. این خط مشی بطور عمده با نام مارکس مربوط است.» (8) (جملات داخل کروشه از من است). و در زیر نویس همان صفحه مینویسد:

« در اینجا اجازه میخواهم بیک توضیح شخصی بپردازم. در این اواخر بکرات به شرکت من در تنظیم این تئوری اشاره کرده اند. باین جهت مجبورم در اینجا کلمه ای چند بگویم تا بدین موضوع خاتمه بخشم. نمیتوانم منکر آن شوم که من چه پیش و چه طی دوران کار مشترک چهل ساله خود با مارکس، شرکت مستقل معین خواه به در پایه گذاری و خواه در تنظیم تئوری مورد بحث داشته ام. ولی قسمت اعظم اندیشه های اساسی و رهنمون، بخصوص در زمینه اقتصادی و تاریخی و از آن هم بیشتر فرمولبندی نهایی و قطعی آنها به مارکس تعلق دارد... و بدون او تئوری ما به هیچوجه آنچیزی نبود که اکنون هست. لذا این تئوری بحق بنام وی موسوم است.»(انگلس، لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان، بخش چهارم.)

روشن است که پیش از انکه انگلس از مارکسیسم صحبت کند این خوانندگان و پیروان تئوری مارکس بوده اند که از مارکسیسم صحبت کرده اند. و به همین دلیل انگلس متذکر میشود که این تئوری به نام مارکس شهرت یافته است. در واقع کتابی که بیش از هر کتاب دیگری در تاریخ مارکسیسم اثر گذار بوده است، کتاب سرمایه مارکس بوده
است. و حداقل از تقریبا یکصد سال پیش که لنین( که حکیمی او را در عرصه فلسفه یک پیرو مطلق فلسفه مارکسیسم که انگلس آن را پردازش کرد، میداند) به استنتاج منطق دیالکتیک نه از کتابهایی که انگلس نگاشته بود، بلکه مستقیما از کتاب سرمایه دست میزند، دیگر جایی برای حرفهایی از این قبیل که فلسفه مارکسیسم را بیشتر انگلس و بوسیله کتابهایی همچون آنتی دورینگ و یا دیالکتیک طبیعت و یا لودویگ فوئر باخ پروراند، باقی نمیماند. فاصله ما با زمان چاپ کتاب لنین تقریبا 85 سال است، حال آنکه فاصله نگاشتن آنتی دورینگ و دفترهای فلسفی به نصف این سالها یعنی حدودا چهل و پنج سال میرسد. بنابراین اگر مارکسیستها تا پیش از انتشار این اثر لنین یعنی به مدت چهل و پنح سال فلسفه مارکسیسم را تنها از آثار انگلس و یا پلخانف میآموختند، پس از نگارش این اثر و در هشتاد سال اخیر میتوانستند از طریق این اثر لنین که خلاصه کننده فلسفه و منطق مارکسیسم مستقیما از سرمایه مارکس است بیاموزند. همچنین میتوان اشاره کرد که سوای این اثر لنین، در آثار مارکس نیز بحث در باره فلسفه گر چه نه به شکل کتابهایی همچون آنتی دورینگ و یا لودویگ فوئر باخ، کم نیست و خواننده علاقمند و جستجو گر بسیاری نکات فلسفی که بحثهای اساسی انگلس مغایر آنها نیست، در کتابهایی همچون، خانواده مقدس، ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، نقد اقتصاد سیاسی، سرمایه و یا نقد
برنامه گوتا
خواهد یافت. (9)

ادامه دارد


م - دامون

آذر 90

پی نوشتها

1- و این علیرغم مترجمانی همچون پرویز بابایی، باقر پرهام، بابک احمدی و حسن مرتضوی است که جداگانه به ترجمه هایی که از گذشته موجود بود، ترجمه هایی جدید افزودند و نیز مترجمانی که در لابلای ترجمه های خود از کتب دیگر خود را ناچار از ترجمه هایی جدید ازاین تزها می یافتند.

2- گویا مارکس از وجود کتاب آنتی دورینگ بی اطلاع بوده است و نمیدانسته انگلس سه جزء برای اندیشه مارکس و خودش درست کرده است!؟

3- نگارنده این سطور دربخش دوم نوشته ای با نام بابک احمدی چه میگوید و از جنبش دانشجویی چه میخواهد که حدود سال 1384 نگاشته شد به بررسی این تزها بصورتی بسیار مختصر دست زده است. نگاه کنید به بذر شماره ی پنجم. متن کامل این مقالات بزودی در وبلاگ ما قرار داده خواهد شد.

4- تفکری که گویا در مخالفت با نقش عنصرآگاه و روشنفکر در قبال جنبش کارگران ( منظورکارمزدان است) موضع میگیرد و چپ و راست بر سر بی نیازی کارگران به روشنفکران و حزب، با لنینیستها به مخالفت بر میخیزد، خودعمیقا آغشته به تصور نیازمندی کارگران به نیرویی خارج از خودشان است تا آنها را به حرکت در آورد. حکیمی به عنوان یک روشنفکر نقشی جز این نداشته که برای جنبش کارگری تئوری پردازی کند، اما نوع اکونومیستی آن را!؟

5- « شیوه ی تولید زندگی مادی ، تعیین کننده چگونگی زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است.» و « در بررسی چنین تغییراتی همواره باید میان تغییر و تحول مادی شرایط اقتصادی تولید که با همان دقت معمول در علوم طبیعی میتوانند تعیین شوند و دگرگونی حقوقی، سیاسی، مذهبی،هنری یا فلسفی - یعنی شکلهای ایدئولوژیکی که در آنها انسانها از این اختلافات با خبر میشوند و علیه آن مبارزه میکنند، تفاوت قائل شد.» (مارکس، مقدمه کتاب در آمدی بر نقد اقتصاد سیاسی). یاد کردن از این نظرات و گفته های مارکس که جزو ابتدایی ترین مسائل و الفبای مارکسیسم به شمار میرود در این مجادله، برای ما سخت است و ناگوار! اما چه باید کرد با کسانی که به هر دری میزنند، تا بدیهی ترین نظرات یک دانشمند انقلابی را به چیز دیگری برگردانند!؟

6- انگلس پس از کلامی چند در مورد کتاب فوئر باخ به نام ماهیت مسیحیت و نهاده
اصلی ماتریالیسم، چنین میگوید: « میبایست تاثیر رهایی بخش این کتاب احساس گردد تا تصوری در این باره بدست آید. شور و هیجان عمومی بود: همه ی ما فورا فوئر باخیست شدیم. اینکه مارکس با چه شوری این نظریه جدید را تهنیت گفت و با وجود همه ی تذکرات انتقادی خود، تا چه حدی این نظریه ی جدید در وی تاثیر داشت، موضوعیست که میتوان آن را در خانواده مقدس خواند.» (لودویگ فوئرباخ و پایان...، بخش نخست)

7- برای تاکید بیشتر باید بگوییم که مبارزه میان ماتریالیسم و ایده آلیسم، میان دیالکتیک و متافیزیک امری نیست که با پایان یافتن جامعه طبقاتی پایان بگیرد. این مبارزه در جامعه کمونیستی نیز ادامه خواهد یافت؛ و خواه درون جامعه و میان گروههای پیشرو و عقب مانده خواه درون فرد فرد اعضای جامعه بروز خواهد کرد؛ اما شکل این مبارزه ایدئولوژیک بیرونی و درونی، حالت طبقاتی و مبارزه طبقاتی نخواهد داشت.

8- همچنین در بخش نخست همین کتاب اشاره میکند که :
« طی این مدت جهان بینی مارکس بسی دورتر از حدود آلمان و اروپا و در تمام زبانهای ادبی جهان هوادارانی یافت.»

9-مهمترین تفاوت میان مارکس و انگلس همان عدم توجه لازم از جانب انگلس به قانون تضاد به عنوان قانون اساسی دیالکتیک است. لنین در کتاب دفترهای فلسفی در مقاله درباره مسئله دیالکتیک نخست به بیان دیدگاه اساسی دیالکتیک که هگل آن را طرح کرده است میپردازد: « دو گانه شدن یک واحد کل و معرفت بر اجزاء متضاد آن جوهر...دیالکتیک است. این دقیقا همان شیوه ای است که هگل نیز مسئله را به همین ترتیب طرح میکند. (ارسطو در متافیزیک خود مدام در این باب بحث کرده و بر علیه هراکلیت و نظرات هراکلیت به مبارزه برخاسته است). درستی این وجه محتوی دیالکتیک میبایستی به وسیله تاریخ علم ارزیابی شود.» و انگاه در نقد پلخانف و نیز انگلس چنین میگوید: « معمولا توجه لازم به این وجه دیالکتیک معطوف نمیشود( به عنوان مثال پلخانف): وحدت ضدین به مثابه مجموعی از مثالها( « به عنوان مثال، دانه، « به عنوان مثال، کمونیسم اولیه» همینطور[ این نکته] حقیقت دارد در مورد انگلس. اما این « برای عامه فهم کردن میباشد») و نه به عنوان قانون شناخت ( و قانون جهان عینی ) در نظر گرفته شده باشد.» ( لنین، دفترهای فلسفی، دفتر اول، مقاله درباره مسئله دیالکتیک، ترجمه جواد طباطبایی- با اندکی تغییر). ترجمه دفتر اول در کتابخانه وبلاگ ما موجود است. جمله درون کروشه و تاکیدها از من است). این مباحث لنین بوسیله مائو تسه تونگ ادامه یافت و در کتاب کوچک در باره مسائل فلسفه بسط یافت.