Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

مسئله تشکل در جنبش كارگری ایران (6)
نقد نظرات محسن حکیمی (بخش دوم)

11
حکیمی و گرایش اکونومیستی


حکیمی: « گرایش دوم گرایش دترمینیستی ـ انحلال طلبانه و تسلیم طلبانه ای كه توجیه گر صرف حركت خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران است. گرایش نخست( كه ذكر آن رفت) عینیت و مادیتی بنام جنبش اجتماعی طبقه كارگر را نادیده میگیرد و گرایش دوم هدفی بنام الغای سرمایه داری را.»( محسن حکیمی، تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگرعلیه سرمایه داری، آوای كار شماره 6 و7 صفحات 94 – 81، جمله داخل پرانتز از ماست)              
7- حكیمی ایراد گرایش دوم را كه گرایش جبر گرایانه، انحلال طلبانه و تسلیم طلبانه است چنین تعریف میكند: « توجیه گر صرف حركت خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران و نادیده گرفتن هدف الغای سرمایه داری». این معنایی جز اکونومیسم و دنباله روی از جنبش خودبخودی کارگران ندارد. اما اکونومیسم تنها در شکل تشکلات یعنی سندیکاها و اتحادیه های کارگری  و آن وظایفی که آنها در مقابل خود قرار میدهند، بروز نمیکند، بلکه آن احزاب و سازمانهای سیاسی، و نیز هر تشکل دیگری با هر نام دیگری(از جمله تشکل مورد نظر حکیمی) که هیچ نقشه و برنامه ای  را تعقیب نمیکنند، نیز مبلغ اکونومیسم میباشند. و منظور ما نقشه و برنامه ای است  که بر اساس یک هدف مشخص تنظیم شده، و نه صرفا «الغای سرمایه داری »، بلکه افزون بر آن جایگزینی یک نظام نوین یعنی سوسیالیسم و کمونیسم  را بجای نظام کهنه و پوسیده کنونی سرمایه داری( در کشورما سرمایه داری تحت سلطه یا اگر این ترم جایز باشد سرمایه داری نیمه مستعمره) تعقیب میکند.
اینها را گفتیم زیرا حکیمی از «الغای سرمایه داری» بدون ذکر جایگزین صحبت میکند و این همانطور که پایین تر خواهیم دید، لزوما هدف سوسیالیسم و کمونیسم را با خود نخواهد داشت. بدون چنین اهدافی  نیز «الغای سرمایه داری» بخودی خود تنها عبارتی  دهن پر کن اما پوچ و بی معنا خواهد بود.
حكیمی در بررسی بعد عملی پاسخ به پرسشهای دو قطبی بودن، میگوید:
« مبارزه و تلاش برای ایجاد نوع خاصی از تشكل كارگری كه من آن را تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگر علیه سرمایه داری می نامم.»
 حكیمی با این برنامه تشكیلاتی میخواهد به دو انحراف پاسخ دهد:
 یكم، توده كارگران را كه در قالب اتحادیه ها به بند استثمار سرمایه داری كشیده شده و حداكثر دستاورد آنها افزایش درصدی ناچیز به دستمزدهایشان میباشد، از این وضعیت در آورد؛ و دوم، فعالان چپ را كه هم به صورت سازمان یافته و هم بصورت منفرد و در انزوا از توده كارگران، انرژی خود را صرف تكه پاره شدن بیش از پیش خود میكنند، نجات دهد.  پس قصد این است كه این تشكیلات نجات دهنده كارگران از زیر سلطه ایدئولوژیك و تشكیلاتی بورژوازی و نجات دهنده فعالان چپ از انزوا و( وهمچینن از حزب داشتن!) باشد.  حكیمی تشكیلات پیشنهادی خودش را به عنوان سنتز و یا تركیب كننده  دو تشكیلات  که در عین حال نواقص هیچکدام از آنها را ندارد، میداند: اتحادیه ها و سندیكاها و احزاب كمونیستی.
 وی میخواهد با الغای نظری و عملی اتحادیه های كارگری و احزاب سیاسی کارگری ( گرچه لبه ی تیز بحث آقای حكیمی متوجه احزاب كمونیستی است نه احزاب به اصطلاح كارگری دیگر) مشكل را حل كند. و اماّ این سنتز چه مشخصاتی دارد؟
 حكیمی میگوید:« مبنای عینی این تشكل جنبش اجتماعی طبقه كارگراست، كه خاستگاه آن مبارزه طبقاتی كارگران به علت وجود تضاد عینی بین كار وسرمایه است. سرمایه مستقل از آگاهی و هاكذا... حامل گور كن خویش است ... جنبش طبقه كارگر بطور عینی ضد سرمایه است حتی اگر قادر نشده باشد به این ضدیت شكل آگاهانه بدهد.»
8-  در اینكه بین كار و سرمایه یك تضاد عینی موجود است، در اینكه سرمایه حامل گوركن خویش است و در اینكه جنبش طبقه كارگر بطور عینی ضد سرمایه است، تردیدی نیست. اینها همه رویه ی عینی، رویه ی قانون، ضرورت و جبر قضیه است. اما این قضیه رویه ی دیگری نیز دارد: رویه ذهنی و آگاهی داشتن به این قانون و ضرورت. اینها دو سر یك تضاد هستند. این دو با هم كامل خواهند شد. اگر كارگران نتوانند به ضدیت خود با سرمایه داری و مبارزه خویش با آن شكل آگاهانه كمونیستی بدهند، اگر نتوانند وظایف خویش را در قبال ساختن نظام کمونیستی بر مبنای آن ضرورت درك كنند، و ضرورت عینی را به آگاهی و این آگاهی انقلابی را به  نیروی محركه ضرورت و جبر تبدیل كنند؛  در آن صورت مبارزه عینی و ضدیت آنها با سرمایه راه به جایی نخواهد برد وآنها كما فی السابق و تنها بطور بالقوه  گوركن سرمایه داری باقی  خواهند ماند؛ در آن صورت، مبارزه آنها فقط بطور عینی ضد سرمایه داری، اما در چارچوب کلی وحدت با بورژوازی،  یعنی ضدیت با سرمایه داری در چارچوب  نظام سرمایه داری  خواهد بود و دردی از دردهای اساسی این طبقه دوا نخواهد کرد.  
حكیمی ادامه میدهد: «اماّ ضد سرمایه بودن این  جنبش به مفهوم سوسیالستی بودن( به معنی ماركسى آن) نیست.  سوسیالیسم اگر چه تنها گرایش سیاسی است كه با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه كارگر همخوانی دارد، اماّ تنها گرایش سیاسی و حزبی در جنبش كارگری نیست.»
9- میبینم که از نظر حکیمی «الغای سرمایه داری»  با این هدف که سوسیالیسم و کمونیسم جایگزین گردد، دنبال نمیشود. بدیهی است که جنبش «بطور عینی ضد سرمایه داری» که هدفی بنام «الغای سرمایه داری» را دنبال کند، اما سوسیالیستی نباشد، نه میتواند ضد سرمایه داری به مفهوم مورد نظر ما باشد و نه میتواند به «الغای» هدفمند سرمایه داری منجر گردد.
 البته سوسیالیسم تنها گرایش سیاسی- حزبی جنبش کارگری نیست. اما آیا گرایش های سیاسی و حزبی دیگر در جنبش کارگری همگی «الغای سرمایه داری» را دنبال میکنند؟ و ضمنا آیا اهداف جایگزین کردن نظام اجتماعی دیگری  بجز سوسیالیسم را در سر دارند؟ در این صورت بد نبود حکیمی خصوصیات این نظام اجتماعی را برای ما بازگو میکرد.
 از جمله حکیمی بر میآید که دیگر گرایش های سیاسی و حزبی  با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه کارگر «همخوانی» ندارند. معنای همخوانی نداشتن نیز این است که یا این گرایشها صرفا خواهان مبارزه با سرمایه داری اند، بی آنکه درپی «الغای» آن باشند که در این صورت، اینها در بهترین حالت، شکل سیاسی و یا حزبی همان سندیکاها و اتحادیه های کارگری هستند، و یا در صدد الغای سرمایه داری اند و در راه عملا الغا کردن آن مبارزه میکنند، اما گزینه ای بجای آن ندارند که  بهترین اینها نیز بجز به آنارشیسم به چیز دیگری ختم نخواهند شد. آنارشیسم نیز در نفس امر یعنی شکلی از ایدئولوژی خرده بورژوایی یا در حقیقت همان بورژوایی. از این رو بقیه گرایشها در ماهیت امر چیزی جز شکلهایی از ایدئولوژی بورژوایی نیستند.  یعنی آن شكل های آگاهی و گرایش های سیاسی که با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه كارگر«همخوانی» ندارند و قادر به گذشتن از حدود سرمایه داری نیستند. گرایشهایی که حکیمی آنها را این گونه بر میشمارد:
« با توجه به این دو وجه یعنی عینیت جنبش اجتماعی طبقه كارگر از یك سو و ذهنیت الغای سرمایه داری از سوی دیگر، هسته اصلی و موسس تشكل كارگری مورد نظر مارا توده كارگران، جناح چپ تردیونیونها و در درجه اول  توده كارگران چپ از تمام گرایش ها (از كمونیست و سوسیالیست گرفته تا آنارشیست - سندیكالیست  و سوسیال دموكرات و چپ لیبرال و چپ مذهبی... ) تشكیل می دهند و اما توده كارگران غیر چپی كه یا هیچ گرایشی سیاسی خاصی ندارند و یا به این یا به آن حزب اپوزیسیون راست و  آشكار بورژوایی( ناسیونالیسست، محافظه كار) گرایش دارند، اینها همه میتوانند به عضویت این تشكل  در آیند.»
 10- آقای حکیمی گمان نمیکنید کمی گشاده دستی میفرمایید؟ بد نبود خود بورژوازی را نیز درون تشکل خود قرار میدادید، تا کار «ذهنیت الغای سرمایه داری» را به نتیجه قطعی و نهایی  میرساندید!
 آشفته فکری و گیجی حکیمی را پایانی نیست. براستی چند جریان از میان این گرایشها و جریانها که حکیمی بر میشمارد خواهان الغای سرمایه داری هستند؟ آیا شگفت نخواهد بود که چنین تشكلی قرار باشد وظیفه مبارزه سیاسی و اقتصادی را توامان بعنوان اپوزیسیون با بورژوازی  پی گیری كند؟
بر مبنای آنچه حکیمی در مورد «همخوانی» میگوید، اگر از «توده کارگران غیر چپی که ... به این یا به آن اپوزیسیون راست و آشکار(خوب توجه کنیم «راست و آشکار») بورژوایی  (ناسیونالیست ، محافظه کار) گرایش دارند، و هرگز در پی الغای سرمایه داری نیستند، بگذریم، میتوان گفت که سوسیالیستها( از زمان لنین که نام احزاب سوسیال دمکرات به کمونیست تغییر یافت، و سوسیالیستها نیز عملا در سلک همان سوسیال دموکرات ها باقی ماندند)، سندیکالیست ها، سوسیال دمکرات ها، چپ لیبرال و چپ مذهبی» تماما احزاب، سازمانها و جریانهایی هستند که شاید اگر بتوان گفت نه «راست و آشکار»، بلکه گاه غیر مستقیم و پنهان، کم یا زیاد به اپوزیسیون بورژوایی تعلق دارند. اینها صرفا «توجیه گر صرف حركت خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران» بود و هیچکدام در پی « الغای سرمایه داری» نیستند و تازه اگر برخی از بهترین و چپ ترین این جریانها در پی الغای سرمایه داری باشند، هیچ گونه گزینه ای به جای آن ندارند. در واقع باید بگوییم بیشتر این جریانها در صدد ابقای سرمایه داری هستند و بعضا نقش عوامل مستقیم بورژوازی و پلیس وی را در جنبش کارگری بازی میکنند.
                                                  12
هدف تشکل حکیمی
اما ببینیم خود حكیمی آن گونه كه از نظریات و برنامه تشكیلاتی اش بر میآید آیا به این هدف معتقد است و اساسا منظورش از «الغای سرمایه داری» چیست؟
 حکیمی میگوید«اماّ ضد سرمایه بودن این  جنبش، به مفهوم سوسیالیستی بودن( به معنی مارکسی) آن نیست.»
11-  نخست اینکه، چنانچه جنبش طبقه کارگر ضد سرمایه داری باشد و در صدد الغای آن، اما  مفهوم سوسیالیستی نداشته باشد در آن صورت آن جنبش بی هدف بوده و صرفا در دایره تکرار ضد سرمایه داری بودن بدون هدف و مقصد دور خواهد زد! در این صورت و در بهترین حالت همان جنبش های بدون هدف و بدون رهبری و بی سرانجام تمامی تاریخ پیش از مارکس، و نیز آن جنبش هایی پس از مارکس خواهد بود که رهبری آگاهانه نداشته اند.
  دوما، ما مفهوم دیگری برای «سوسیالیستی»( و نه سوسیالیستی صرف بلکه كمونیستی) بودن، بجز معنای مورد نظر مارکس و انگلس قائل نیستیم و اساسا چنین مفهوم و معنایی، مگر به معنای بورژوایی و خرده بورژوایی، وجود خارجی ندارد. به عبارت دیگر« سوسیالیستی» بودن به معنایی غیر مارکسیستی (یا بنا به گفته پسامدرنیستی حکیمی غیر«مارکسی») یا پیش از مارکس است و یا پس از مارکس. پیش از مارکس، گرایشهایی که نام سوسیالیستی داشتند گرایشهای کمونیسم و سوسیالیسم تخیلی و غیرعلمی( از بابف گرفته تا سه ایدئولوگ برجسته سوسیالیسم تخیلی یعنی سن سیمون، اوئن و فوریه  و تا پرودن، وایتلینگ، کابه و بلانکی...)   بودند که در مجموع  ناشی از عدم رشد طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی وی بوده و سوسیالیسم خرده بورژوایی را نمایندگی میکردند. پس از مارکس نیز تمامی گرایشهای «سوسیالیستی» غیر مارکسیستی، یا گرایشهای اپورتونیستی و رویزیونیستی برنشتینی، کائوتسکیستی و بعدها خرشچفی و برژنفی بوده و هستند و یا گرایشهای ترتسکیستی. اینها تماما سوسیالیسم مورد نظر بورژوازی( و خرده بورژوایی)هستند، یعنی همین احزابی که حکیمی نامشان را میبرد.( گرچه رویزیونیست ها و ترتسکیست ها در کشورهای تحت سلطه، عموما عاملین امپریالیستها هستند و یا به آن تبدیل میشوند)
گرایشهایی انقلابی شبه سوسیالیستی که میتوان به این لیست افزود، همانا گرایشهای آنارشیستی( باکونین) و نیمه آنارشیستی و چریکی است که ایضا جریانهای انقلابی خرده بورژوایی هستند؛ و اینها نیز اول اینکه قادر نیستند کار را تا آخر دنبال کنند و بیشتر آنها گردش به راست میکنند و جزیی از جریانات حاکم و یا در بهترین حالت اپوزیسیون های نیمه لیبرالی و لیبرالی میشوند و در ثانی هر جا که قدرت را بدست گرفته اند(کوبا و نیکاراگوئه) تنها چیزی که ساخته نشده، سوسیالیسم است. جریان هایی که  نه رویزیونیسم نوع روسی و نه آنارشیست و یا ترتسکیست هستند و به دسته های گوناگون شبه چپ های انسانگرا تعلق دارند، نیز به نوعی از اپورتونیسم و رویزیونیسم  یعنی مکاتب گوناگون  لوکاچی، مکتب فرانکفورتی، اروکمونیسم، چپ نو و شبه چپ های پسامدرنی تعلق دارند. اینها هیچکدام نه تنها پیرو هیچ سوسیالیسمی نبوده و در صدد الغای سرمایه داری نیستند، بلکه ضد کمونیسم و پیرو نظام سرمایه داری و نگهدارنده آنند.
 سوما، اگر جنبش اجتماعی ضد سرمایه داری طبقه کارگر به مفهوم «سوسیالیستی» نیست پس به چه معنی است؟ شاید حکیمی میخواهد سنتز جدیدی پس از مارکس انجام دهد و نظام اقتصادی - اجتماعی نوی را ترسیم کند!؟  
به نظرما چنانچه سوسیالیستی نباشد، منسوب به همان نظرات جریانهایی است که حکیمی به عنوان هسته موسسین تشکیلاتش بر میشمارد؛ و اینها یا خواهان بورژوایی کردن جنبش طبقه کارگرند و یا- بهترین شان- چیزی جز یک شبه سوسیالیسم خرده بورژوایی تبلیغ نخواهد کرد. در غیر این صورتها هم نمیتواند چیز دیگری جز خودبخودی بودن یعنی نهایتا در چارچوب سرمایه داری بودن باشد و حرکتی بورژوایی قلمداد گردد. بدینسان نقد حکیمی از اکونومیسم نقدی بی مایه است و صرفا در همان دایره اکونومیسم میگردد.
 و چهارما، از اینها چه نتیجه میشود؟ آیا این نتیجه نمیشود که چنین روند عینی ای  که به مفهوم مارکسیستی، سوسیالیستی نیست، باید با آن تنها گرایش سیاسی( یا شکلی از آگاهی سیاسی)  ممزوج شود که با آن «همخوانی»(1) دارد؟  و اگر این درست است، آنگاه مگر وظیفه این گرایش و این آگاهی کمونیستی( در حال حاضر مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی) این نیست که با تمامی آن گرایشهایی که با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه کارگر همخوانی ندارند، یعنی به نوعی خواهان نگه داشتن آن در چارچوب سرمایه داری اند به مبارزه برخیزد و جنبش کارگری را تحت رهبری خود قرار دهد؟
برای اینکه موضع حکیمی را باز هم بهتر دریابیم، باید به بخش دیگر سخنان وی توجه کنیم:
13
تحریف نظر مارکس ( و انگلس) از جانب حکیمی
 حکیمی مینویسد: «ماركس( نه فقط مارکس بلکه به همراه او انگس هم، جناب حکیمی ضد انگس و مارکس ) در مانیفست كمونیسم( منظور حکیمی مانیفست حزب کمونیست است) با آنكه كمونیست ها را با دو ویژگی از سایر احزاب كارگری متمایز میكند یعنی در نظر گرفتن انترناسیونالیست و منافع كل جنبش ... (و چه ویژگیهای کم اهمیتی !؟ بخاط این اختلافات که کسی با کسی جر و بحث  و «تقابل» نمیکند!) لیكن نه تنها آنها را در كنار( و نه در مقابل) این احزاب قرار میدهد، بلكه هدف فوری آنان را همان هدف احزاب كارگری دیگر میداند.»(همانجا،جملات داخل پرانتزها بجز پرانتز آخر از ماست)                                                                                                                                                      
12- دربخش پیشین كه ذكر آن گذشت، صحبت از این بود كه كمونیستها احزاب و گرایشها ی دیگر را «نادیده» میگیرند و اینك سخن در مورد آن است كه در «مقابل» این احزاب می ایستند. از نظر حکیمی منظور از«نادیده نگرفتن» این است که در«کنار» آنها باشند و نه در «مقابل» آنها. اما معنای «در کنار هم بودن» هرگز به معنی یک وحدت مطلق، یعنی فقدان( یا پرهیز و البته نه پرهیز نسبی تاکتیکی) از هرگونه اختلافی نیست. زیرا در این صورت صحبت از یک جریان خواهد بود و نه جریانهای مختلف با ایده های مختلف؛ اگر چه، هیچ جریان واحدی نیز وجود ندارد که با خودش مطلقا یکسان و هماهنگ باشد و هیچ تضادی درون خود نداشته باشد و یا چنانچه تضادی درونش باشد، اضداد موجودش، بدون تقابل، همینطوری! فقط در کنار هم زیست کنند!؟
 از سوی دیگر مفهوم «کنار هم بودن» درست به این دلیل از سوی حکیمی انتخاب شده تا از اینکه این جریانهای مختلف سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی از یکدیگر تفکیک شوند، جلوگیری شده و از تضاد مابین آنها سخنی به میان آورده نشود .(2) میتوان در چارچوب معینی( در دوره های معینی در چارچوب خلق و در مقابل دشمنان آن) کنار هم بود و در عین حال در چارچوب معین دیگری( در درون خلق)  دارای اختلاف بوده و به شکل غیر آنتاگونیستی در مقابل یکدیگر قرار داشت. پس اگر «کنار هم بودن» به معنی وحدت مطلق نیست، خود معنی تقابل داشتن و در مقابل یکدیگر بودن را درون خود دارد.
چرا که جناب حكیمی لیبرال،  نمی توان  دو غیر هم، دو حزب كارگری را با اختلافات کیفی(آن هم بدانگونه که حکیمی بر میشمارد)  در جنبش كارگری در كنارهم در وحدت با هم قرار دارد ولی از تقابل و مبارزه ایدئولوژیک آنها حرف نزد. گرچه، میتوان تصور كرد كه بطور نسبی این  دو در مقابل بورژوازی ( در کشورما، طبقات مرتجع بوروکرات-  کمپرادور و روحانیون حاکم ) برخی زمانها و تحت شرایط معین در کنار هم باشند؛ و البته تا آنجا که آن جریانات به مثابه نمایندگان لایه های عقب مانده یا میانی طبقه کارگر و یا اقشار و لایه هایی از خرده بورژوازی باشند و هنوز تغییر هویت کامل نداده، به مزدوران بورژوازی تبدیل نشده باشند.
براستی چگونه میتوان تصور كرد كه جریانی كه با روند عینی  جنبش اجتماعی طبقه كارگرهمخوانی دارد( و از این، همانگونه که اشاره شد چنین نتیجه میشود که دیگر جریانات با این جنبش همخوانی ندارند و یا همخوانی کامل ندارند) با جریاناتی كه با این جنبش همخوانی  ندارند، فقط ! فقط! در كنار هم باشند، اما هیچگونه تقابلی نداشته باشند؟ چگونه میشود تصور کرد که جریان کارگری ای که میخواهد مبارزه این طبقه تا بر قراری دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا تکامل یافته و تا برقراری کمونیسم ادامه یابد، با جریانهایی که چنین خواست و هدفی ندارند، بلکه عموما خواهان باقی ماندن کارگران در رژیم سرمایه داری هستند، فقط، فقط در کنار هم باشند؟!
اما اگر منظور از «مقابل» این باشد كه كمونیستها دشمنان اصلی خویش یعنی طبقات حاكم را فراموش كرده و به مقابله با این جریانها پرداخته اند، گمان نمی كنیم واقعیات تاریخی بیش از یک صد و پنجاه سال اخیر بر این مسئله گواهی دهند. مگر آنكه این جریانها با  دشمنان اصلی طبقه كارگر همراه بوده و یا شکل مشخصی از نفوذ آنها بشمار آمده باشند و یا بیایند. مانند احزاب سوسیال دمكرات، سوسیالیست، و به اصطلاح كمونیستى و در واقع رویزیونیستی غرب. نمونه برجسته این روند، زیست و اتحاد نسبی بلشویکها با منشویکها درون یک حزب واحد برای سالیان طولانی است. گرچه این زیست درون یک تشکیلات واحد، هرگز مبارزه آنها را با یکدیگر تعطیل نکرد. بلشویکها زمانی از منشویکها جدا شدند که منشویکها از نمایندگی لایه ها و قشرهای میانه و عقب مانده طبقه کارگر، به یک جریان خرده بورژوایی تمام عیار تکامل یافتند، و زمانی  رویاروی آنها ایستادند و تضادشان آنتاگونیستی شد که در فاصله بین فوریه و اکتبر به طور آشکار به جبهه بورژوازی پیوستند و خدمتگزار مقاصد بورژوازی امپریالیست روسیه شدند.
دركشورهای امپریالیستی تا آنجا كه این جریانات احزاب سیاسی هستند و نماینده بورژوازی امپریالیستی (مثل احزاب سوسیال دمكرات  و سوسیالیست)، كمونیستها و طبقه كارگر در مقابل آنها خواهند بود و آنان را درون طبقه كارگر به طور بی امان افشاء  خواهند كرد. تا جائی كه این جریان ها، نماینده بورژوازی كوچك لیبرال و لایه های مختلف خرده بورژوازی باشند، كمونیستها ضمن مبارزه ایدئولوژیك و افشاگرانه با  آنان، بسته به درجه ی مبارزه  آنها با بورژوازی امپریالیست، در برخی شرایط با آنها وارد اتحادهای نسبی و مشروط علیه امپریالیسم میشوند.
 در  كشورهای تحت سلطه، تا آنجا  كه این جریانات  نماینده بورژوازی بوروکرات- كمپردورها و یا جریانات فئودالی، واپس گرا و ارتجاعی هستند، كمونیستها و طبقه كارگر در مقابل آنها خواهند بود. ضمن آنكه ممكن است در بعضی دوره ها، آنجا که باید لبه تیز حمله شان متوجه یک امپریالیست باشد، تا حدودی و بطور تاکتیکی و مشروط از شدت مبارزه علیه  طرفداران امپریالیست غیر عمده بکاهند. تا جائی كه این جریان ها نماینده بورژوازی متوسط (ملی)، بورژوازی كوچك و خرده بورژوازی باشند، كمونیستها ضمن مبارزه ایدئولوژیك و افشاگرانه با آنان، در برخی شرایط با آنها وارد اتحادهای نسبی و مشروط میشوند. ضمن آنكه در  كشورهای  تحت سلطه، اتحاد مشروط با خرده بورژوازی از استحكام و تداوم بیشتری برخوردار خواهد بود.
سوی بسیار مهم گفته ی مارکس و انگلس(که حکیمی همچون یک سانسور کننده  واقعیت، مایل است از او نامی نبرد) در مانیفست، فرقهایی است که این دو میگذارند و کمونیستها را با این فرق ها از دیگر احزاب مدعی منافع طبقه کارگر تفکیک میکنند. این  فرق ها بر خلاف نظر حکیمی و آن طور که او از آنها براحتی گذر میکند، به هیچوجه کم اهمیت نبوده و بیان یک تفاوت کیفی اساسی بین طبقه کارگر و طبقات دیگر بویژه خرده بورژوازی در زمان آنها بوده است. اگر مارکس و انگلس  تاکید میکنند که کمونیستها مصالح مشترک  همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان در مد نظر قرار میدهند، از آن، این معنا بر میآید که دیگر جریانهای کارگری بیان مصالح مشترک همه ی پرولتاریا نبوده، بلکه بیانگر مصالح بخشی از طبقه کارگرهستند. از این رو خود این تفاوت کیفی، تقابل کمونیستها را با این جریانها با خود دارد. آنچه ما میتوانیم از نظر مارکس و انگلس استنتاج کنیم این است که کمونیستها ضمن اتحادهای نسبی با این جریانها در مقابل بورژوازی، با این جریان ها نیز در تقابل و مبارزه  نیز هستند زیرا همچنان که این دو رهبر انقلابی تاکید میکنند: ( و من این بخش را از نوشته ای دیگر میآورم)
«1- «فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری تنها در این است که از طرفی، کمونیستها در مبارزات پرولتارهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان، در مد نظر قرار میدهند و از آن دفاع مینمایند؛ و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی میکنند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.»
 2- «  کمونیستها عملا با عزمترین بخش احزاب کارگری  همه کشورها  و همیشه محرک جنبش به پیش اند.»
3- «از لحاظ تئوری مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که آنان به شرایط وجریان و نتایج کلی جنبش پرولتاری پی برده اند. »
4- «  نزدیکترین هدف کمو نیستها ، متشکل ساختن پرولتاریابصورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا.» است
هر کسی که مانیفست حزب کمونیست را خوانده باشد، میداند  که مارکس و انگلس این بخش پایانی را پس از کمون پاریس یعنی اولین حکومت دیکتاتوری پرولتاریا، کهنه اعلام کردند(پیشگفتارچاپ آلمانی) و گفتند «کمون پاریس» ...در سال 1870 «ثابت کرد که طبقه کارگر نمیتواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ایرا تصرف کند وآن را برای مقاصد خویش بکار اندازد» بلکه همچنانکه در کتاب جنگ داخلی در فرانسه شرح دادند، باید بوسیله انقلاب مسلحانه و قهرآمیزآنرا خرد نماید و دیکتاتوری پرولتاریایی خویش را برقرار سازد.»(3)
 حكیمی ما را به سراغ ماركس و مانیفست می برد. ببینیم دراین«بازگشت به ماركس»! چه چیزی نصیب وی میشود!(4)
او از زبان مارکس (و انگلس) چنین نقل میکند:
« كمونیستها حزب جداگانه ای نیستند كه در مقابل سایر احزاب طبقه كارگر قرار گرفته باشند. آنان منافعی جدا و مجزا از كل پرولتاریا ندارند. آنان هیچگونه  اصول فرقه ای خاصی را كه مختص آنان باشد و بخواهند به وسیله آن جنبش پرولتاریایی را شكل دهند و به قالب مورد نظر خود در آورند، مطرح نمی كنند. هدف فوری كمونیستها همان هدف تمام احزاب پرولتاریایی است. تشكیل  پرولتاریا به صورت طبقه و تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا »(تاکیدها از ماست)
13- این هم رسمی شده است که تمامی اپورتونیستها، رویزیونیستها و انواع و اقسام شبه چپ ها، ترتسکیستها، چپ نویی ها، پسامدرنیستها و... غربی و شرقی (که عموما دنباله رو آنها هستند و هر چرت و پرت غربی ها را طلا میگیرند) چپ و راست آثار مارکس(بویژه آثار دوران جوانی وی) را زیر و رو میکنند تا جمله ای و عبارتی بیابند و آن را مقابل آنچه هسته مرکزی و اساسی ایده هاشان است و خط سرخ و انقلابی نظرات و اعمالشان را شکل میدهد، قرار دهند. و اینک حکیمی نیز چیزی یافته و پیراهن عثمانش کرده تا لیبرالیسم خود را به جای انقلابیگری مارکس و انگس قالب کند!
 باشد جناب حکیمی لیبرال! اگر احزاب پرولتاریایی دیگری را ملاحظه كردید كه به بابف، سن سیمون، اوئن، فوریه، وایتلینگ، پرودون، کابه و بلانكی و هاكذا معتقد باشند و ضمنا بخواهند مبارزه انقلابی كارگران را تا حد تصرف قدرت سیاسی( و برقراری دیكتاتوری پرولتاریا، ماركس و انگلس این مفهوم را پس از  مانیفست بكار میبردند) پیش ببرند، آنگاه مطمئن باشید كه احزاب كمونیستی انقلابی در مقابل بورژوازی، در كنار آنها خواهند بود. البته در آن زمان كه پای این مواضع انقلابی درمیان باشد، كمونیستها در مقابل اینها نخواهند بود. كمونیستها در گذشته  و همچنین در حال، منافعی جدا و مجزا از كل پرولتاریا و احزاب پرولتاریایی واقعی نداشته و نخواهند داشت.
اماّ معنی «در مقابل قرار نگرفتن» این است كه كمونیستها در مقابل احزاب كارگری دیگر قرارنمیگیرند؛ یعنی آن احزاب را جزو طبقه ای که در حال حاضر با آن در ستیز و آنتاگونیسم هستند و میخواهند حکومت آن را سرنگون کنند، یعنی بورژوازی(در کشور ما بورژوازی بوروکرات- کمپرادور و اشراف- آخوندهای باقیمانده از دورانهای پیشین) قرار نمیدهند، بلکه در كنار این احزاب كارگری( آن زمان ماركس و انگلس) و در مقابل بورژوازی قرار میگیرند.
اما معنی در كنار هم بودن، معنی تضاد  داشتن  و تقابل را نفی نمیكند. ما با هم  و در كنار هم در مقابل بورژوازی هستیم؛ به شرط همان اهداف ذكر شده در بالا. اما و اگر چه ما در كنار هم با  بورژوازی می جنگیم، ولی میان ما یك وحدت و هماهنگی مطلقی نیست،(و ما در مورد این مسئله با کسی تعارف نداریم!) بلكه ما با هم اختلاف داریم. اختلاف ما اختلاف کمونیستهاست با غیر کمونیستها، اختلاف  سوسیالیسم علمی است با انواع کمونیسم و سوسیالیسم تخیلی . اختلاف ما اختلاف کمونیسمی است که به مبارزه طبقاتی طبقه کارگر تکیه میکند و کمونیسمی که میخواهد با توطئه و صرفا به مدد یک گروه پیشرو محصور در خود، حکومت بورژوازی را ساقط کند. اختلاف ما اختلافی است که بین مارکس و انگلس دو رهبر پرولتاریا و نمایندگان سوسیالیسم غیر علمی وجود داشت. 
بد نبود حکیمی که چنین در پوست خود نمیگنجد وقتی این عبارات مارکس (و انگلس) را از مانیفست بیرون میکشد، و خوشحال از اینکه سند و مدرکی از «خود خود» مارکس( و البته انگلس) یافته تا تمامی «جناح چپ تردیونیونها، سوسیالیست، آنارشیست - سندیكالیست، سوسیال دموكرات، چپ لیبرال و چپ مذهبی، حزب اپوزیسیون راست و  آشكار بورژوایی( ناسیونالیسست، محافظه كار)» را از شر هر گونه مقابله ای از سوی انقلابیون مارکسیست( اکنون مارکسیست- لنینست- مائوئیست) در امان بدارد، شرح میداد که آیا منظور مارکس از «کنار هم قرار گرفتن» این بود که مارکس و انگلس هر گونه در مقابل هم قرار گرفتن و تقابل با این جریانات چپ را نفی میکردند و صرفا میخواستند در کنارشان باشند.
 بهتر است حکیمی چندان خوشحال نباشد زیرا محال است که وی و بقیه شبه چپ های لیبرالی (و نیز متاسفانه برخی جریانهای نسبتا صادق) که چار چنگولی به این گفته های  مارکس و انگلس چسبیده اند و آنرا مفری برای لیبرال بازی های خود در مقابل احزاب و جریانهای دیگر در آورده اند، بتوانند بر مبنای واقعیات عینی و نیز مبارزات ایدئولوژیک آن زمان مارکس و انگلس با این جریانها، آن را ثابت نمایند.(5)
  منظور ماركس و انگلس از احزاب كارگری دیگر در آن زمان، تنها می توانست طرفداران پرودون، باكونین، بلانكی، سن سیمونیست ها و دیگر پیروان سوسیالیستهای تخیلی و بابوفیست ها باشد. ماركس و انگلس ضمن اینكه در زمانی كه در جنبش كارگری در اقلیت بودند، در كنار این جریانهای نیمه کارگری، نیمه خرده بورژوایی و خرده بورژوایی در مقابل بورژوازی مبارزه میكردند، ولی لحظه ای از مبارزه با آنها فروگذار نكردند. مبارزه ای که البته تابع مبارزه طبقاتی طبقه کارگر با بورژوازی حاکم بود. آنها بطور مداوم با پرودن و هواداران وی ، باكونین و بلانكی به مبارزه تئوریك- سیاسی دست زده و آنان را ایدئولوگ های خرده بورژوا درون جنبش كارگری میخواندند. نظریات پرودن یكی از پیشوایان جنبش كارگری آن زمان در كتاب  فقر فلسفه كه پس از مانیفست حزب کمونیست انتشار یافت، مورد نقد همه جانبه مارکس قرار گرفته و وی یک خرده بورژوای تمام عیار معرفی شد. نظرات بلانكی در مورد چگونگی کسب قدرت بوسیله  توطئه گروه پیشرو  بجای مبارزه خود طبقه کارگر مورد نقد عمیق آنها واقع گردید، و نظرات باكونین در باره چگونگی مبارزه در نظام سرمایه داری و نقش مبارزه پارلمانی و نیز نظریه الغای دولت وی  بوسیله این هر دو رهبر مارکسیسم نقد شد. دورینگ، لاسال و بقیه نیز همچنین؛ این امر از آغاز مارکسیسم تا پایان دوران مارکس و انگس ادامه داشت؛ یعنی تا زمانی که ماركسیسم اندیشه مسلط درون جنبش طبقه ‌كارگر گردید و همه جریانهای خرده بورژوازی دیگر بقول لنین این بار تحت لوای ماركسیسم در آمدند.
 پس، اگر ماركس و انگلس عنوان «احزاب طبقه ‌كارگر»  را بكار میبردند، معنایش این نبود كه این احزاب به طور مطلق منعكس كننده منافع طبقه ‌كارگر بودند( در چنین صورتی تفاوتی میان مارکس و انگلس با آنها نبود و ضمنا همه در یک حزب جمع میشدند)(6). چنانكه از مبارزات آنها با ایدئولوگ ها و اندیشه پردازان این احزاب كارگری، در مورد بسیاری از موضوعات اساسی برمی آید، ماركس و انگلس در واقع اندیشه آنها را صاحب خلوص كارگری نمی دانستند. دریافت ها از مفهوم « تشكیل پرولتاریا به صورت طبقه» كه اساسأ  مسئله ای سیاسی است، متفاوت بود و مفهوم« تصرف قدرت سیاسی» از سوی طبقه کارگر مفهوم كاملی نبود و تازه همین هم  از سوی همه این احزاب بطور یکسان درک نمیشد. اگر ما در نظر داشته باشیم که نظرات مارکس و انگلس از زمان مانیفست حزب کمونیست تا زمانی که کتاب جنگ داخلی در فرانسه و نقد برنامه های ارفورت و گوتا نوشته شد، چقدر تکامل یافت، آنگاه بیشتر متوجه میشویم که این گونه نظرات از جانب مارکس و انگلس بیشتر بازنمای دوران جوانی یک نظریه علمی بوده است و باید بر مبنای واقعیات و عملکردهای آن دو رهبر انقلابی مورد تحلیل و تفسیر قرار گیرد و نه اینکه سرسری و بویژه با تفاسیری یکسر نادرست و مغایر با عملکرد آنها، به روابط بین مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها از یکسو و اپورتونیستها، رویزیونیستهای رنگارنگ و ترتسکیستها تعمیم داده شود.    
از اینها گذشته، حکیمی تكامل احزاب كارگری زمان ماركس و انگلس را به احزاب انقلابی ـ كمونیستی كارگری یا اپورتونیستی- رویزیونیستی خرده بورژوازیی و بورژوازیی نمی بیند و نمیخواهد ببیند. او تقابلها و مبارزه ی تكامل یافته را بین احزاب  كارگری مشاهده نمی كند و مارا به زمان ماركس و انگلس برگشت میدهد و از عباراتی که باید با توجه به واقعیات و عملکرد آنها بدرستی تفسیر گردد، بهره میگیرد تا تضادهای فاحش کنونی را انکار کند و مانع تقابلها شده ، صلح و آرامش لیبرالی را میان چپ و شبه چپ رویزیونیست و ترتسکیست برقرار کند.
این گونه اشخاص تا آنجا كه خودشان قرار است امری را تغیر دهند، چندان مخالف حذف، تغییر و «نو آوری» در مارکسیسم نیستند. «نوآوری »هایی صد تا یک غاز که تقریبا از زمان خود مارکس و انگلس بوسیله برنشتین  پایه اش گذاشته شد و هدفی جز تبدیل این اندیشه های والای مارکسیستی را به مشتی اراجیف بورژوایی تعقیب نکرده و نمیکند. و اماّ دیگران باید در بست و کلمه به کلمه در چارچوب گفته های ماركس و انگس باقی بمانند. گفته ها و تجزیه و تحلیلهایی از وضعیت نیروهای درون طبقه كارگر در بیش از 150 سال پیش!؟  «هدف فوری احزاب کمونیستی» یعنی احزاب لنینستی و مائوئیستی کنونی، همان «هدف احزاب کارگری دیگر» یعنی نه بابفیست ها و بلانکیست های آن زمان، بلکه احزاب رویزیونیستی و ترتسکیستی کنونی باشد!؟ احزاب كارگری كمونیستی «در كنار» احزاب اپورتونیستی، رویزیونیستی و ترتسکیستی و فقط  «در كنارشان» باشند و از هر تقابل و مبارزه ای با آنها روی گردانی كنند!
 خواب دیده اید، خیر باشد!
                                                                               ادامه دارد.
                                                                           م - دامون 
                                                            نوشته شده در دی ماه هشتاد و دو
                                                           تجدید نظر و افزوده ها  اردیبهشت  92                                                                                    
یادداشتها

  1.  مفهوم «همخوانی» مفهوم درست و دقیقی نیست. زیرا سوسیالیسم و کمونیسم مارکس با جنبش اجتماعی طبقه کارگر صرفا همخوانی نداشته، بلکه بیان آگاهانه و علمی  ضرورت و قانومندی آن  است. بیان علمی واقعیت یعنی تبدیل شکل عینی قوانین واقعیت به شکل ذهنی آن ها یا تبدیلشان به حقیقت علمی- طبقاتی. امری که تنها با واسطه پراتیک یا تجربه طولانی بشریت در زمینه تولید، مبارزه طبقات و آزمایش های علمی صورت گرفته  و میگیرد.  مفهوم «همخوانی»، عامدانه از سوی حکیمی انتخاب شده و نافی امر تبدیل واقعیت( امر عینی) به شناخت علمی(امر ذهنی) است که در نفس خود آن نهفته است. گویی ارتباط شناخت با پراتیک یک ارتباط  درونی  نبوده، بلکه نظاره گری ای بیرونی است ! از نظر حکیمی، شناخت  خواه با پراتیک و خواه جدا از پراتیک میتواند صرفا از دور نظاره گر واقعیت باشد و «همخوانی» هایی با آن کسب کند. همخوانی هایی نسبی که دیگر اندیشه ها نیز قادرند به همین سان همخوانی هایی- گر چه کمتر- با آن کسب کنند. بدین ترتیب تنها نزدیکی نسبی بین اندیشه علمی مارکس و انگلس و دیگر اندیشه های مدعی بازتاب واقعیت، مورد تاکید قرار میگیرد و اختلاف و تضاد ماهوی بین نظریه علمی مارکسیسم و دیگر نظریه های خرده بورژوایی که یک تفاوت بین نظریه علمی و غیر علمی و دیدگاه های  طبقاتی پرولتری و خرده بورژوایی است، کتمان میگردد.
  2.  اینکه این ها نه یک جریان واحد بلکه جریانهای مختلف درون طبقه کارگر هستند از این بر میخیزد که میان آنها اختلافات و تقابل هایی موجود است. اینکه برخی از آنها با جنبش عینی طبقه کارگر«همخوانی» دارند و برخی دیگر ندارند، آنها را از یکدیگر تفکیک میکند و تفکیک همان تفاوت، اختلاف یا تضاد است.
  3.  نگاه کنید به م- دامون، آگاهی خودبخودی بورژوایی و اگاهی طبقاتی- کمونیستی کارگران، پیوست ها، سایت جمعی از مائوئیست های ایران. متن مفصلتری از همین مقاله به عنوان پیوست به مقاله ی کنونی افزوده شده است.
  4. بخش اول اشاره كردیم و اكنون باز هم می گوئیم، كه شعار «بازگشت به ماركس» که نام واقعی آن را باید «بازگشت به مارکس برای نفی مارکس» گذاشت، اكنون شعار اصلی بخشی از روشفكران خرده بورژوا و بورژوا گشته است. اینان به روی همه تجربیات جنبش كمونیستی بعد از ماركس  خط بطلان كشیده و تجارب انقلابات كمونیستی پیروزمند قرن بیستم از انقلاب روسیه به این سو را نفی میکنند.
  5. و به همراه او  برخی چپ ها و شبه چپ هایی که دنبال وفاداری صرف- و البته بعضا و بویژه  در مورد شبه چپ ها، وفاداری از نوع دروغین آن- به مارکس هستند. یکی از نمونه های این لیبرالیسم را میتوان در سایت  چپ کمونیستهای انقلابی مشاهده کرد. این سایت که گویا از لنینیسم کوتاه نمیآید، در سرلوحه یکی از بخشهای خود- بخش«صفحه آزاد»- این عبارات مارکس و انگلس را گذاشته و آنرا توجیهی جهت لیبرال بازی خود برای آوردن تمامی آراء و نظریات در کنار یکدیگر و به نوعی تایید تعلقشان به طبقه کارگر، کرده است. پر واضح است که اگر این عبارات مارکس و انگلس سر فصل این بخش نبود، هیچ عیبی نداشت که نظرات دیگر در بخشی زیر عنوان مثلا «نظرات گوناگون» یا «صفحه آزاد» درج میگردید. اما آوردن گفته های مارکس و انگلس معنای دیگری به این بخش بخشیده است: «ما همه در صلح و صفا کنار هم هستیم  و در کنار هم با بورژوازی مبارزه میکنیم! ما در کنار هم هستیم و کاری به کار هم نداریم! شما حرفت را میزنی و من هم حرفم را میزنم! نه من به تو کاری دارم و نه تو به من کاری داشته باش! به هم اتهام نمیزنیم! نه تو اپورتونیستی و نه من! نه تو رویزیونیستی و نه من! همینکه میگویی چپی و حزب طبقه کارگری برای من کافی است و نشانگر تعلق تو به طبقه کارگر است! همینکه میگویی منافع کارگران را پی میگیری، کافی است! بگذار کنار هم با بورژوازی مبارزه کنیم!» چه آسان مارکس و انگلس به لیبرالهای تمام عیار تبدیل شده اند!
  6. و این در مورد تمامی جریانها، سازمانها و احزاب کارگری مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی نیز صادق است. در کشورهایی که این جریانهای از محافل کوچک بر میآیند، باید بکوشند اختلافات خود را حل کرده و درون حزبی واحد تشکل یابند.

پیوست
 و این هم متن مفصلتر آن نقد:
«نظریات تئوریک کمونیستها به هیچ وجه مبتنی بر ایده ها و اصولی که یک مصلح جهان کشف و یا اختراع کرده باشد، نیست. این نظریات فقط عبارت است از بیان کلی مناسبات طبقاتی واقعی مبارزه جاری طبقاتی وآن جنبش تاریخی که در برابر دیدگان ما جریان دارد.و... صفت ممیزه کمونیسم عبارت از الغاء مالکیت بطور کلی نیست، بلکه عبارت است از الغاء مالکیت بورژوازی.»
اینان از سر کین وعامدانه بیاد نمیآورند که مارکس و انگلس پیش از این پاره ی یاد شده ، پاره های دیگر نیزنوشته بودند: از جمله:

  1.  «فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری تنها در این است که از طرفی، کمونیستها در مبارزات پرولتارهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان، در مد نظر قرار میدهند و از آن دفاع مینمایند؛ و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی میکنند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.»
  2. «  کمونیستها عملا با عزمترین بخش احزاب کارگری  همه کشورها  و همیشه محرک جنبش به پیش اند.»
  3. «از لحاظ تئوری مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که آنان به شرایط وجریان و نتایج کلی جنبش پرولتاری پی برده اند.»
  4. «  نزدیکترین هدف کمونیستها، متشکل ساختن پرولتاریا بصورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا» است.

هر کسی که مانیفست حزب کمونیست را خوانده باشد، میداند  که مارکس و انگلس این بخش پایانی را پس از کمون پاریس یعنی اولین حکومت دیکتاتوری پرولتاریا، کهنه اعلام کردند( پیشگفتارچاپ آلمانی) و گفتند کمون پاریس یعنی« مبارزه تاریخی جاری» در پاریس در سال 1870 « ثابت کرد که طبقه کارگر نمیتواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ایرا تصرف کند وآن را برای مقاصد خویش بکار اندازد» بلکه همچنانکه در کتاب جنگ داخلی در فرانسه شرح دادند، باید بوسیله انقلاب مسلحانه وقهرآمیزآنرا خرد نماید و دیکتاتوری پرولتاریایی خویش را برقرار سازد.
بر چنین مبنایی است که باید به تفسیر این سخنان مارکس و انگلس  پرداخت :
« نظریات تئوریک کمونیستها بهیچوجه مبتنی بر ایده ها و اصولی، که یک مصلح جهان کشف و یا اختراع کرده باشد، نیست. این نظریات فقط عبارت است از بیان کلی مناسبات طبقاتی واقعی مبارزه جاری طبقاتی وآن جنبش تاریخی که در برابر دیگان ما جریان دارد و...»
 این جمله که ورد زبان اکونومیستهاست، اولا به خودی خود به این معنی نیست که کمونیستها نظریات تئوریکی که مبتنی بر ایده ها و اصول ویژه ای باشد، ندارند؛ زیرا دسته ای ازاکونومیستها به این سخن مارکس و انگلس در آغاز همین فصل مانیفست اشاره میکنند که « آنها ( کمونیستها) اصول ویژه ای را به میان نمیآورند که بخواهند جنبش پرولتاری را در چار چوب آ ن اصول ویژه بگنجانند» دراینجا روشن میشود که برعکس، کمونیستها نظریات تئوریکی دارند که مبتنی بر ایده ها و اصول ویژه است. این ایده ها و اصول عبارتند از:
مصالح مشترک همه پرولتاریا، صرف نظر از منافع ملی. این مصالح مشترک به معنای  موجودیت منافع عام در برابر منافع خاص ، کلی در برابر جزئی است.
مصالح و منافع تمام جنبش در برابر منافع و مصالح پرولتاریا در مراحل گوناگون مبارزه طبقاتی. این مصالح و منافع تمام جنبش در مقابل مصالح و منافع مقطعی آن نشانگر موجودیت هدفی نهایی و دراز مدت، در برابر اهداف مقطعی و کوتاه مدت است.
نتایج کلی جنبش طبقه کارگر در شکل تئوری در برابر تجربه گرایی موجود در میان توده کارگران.
تمامی این نکات در یک سلسله «ایده ها و اصول» بیان میشود و بر مبنای چنین «ایده ها و اصولی» و چنین دیدگاه های تئوریکی :
«کمونیستها عملا با عزمترین بخش احزاب کارگری همه کشورها  و همیشه محرک جنبش به پیش اند» و نزدیک ترین هدف خود را نه صرفا «مبارزه ضد سرمایه داری» بلکه :
 « متشکل ساختن پرولتاریا به صورت یک طبقه( توسط حزب کمونیست انقلابی)، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی ( بوسیله قهرانقلابی ) و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا ( یا دیکتاتوری پرولتاریا )» میدانند. چنینند احکام واصولی که اکونومیستها عامدانه نادیده میگیرند.
دوما، بر این نکته اساسی تاکید میشود که این ایده ها و اصول از طرف یک مصلح جهان سرخود کشف و یا اختراع نشده اند، بلکه از جنبش تاریخی (و نه جنبش قسمی یا روزمره ) که در برابر «دیدگان ما» جریان دارد، بیرون آورده شده اند. بدین ترتیب  میتوانیم استنتاج کنیم که  کمونیستها هیچ  تئوری واصول ویژه ای  از خود به میان نمیآورند، بلکه این اصول ویژه و تاریخی را از پراتیک مبارزات طبقاتی کارگران و توده ها، و با تحلیل و نقد آنها، استخراج میکنند و راهنمای جنبش و پراتیک بعدی مبارزه طبقاتی کارگران و زحمتکشان میسازند.