Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

خود رهایی کارگران و کاشفان انحراف «سرآمد گرائی»*

خود رهایی کارگران
آنچه اصلی مارکسیستی میباشد و نیز واقعیت انقلابات سوسیالیستی آن را نشان داده این است  که امر آزادی طبقه کارگر تنها میتواند بوسیله خود این طبقه صورت گیرد. این اصل در مقابل تمامی نظریاتی بوده ( و هست) که یا امر آزادی طبقه کارگر را بوسیله خیر خواهی نیک اندیشان طبقات بورژوا میسر میدانستند و یا میخواستند با توطئه گروه های محدود و کوچک خود به آن نائل گردند. در مقابل این اندیشه های نادرست، مارکس و انگلس بر مبنای بحثی فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تاکید کردند تنها خود کارگران و عمدتا با اتکا بر نیروی خود میتوانند آزادی خود را بدست آورند.
از سوی دیگر برای اینکه طبقه کارگر بتواند به آزادی خود نائل گردد نیاز به ابزارهایی دارد. این ابزارها عبارت است از علوم اجتماعی و طبیعی و آن نظریاتی که آخرین کلام در این علوم محسوب میشوند، تشکل سیاسی مستقل خود سوای تشکلات صنفی، نیرویی که بتواند در مقابل قهر مسلحانه و قانونی طبقات حاکم، قهر مسلحانه غیر قانونی خویش را بکار برد و آنها را از قدرت ساقط نماید و بالاخره ایجاد وحدت در میان صفوف طبقات زحمتکش و میانی جامعه یعنی ایجاد جبهه ای متحد که بتواند تمامی طبقات انقلابی و مترقی را در بر بگیرد.
این ابزارها که بطور خلاصه تئوری انقلابی، حزب، نیروی مسلح و جبهه متحد را در بر میگیرند، ابزارهای طبقه کارگر برای نائل شدن به رهایی خویش میباشد. چنانچه یکی از این ابزارها وجود نداشته باشد، طبقه کارگر نمیتواند ارتش خود و توده های کثیر زحمتکش را سازمان دهد، ماشین دولتی کهنه بورژوازی کمپرادور و همه باقیمانده های نظام کهن را خرد و دیکتاتوری طبقات انقلابی یا دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار کند و به مرور دولت و حزب را نیز زائل کرده نظام و جامعه کمونیستی را بسازد و به امر آزادی خود تحققی واقعی بخشد.
نخستین این ابزارها علم و دانش و لزوم کسب و فرا گیری آن بوسیله کارگران است. همچنانکه گفتیم به دلایل گوناگون این علم و دانش در اختیار این طبقه نیست. بلکه در بیرون از این طبقه و در اختیار روشنفکران یعنی کسانی که عمدتا کار فکری میکنند، میباشد. بنابراین دریافت این آگاهی از بیرون و از طریق روشنفکران اولین گام در جهت آزادی طبقه محسوب میشود.
اما روشنفکرانی که این علم را برای طبقه میآورند نه «نخبه»  و «سرآمد» هستند و نه دارای امتیازات ویژه ای که آنها را نسبت به  طبقه کارگر برتر کند. تنها خصوصیت آنها این است که علم و دانش دارند و این داشته ای در نزد روشنفکران است که کارگران باید از آنها بیاموزند. کارگران نیز نسبت به آنها دارای  محاسنی هستند که روشنفکران باید از آنها یاد بگیرند.
کاشفان «نوین» انحرافی به نام «سر آمد گرایی»
این بحث ساده بوسیله کسانی همچون بابک احمدی که یک ضد مارکسیسم و ضد کمونیسم تمام عیار است و نیز کسانی همچون حکیمی که ایضا مارکسیسم را قبول ندارند ولی با برخی نظریات مارکس توافق دارند(1) تبدیل به یک بحث ماورالطبیعه و عجیب الغرایبی  شده که حل آن مثلا از جانب حکیمی گویا نیازمند کوششهای فراوان در زیر و رو کردن نظریات افلاطون و سقراط و ارسطو و... و خلاصه رسیدن به مارکس و باصطلاح راه  او را  ادامه دادن و تدوین «سنتز نوینی» بوده است.(2)
بابک احمدی کار خود رهایی کارگران را همچون اکونومیست های ناب، بی کم وکاست، با طرد تئوری مارکسیسم و حزبیت،  به سندیکاها و اتحادیه های کارگری حواله کرده و از روشنفکران خواسته همچون تماشاچیان یک بازی ورزشی به «تشویق» تیم کارگران بپردازند و هنگامی که از این کار فارغ شدند، به کلوب های مخصوص روشنفکران و «سرآمدان» رفته و ازشب تا صبح حنجره خود را با بحث های «نخبه فهم» درباره هیدگر و گادامر و فلسفه مدرن، مارسل پروست، بکت، تارکوفسکی و... هنر مدرن «نوازش» دهند!... و راستی توده ها را چه به این بحث ها!؟ آیا بهتر نیست که آنها دنبال صنار سی شاهی خودشان باشند؟!
و حکیمی نیز که در حال دریافتن « دو قطبی های کاذب» مدام مشغول افزایش لغات جدیدی به فرهنگستان علوم اجتماعی بود(3) و این اواخر با کلنجار رفتن با تاریخ  تفکر و جنبش، تضاد میان«مارکسیسم یا کمونیسم ایدئولوژیک»(حتما منسوب به لنین) و «کمونیسم جنبشی»(مد نظر فرهنگ نویسان برای نگارش فرهنگ نوین «مارکسی»!) مارکس را کشف کرد، دست بکار «سنتز نوینی» شد و با طرد سندیکا و اتحادیه به عنوان تز و طرد مارکسیسم  و حزب کمونیست همچون ایدئولوژی  و تشکلی جدا از توده به عنوان آنتی تز، به مقام یابنده «حقیقتی بزرگ» که از چشم همه «نخبه ها» و «سر آمدها» دور بوده، یعنی کشف سنتزی به نام «شورا» نائل آمد.
بدین ترتیب از دید حکیمی شورا حلال مشکلات است. اگر شورای کارگری باشد که از قضا روشنفکران را در خود داشته باشد و البته نه به عنوان روشنفکران (که در تضاد با کارگران جسمی کار، عموما فکری کارند) بلکه به عنوان بخشی از طبقه کارگر یعنی کارمزدانی که نیروی کار خود یعنی کار فکری خود را میفروشند، دیگر همه مسائل و مشکلات حل میشود؛ از جمله دو قطبی تئوری و پراتیک، سندیکا و حزب،  نخبه ها  و توده ها و بالاخره تضاد میان رهبری کنندگان و رهبری شوندگان، و همه چیز در جایگاه معقول و منطقی خود قرار گرفته و موزون و هماهنگ به سوی هدف خود یعنی لغو کارمزدی حرکت خواهد کرد.(4)
بنابراین با این کشف بزرگ حکیمی ما متوجه میشود، آنچه مارکس و انگلس و لنین این «سرآمدان» و «نخبه ها» به معنای بیرون بیرون طبقه و درون طبقه میدانستند از بیخ و بن نادرست بوده و همه اینها درون یک طبقه اند. منتهی عده ای میایند و کار فکری کنندگان را از کار جسمی کنندگان جدا میکنند و آنها را بیرون طبقه و بالاتر میگذارند. و از طرف دیگر این کار فکری کنندگان را ملزم میسازند که تئوری ای به عنوان ایدئولوژی پردازش کنند و بدرون طبقه آورند، حزبی سازمان دهند و بالاخره بخواهند کارگران را به زیر سیطره ایدئولوژی های دگم و تشکلاتی که بر فراز طبقه میایستند، تبدیل کنند!
به هر ترتیب، ما در این پیوست به نظرات احمدی  توجه میکنیم و بررسی و نقد درافکنی های حکیمی را به مقاله ای مستقل می سپاریم.            
 تحریف نظر مارکس در مورد نقش روشنفکران
نظریات مارکس در مورد نقش روشنفکران و پیشگامان، از سوی کسانی که علی الظاهر ضد سرآمدگرایی هستند، مورد تحریف آشکار قرار گرفته است. بر طبق نظریات این کسان، گویا مارکس و انگلس نقشی برای ناقلین تئوری های مارکسیستی قائل نبوده و این کائوتسکی و بویژه لنین بوده اند که نقشی«ممتاز» برای ناقلین نظریات انقلابی قائل شده و مارکسیسم و حزبیت را به جای  پراتیک خود کارگران و باصطلاح« کمونیسم جنبشی مارکس»(حکیمی) نشانده اند. از این رو ضروری است که ما به این تحریفات توجه کنیم.
واقعیت نخست: مارکس و انگلس کارگر نبودند. آنها حتی به زمره کار فکری کنندگانی که کارشان را میفروشند، تعلق نداشتند، بلکه صاف و ساده به طبقه بورژوازی تعلق داشتند.
واقعیت دوم: مارکس و انگلس زمان زیادی به تحقیقات علمی اختصاص دادند. آنها وظیفه خود میدانستند که برخی نتایج فلسفی و فلسفه تاریخ را که در دوران نخست زندگی فکری خود به آنها دست یافته بودند، بوسیله هزاران فاکت اقتصادی، اجتماعی و یا تاریخی مستدل کرده در عین حال به آنها عمق و ژرفا ببخشند.
واقعیت سوم: مارکس و انگلس تمایل وافر داشتند که مخاطبین خود را در میان طبقه کارگر بیابند.
واقعیت چهارم: در دسترس کارگران قرار گرفتن آثار آنها برای  هر دوشان بسیار مهم و «روی زیبای سکه» محسوب میشده است:
« سیتواین عزیر: نظر شما درباره انتشار ترجمه سرمایه بصورت جزوه های  ادواری مورد تایید من است. با این شکل کتاب بیشتر در دسترس طبقه کارگر قرار خواهد گرفت  و برای من این جهت مهمتر ازهر جهت دیگری است» (مارکس،سرمایه، نامه به ناشر ترجمه فرانسه کتاب،جلد اول)
واقعیت پنجم: مارکس برای تئوری اهمیت بسیار زیادی قائل بود. از نظر او درک علم و دانش مسلزم کار و کوشش فراوان است و بسادگی بدست نمیآید:« اینجا( دراختیار کارگران قرار گرفتن سرمایه بصورت جزوه های ادواری) طرف زیبای مدال است، ولی روی دیگر مدال به قرار زیر است... برای علم شاهراه وجود ندارد و خوشبختی رسیدن به قله های درخشان آن فقط نصیب کسانی میشود که از خستگی بالا رفتن در جاده های پر فراز و نشیب آن نیندیشند.»( همانجا)
واقعیت ششم:  مارکس و انگلس برای اینکه کارگران نظرات آنها را ساده تر و بهتر جذب کنند تلاش کردند تا آنجا که ممکن است و به مضمون آسیب نزند و یا آن را عامیانه نکند، بسوی توضیح و تشریح مطالب بشکلی هر چه ممکن ساده تر گام بردارند. مثلا  دو رساله کار دستمزدی و سرمایه و مزد، بها، سود مارکس  و بسیاری از آثار انگلس عموما چنین اهدافی را دنبال میکرد.
واقعیت هفتم : مارکس و انگلس برای حزبیت اهمیت والایی قائل بودند . سوای مانیفست که عنوان حزب کمونیست بر تارک آن میدرخشد، در زمان مارکس و انگلس احزاب کمونیست( که ان زمان نام سوسیال دمکرات و یا سوسیالیست داشتند) در مهمترین کشورهای غربی از جمله کشورشان آلمان تشکیل شد.
واقعیت هشتم: مارکس و انگلس با این احزاب رابطه نزدیک داشتند و تئوری و برنامه های آنها را مورد بررسی و نقد قرار میدادند.  رساله ی نقد برنامه گوتا مارکس و نقد برنامه ارفورت انگلس گویای  توجه والای آنها به حزبیت، تشکیلاتی سوای تشکلهای سندیکایی و اتحادیه ایی و... بوده است.  
چنین است نظر و جهت گیری مارکس و انگلس به عنوان دو دانشمند در مورد تئوری، حزبیت و رابطه با کارگران که لازم نیست تا برای یافتن آن، کتابهای آنها زیرو رو شود، بلکه میتوان با اشاره به واقعیتهای بسیار ساده ای آن ها را دریافت. و اما  با این مقدمات بپردازیم به نظر بابک احمدی در مورد رابطه روشنفکران و کارگران:   
احمدی می گوید: « از نظر مارکس کار روشنفکران خلاصه میشود به این که هدف ( کدام هدف !؟) جریان مبارزه را به نیروهای راستین پیکار یعنی طبقات زحمتکش نشان دهند. و این همه را تأکید کنند که آگاهی( کدام آگاهی!؟)  شرط لازمی برای دستیابی به پیروزی در این پیکار است. این بحث که از هر گونه تمایل روشنفکرانه(!؟) به برتر دانستن عنصر آگاه بیرون طبقه نسبت به طبقه بدور است (5) نشان میدهد که خود زحمتکشان در جریان مبارزه(کدام مبارزه) به آگاهی(!؟) دست می یابند، و فقط باید تشویق شوند( !؟) تا بهتر دریابند که این انقلابی که درگیرش شده اند(کدام انقلاب!؟) اگر قرار باشد به پیروزی برسد( با چه زور و تقلائی احمدی این جمله را می گوید؟) به آگاهی(؟) نیازمند است. و در نتیجه نقش روشنفکران بسیار محدود( !؟) است و از یادآوری( ! و لابد تشویق کذایی ) فراتر نمی رود( بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، ص 452، علامات و عبارات داخل پرانتز از ماست)
احمدی نه تنها نظریات و کنش مارکس و انگلس را تحریف میکند، بلکه از سوی دیگر نظرات لنین را کاملا مخالف نظریات مارکس و انگلس نشان میدهد:
« به گمان اینان( کسانی همچون لنین)، از آنجا که تدوین این اصول (اصول مارکسیسم)، پیشبرد عملی و نتیجه گیری های نظری از مبارزات بعدی، نمیتوانست کار طبقه ای باشد که در شرایط دشوار هر روزه اش فرصت پرداختن به کارهای فکری و نظری را ندارد، ناچار باید «انقلابی هایی حرفه ای » پدید میامدند که رسالت شان آگاه کردن طبقه باشد. لنین در چه باید کرد؟ تا آنجا پیش رفت که اساسا آگاهی هر روزه کارگری را نابسنده دانست، و ادعا کرد که آگاهی از بیرون یعنی از جایی خارج از طبقه کارگر به درون جنبش کارگری منتقل میشود( و واقعا چه ادعای وحشتناکی! تمام بدن انسان به لرزه میافتد!).  حاملان این آگاهی  همان کادرهای تمام وقت حزبی و فعالان و انقلابی های حرفه ای هستند.»(همانجا، ص 441، عبارات داخل پرانتز از ماست).   
از آنچه در این قطعه آمده، ما هرگز نمی توانیم  این نتیجه را بگیریم که مثلا لنین «تمایل روشنفکرانه» داشته که عنصر آگاه بیرون طبقه را برتر از افراد طبقه کارگر بداند. تنها میتوان این گونه فهمید که علم و دانش درون طبقه نیست و ضمنا طبقه کارگر برای اینکه امر خود را سازمان دهد باید همچون طبقات دیگر، حزبی بسازد و کادرهای این حزب، تمام وقت در خدمت طبقه باشند. پایین تر به یکی از فرازهای نظر لنین درباره عناصر آگاه  و برتر بودن یا نبودن آنها نسبت به کارگران و بطور کلی «تمایل روشنفکرانه» لنین توجه میکنیم و نشان خواهیم داد نظریه لنین صد و هشتاد درجه با آنچه احمدی ( و نیز حکیمی) درباره وی میگویند، تضاد دارد. اما تا پیش از آن، به احمدی میپردازیم. 
ما میدانیم که احمدی هرچه را آگاهی بداند، بی گمان آگاهی کمونیستی را آگاهی نمی داند. و هر چیز را  انقلاب بداند، بی تردید انقلابی به نام انقلاب کمونیستی را انقلاب نمیداند و هر چه را هدف بداند قطعاً جامعه کمونیستی راهدف نمی داند!
ازنظر او آگاهی برای کارگران در بهترین حالت آگاهی سندیکائی و اتحادیه ای و در نهایت چیزی از قماش مارکسیسم غربی، چپ نو و یا پسامدرنیسم است. او در کتابش قید میکند:
« ... تشکل کارگران بدلیل مبارزه اقتصادی اش، پیش شرط و رانه مبارزه سیاسی است، و سبب می شود که گرایش سیاسی کارگری هم پدید آید.» ( همانجا، ص 442)
پسامدرنیسم « نوآور» و تاویل گرایی « پیشرو»، آخرین نسخه اکونومیسم  کشور روس، عقب مانده ترین کشور اروپا در یکصد سال پیش از این!؟ فتوکپی برابر اصل. این مضحکه نیست؟
آن گرایش سیاسی که بعلت مبارزه اقتصادی پدید می آید، گرایش سیاسی بورژوائی است و مارکسیسم غربی که گویا تمامی ضد مارکسیستهای رنگارنگ میخواهند چپ ایران را بجای لنینیسم، بسوی آن سوق دهند، نیز نظریه ی همین گرایش است.
واما هدف احمدی چیست؟ هدف وی  در بهترین حالت همین دموکراسی های بورژوائی یا در واقع دیکتاتوری های بورژوائی و امپریالیستی است. در حقیقت، توانایی دیدن چیزی فراتر از اینها را هم ندارد. او اندیشه های مارکس را در مورد جامعه کمونیستی به سخره می کشد و کمونیسم را«آرمانشهری خیالی» و از جنبه هائی - بی آنکه از آنها نام ببرد- حتی« مضحک»، می خواند.( همانجا، ص50) (6)
و اما اگرهدف کمونیسم باشد و برای رسیدن به آن آگاهی کمونیستی ضروری و شرط لازم، چگونه کارگران و زحمتکشان می توانند به این آگاهی دست یابند؟ اگر قراربود که نقش روشنفکران « بسیار محدود» باشد و فقط نقش« تشویق کننده» ویا« یادآوری کننده» برای طبقات زحمتکش داشته باشند، پس معنی فعالیت مارکس وانگلس چه می توانست باشد؟ 
براستی اگر مارکس و انگلس به آن گونه که احمدی نظراتشان را تفسیر میکند، معتقد بودند که کارگران آگاهی کمونیستی را در جریان مبارزه اقتصادی شان بدست می آورند پس چه انگیزه ای داشتند(7) که نیم قرن وقت صرف کنند تا مباحث علوم اجتماعی( فلسفه، اقتصاد، جامعه شناسی و سیاست) را به پیش ببرند؟ آیا مجموعه کاراینان طی پنجاه سال، درهمین حدود بود که احمدی می گوید؟
ما هنوز سخنان احمدی را در بخشی که تز یازدهم مارکس را نقد کرده بود، فراموش نکرده ایم  و چون گمان می کنیم که ایشان آن گفته ها را فراموش کرده باشند، خود را موظف می بینیم که آنها رایادآوری کنیم:
در آنجا احمدی بر سر تز یازدهم و تاکید بر « دگرگونی عملی جهان»  جار و جنجال راه انداخته بود و گفته بود:« تکلیف آن همه تأکید مارکس بر اینکه پرولتاریا نیازمند نظریه انقلابی است چه میشود؟» و« چه بر سر آن نظریه ای می رود که به گفته پیشین مارکس چون به میان توده ها رود تبدیل به نیروئی مادی می شود؟ ...» و« ... مگر می شود به دیدگاهی علمی و یا نتایجی علمی رها از نظریه ای علمی دست یافت؟ » و« این عبارت گفته کسی است که خود درسال های باقی مانده زندگیش ( یعنی حدود40سال ) هزاران صفحه در طرح نظریه های اجتماعی و اقتصادی نوشت، و درباره نظریه های موجود نظریه های انتقادی داد.»(همانجا، ص    186و178)
واقعاً آشفته بازاری درست کرده است احمدی!
آیا ما با اتکاء به گفته های ایشان می توانیم بگوئیم آموختن نظریه ی انقلابی که پس از( و با) هزاران صفحه سیاه کردن در نقد نظریه های بورژوائی بدست مِی آید، کار ساده ای نیست،  و مثل فهم هنر مدرن مورد علاقه احمدی« نیاز به اندیشیدن دارد» و این  نظریه نمی تواند فقط  نقش« تشویق کننده» و«یادآوری کننده» داشته باشد.
آیا ما با اتکاء به این گفته ها نمی توانیم بگوئیم نقش مارکس وانگلیس و کلاً نظریه پردازان انقلابی پرولتاریا «محدود» نبوده است. بلکه تدوین هدف، یعنی کمونیسم بصورتی علمی و بعنوان استنتاج از تکوین تضاد های جامعه سرمایه داری و در نتیجه ایجاد کننده آگاهی کمونیستی یعنی اندیشه و دانش چگونگی وصول به هدف... بوده است. و آیا نمی توانیم بگوئیم که نظریه ای که قرار است میان توده برود و به نیروی مادی تبدیل شود، طبعاً در میان خود توده ها موجود نیست؟
افزون به آنچه گفته شد می توانیم نکته هائی رابیان کنیم که مارکس درشرح چگونگی ضرورت علم و نحوه دست یافتن به علم گفت. او در پسگفتارش بر سرمایه نوشت که:« اگر ظواهر بیرونی پدیده ها با ماهیت درونی آنها یکسان بود و تضادی نداشت، به علم نیازی نبود.»  و همچنان که در بالا قید کردیم در پیش گفتارش بر سرمایه درباره راه رسیدن به علم و کسانی که ازقدم برداشتن برداشتن درکوره راههای پرپیچ وخم آن به هراس نمی افتند، صحبت کرد.
حال اگر چینن است، اگر بر ما فقط ظواهر پدیده ها آشکار می شود و آگاهی ما در سطح نمودهاست، و گاه این نمودها، 180 درجه با ماهیت و بطن، تفاوت دارند، پس روشن است که باید پدیده ها را شکافت و به درون آنها رسوخ نمود. و برای انجام این کار طبیعی است که باید به کاری پر دامنه دست زد.
پروژه عظیمی چون شناخت جامعه سرمایه داری و کارکرد آن کار ساده ای نبود. چگونگی فهم و ادراک سلول بنیادی این جامعه یعنی کالا و حرکت تضادهای آن و همچنین سیر تحول و تکوین این تضادها و نیز چگونگی آماده شدن شرایط درونی برای گذاربه سوسیالیسم و کمونیسم به کوشش و زحمات زیادی نیاز داشت.
آیا میتوان گفت که آن هزاران صفحه ای که مارکس سیاه کرد فقط  نقش« یادآوری» را دارد و خود طبقه کارگر و توده های زحمتکش می توانستند از درون مبارزات خود به این ماهیت و علم دست یابند؟
خیر! نمی توان چنین گفت ! احمدی به اتکاء برخی گفته ها از نوشته های  از مارکس( مثلا در ایدئولوژی آلمانی، همانجا، ص441) استنتاجاتی میکند که با پراتیک مارکس و انگلس و مباحث اساسی اینان تضاد بنیادی دارد. او صاف و ساده مارکس و انگلس را به اکونومیستهای ناب تبدیل میکند.
و بالاخره، احمدی در بخشی که از آن در همین نوشته یاد کردیم، گفته بود:« این بحث که ازهر گونه تمایل روشنفکرانه به برتر دانستن عناصر آگاه بیرون طبقه نسبت به طبقه، بدوراست ...».
در اینجا، احمدی از یکسو به روشی محیلانه و عوام فریبانه، نخست لنینیستها را کسانی نشان میدهد که گویا تمایل دارند خود را برتر از توده ها بحساب آورند  و آنگاه  در مقابل آنها  ژست قلابی «طرفدار توده ها» را میگیرد.
اما این تنها نشان دادن وارونه ی واقعیت است. در واقع این نوع  تمایلات به کاملترین، عمیق ترین و شدیدتری شکل خود در کسانی همچون احمدی وجود دارد. او که در حقیقت یک کتاب بنویس تمام عیار است و کتابهای وی نیز عموما در شرح نظریات نخبه های فلسفه و هنر بورژوازی غرب و فیلسوفانی مرتجع همچون هیدگر، هوسرل، گادامر، ریکور، آدورنو و... میباشد، فرسنگها بدور از این تمایل و باور است که روشنفکران و «دانشوران» طبقات متوسط و بالای جامعه را برتر از توده ها به حساب نیاورد! او و همفکرانش این نوع  طرفداری قلابی از توده ها کردن را، با بدترین نوع نخبه گرائی توأم کرده اند. آنان در بخشهای مربوط به  فلسفه و هنر پیرو ارتجاعی ترین نظرات در مورد فهم توده ها هستند؛ و به عنوان مثال معتقدند هنر مدرن( چه رسد به فلسفه آن هم نوع هیدگری آن)  که« درکش نیازمند درجه ای از خردورزی است»(مدرنیته و اندیشه انتقادی، ص142) مربوط به نخبگان است و توده ها شرایط فهم آن را ندارند.(8)
اینان به پیروی ازاندیشه های « جدید»، نقش روشنفکران طبقه کارگر ( و گاه بطور کلی نقش روشنفکران را) را درعرصه سیاسی فوق العاده محدود و بی مقدارمیکنند، و به نوعی خواهان دوری گزینی این گونه روشنفکران از فعالیت درعرصه های سیاسی هستند و عموما توجه به حواشی زندگی اجتماعی را توصیه می کنند.
گذشته از نظریات  مارکس و انگلس، مسئله رابطه بین پیشروان، طبقه و توده ها از جمله مباحث مهمی بود که  نیاز به صحبت درباره آن در جنبش طبقه کارگر روسیه، احساس شد.
لنین در پیروی از نظریات مارکس و انگلس عمیقاً اعتقاد داشت که این مبارزه طبقه کارگر و دهقانان است که رهائی این طبقه و توده ها را سبب می شود؛ مبارزاتی که همواره از درون خود پیشروترین مبارزین را بیرون میدهد. از دیدگاه لنین، این مبارزین پیشرو طبقه کارگر و توده ها را باید از کار پر زحمت کارخانه رها کرد تا نقش مبلغ، مروج و سازمانده را در تکوین بعدی مبارزات انقلابی طبقه خویش ایفاء کنند وهمچنین مسئولیتهای اساسی و کلیدی را در حزب بعهده گیرند.
از نظر لنین، نقش پیشرو داشتن در تکامل مبارزه انقلابی تنها به روشنفکران محدود نمی شود و پیشروان طبقه یعنی کارگران انقلابی را در برمی گیرد. در حقیقت، درک لنینی از انقلابیون حرفه ای، هم کارگران فهیم و پیشرو را در برمی گرفت وهم روشنفکران انقلابی را. احمدی نمی تواند نداند که لنین در کتاب چه باید کرد و بیماری کودکی چپ روی در کمونیسم نیز رواج دهندگان این گونه نظریات را که عموما تلاش میکنند توده ها را در مقابل پیشروانشان برانگیزند، خیلی روشن «عوام فریب» خواند.
و اما در مورد شرایط طبقه کارگر در ایران:  در واقع و اکنون پیشروترین بخشهای طبقه کارگر ایران از سطح سواد بالاتری نسبت به روسیه آن زمان برخوردارند و شرایط و زمینه دریافت ایده های کمونیستی در این طبقه بسی بالاتر از گذشته است. اگر این پیشروان از کار کارخانه که وقت و انرژی ایشان رامی گیرد، دست بکشند و بطور حرفه ای بکار انقلابی بپردازند، می توانند نظریه پرداز، مبلغ، مروج و سازمانده شده و نقش رهبری طبقه خویش را بعهده گیرند.
و اما پیشرفت علم رهائی طبقه کارگر، امر ساده ای نیست. زیرا علم و دانش با قوانین عام و درونی پدیده ها سروکار دارد و برای رسوخ به درون پدیده ها و شناخت ماهیت آنها به یک کار فکری دامنه دار وعمیق و نیز پردازش علمی نیاز است. و اما این وظیفه اساسا به عهده انقلابیونی می افتد که یا روشنفکر و یا  کارگران پیشرو و انقلابیند. آنها در حالیکه از مبارزه توده ها درس می گیرند و نظرات آنها را جمع آوری میکنند، درعین حال بعنوان پیشروان جنبش، قوانین حرکت این مبارزه را و نیز این اندیشه ها را، بصورت اندیشه های منظم در میآورند و به تبلیغ و ترویج آنها میان توده ها و به عمل در آوردن آنها در مبارزه طبقاتی برای تحقق هدف کمونیسم، مبادرت میورزند.
نظر لنین درباره عناصر آگاه
و اینک آن نظر لنین درباره عناصر آگاه و کار فکری کنندگان که آگاهی را برای طبقه میآورند:
لنین ضمن بحثی درباره نیاز به سازمان دادن مسابقه برای بازکردن راه برای رشد قرایح سازماندهی در توده ها اشاراتی به «عنصر آگاه » دارد:
« باید کارگران و دهقانان فرق بین مشورت گویی ضروری از طرف یک فرد تحصیل کرده و کنترل ضروریاز طرف کارگران و و دهقانان«ساده»بر ولنگاری را که این قدر در بین افراد«تحصیل کرده» عادیست، بروشنی درک کنند.                                                                    
این ولنگاری، لاقیدی، شلختگی، نامرتبی، شتابزدگی عصبی، تمایل تبدیل کار به مباحثه و کردار به گفتار، تمایل بدست زدن به هر کاری و هیچ کاری را به سرانجام نرساندن- یکی از خواص «افراد تحصیلکرده» است که به هیچوجه ناشی از طبیعت نکوهیده و بطریق اولی بدطینتی نبوده ،بلکه ناشی از مجموعه عادات زندگی، شرایط کار آنان، خستگی مفرط، جدایی غیرعادی بین کار فکری و جسمی و غیره و غیره است.
در بین اشتباهات و سفیهانه و رسوایی اوری «بی دست و پا»و ناتوان از کار در میآیند.
اینجاست که بدون کمک و بدون نقش رهنمون پراتیسین های سازمانده که از بین «مردم» از بین کارگران و دهقانان زحمتکش برخاسته باشند به هیچوجه کار از پیش نمیرود. «این خدایان نیستند که کوزه در کوره میپزند.» کارگران و دهقانان باید این حقیقت را محکمتر از هر چیز بخاطر بسپارند.» ( لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد» منتخب آثار 4 جلدی، جلد سوم ص 434- 433 تمامی تاکیدها از لنین است).
البته این نکات در مورد تنها دوران سوسیالیسم نیست، بلکه در مورد روشنفکرانی صدق می کند که آگاهی سوسیالیستی را برای کارگران میآورند و بهترین آنها به همراه کارگران سازمان انقلابیون حرفه ای یعنی حزب کمونیست را سامان میدهند. میدانیم تحول روشنفکران به انقلابیون واقعی طبقه کارگر، گذر زمان و کسب تجربه به همراه توده ها، در مبارزه طبقاتی را میطلبد.  
به هر رو، امیدواریم که اکنون وضع برعکس نگردد و ما مجبور نشویم توضیح دهیم که چرا لنین هرگز امتیاز ویژه ای برای روشنفکر و عنصر آگاه قائل نشد و چرا آنها را که میتوانند هزاران صفحه کاغذ سیاه کنند و از هیدگر و هوسرل و... سخن بگویند و میتوانند «بیندیشد» و هنر مدرن را «بفهمند» با واژه هایی توصیف کرد که چنانچه روش این  نوع روشنفکران است و عموما مجیز گوی میخواهند، میتوانند رو ترش نمایند و قهرکنان غرولند کنند که این «عقب مانده ها» آنها را «نفهمیده اند»!؟
  احمدی: سرآمدگرایی تمام عیار درعرصه هنر 
اشاره ای به مباحث هنری  در این نوشته- هر چند هم که مختصر باشد- شاید غریب بنماید اما برای نشان دادن ناراست بودن مخالفت ظاهری این حضرات با «سرآمد گرایی» که با تحریف نظرات انقلابیون به آنها نسبت میدهند و برعکس دلبستگی عمیقشان به نخبه گرایی و نظرات شدیدا ضد توده ای شان برای ما لازم مینماید.
گفتیم که اینان درعرصه هنر پیرو نخبه گرایی هستند. در واقع یکی از مهمترین مقتداهای احمدی، آدورنو است. فیلسوفی که روشنفکرمینماید اما بغایت ضد توده و ارتجاعی است. آدورنو زیر بحث «صنعت فرهنگ» به رد مطلق هنر توده ای و هنر مردمی(9)  دست میزند.او معتقد است صنعت فرهنگ موجب میشود که آثار هنری در دسترس توده ها قرار بگیرند.
در اینجا او هنر مبتذل و بنجلی که بوسیله بورژوازی ارتجاعی برای تخدیر توده ها درست میشود و در دسترس آنها قرار میگیرد تا شستشوی مغزی آنها را پیش برد، هنری که در اشکال گوناگون، مثلا کتاب هایی با شعرها و داستانه های عامیانه و مضامین پیش پا افتاده و سطحی، موسیقی های  مخدری که تولید نشاط یا اندوهی قلابی میکنند، فیلم های سینمایی تجارتی یا شبه هنری بی عمق و محتوی و سریال های تلویزیونی بی ارزش، که حتی خصلت سرگرم کننده آنها از خصال بدآموزیشان بسیار کمتر است،عرضه میشود، با هنری که طبقات انقلابی و مترقی میآفرینند(علیرغم همه تنگناها و محدودیتهایی که بوسیله سانسورو... اعمال میشود) در یک ردیف قرار میدهد و همه را «آشغال» خطاب میکند.  در مقابل آدورنو و به پیرو از او احمدی، به ستایش هنری فرد گرا که نام آن را «هنر مدرن» میگذارند، میپردازند. هنری که « درکش نیازمند درجه ای از خردورزی است (مدرنیته و اندیشه انتقادی، ص142) و «لذت بردن از این هنر نیازمند اندیشیدن است»(حقیقت و زیبایی، ص225) و توده ها نمیتوانند آن را بفهمند.    
آدورنو کل فرهنگ یعنی فرهنگ حاکم و نیز فرهنگ محکوم را ( زیر نام هنر توده ای یا هنر مردمی)  که بکلی با هنر مبتذلی که بورژوازی برای  سرگرم کردن و تخدیر ذهن توده ها بوجود میاورد، فرق میکند، فرهنگ ارتجاعی میداند،. اما هم او، از سوی دیگر کمابیش ( و علیرغم  جبهه مخالف گرفتن) هنر مدرن، یعنی هنر نخبه گرای هنرمندانی همچون بکت را هنر اندیشگری که تنها نخبه ها و سرآمدها میتوانند آن را بفهمند، میداند.(4)
اینک مختصری از تشریح  نظرات  آدورنو بوسیله احمدی: 
« آدورنو هنرهایی را که بنا به چنین سازوکاری (ساز و کار بازار) شکل  گرفته اند «هنر توده ای » میخواند و آنها را در مقابل هنر مدرن قرار میدهد. هنر توده ای در مجموعه ای شکل میگیرد که آدورنو آن را «صنعت فرهنگ » نام داده است...هنر توده ای و صنعت فرهنگ و محصولات فرهنگی کارکرد ذهن مخاطب را نیم خود کار میکنند، آنها ذهن را در اختیار خود میگیرند و عنصر رهایی بخش هنر یعنی خیال پردازی را به شدت محدود مینمایند... مخاطب فقط مصرف کننده فکر میشود و امکان تفکر مستقل را از کف میدهد . ... اما هنر مدرن( منظور احمدی هنرمندانی چون بکت، تارکوفسکی و... است) این وحدت ارگانیک فرضی را درهم میشکند و کلیت دروغین را انکار میکند. لذت بردن از این هنر نیازمند اندیشیدن است. همواره مراقب تناقض ها و تضادها بودن سازنده ساختار است و از توجه به ساختار شناخته میشود... هنر مدرن بر خلاف هنر توده ای، تضادهای درون جمع مخاطبان را میپذیرد، چون به استقلال فکر اهمیت میدهد و در واقع به آن وابسته است... و آدورنو در نامه هایی به والتر بنیامین به او هشدار میدهد که در دفاعش از هنر توده ای، و ازمیان رفتن تجلی در هنر و همگانی شدن لذت زیبایی شناسانه( توجه کنیم ،همگانی شدن لذت زیبایی شناسانه)، در واقع تسلیم « یکرنگ سازی سرمایه» شده است. ...هنرمند نیز با آفریدن یکی ازمحصولات صنعت فرهنگی ،هم تسلیم قوانین بازار میشود و هم آزادی اندیشه را از کف میدهد.»
احمدی اضافه میکند که « در سالهای پس از جنگ آدورنو هنر مدرن را نیز رد کرد و نوشت که آن نیز از آسیب قانون صنعت فرهنگ جان سالم بدر نبرده است.»( تمامی بازگفت ها از کتاب حقیقت و زیبایی، ص226- 223،جملات داخل پرانتز از ماست).
این نکته آخر که اشاره به نوسان های نظریه پرداز بورژوایی همچون آدورنو است البته در مورد احمدی راست در نمیآید. او شیفته هنر مدرن و نخبه گرا است. از هر آنچه در دسترس توده ها باشد و یا توده ها بتوانند آنرا بفهمند، گریزان است و درست به همین دلیل از هنرمردمی که تمامی هنرمندان مارکسیست و یا هنرمندانی که گرایش مارکسیستی و کلا انقلابی و یا مترقی اما با جهت گیری مردمی داشتند، بیزاری عمیقی دارد.
اهداف «کاشفان» انحراف 
بطور کلی در این دوران که حزب پیشرویی وجود ندارد و توده حزبی یا بیرون از حزب، در مقابل رهبران حزبی و یا حزب نیست، مباحثی این چنین، عموما دو هدف را دنبال میکند.
یکم به کارگران میگوید: «اگر میخواهید اشخاصی مثل  محسن حکیمی یافت نشوند که شما را به «ضعیف النفس بودن» و «کارگرانی که اعتماد به نفس ندارند و دنبال اتکا میگردند» متهم کنند، سعی کنید نشان دهید که هیچ نیازی به روشنفکرانی که تلاش میکنند که شما را با مبانی مارکسیسم آشنا کرده و به شما در ایجاد حزبتان یاری رسانند، ندارید.»(حکیمی، تکنیک سرمایه برای... این نوشته را همانطور که گفتیم در مقاله مستقلی بررسی خواهیم کرد).
و دوم به روشنفکران میگوید:« بهتر است شما به بحث کردن و گفتگو کردن با یکدیگر بپردازید بجای اینکه فکر کنید مثلا وظیفه و در عین حال نیاز دارید که با طبقه کارگر در پیوند قرار بگیرید و به وی در ایجاد حزب و مبارزه در راه برقراری کمونیسم یاری دهید.»

                                                                                 م- دامون
اسفند 90 
یادداشتها
* این نخستین پیوست  از سه مقاله تکمیلی آگاهی خود بخودی- بورژوایی و آگاهی طبقاتی- کمونیستی کارگران است. دو پیوست دیگر نیز پس از این نوشته در وبلاگ ما قرار خواهد گرفت.

  1. مقداری با مارکس جوان، یعنی نه همه چیزهای تند و تیزی که مارکس جوان گفت ، بلکه آن مارکس جوان لیبرال شده ای که بویژه دارودسته های چپ نویی، پسامدرن ها و مارکسیست های غربی قبول دارند و مقداری هم با مارکس سرمایه، یعنی آن مارکس سرمایه ای که او آن را، ادامه آن بخش از آن مارکس جوان میداند که تمامی مارکسیست های غربی، سوسیال دمکراتها و کلا رویزیونیستها با آن توافق دارند.
  2. نگاه کنید به حکیمی«بازخوانی رویکرد لنین به سازماندهی جنبش کارگری»،علیه کارمزدی شماره 2. سایت کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکلهای کارگری.
  3. او این اواخر لازم دید مروری بر تاریخ تفکر فلسفی بشر انجام دهد تا به لنین یاد آوری کند که گویا پی نبرده که امر آزادی طبقه کارگر باید بوسیله خود این طبقه صورت گیرد!؟ و به همین دلیل، و بی اطلاع از «کمونیسم جنبشی» مارکس،  عده ای از نخبه های درون طبقه کارگر یعنی کارمزدانی که نیروی کار فکری خود را میفروختند را، بدور خود جمع کرده، دفتر و دستکی براه انداخته تا برای حزبش (و البته حتما خودش) دکان باز کند و بتواند سری میان سرهای تاریخ در آورد!؟  و اگر کتابهای دفترهای اقتصادی - فلسفی مارکس و گروند ریسه بدستش رسیده بود، شاید او میتوانست «تزکیه نفس» کرده، زودتر از لوکاچ به بسیاری از مسائل  پی برد و بویژه این تز کسب «آگاهی از بیرون بوسیله طبقه کارگر» را ساخته و پرداخته نکند. نگاه کنید به  مقاله« بازخوانی...» و نیز « « تکنیک سرمایه برای جلوگیری از فعالیت یک مغز...» .   
  4. نگاه کنید به مقاله حکیمی درباره آنتونیو گرامشی به نام« تکنیک سرمایه برای جلوگیری از فعالیت یک مغز...» سایتها.
  5. راستی چه کسی «تمایل روشنفکرانه» داشته که عنصر آگاه  بیرون طبقه را «برتر» از طبقه کارگر بداند؟  آیا مثلا فرق گذاشتن بین کار فکری و کار جسمی با برتر دانستن کننده کار فکری نسبت به کننده کار جسمی یکی است؟  ما در ادامه به این نکته که لنین چه دیدگاهی در مورد عنصر آگاه داشته، خواهیم پرداخت، اما اکنون بد نیست اشاره کنیم که تنها کسانی چنین «تمایلات روشنفکرانه ای» دارند که عناصر باصطلاح آگاه را تنها کسانی میدانند که میتوانند مثلا فلسفه و هنر مدرن را بفهمند، در حالیکه توده ها با توجه به «صنعت فرهنگ»( نظر آدورنو) مشغول «فرهنگ توده ای» و «هنر مردمی» بی ارزش و احتمالا« آشغالی»( بازهم  نظر آدورنو- مدرنیته واندیشه انتقادی،  ص144) هستند که لابد بوسیله هنرمندان مارکسیست، انقلابی و ترقی خواه( مثلا گورکی، شولوخوف، لورکا، جک لندن، همینگوی، نرودا، برشت، چارلی چاپلین و...) پدید آمده است و مورد استقبال آنها قرار گرفته است. پایین تر کمی درباره این نکات صحبت خواهیم کرد.   
  6. شاید منظور احمدی نظر مارکس درباره از بین رفتن تقسیم کار و بدست آوردن این توانایی بوسیله انسان باشد که اوقات روزانه خود را بین فعالیتهای مختلف تقسیم کند و صرفا به یک کار مبادرت نورزد. مارکس بطور سمبولیک از برخی فعالیتها روزانه مانند شکار، ماهیگیری، شطرنج و... نام میبرد. ممکن است منظور احمدی این باشد که با گرفتاری های انسان، امکان چنین درجه از توانایی برای انسان، تخیلی به نظر برسد.
  7. البته احمدی درباره « انگیزه» مارکس و انگلس در توجه به طبقه کارگر و فعالیت های تئوریک سیاسی، جداگانه صحبت میکند. ما به این نظریات احمدی در همین پیوست ها توجه میکنیم. در این جا تنها اشاره کنیم که نظریات احمدی را در مورد فرق گذاشتن میان مارکس و انگلس از یک سو و لنین از سوی دیگردر مورد عنصر آگاه  نباید جدی گرفت. او بسی بدتر از نظریاتی که درباره لنین دارد، درباره مارکس و انگلس اظهار نظر میکند.
  8. مثلا توجه کنید به نظریات آدورنو درباره صنعت فرهنگ و نفی هنر توده ای که در یادداشت 5 به آن اشاره کردیم . نقدی مفید از نظریات نخبه گرا و عمیقا ضد هنر مردمی آدورنو، بوسیله فریدون فاطمی( نویسنده و مترجم) در روزنامه  شرق در سال 1383 منتشر شد. متاسفانه نام مقاله و شماره روزنامه بخاطرم نیست
  9. احمدی هنر مبتذل و بنجل بورژوازی را با واژه هایی همچون «هنر توده ای» و «هنر مردمی» توصیف میکند تا آن را با آثاری که مارکسیستها، کسانی که گرایش مارکسیستی دارند و هنرمندان دموکرات و مترقی می آفرینند در یک ردیف قرار دهد. در واقع  او نظر آدورنو و خودش را در ضدیتشان با هنر مردمی انقلابی و مترقی با کاربرد این واژه ها برای هنر مبتذل و عامیانه شده بورژوایی، بدرستی انتقال میدهد.