Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(5)

ح- هگل
«شکل غایی و کامل این ضرورت را میتوان در ایده آلیسم عینی شلینگ یا ایده آلیسم مطلق هگل یافت. هگل در کتاب پدیدار شناسی روح - که به گفته مارکس « زادگاه و رمز فلسفه ی هگلی در آن قرار دارد»- انتظار ماتریالیست فلسفی را کاملا برمیاورد و دقیقا از واقعیت خارجی آغاز میکند. از نظر او نخستین و ساده ترین مرحله یا لحظه ی آگاه ، یقین حسی است. ؛ یعنی این که ناظر یا سوژه به لحاظ حسی، یقین میکند که چیزی خارج از او و مستقل از او وجود دارد. اما بلافاصله  این مشکل پیش میآید که آیا منشاء یقین، در اوست یا در خود شیء. »( کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، مقاله شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص  57 تمامی اشارات ما به همین مقاله است).
ما پایین تر خواهیم دید که آیا هگل در این کتاب خود انتظار یک ماتریالیست را برآورده میکند یا خیر! اکنون اشاره کنیم که خسروی در اینجا همچون یک  دودوزه باز ظاهر شده و عمق بی دانشی و ناتوانی خویش را در استدلال آوردن برای آنچه میخواهد بگوید، نشان میدهد. او درست همان شیوه ی ناپسندی که در تشریح نظرات کانت بکار بست اینک در مورد نظرات هگل بکار میبندد. او به سبک فریبکاران ناوارد پشت مارکس پنهان میشود تا مارکس را انکار کند.
البته این درست است که« زادگاه و رمز فلسفه ی هگلی»  در کتاب پدیدار شناسی ذهن(1) است اما از این « زادگاه و رمز» نمیتوان این گونه نتیجه گرفت که  چون نقطه عزیمت در این کتاب یقین حسی است، پس نقطه عزیمت فلسفه هگل، واقعیت مستقل از ذهن  یا تقدم اولیه ماده به ذهن بوده است. روشن است که خسروی ساده لوحانه میخواهد این نظر مارکس را،  به نفع آنچه خود میخواهد بخورد خواننده دهد، مصادره کرده و از آن برای مقاصد و نظرات نادرستی  که کاملا در نقطه مقابل نظرات مارکس قرار دارند، بهره برداری کند.
همچنین، توسل به « زادگاه  و رمز هگلی» و در پی آن اشاره به اینکه نقطه عزیمت در این کتاب یعنی یقین حسی، نقطه عزیمت فلسفه هگل است و پس هگل در این اثر از واقعیت عینی آن سان که یک ماتریالیست انتظار دارد، عزیمت کرده است، اما به ایده آلیسم رسیده و  بنابراین هر نوع حرکت از واقعیت عینی، لزوما به ایده آلیسم میانجامد، در حقیقت پوششی است برای فرار از شرح درست فلسفه هگل، که گرچه در همین اثر هگل نیز وجود دارد، اما به عنوان یک مجموعه کامل در کتاب علم منطق و بویژه در دانشنامه علوم فلسفی وی آمده است.
نقطه عزیمت فلسفه هگل- نکاتی از فوئرباخ
اکنون  مروری میکنیم بر مهمترین فازهای نظر مارکس درباره همین «زادگاه و رمز» فلسفه هگل. در این مقاله، مارکس نخست ماتریالیسم فوئرباخ را مقابل ایده آلیسم هگل قرار میدهد و از فوئرباخ حمایت میکند:
«فوئرباخ تنها کسی است که دیدگاهی انتقادی نسبت به دیالکتیک هگلی دارد و کشفیاتی اصیل در این زمینه کرده است. او در حقیقت فاتح اصلی فلسفه کهن است.»  مارکس از جمله این کشفیات را « بنیان نهادن  ماتریالیسم راستین وعلمی واقعی» میداند وسپس مینویسد:« فوئرباخ دیالکتیک هگلی را به این طریق تشریح میکند( و با این شیوه شروع تحقیق خود را با واقعیات ایجابی ( یا واقعیات مسلم ) که ما بوسیله حواس خود میشناسیم موجه نشان میدهد» و« هگل از بیگانگی ماده (در منطق از کلیت لایتناهی و انتزاعی) از انتزاع مطلق و ثابت، یعنی  به زبان ساده از مذهب و یزدان شناسی آغاز میکند. دوما نامتناهی را لغو میکند و بجای آن امر بالفعل، حسی،  واقعی، متناهی و مشخص را  قرار میدهد( فلسفه به عنوان الغای مذهب و یزدان شناسی) سوما امر واقعی را از نو الغا میکند و امر انتزاعی نامتناهی را احیاء؛ (فلسفه به عنوان الغای مذهب و یزدان شناسی) »( »( مارکس، دفترهای اقتصادی- فلسفی، ترجمه حسن مرتضوی، مقاله نقد دیالکتیک و فلسفه هگل در کل، ص230- 229، تاکیدها و کلمات تاکید شده داخل پرانتز از ماست).
شرح نظریات فوئرباخ درمقابل هگل از جانب مارکس به روشنی نشان میدهد که هگل آن سان که برای یک ماتریالیست مطرح است از واقعیت عینی حرکت نمیکند. بلکه از «انتزاع مطلق و ثابت» حرکت میکند.  لب بحث فوئرباخ  ماتریالیست در مقابل هگل ایده آلیست همین است؛ و این البته چیزی نیست که هنگامی که مارکس و انگلس از ایرادات، محدودیت ها و ضعف های فلسفه فوئرباخ و بویژه خصلت غیر دیالکتیکی بودن آن  گسست میکنند و هگل را در جایگاهی برتر از وی قرار میدهند، از آن گسسست کنند!
مسئله یقین حسی
برای هر مورخ تاریخ فلسفه و مفسر فلسفه هگل روشن است  که در کتاب پدیدار شناسی ذهن نقطه عزیمت هگل واقعیت مادی آن گونه که یک ماتریالیست انتظار دارد، نیست، بلکه  به گونه ای  است که برای یک دیالکتیسین ایده آلیست مطرح است.
در این کتاب، نقطه عزیمت هگل یقین حسی یعنی نمود یا پدیداری از آگاهی است. یقین حسی وحدت بی واسطه ی ذهن و طبیعت است.  در این  وحدت  دو پدیده متضاد نسبت به  یکدیگر تشخص میبابند: ذهن و چیز. ذهن در اینجا در شکل  یقین یا شناخت حسی است و واقعیت آن چیزی است که در احساس وجود میابد و حس میشود. بنابراین هگل در اینجا از یک وحدت اضداد که درآن  وجود شیء و یقین به وجود آن توامان و با هم وجود دارند، حرکت میکند. این دیالکتیک هگل است که حرکت و تکامل را بر مبنای تضاد درونی آگاهی شرح میدهد . 
اما شیء یا واقعیت عینی که ما در یقین خود به وجود آن اطمینان حاصل میکنیم از نظر هگل واقعیتی نیست که هویتی  برای خود و مستقل از ذهن ما داشته باشد، یعنی حداقل، وجود اولیه آن مقدم بر ذهن بوده باشد. از سوی دیگر این گونه نیست که هگل  پس از شروع  از  چیزی که خارج از ذهن وجود دارد و در تکامل پروسه استدلال خویش  و نهایت آن، به این نتیجه برسد که واقعیتی  که از آن عزیمت کرده بود، ذهن است و در نتیجه در فرایند یک استدلال فلسفی، از کسی که  از واقعیت عینی آغاز کرده بود، به یک ایده آلیست یعنی به کسی تبدیل شود که درست میداند که آن نقطه عزیمت اولیه را ذهن یا آگاهی بداند؛ درست برعکس اینها، شیء  یا واقعیت از همان آغاز، غیریت، عینیت یافتگی یا «از خود بیگانگی» ذهن است و ذهن میباید با مبارزه با این بیگانگی و نفی حد و حدود آن، تبدیل آن به چیزی از آن خود، خود را در آن باز شناسد. از نظر هگل ایده  آلیست، واقعیت عینی چیزی نیست جز تجلی بیرونی مفاهیم، ایده ها و ذهن. در حقیقت، هگل  پیش از آنکه از یقین حسی آغاز کند، به این اندیشه باور داشت - و این اصل اساسی و موضوعه  وی است - که  جهان تمامی ذهن است و واقعیت عینی هم  مفهوم یا ایده ای است که  شکل موجودیت ذهنی خود را نفی کرده و در شکل یا وجود دیگری، شکل یا وجودی عینی، نمایان گشته است. این عین نیست که در سیر پروسه استدلال هگل، ثابت میشود که ذهن است. این ذهن مطلق است که برای اینکه ثابت کند که جهان همه و مطلقا ذهن است، نیاز دارد خود را در شکل مقابل خود یعنی عین قرار دهد تا با غلبه کردن، انکار و از میان برداشتن آن ، مطلقیت خود را به اثبات رساند.  بنابراین  وحدت بی واسطه ای که هگل نقطه عزیمت خود قرار میدهد، یعنی آگاهی ساده و بی واسطه، خود اساسا بر مبنای تقدم ایده، استوار است و برای اینکه نتایج  ایده آلیستی استنتاج شود، از آن حرکت شده و بر مبنای آن توضیح داده میشود. این نکات از همان پیشگفتار و مقدمه هگل به کتاب پدیدار شناسی ذهن روشن است. این ها ایده آلیسم فلسفه هگل است.
فلسفه هگل- اشارات مارکس
مارکس فلسفه هگل را در این اثرش این چنین شرح میدهد:
«هگل خطایی مضاعف دارد: نخستین خطا به وضوح تمام در پدیدار شناسی ذهن یعنی محل تولد فلسفه ی هگلی ظهور میکند. هگل مثلا ثروت، قدرت دولتی و غیره را به عنوان ذواتی بیگانه شده از وجود آدمی، فقط در شکل اندیشه ای شان درک میکند...آن ها ذوات اندیشه ای هستند و بنابراین صرفا بیانگر بیگانه شدن از اندیشه محض یعنی اندیشه انتزاعی فلسفی میباشند... دقیقا از این اندیشه ی انتزاعی است که عین ها [ابژه ها] بیگانه میشوند...این تضاد(تضاد بین عین و ذهن) ، تضاد بین اندیشیدن انتزاعی و واقعیت حسی یا حسیات واقعی، در چارچوب خود اندیشه است. و...بدینسان تملک نیروهای ذاتی آدمی که به اشیاء[ابژه] و در حقیقت به اشیائی بیگانه تبدیل شده اند، در وهله نخست، تملکی است که صرفا در آگاهی، در اندیشه محض یعنی در انتزاع صورت میگیرد. این تملک، تملک اشیاء به عنوان اندیشه ها و حرکات اندیشه است. »
همچنین ضمن این شرح که هگل چگونه میخواهد جهان عینی را برای آدمی مدلل کند میگوید:
« برداشت یا بینش هگل نسبت به این فرایند به این شکل پدیدار میگردد که[ادراک] حسی، مذهب، قدرت دولتی و غیره ذواتی معنوی هستند زیرا فقط ذهن، ذات راستین آدمی است و شکل راستین ذهن، ذهن اندیشنده، ذهن منطقی و نظرورانه است. نزد هگل خصلت انسانی طبیعت و طبیعتی که تاریخ آفریده یعنی محصولات آدمی به این شکل نشان داده میشوند که آنها را محصولات ذهن انتزاعی میداند و بنابراین از این لحاظ ، عناصر ذهن و ذوات اندیشه ای هستند. و ... همانطور که ذوات، عین ها[ابژه] نزد هگل به شکل ذوات اندیشه ای پدیدار میگردند، ذهن [سوژه] همیشه آگاهی یا خود آگاهی است. یا به عبارتی عین فقط به شکل آگاهی انتزاعی و آدمی فقط به شکل خود آگاهی پدیدار میگردد.  همانطور که آگاهی انتزاعی در خود (شکلی که در آن عین درک میگردد)صرفا لحظه ای از تمایز خود آگاهی است، آنچه  به عنوان پیامد این حرکت نمودار میگردد، این همانی خودآگاهی با آگاهی یعنی شناخت مطلق است؛ به عبارتی دیگر  حرکت اندیشه انتزاعی متوجه بیرون نیست بلکه اکنون در چارچوب خود عمل میکند یا به عباراتی نتیجه ی آن دیالکتیک اندیشه محض است. »(همانجا، ص236- 234 تمامی تاکیدها از متن اصلی است)
پس آن عینی که در یقین احساس میشود و به وجود آن یقین حاصل میگردد، در چارچوب خود ذهن است و نه مستقل از ذهن. اطمینان به وجود آن در شکل یک عین، زمینه اطمینان و استوار کردن ذهن را به خویشتن و تکامل تاریخی آن را برای آگاه شدن از خود یعنی خود آگاهی  و دانش مطلق فراهم میسازد. به عبارت دیگر، یقین به ذهن مطلق برای اینکه به «یقین» تبدیل گردد، و برای اینکه غنایی بیابد به ناچار باید خود در شکلی غیرخود( و البته در درون خود) موجودیت یابد، و در این شکل، تکامل تاریخی خود را طی کند، تا ذهن بتواند با اطمینان و آگاهی  به آن و فهم اینکه آن نیز خودش است، به خود اطمینان و آگاهی حاصل کند و خویشتن را در سطح بالاتر، در سطح دانش مطلق که  یگانگی تام و تمام ذهنی است که عین را بطور کامل جذب کرده، عینی که چیزی جز خودش نیست، را باز یابد و بشناسد.
بنابراین، از نظر هگل، واقعیت عینی،  آن واقعیت عینی نیست که روی پای خود استوار است و بر مبنایی به خود استوار، تاریخ تکامل خود را دارد. و بر این مبنا نقطه عزیمت هر ماتریالیستی قرار میگیرد. هگل از واقعیت عینی به خودی خود، یعنی آن سان که برای یک ماتریالیست مطرح است، آغاز نمیکند، بلکه این  شکل ابتدایی یا وحدت نخستین آگاهی است که نقطه عزیمت وی را تشکیل میدهد. برای هگل، از همان  شروع بحث، هویت شیء، عینیت واقعی آن نیست، بلکه ایده بودن آن، ذهن بودن آن است. نام کتاب  نیز پدیدار شناسی ذهن یعنی پروسه حرکت آگاهی یا شناخت در اشکال گوناگون آن است و همین پروسه است که برای هگل اهمیت دارد.
اگر نقطه عزیمت فلسفه هگل یک واقعیت عینی بود که سپس بازتاب یافته و تبدیل به احساس میشد، حتی اگر فرض بگیریم که بعد به این نتیجه میرسید که آن واقعیت عینی، واقعیت عینی نبوده بلکه ذهن یا ایده بوده است، آنگاه هگل نیازی نداشت در علم منطق خویش به این نتیجه برسد که پیش از طبیعت، ایده ای وجود داشته که سیر تکوینی خود را به گونه ای منطقی آغاز کرده و سپس به ایده مطلق تکامل یافته بود. او میتوانست همان پروسه حرکت از یقین حسی را دوباره مبدا تحلیل خود قرار دهد.
میبینم که هگل حتی آنطور که منظور  و مورد ادعای شما است جناب خسروی، از ایده و مفهوم عزیمت میکند و نه از ماده یا واقعیت عینی. برای هگل واقعیت همواره  شکل خارجیت یافته یا از خود بیگانه شده ی مفهوم است. شما بیهوده میکوشید از خودتان، فلسفه هگل اختراع کنید!
فلسفه هگل- اشاره ای به دانشنامه علوم فلسفی
« به این ترتیب میبینیم که هگل، هرگز از یک ایده ی مطلق حرکت نمیکند و آن را پیش فرض استدلال خود نمیگیرد، بلکه تنها در پایان پروسه استدلال، نشان میدهد که تنها با وجود یک ایده ی مطلق است که میتوان تکوین هستی طبیعی و تاریخی را توضیح داد. او پس از رسیدن به ایده ی مطلق، سیر استدلال را وارونه میکند و میکوشد ثابت کند ایده ی مطلق، برای رسیدن به خود و شناخت خود ناچار بوده است با خود بیگانه شود و سیر این جدایی و بازگشت ، عبارت است از سیر تکوین هستی.»
ما در بالا در باره پروسه استدلال هگل در کتاب پدیدار شناسی ذهن صحبت کردیم. هگل پیش از آنکه این پروسه استدلال را آغاز کند، یک ایده آلیست بود و میراث دار ایده آلیسم آلمانی یعنی کانت، فیخته و شلینگ. او در طی پروسه استدلال یک ایده آلیست است و درپایان نیز یک ایده آلیست است. همان گونه که همه ی هگل شناسان ایده آلیست و ماتریالیست اذعان دارند، تشریح فلسفه هگل در کتاب دانشنامه علوم فلسفی وی بطور نظام یافته آمده است. در این کتاب فلسفه هگل با منطق که سیر تکامل ایده مطلق از نخستین اشکال آن یعنی «وجود» تا شکل نهایی آن یعنی خود ایده مطلق است، آغاز میشود. این بخش نخست فلسفه هگل است یعنی منطق! سپس این ایده مطلق که صرفا و مطلقا  در یک فرایند مفهومی یا معنوی ( و نه مادی یا عینی) تکامل یافته با از خود بیگانه شدن، تبدیل به طبیعت میشود. این بخش دوم یعنی فلسفه طبیعت هگل است. و سپس ایده مطلق که اینک شکل طبیعت  بخود گرفته، باز بوسیله انسان بخویشتن خود بازمیگردد و در مذهب، هنر و در نهایت فلسفه خود را در اوج تکامل باز می یابد. این بخش سوم فلسفه هگل یعنی فلسفه روح هگل است. (نگاه کنید به شرح مارکس از دانشنامه فلسفی در همان کتاب، همان مقاله، ص 233)
پس این هگل نیست که پس از رسیدن به ایده مطلق سیر استدلال را وارونه میکند و باصطلاح « میکوشد ثابت کند ایده ی مطلق، برای رسیدن به خود و شناخت خود ناچار بوده است با خود بیگانه شود» بلکه این خسروی که برای اینکه فلسفه ماتریالیسم را انکار کند- آن هم بسیار ناشیانه- «ناچار» است فلسفه هگل را وارونه کند و برای وی فلسفه جدیدی بسازد!
«هگل حتی در مقدمه به پدیدار شناسی ، کسانی  را که با ایده ی از پیش فرض شده، فرایند استدلال را آغاز میکنند، یا آنها از پیش یک مطلق را فرض گرفته اند (شلینگ ) مورد انتقاد و تمسخرقرار میدهد و اصرار میورزد که ایده آلیسم عینی، ایده آلیسمی است که با دقت و مراقبت مراحل آگاهی را از یقین حسی، لحظه به لحظه و منطبق بر استدلال دیالکتیک ، تا رسیدن به لحظه ی آگاهی ناخوش دنبال کند.»
بطور کلی هگل اصرار دارد که هر پروسه فلسفی را گام به گام پیش برد. برای او اهداف و نتایج، بخودی خود و جدا از فرایند شرح رشد و تکامل ارزشی ندارد. اما این به هیچوجه به این معنا نیست که هگل خود در باور آوردن به ایده آلیسم، نخست از واقعیت عینی شروع کرد و سپس به ایده آلیسم باور آورد. در حقیقت، هگل پیش ازآنکه نقطه آغاز خود را انتخاب و پروسه استدلال را شروع نماید، به ایده مطلق(شکل فلسفی خدا) و همینطور که مارکس از زبان فوئرباخ یاد میکند، به مذهب و یزدان شناسی باور داشت و این امر همانطور که اشاره کردیم از همان پیشگفتار مشهور هگل به این کتاب نیز آشکار است.
از سوی دیگر در همین متن خسروی روشن است که جدل هگل با فیلسوفانی همچون شلینگ،  بر سر نفس فلسفه شان یعنی ایده آلیسم(عینی) نیست. بلکه بر سر این است که برای اینکه این ایده آلیسم محرز شود، باید طی یک فرایند استدلال خود را بازنماید. از این رو هگل اصل اساسی خویش یعنی «جهان، ذهن است»  و نقطه عزیمت خود را دارد و بر همین مبنا استدلال فلسفی خود را آغاز میکند. 
دیالکتیک ایده آلیستی هگل
« با ایده آلیسم دیالکتیکی هگل نه تنها استلزام سوژه - ابژه به نقطه ی اوج و کمال خود میرسد بلکه مشکل تقدم و تاخر و تسلسل نیز که گریبانگیر انواع خام ماتریالیسم و ایده آلیسم مذهبی بود، از میان بر میخیزد، زیرا ایده یا آگاهی نسبت به ماده یا موضوع تنها تقدم منطقی دارد. »
و میتوان گفت که با هگل،  دروغ پردازی، درهم کردن و سفسطه بازی خسروی به «اوج و کمال» خود رسیده و بی دانشی خسروی در مخالفت با تقسیم فلسفه به ایده آلیسم و ماتریالیسم به روشنی خود را نشان میدهد. انسان واقعا در میماند که چطور این چرندیات که گاه خودشان 180 درجه با یکدیگر فرق میکنند و بسیار متضاد هستند را نقد کند!
اولا همانطور که در بخشهای پیشین اشاره کردیم وابستگی متقابل ذهن و عین با تقدم و تاخرآنها فرق میکند. میتوان به تقدم و تاخر باور داشت، اما این وابستگی متقابل را متقابل ندید بلکه کاملا یک طرفه ارزیابی کرد. و برعکس میتوان به وابستگی متقابل اعتقاد داشت اما تقدم و تاخری قائل نبود و به این ترتیب در دور باطلی گرفتار شد. درهم کردن مسئله تقدم و تاخر عین و ذهن با مسئله وابستگی متقابل آنها کاری است که از کسانی همچون خسروی بر میآید که نه میدانند ماتریالیسم و ایده آلیسم چیست، نه دیالکتیک و متافیزیک را میشناسند و نه فرق دیالکتیک و نسبی گرایی مطلق را میدانند!     
دوما، نظریه دیالکتیکی هگل یا بقول جناب خسروی «استلزام سوژه - ابژه»،  به هیچ وجه مشکل تقدم و تاخر ماده و ذهن را حل نمیکند، بلکه خود بر بستر تقدم ذهن بر ماده یعنی فلسفه ایده آلیستی طرح میشود. خود خسروی سطوری بالاتر از جانب هگل این گونه مینویسد که« ایده آلیسم عینی، ایده آلیسمی است که با دقت و مراقبت مراحل آگاهی را از یقین حسی ، لحظه به لحظه و منطبق بر استدلال دیالکتیک... » دنبال میکند. بنابراین فلسفه هگل ایده آلیسم است. ایده آلیسمی که ایده ها در آن دارای موجودیت «عینی» میشوند، برعکس ماتریالیسم که عینت ها در قالب مفاهیم تبدیل به موجودیت ذهنی میشوند. به علاوه، چنانچه هگل به تقدم و تاخری باور نداشت و صرفا به استلزام ذهن - ماده باور داشت، آنگاه به یک دور تسلسل یا چرخش باطل و بی معنا گرفتار میآمد.
سوما، تقدم و تاخر ماده و ذهن میتواند دو شکل داشته باشد یا متافیزیکی و یا دیالکتیکی.  بر مبنای این دو شکل تفکر، ما به چهار گونه اندیشه ی فلسفی میرسیم. ایده آلیسم متافیزیکی و ایده الیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم متافیزیکی و ماتریالیسم دیالکتیکی. در ایده آلیسم متافیزیکی ذهن مقدم بر ماده و همواره تعیین کننده مطلق ماده است. همواره ایده علت است و ماده معلول.  در ماتریالیسم متافیزیکی ماده مقدم بر ذهن  و همواره تعیین کننده مطلق  ذهن است. همواره ماده علت است و ایده معلول.
در ایده آلیسم دیالکتیکی در این مسئله که ذهن مقدم بر ماده و بطور نهایی تعیین کننده آن است، تغییری پدید نمیآید. اما ذهن تعیین کننده مطلق ماده نیست، بلکه ماده نیز میتواند بر ذهن تاثیر بگذارد. جای علت و معلول مداوما تغییر میکند. در ماتریالیسم دیالکتیکی در این مسئله که ماده مقدم بر ذهن است و بطور نهایی تعیین کننده آن است تغییری پدید نمیآید، اما ماده تعیین کننده مطلق و مکانیکی ذهن نیست، بلکه ذهن نیز میتواند بر ماده تاثیر بگذارد. اینجا نیز جای علت و معلول همواره تغییر میکند. این جا و در رابطه بخصوص نه هر نوع ایده الیسم، بلکه ایده الیسمی که دیالکتیکی است، همانطور که لنین در دفترهای فلسفی خود اشاره میکند به ماتریالیسم دیالکتیکی نزدیک تر است تا ماتریالیسم متافیزیکی و مکانیکی که تفسیری صلب شده از واقعیت ارائه میدهند. آنچه تزدیک تر بودن این دو را ممکن میسازد نه پیروی آنها از فلسفه ماتریالیسم و ایده الیسم، که این همانا سبب تضاد آنهاست، بلکه همانا دیالکتیکی بودن این دو تفکر فلسفی است. (2)
چهارما، تسلسل ماده و ذهن، تنها بوسیله پذیرش فلسفه ای برای تفسیر جهان میتواند حل گردد و نه در استلزام سوژه و ابژه. استلزام سوژه و ابژه یا وابستگی و تعیین متقابل ذهن و ماده به یکدیگر بدون پذیرش فلسفه ماتریالیستی و یا ایده آلیستی، خودش تسلسل بی پایان و بی نتیجه است. میتوان گفت که ماده تعیین کننده ذهن و ذهن تعیین کننده ماده است و آنرا تا ابد ادامه داد. این دوری است که نمیتواند هیچ مسئله ای را بطور نهایی حل کند. برای بیرون آمدن از این دور تسلسل و وابستگی متقابل، باید یا در نهایت ذهن را تعیین کننده ماده دانست و یا برعکس ماده را تعیین کننده ذهن دانست؛ یعنی تقدم یکی از این دو را به دیگری پذیرفت. (3)     
 وارونه کردن فلسفه هگل بوسیله خسروی
« به همین دلیل انگلس در نقد به هگل، دیگر دچار مشکلاتی که با کانت داشت نیست. نه شیء فی النفسه در کار است و نه دوآلیسمی. کافی است هگل را وارونه کنیم تا از او یک ماتریالیست بسازیم. روشن است که وارونگی در مورد هگل بی معناست. زیرا، اولا هگل از یقین حسی آغاز میکند و نه از ایده مطلق  و وارونه کردنش یعنی آغاز کردن از ایده مطلق و رسیدن به یقین حسی. »
آفرین، صد آفرین! چه کشفی! حقیقتا که تمامی مفسرین فلسفه هگل باید جلوی خسروی آلات و ادوات خود را فرو افکنند و سر تعظیم فرود آورند و  در نظرات خود درباره فلسفه هگل تجدید نظر نمایند زیرا این  فلسفه شناس ایرانی توانسته چنان تشریحی از آغاز و پایان فلسفه هگل ارائه دهد که آنان در مخیله شان  نیز نمی گنجید.
خسروی برای رسیدن به هدف خود آماده است هر حقیقتی را وارونه نشان دهد. آن هم حقیقتی که به این روشنی است. او به عمد خود را به « کوچه ی نادانی» میزند و اینکه نمیداند که بحث وارونه کردن هگل، نه تنها بوسیله انگلس، بلکه بوسیله مارکس حتی در همان اولین آثارش،(مانند همین مقاله درباره دیالکتیک و فلسفه هگل در کل) هم مطرح شد و فشرده ترین بیان آن در پسگفتاربه چاپ آلمانی بر مشهورترین کتابش یعنی سرمایه آمده است. (4)
باری، بد نیست ما به خسروی «تئوریسین» ماتریالیسم پراتیک یاد آوری کنیم که ای سرآمد همه ی خام فکران، مارکس و انگس از همان اوان جوانی و بویژه تحت تاثیر فلسفه ماتریالیستی فوئر باخ که به نقد ماتریالیستی هگل و وارونه کردن نظریه وی دست زد به این نتیجه رسیدند که دیالکتیک هگل باید وارونه گردد. چرا که در نظر هگل ایده، آفریننده واقعیت است، درحالیکه از نظر دیالکتیک ماتریالیستی، واقعیت، آفریننده ایده است. این فشرده ترین بیان مارکس و انگلس است.
دوما، خسروی یک  تعریف و تشریح نادرست از فلسفه هگل ارائه میدهد و آن را مبدا استدلال خود میگیرد. اگر هگل از یقین حسی حرکت میکند و به ایده مطلق میرسد پس وارونه آن میشود از ایده مطلق حرکت کردن و به یقین حسی رسیدن! این نشان میدهد که چپ رویزیونیست ناشی  چه چرندیاتی باید سر هم کند تا با مارکسیسم مبارزه کند!  
این بسیار روشن است که مارکس و انگس هر دو ماتریالیست بودند و به هیچوچه نمیتوانستند با هگل در این مورد که واقعیت را بازتاب یا «از خود بیگانگی» ایده میدانست، موافق باشند. اما درست به این دلیل که دیالکتیک هگل یک دیالکتیک ایده آلیستی بود و نه ماتریالیستی، پس وارونه کردن آن، یعنی واقعیت عینی را مقدم دانستن و ذهن را بازتاب آن دیدن و نه بر عکس! و بحث بر سیر این است و نه  آن طور که شما سر هم میکنید بر سر پروسه آگاهی از یقین حسی  به ایده مطلق!
« ثانیا هگل در نهایت به استلزام سوژه و ابژه میرسد و وارونه کردن این استلزام چیزی جز تکرار آن نیست. »
خیر! خسروی تشریح گر! یا نمیدانی و یا دروغ سرهم میکنی! شجاعت البته خوب است! اما نه در چرندیات سرهم کردن!
اگر هگل به وابستگی متقابل سوژه و ابژه  معتقد بود بی آنکه به فلسفه ای ایده آلیستی و یا ماتریالیستی باور داشته باشد، انگاه برعکس کردن وابستگی متقابل میان ذهن و ماده به معنای همان سیر تسلسل بود و نه چیزی دیگر! اما درست به این دلیل که هگل یک دیالکتیسین ایده آلیست است  یعنی در این وابستگی متقابل نقش اصلی و متقدم  را به ذهن میدهد، برعکس کردن او یعنی نقش متقدم را به ماده دادن:
«در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن را تحت نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل کرده خالق واقعیت است، و واقعیت خود مظهر خارجی پروسه نفس به شمارآمده است. به نظر من به عکس پروسه تفکر، به غیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.» قطعا شما خوب میدانید که چه کسی چنین نظری را ابراز کرده است!
«همین اشتباه را لنین به نحو دیگری مرتکب میشود. او میگوید که اگر ایده ی مطلق را از هگل بگیریم او یک ماتریالیست است، آن هم ماتریالیستی بهتر از کانت.  زیرا هم دیالکتیکی است و هم دردسر شیء فی النفسه را ندارد. غافل از اینکه ایده مطلق، وصله یی ناجور بر پیکر ایده آلیسم دیالکتیکی هگل نیست، بلکه نتیجه منطقی، دیالکتیکی و اجتناب ناپذیر آن است.»
گویا به خسروی برخورده، اگر لنین گفته باشد که چنانچه ایده مطلق را از هگل بگیریم، او یک ماتریالیست میشود. خسروی اینجا همچون مدافعی ناشی به ما ظاهر میشود. یکهو به وسط میدان میپرد و جلو لنین را سد میکند: آقای لنین ما اجازه نمیدهیم شما ایده مطلق را از هگل بگیرید. زیرا «ایده مطلق نتیجه منطقی، دیالکتیکی و اجتناب ناپذیر آن است».  ما بهتر تشخیص میدهیم که ماده را از اندیشه ماتریالیستی شما بگیریم. زیرا «استلزام سوژه و ابژه» البته نیاز به «ایده ای مطلق» دارد، اما نیاز به ماده مطلق ندارد. یعنی نیازی به تقدم ماده به ذهن ندارد». واقعا دست مریزاد!
پس این «استلزام» جنابعالی کجا رفت؟ ایده مطلق که دیگر نیازی ندارد به چیزی «استلزام» داشته باشد. لابد تنها ماتریالیستهای بینوا هستند که موظفند آنرا رعایت کنند!  
تا اینجا خسروی میخواست ثابت کند که حرکت از ماده به ایده آلیسم میانجامد. او دو فیلسوف ایده آلیست انتخاب کرد، که یکی از آنها دوآلیست بود، یعنی برای سرچشمه شناخت  دو منبع قائل بود که یکی از آنها واقعیت خارجی است و فیلسوف دیگر ایده آلیست عینی آن. یعنی فیلسوفی که فکر میکرد اندیشه ها موجودیت عینی دارند.  این انتخاب های خسروی خیلی با معنا هستند!
بطور کلی خسروی تمایل به تمجید یا پر بها دادن به فلسفه و فیلسوفان  ایده آلیسم دارد تا نفس فلسفه و تفکر ماتریالیستی را پایین بیاورد و بی ارزش کند. او به هر شکل ممکن میخواهد ثابت کند که تقسیم بندی به نام ایده آلیست و ماتریالیست بی معناست. همچنین میخواهد همه ی فیلسوفان ایده آلیست را کسانی جا بزند که گویا به استلزام( به معنای رابطه دیالکتیکی ذهن و عین) باور داشته اند، بی آنکه مثلا ایده آلیست بوده باشند.
برای روشن شدن ذهن خسروی باید اشاره کنیم که البته میتوان از واقعیت عینی عزیمت کرد و به ایده آلیسم رسید. بستگی دارد یه اینکه آیا مسیر درستی را طی کنیم یا مسیر نادرست. اما این حکمی عام نیست و نمیتوان از آن قانون عمومی- یعنی قانونی که خسروی واضع آن است -استخراج کرد و گفت پس از واقعیت عینی عزیمت نکنید، زیرا به ایده آلیسم میانجامد. یعنی ممکن است که فیلسوفی از واقعیت عینی آغاز کند و به ایده آلیسم برسد، اما این نه به این معنی است که که هر فیلسوفی  که از واقعیت حرکت کند به ایده آلیسم میرسد و نه این نتیجه بدست میآید که تمامی فیلسوفان ماتریالیستی که از واقعیت عینی حرکت کردند، به ایده آلیست رسیدند. اگر نظر خسروی درست باشد ما اصلا نباید فیلسوف ماتریالیست میداشتیم، بلکه همه فیلسوفان میباید،ایده آلیست میبودند. از سوی دیگر این میتواند به این معنی باشد که احتمالا فیلسوفانی که ما ماتریالیست میخوانیمشان، باید از ایده حرکت کرده باشند تا به واقعیت عینی و ماتریالیسم رسیده باشند ولابد  به این علت است که ما ماتریالیست میخوانیمشان. اما میدانیم این گونه نیست و این گونه نبوده است و این ها تنها مشتی پرت و پلا است و نه علم و دانش.(5)

ادامه دارد.

م- دامون
دی ماه 91

یادداشتها

  1. در ترجمه درست و دقیق مفاهیم فلسفه هگل به فارسی حرف و حدیث فراوان است. مثلا نام این  کتاب به فارسی پدیدار شناسی روح، پدیدارشناسی ذهن، پدیدار شناسی جان و نمود شناسی ذهن  ترجمه شده است. ما در این مقاله همه جا از نام  پدیدار شناسی ذهن استفاده میکنیم که بیشتر مورد استفاده قرار گرفته است.
  2. «ایده آلیسم هوشمند به ماتریالیسم هوشمند نزدیک تر است تا ماتریالیسم خرفت و ابلهانه» و« ایده الیسم دیالکتیکی به جای هوشمندانه، متافیزیکی، عقب مانده، مرده، زمخت، متصلب به جای احمقانه»( لنین، دفترهای فلسفی، به نقل از جان ریز، جبر انقلاب، ترجمه م- معصوم بیگی.) برای توضیح بیشتر دراین خصوص نگاه کنید به پیوست همین مقاله.
  3. مسئله وابستگی یا تبعیت متقابل یا همان«استلزام سوژه و ابژه» خسروی را میتوان در مورد نیروهای مولد و روابط تولید و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- فرهنگی نیز بکار برد و مثلا گفت که نیروهای مولد تعیین کننده روابط تولید و روابط تولید تعیین کننده نیروهای مولد است و یا زیر ساخت اقتصادی تعیین کننده روساخت  سیاسی - فرهنگی  است و برعکس و آن را تا ابد ادامه داد. این دور تسلسلی را بوجود میآورد ونمیتواند به هیچ مسئله ای پاسخ نهایی بدهد.
  4. آیا سخت نیست و مضحک نمینماید که ما بخواهیم برای خسروی  مطالبی  به این روشنی را توضیح دهیم؟  چه باید کرد با موجوداتی که خام  هستند، در مطالبی به این روشنی دست میبرند و آنها را به گونه ای دیگر ارائه میدهند و کارگران آگاه  و روشنفکران پیشرو را چنین پرت  تصور میکنند.  حقیقتا که  این اشخاص آنقدر زیرکی ندارند که اقلا کمی رندانه تر به مارکسیسم انتقاد کنند. آنان حتی نقد کردن را به مضحک ترین شکل ارائه میدهند و استدلال و دریافت هاشان همچون کودکان دبستانی است، گرچه پاکی و سلامت ذهن آن کودکان را ندارند.
  5. نگاه کنید به پیوست 2

پیوست 1
مخالفان «عامیانه کردن مارکسیسم» و نظرات لنین درباره ایده آلیسم (1)
این نظر لنین است و باید توجه داشت که لنین درباره هگل صحبت میکند. یعنی فیلسوفی که یک دیالکتیسین ایده آلیست است و فلسفه اش ایده آلیسم عینی است.
آنچه میتوانم در این پیوست به آن اشاره کنیم، این است که نظر لنین درباره نزدیکتر بودن ایده الیسم دیالکتیکی به ماتریالیسم دیالکتیکی برعکس آنچه  حضرات انسان گرایان لیبرال یا همان مارکسیستهای غربی، چپ نویی ها و ترتسکیستها میخواهند نشان دهند، به معنای نزدیکی تام ایده آلیسم به ماتریالیسم و وحدت مطلق این دو هم نیست، بلکه نزدیکی نسبی نوعی ویژه از ایده الیسم به ماتریالیسم دیالکتیکی است. این نوع نزدیکی ها، یگانگی ها، اتحادها و ائتلاف های نسبی بین اضدادی که همگون میشوند و دو جزء متضاد را در پدیده ای واحد میسازند، همواره وجود دارد و موارد مشخص آن همواره  نیازمند به تحلیل ویژه و مشخص است. 
از دیگر سو،  لنین در این اثر خود به هیچ رو  تقسیم فلسفه به وحدت اضداد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم( وهمچنین دیالکتیک و متافیزیک) و قطبیت، تقابل و مبارزه میان  اشکال گوناگون این دو اندیشه ی فلسفی را که بازتاب مبارزه طبقات ارتجاعی، لیبرال، دموکرات و انقلابی است، و بعضا به آنتاگونیسم آشکار میانجامد، نفی نمی نماید؛ زیرا از نظر لنین دیالکتیسین این امری غیر ممکن است. همچنین لنین در این کتاب، بر جایگاه ماتریالیسم  به عنوان تنها دیدگاه علمی تاکید میکند و بر ضرورت پای بندی مارکسیستها به فلسفه ماتریالیسم  به عنوان رکن اساسی اندیشه هایشان باورمند است.
آنچه لنین در این جا مورد نقد قرار میدهد، تنها شکل متافیزیکی ماتریالیسم است. او این شکل را در مقابل اثبات شکل دیالکتیکی آن، طرد مینماید.  تمجید ایده آلیسم دیالکتیکی هم از سوی لنین، در مقابل ماتریالیسم عامیانه یا متافیزیکی، آن طور که این حضرات «دیالکتیک شناس» بر مبنای آن  برمی جهند، به هیچوچه نشانگر برتری سیستم ایده الیسم بر سیستم ماتریالیسم و یا حتی موقعیت برابر با آن نیست.
نظرنظام یافته ی لنین درباره ایده آلیسم همانطور که در مقاله درباره مسئله دیالکتیک وی در همان کتاب دفترهای فلسفی آمده چنین است:
« < به این کلمات قصار خوب دقت شود>
ایده آلیسم فلسفی فقط از دیدگاه ماتریالیسم زمخت، ساده و متافیزیکی بی معناست، برعکس از نظرگاه ماتریالیسم دیالکتیکی، ایده آلیسم فلسفی عبارتست از تکامل(آماس و ورم کردگی) یک  سویه، اغراق آمیز و مفرط  یکی از جهات، یکی از وجوه معرفت انسانی و یکی از ظواهر معرفت در مطلق خداگونه و جدای از ماده و طبیعت.
ایده آلیسم یعنی تاریک اندیشی کلیسائی - صحیح. اما ایده آلیسم فلسفی («دقیق تر بگوئیم» و«بعلاوه») همانا راهی است بسوی تاریک اندیشی کلیسائی از خلال یکی از مراتب و درجات معرفت (دیالکتیکی) انسانی فوق العاده پیچیده.
معرفت انسانی خطی مستقیم نیست(یا خط مستقیمی را تعقیب نمی کند) بلکه خطی است منحی که بطور نامتناهی به یک سلسله دوایر و یک خط مارپیچی نزدیک میگردد. هر قطعه، جزء و نقطه ای از این منحی میتواند به یک خط مستقیم و کامل تغییر شکل دهد(به طور یک جانبه تغییر شکل دهد) خطی که (اگر نتوان جنگل را پشت درخت ها دید) در این صورت به باتلاق و تاریک اندیشی کلیسائی راهبر خواهد شد(که در آنجا، این خط مستقیم به علت منافع طبقاتی طبقات مسلط ثابت خواهد ماند. روش یک سویه و مبتنی بر خط مستقیم، تصلب و تحجر، اصالت دادن به ذهنیات و کوردلی، این است ریشه های معرفتی ایده آلیسم. و طبیعی است که تاریک اندیشی کلیسائی(ایده آلیسم فلسفی) دارای ریشه های  معرفتی  بوده و دارای بنیانی باشد. هر چند این تاریک اندیشی گلی است  سترون، لیکن گلی است که روی درخت زنده ی معرفت انسانی زنده، پر بار،حقیقی، دقیق، توانا، عینی و مطلق میروید . »( لنین، دفترهای فلسفی، ترجمه جواد طباطبایی، ص 23-22  تمامی تاکیدها از لنین است)
اینهاست نظرات لنین درباره ایده الیسم. در حالیکه در شرح هایی که این حضرات مارکسیست های غربی، چپ نویی ها و ترتسکیست ها در نوشته هایشان درباره کتاب دفترهای فلسفی، چپ و راست، جمله ای را که ما در یادداشت شماره دو درباره نزدیکی ایده آلیسم دیالکتیکی به ماتریالیسم دیالکتیکی از لنین نقل کردیم، ذکر میکنند، اما هرگز به سراغ این گفته های وی در باره ایده آلیسم نمیروند و آنها را نقل نمیکنند.
رویزیونیست های نوع  مارکسیسم غربی، چپ نو و نیز ترتسکیست که با پرداختن به کتاب دفترهای فلسفی لنین و قرار دادن آن مقابل کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ظاهرا میخواهند علیه عامیانه کردن مارکسیسم مبارزه کنند، در حقیقت نه ماتریالیسم را قبول دارند و نه دیالکتیک را. آنها تنها پشت دیالکتیک لنین و دفترهای فلسفی پنهان میشوند تا علیه ماتریالیسم موضع بگیرند و دیالکتیک را مسخ و انکار کنند. هدف آنها نجات مارکسیسم از عامیانه شدن نیست، زیرا اینان دشمن دیالکتیک هستند و هیچکدام از اندیشه های انقلابی لنین را درباره امپریالیسم، قهر انقلابی، دیکتاتوری پرولتاریا، سوسیالیسم و کمونیسم قبول ندارند. تنها میخواهند دیالکتیک دروغین خودشان را در مقابل دیالکتیک مارکس، لنین و  مائو تسه تونگ که تنها دیالکتیک راستین و انقلابی است، علم کنند.  
همانطور که لنین در مقاله درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده از ما خواست، باید ماتریالیسم را خوب یاد بگیریم و بفهمیم. ماتریالیسم بنا به اشاره مارکس در خانواده مقدس، راهی است در فهم جهان آنطور که واقعا هست و پلی است به سوی اندیشه های سوسیالیستی و کمونیستی. (نگاه کنید به پیوست 2)
فهم و ادراک ماتریالیسم میتواند به ما در فهم ضرورت و قوانین واقعیات نظام اقتصادی- سیاسی  جامعه کنونی و مبارزه عینی طبقاتی جاری و اینکه روی به کدام سوی دارد، یاری رساند. این همه دشمنی با ماتریالیسم به هیچوچه بیهوده نیست و اغراضی کاملا طبقاتی پشت آن پنهان است. باید آثار و نظرات ماتریالیستهای گذشته(بویژه ماتریالیستهای فرانسوی) را بخوبی مطالعه کرد، فهمید و بکار بست، اما نباید در حد ماتریالیسم آنها باقی ماند. باید فلسفه ماتریالیسم  را در شکل دیالکتیکی آن آموخت و بکار بست. ما درباره این مطالب در بخش دوم این سلسله مقالات که درباره نظریه بازتاب (انعکاس) مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی است، بطور مفصل صحبت خواهیم کرد.
بهمن 91
پیوست 2
و اینهاست سخنان مارکس درباره ماتریالیسم فرانسوی و ریشه گیری سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی از آن، که شما در این کوه ادبیات مارکسیسم غربی، چپ نو و ترتسکیسم  اثری از آنها نمییابید. این حضرات رویزیونیست های غربی که لنگه و همزاد رویزیونیست های خروشچفی هستند، میخواهندهمه را متقاعد کنند که مارکس و لنین به وحدت مطلق ماتریالیسم و ایده آلیسم ( بر مبنای همین جملات لنین و برخی نظرات انسانگرایانه مارکس در مقاله انتقاد از دیالکتیک و فلسه هگل در کل)  باور داشتند. اینان دائما در نقد ماتریالیسم عوامانه داد سخن سر می دهند، اما درواقع  در لوای آن ماتریالیسم دیالکتیکی را نفی میکنند. این گفته ها از کتاب خانواده مقدس است که بوسیله مارکس( و انگلس) پس از تزهایش درباره فوئرباخ نگارش یافته بود.
«به هیچگونه ژرف اندیشی شگرفی نیازی نیست تا از آموزش ماتریالیسم درباره منشاء خیر، برخوردازی عقلانی عادلانه ی انسانها، قدرت مطلقه  تجربه، عادت و تعلیم و تربیت، و تاثیر محیط بر انسان، اهمیت عظیم صنایع، حق تمتع و هکذار، دیده شود که چگونه ماتریالیسم بالضروره با کمونیسم و سوسیالیسم مرتبط میشود. اگر انسان کل دانش، احساس و غیره خود را از جهان حسیات و تجربه ای که در آن به دست میآورد، کسب میکند، پس  برای نظم و نسق جهان تجربی به نحوی که انسان آنچه حقیقتا در آن انسانی است را تجربه کند و به آن خو بگیرد و از خود به مثابه انسان آگاه شود، چه باید کرد؟ هر آینه منافع صحیحا درک شده، اصل کل اخلاقیات باشد، منافع شخصی انسان میبایست با منافع بشریت  انطباق داده شود. اگر انسان به مفهوم مادی اسیر است، یعنی، برای اجتناب از این یا آن [عمل] به واسطه ی تاثیر منفی آزاد نیست، بلکه برای اثبات فردیت حقیقی اش به واسطه ی تاثیر مثبت آزاد است، بزهکاری نمیباید در فرد کیفی ببیند، بلکه سرچشمه های ضد اجتماعی بزهکاری باید نیست و نابود گردد و به هر انسانی فرصت و  مجال ابراز ضروری وجودش داده شود. اگر انسان ساخته محیط است ، پس باید محیط را انسانی ساخت. اگر انسان فطرتا اجتماعی است، فطرت حقیقی، خود را در اجتماع آشکار خواهد ساخت، و تاثیر فطرت و سرشت او میبایست نه توسط فرد مجزا، بلکه توسط تاثیر جامعه سنجیده شود.
این احکام و احکام نظیر آن ، تقریبا مو به مو حتی در میان ماتریالیست های قدیمی فرانسوی یافت میشود و... فوریه مستقیما از آموزش ماتریالیستهای فرانسوی آغاز میکند، بابوویست ها، ماتریالیستهای ناپخته و خشن بودند، اما کمونیسم نظج یافته نیز، مستقیما از ماتریالیسم فرانسه ماخوذ میشود. این یک به شکلی که هلوسیوس بدان داد، به سرزمین مادری خود،انگستان بازگشت. بنتام، سیستم منافع صحیحا درک شده ی خود را بر اخلاقیات هلوسیوس بنا نهاد، و آاوئن برای پی ریزی کمونیسم انگلیسی از بنتام آغاز نمود. کابه ی فرانسوی که به انگستان تبعید شد، تحت عقاید کمونیستی آنجا قرار گرفت و در بازگشت خود به فرانسه، نام آورترین، گرچه سطحی ترین نماینده کمونیسم شد.نظیر آوئن، کمونیست های دانشورتر فرانسوی ، «دذامی» و «گی» و سایرین، آموزش های ماتریالیسم فرانسوی را به مثابه ی آموزش اومانیسم واقعی و اساس منطقی کمونیسم، بسط دادند.» (مارکس وانگلس، خانواده مقدس، ترجمه تیرداد نیکی،  ص 238- 236)
یادداشتها

  1. اخیرا کتابی از جانب نشر بیدار منتشر شده است به نام اهمیت گسست لنین ازمارکسیسم عوامانه برای باز سازی چپ. این کتاب مجموعه مقالاتی است درباره کتاب لنین به نام دفترهای فلسفی. نویسندگان این مقالات (بجز مورد آلتوسر) همگی لیبرال های پیرو مارکسیسم غربی و چپ نو و یا ترتسکیست هستند. روشن نیست گرد آورنده ایرانی این مقالات چه کسی است و یا چه کسانی هستند که بد نبود ذکر میشد! همچنین جای مقاله ی دونایفسکایای ترتسکیست درباره  لنین که در کتاب فلسفه ی انقلاب وی( به ترجمه حسن مرتضوی - احتمالا یکی از فعالان در گرد آوری این مجموعه) نشر یافته بود، در این مجموعه خالی است. این مقالات ظاهر در دفاع از لنین و یادداشتهای او درباره کتاب علم منطق و کلا دیالکتیک هگل  و باصطلاح علیه عامیانه کردن مارکسیسم نگارش یافته اند. اما این تنها ظاهر قضیه است و اهداف این حضرات به هیچوجه این نیست.  نگارنده به چند نکته در همین پیوست اشاره کرده ام، اما بحث بیشتر را واگذار میکنم به مقاله ی ای مستقل، و در آن به  نکات مشترک میان بیشتر این نویسندگان و اهداف فلسفی و سیاسی آنها توجه خواهم کرد.