Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(3)

 

ث-  معنای واقعی «نقطه عزیمت»  در فلسفه های ایده الیسم  و ماتریالیسم چیست؟
طبق معمول همه ی رویزیونیستهای فلسفی این دوره و زمانه، خسروی،   باد در غبغب انداخته  با کبکبه و دبدبه وارد گود میشود و از همان آغاز یک راست  به سراغ  انگلس و لنین بینوا( خیلی دلشان بخواد که کسی همچون خسروی به آنها بپردازد!)  و فیلسوفان ماتریالیست رفته و مچ آنان را حسابی میگیرد!  براستی که انسان گمان میکند تفکر فلسفی مدت ها بوده که از حرکت باز ایستاده و اینک خسروی  از آسمان افتاده توانسته تحرکی دوباره  بدان بخشد!
«برای اثبات این ادعا از نقد این توهم آغاز میکنم که گویا نقطه ی عزیمت فیلسوفان ایده آلیست، ایده، ذهن، روح، خدا و غیره است. به  سخن دیگر، از نقد این تصور که گویا همه ی فیلسوفان ایده آلیست به خاطر توهمی مذهبی خود، از آغاز و بدون هیچ استدلالی، ایده، خدا و ... را پیش فرض میگیرند و سپس از آن ماده را به مثابه مخلوق، بر نشانده یا ثانوی نتیجه میگیرند. هرگز چنین نیست».(تاکید از ماست)
وه، وه! چه اطمینانی از این عبارات میبارد! چه اشتباهات بزرگی  و چه «توهماتی» داشته اند این ماتریالیستهای بی توش و توان!؟
پس خسروی معتقد است که فیلسوفان ایده آلیست از ایده، ذهن، روح  و خدا عزیمت نمیکنند و این فکر در نزد فیلسوفان ماتریالیست که بر خلاف آنها که نقطه عزیمتشان واقعیت عینی است و آن را مقدم بر اندیشه می دانند، فیلسوفان ایده آلیست، نقطه عزیمتشان ذهن است، «توهمی» بیش نبوده و کاملا خطاست.
این البته «کشف نوینی» در فهم اندیشه های فلاسفه ی پیشین است و ما بابت این کشف که حتما باید آن را «خارق العاده» نامید به خسروی پیشاپیش تبریک میگوییم! و نیز به انتشارات معظم اختران که چنین فردی را از ناشناخته بودن نجات  داد. امید که خسروی  از پس استدلال لازمه ی این  کشف«استثنایی » خود بر آید و ما را بابت این تبریک، خجلت زده و سرافکنده  ننماید! اینک با دقتی که شایسته کاشفان بزرگ و استدلالات ایشان است، به سخنان وی توجه میکنیم :
«بسیاری از آنها که فیلسوفان ایده آلیست نامیده شده اند و خود را (مثل موردهگل)ایده آلیست میدانند، هرگز نقطه ی عزیمت استدلال شان، موهومات و الهیات نیست.  برعکس ، درست همانگونه که یک «ماتریالیست» انتظار دارد از ماده، و از واقعیت خارجی  و از امر واقع  عزیمت میکنند و در پایان پس از یک استدلال منطقی پیگیرانه ( که فیلسوفان ماتریالیست از آن شانه خالی میکنند) بدین نتیجه میرسند که بدون پیش فرض گرفتن ایده یا سوژه توضیح و تبیین هستی به مثابه هستی ممکن نیست.»
بدین گونه خسروی  با داعیه ی بزرگ نقد فیلسوفان ماتریالیست و بویژه انگلس و لنین وارد گود میشود. نکات طرح شده از سوی وی، انسان  را دچار این حیرت میکند که  چگونه کسانی یافت میشوند که امثال وی  را جدی میگیرند. داستان را برای وی  توضیح میدهیم!
جناب منتقد! اولا هیچکس نگفته که همه ی فیلسوفان ایده آلیست از « موهومات و الهیات» حرکت میکنند، بلکه گفته اند برخی از آنها از موهومات و الهیات حرکت میکنند و یا نقطه عزیمت استدلال های ایشان موهومات و الهیات است. دوما هیچکس نگفته که همه ی ایده آلیست ها بدون هیچ استدلالی ذهن را مقدم بر ماده  و یا  ایده  را مقدم بر طبیعت میدانند، برعکس تلاش عموم ماتریالیستها، در رد استدلال های (و البته موهومات  و الهیات ) ایشان بوده است. سوما بحث بر سر تقدم و تاخر  ماده و ذهن است؛ نه لزوما نقطه عزیمت.  یعنی گرچه این مهم است که نقطه عزیمت یک فیلسوف چیست و چگونه استدلال میکند، اما چکیده ی نظر وی است که دیدگاه وی را تشکیل میدهد. برای فیلسوف ایده آلیست، ذهن مقدم بر واقعیت عینی است، برای فیلسوف ماتریالیست، واقعیت عینی مقدم بر ذهن است. این است لب مطلب! انگلس و لنین نیز مسئله را اساسا به همین ترتیب طرح کرده اند.
گفتنی است که اکثر فیلسوفان، پیش از آنکه به تحلیل و تفسیر فلسفی خود مبادرت ورزند، به اصل هایی بنیادی میرسند و آنگاه بر مبنای آنها، به شرح خود همت می گمارند. این اصول پایه ای، تماما در چگونگی نقطه عزیمت و سیر استدلال ایشان نقش اساسی دارند. در نتیجه، چگونگی دیدگاه آنان در مورد واقعیت عینی، حتی آنگاه که از آن حرکت میکنند و همچنین سیر پروسه استدلال، کاملا تابع همین اصل های پیش گفته است.
و اکنون درباره نقطه عزیمت: این در مورد کانت بدین صورت است که او  بین شناسایی انسان و جهان واقعی (یا شیء فی النفسه) آنطور که واقعا وجود دارد، سدی غیر قابل عبور رسم میکرد و واقعیت خارجی را ، غیر قابل شناختن  میدانست؛ این درواقع اصل اساسی اندیشه کانت بود که در عین حال نقطه عزیمت وی در سیر پروسه استدلال به شمار میرفت. وقتی چیزی غیر قابل شناختن باشد، چگونه ما باید آن را واقعی پنداریم و وجود آن را باور کنیم. در نتیجه از این دیدگاه کانت یک ایده آلیست است. هگل نیز جهان خارجی را شکل خارجیت یافته مفاهیم یا ایده مطلق میدانست و این یک اصل اساسی از پیش پذیرفته و در عین حال نقطه عزیمت در فلسفه وی و استدلال های وی بود. و بدینسان حتی نقطه عزیمت در فلسفه این دو فیلسوف ایده آلیست، واقعیت عینی آنگونه که برای یک ماتریالیست مطرح است، نبود. یعنی واقعیت عینی تقدم نداشت. (در این باره در بخش های مربوط به کانت و هگل بیشتر صحبت خواهیم کرد).
به این نکات باید افزود که چنانچه استدلات برخی فیلسوفان ایده آلیست پیگیرانه دنبال شود، در نهایت به نفی تمامی جهان مادی و از جمله تمامی افراد دیگر میانجامد و تنها وجود ذهن فردی  یعنی تنها یک ذهن یا یک «من» ذهنی (ایده آلیسم ذهنی) را موجود می پندارد. این چنین است مثلا نظریات فیخته فیلسوف آلمانی که خود در تکامل سویه ی ایده آلیستی نظریات کانت بوجود آمد.
بطور کلی اگر شما از ماده یا واقعیت عینی آغاز کنید، اما اصل حاکم بر نظر شما این باشد که جهان را تنها ذهن تصور کنید، و یا ذهن را  بر ماده مقدم بدانید، و همچنین در پروسه ی استدلال نیز بخواهید  که یا موجودیت ماده را نفی کنید و یا آن را ثانوی قلمداد کنید، شما یک ایده آلیست خواهید بود! چنانچه از ذهن آغاز کنید، اما اصل حاکم بر نظر شما این باشد که جهان را مادی تصور کنید و آن را مقدم بر ذهن  بدانید، آنگاه شما یک ماتریالیست خواهید بود.  ایده های اساسی راهنمای شما که در این نقطه عزیمت خواه ضمنی وخواه آشکارا دخالت دارند و نقطه های برجسته ی درک و شناخت شما در سیر پروسه استدلال از آنها سرچشمه میگیرد، آری این ایده ها میباشند که دیدگاه و موضع فلسفی شما را نشان میدهد و نه اینکه شما از واقعیت عینی حرکت کنید در حالیکه آنرا شیء فی النفسه میدانید(کانت) و یا از خود بیگانگی مفاهیم (هگل.) و این هم  مقایسه دو تجربه گرا که یکی ایده آلیست و دیگری دارای اندیشه های ماتریالیستی است. این هر دو یک نقطه عزیمت دارند. و آن احساسات است. برکلی احساس گرای ایده آلیست، از احساس ما ( و البته از یک واقعیت بیرونی) عزیمت میکند تا با استدلالات خود آنچه  را درآن احساس، واقعیت عینی یا ماده مینامند و احساس را  بازتاب آن، انکار و نفی کند.(1) در حالیکه فیلسوفی همچون لاک، تجربه گرای ماتریالیست، از احساسات ما از واقعیت عینی عزیمت میکند، تا مقدم بودن آن را انکار و ثانوی بودن یعنی متاثر بودن یا بازتاب بودن آنرا از یک واقعیت بیرونی ثابت کند. روشن است که هر دو این فیلسوفان بر مبنای اصل هایی که پیش از تفسیر در ذهن دارند به استدلال و نقد نظر مخالف میپردازند.
از این رو، وقتی ایده اصلی شما این باشد که ذهن مقدم بر ماده است، شما در تمامی تحلیلهای  خود بطور ضمنی یا آشکارا از ذهن عزیمت میکنید و نه از ماده.  چنانچه ایده اصلی شما این باشد که واقعیت عینی یا ماده مقدم است، شما در تمامی تحلیلهای خود بطور ضمنی یا آشکارا از ماده یا واقعیت عینی عزیمت میکنید. و زمانی که ما از نقطه عزیمت صحبت میکنیم، منظور نقطه عزیمت واقعی یک فیلسوف ماتریالیست یا ایده آلیست  است و نه لزوما در نقطه عزیمت ظاهری وی برای نشاندادن درستی نظریه خویش.(2)
مثلا جنابعالی در صفحه 190 همین کتاب در مقاله «مارکسیسم ها و نقد»، در شرح دیالکتیک ماتریالیستی نوشته اید که« تمایز این الگو(الگوی دیالکتیک ماتریالیستی) با فلسفه (و منطق) هگل در این است که نقطه عزیمت را به جای ایده، ماده  نهاده است و بجای دیالکتیک ایده، تطور بی سوژه ماده را جایگزین نموده است.» (3)  بعبارت دیگر در فلسفه (و منطق)، نقطه ی عزیمت هگل ایده است، و برای او دیالکتیک، نخست دیالکتیک مفاهیم و ایده ها است و نه دیالکتیک چیزها. جناب خسروی، حتما اذعان میفرمایید که اگر کسی نوشته شما به نام «شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس» را نخوانده باشد، میتواند همان نکاتی را که باصطلاح در نقد  ماتریالیسم فلسفی آورده اید، در نقد شما بیاورد و بگوید که شما با سیر پروسه استدلال هگل آشنا نیستید، زیرا هگل از واقعیت عینی عزیمت میکند ونه از ذهن. خسروی گمان میکند مسئله ای که او در بوق و کرنا میکند و «یافتم، یافتم» راه میاندازد، بر چشم فیلسوفان و یا تاریخ نویسان فلسفه پوشیده بوده و یا کتابهای این فیلسوفان طی یک صد سال اخیر دچار تغییراتی اساسی  شده که با این ادعا وارد میشود که «توهمات» ایشان را نقد کند. برای اینکه خسروی  خود بفهمد که این گونه نیست و نیز تنها ماتریالیستها نیستند که جریانهای فلسفی را بدینگونه تعریف میکنند، تعریفی کمابیش مشابه را از منبعی دیگر نقل میکنیم.
و این هم نظرات موجود در باره جریانهای فلسفی که بوسیله عزت اله فولادوند ایده آلیست، یک مترجم کهنه کار و پرکار فلسفه، و یک ضد مارکسیسم تمام عیار، بیان شده است:
«از قدیمترین ایام، دو نظر درباره منشاء شناخت آدمی  یا سرچشمه تصورات وجود داشته است. بعضی معتقد بوده اند که تصورات از بیرون به ما میرسند و ذهن ما مانند دستگاه گوراش ماست که غذایی را که داخل میشود، میگوارد و هضم و جذب میکند یا ، به تعبیر دیگر، همچون صحیفه ای سفید و لوحی پاک است که قلم تجربه مطابق بعضی قواعد املا و انشاء روزانه بر آن چیزهای جدید میانگارد. دسته دیگر بر این باور بوده اند که تصورات با انسان زاییده میشوند و ذهن آدمی نخستین معدن معانی کلی است و تنها کار جهان برون و محسوسات و مجربات، برانگیختن تصوراتی است که قبلا در ذهن ما به حالت کمون وجود داشته است. اصحاب عقیده اول را پیروان اصالت حس یا اصالت تجربه مینامند و گروه دوم را اتباع اصالت روح یا اصالت تصور یا اصالت معنا یا گاهی اصالت عقل( یا بطور کلی ایده آلیست) مینامند. از پیشینیان کانت، سه فیلسوف انگلیسی لاک، بارکلی و هیوم ، معروفترین تجربیان یا پیروان اصالت تجربه بودند و اسپینوزا و لایب نیتس بزرگترین عقلیان. ضمنا به یاد داشته باشیم که بعضی صاحب نظران در تاریخ فلسفه برای جلب توجه به اختلاف عقیده ی این دو گروه در باره منشاء شناخت آدمی، گاهی مذهب اصالت تجربه را اصالت ماده یا مسلک مادی یا ماتریالیسم خوانده اند.»( اشتفان کورنر، فلسفه کانت، ترجمه عزت اله فولادوند، شرکت انتشارات خوارزمی، چاپ اول  1367 مقدمه مترجم، ص 27 ، جمله داخل پرانتز و تاکید ها از ماست). (4)

ج- اشاره ای مختصر به  ماتریالیستهای فرانسه
از سوی دیگر ما نمیدانیم که این کدام «استدلال منطقی پیگیرانه»  است که «فیلسوفان ماتریالیست از آن شانه خالی میکنند»، و خسروی بر مبنای نوشته های کدام فیلسوف ماتریالیست چنین چرندیاتی سرهم میکند؟! آیا فیلسوفان ماتریالیست انگلیسی از بیکن، هابس و لاک گرفته تا فیلسوفان فرانسوی با رگه های ماتریالیستی قوی نظیر دکارت، پیر بل(شکاکی که دیالکتیکی فکر میکرد و زمینه برای ماتریالیستها آماده کرد) و کندیاک، تا ماتریالیستهایی نظیر دالامبر، هلوسیوس، دیدرو و بویژه هولباخ  و نیز فوئرباخ آلمانی، براستی  کدامیک از این فیلسوفان از استدلال منطقی در مورد نظراتشان «شانه خالی کرده اند»!
برعکس تمامی این فیلسوفان با استدلال منطقی و اساسا با روشهای علمی نظریات خویش را اثبات میکردند. در واقع  بیشتر این  فیلسوفان دانشمندانی برجسته در علوم طبیعی و ریاضی و یا پزشک بوده و نیز از نزدیک با پیشرفتهای علمی قرن هفدهم و هیجدهم آشنایی داشتند.  بیکن - همانطور که مارکس گفت - پدر ماتریالیسم انگلستان- و خود بینانگذار روش استقراء علمی ( حرکت گام به گام از جزئیات به کلیات، از تجربه به تفکر) در مشاهده، پژوهش  و اثبات است. گمانم نیست که در مورد نظرات ماتریالیستی لاک سخنی باشد، زیرا کتاب وی  با نام  تحقیق در باره فهم انسانی یکی از برجسته ترین آثار در تدوین سیستماتیک و نظام یافته افکار در فلسفه و اوج تکامل ماتریالیسم در انگلستان است. همین اندیشه های منظم لاک است که با واسطه کندیاک فرانسوی که تحت تاثیر وی و نیز دکارت  بوده و از یک سو با نظرات نادرست و ماوراء الطبیعه ای  آنها مبارزه میکرد و از سوی دیگر نظراتی از آنان را که با ماتریالیسم سازگار بود، حفظ کرده و توسعه میداد، به ماتریالیستهای دانشوری نظیر لامتری، هلوسیوس، دیدرو و هولباخ انتقال میباید. و اینها ماتریالیستهایی بودند که خود یکی از بزرگترین پژوهش های قرون و اعصار یعنی دائره االمعارف را بنا نهادند و دیدگاهایشان توانست طومار نظرات ماوراالطبیعه ای را که بر قرن هفدهم مسلط بود، درهم بپیچد.
اگر واقعا فیلسوفان ماتریالیست آن گونه که جناب خسروی داوری شان میکند، بودند، یعنی واقعیت عینی را بدون استدلال میپذیرفتند، آنگاه مطمئنا فیلسوفان ایده آلیست ( از جمله برکلی و هیوم و نیز کانت و هگل)  به رد نظرات ماتریالیستی، که بویژه از بیکن به بعد بشدت رواج یافتند، توجه ننموده و تلاش نمیکردند استدلالهای ایشان را پاسخ دهد و نیز این نظرات آن چنان در میان مردمان نفوذ نمی نمود. اگر آن طور که خسروی (و کسانی همچون او) فکر میکنند این فیلسوفان توانایی به استدلال نداشتند،هرگز نمیتوانستند ماوراء الطبیعه قرن نوزدهم که بوسیله  فیلسوفان مهمی همچون دکارت، اسپینوزا و لایب نیتس  نمایندگی میشد، بنا به گفته مارکس «از میدان بدر کنند».
این ادعایی غیر مسئولانه، سخیف و بسی کینه توزانه نسبت به دیدگاه ماتریالیستها است که بسیار منظم و متکی به روشهای علمی استدلال میکردند و نیز همگی بویژه ماتریالیستهای شجاع و توانای قرن هیجدهم فرانسه،  که از زمره برجسته ترین دانشمندان و صادقترین و انقلابی ترین افراد بودند، فیلسوفانی خطاب کنیم که  توان طی پروسه استدلال در پذیرش ماده و  واقعیت عینی را نداشتند و مثلا به همین دلیل از زیر آن «شانه خالی میکردند». از آن سوی با دهان آب افتاده، فیلسوفان ایده آلیست را کسانی خطاب کنیم که طی یک پروسه استدلال، ایده را مقدم بر جهان فرض میکنند.
مارکس و انگلس توجه ویژه ای به نظرات ماتریالیستهای فرانسوی داشتند و مارکس بخشی از کتاب خانواده مقدس را به آنان اختصاص داد. نظر مارکس که خسروی  در مقام تشریح نظریه وی در قاموس «ماتریالیسم پراتیکی» بر آمده در باره ماتریالیستهای فرانسوی  چنین است:« ... روشن اندیشی فرانسوی  قرن هجدهم، و بویژه ماتریالیسم فرانسوی ، نه تنها مبارزه ای بود علیه موسسات سیاسی موجود و ایضا مذهب و کلیسا، بلکه در عین حال مبارزه ای بود علنی و اشکارا تبیین شده علیه هر گونه نظریه متافیزیکی بویژه علیه متافیزیک دکارت، مالبرانش، اسپینوزا و لایب نیتس.  فلسفه در مقابل متافیزیک قرار داشت. درست همانطور که ، فوئرباخ در نخستین حمله قاطعانه خود  به هگل، فلسفه هشیارانه، را در مقابل فلسفه شهودی مستانه قرار داد.» و ادامه میدهد «متافیزیک قرن هفدهم ، که بوسیله روشن اندیشی فرانسوی، خصوصا ماتریالیسم قرن هیجدهم از میدان بدر شد، دستخوش احیای ظفر مندانه ومهمی در فلسفه آلمان بویژه در فلسفه آلمان قرن نوزدهم گردید.»( مارکس، خانواده مقدس، ترجمه ... بخش ماتریالیسم فرانسوی ص 225 ).(5)  
میدانیم این احیای پیروزمندانه ماوراء الطبیعه در آلمان (کانت، فیخته، شلینگ و هگل) دیری نپایید و بوسیله فوئرباخ ماتریالیست و مارکس و انگس ماتریالیست از دور خارج گردید و  بورژوازی نیز به عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین بخش های این فلسفه ها، پناه برد.
از این رو دیدگاه های فلاسفه ماتریالیست، تنها متکی به فیلسوفان پیش از مارکس نبوده، بلکه شامل آموزگاران مارکسیسم نیز میشود. کتاب انگلس به نام آنتی دورینگ( و نیز فوئرباخ و... و درباره ماتریالیسم تاریخی)  شرح سیستماتیک و مستدل نظرات فلسفی ماتریالیستها است.
همچنین است کتاب لنین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم که در نخستین بخش آن، لنین نظرات ماتریالیستی همچون دیدرو را در مقابل ایده آلیستی همچون برکلی  قرار میدهد.
این کتاب یکی از برجسته ترین آثار فلسفی در تاریخ فلسفه و در شرح و توضیح ماتریالیسم است. در این کتاب نظرات ماتریالیستی در مورد مسائل بنیادی به شیوه ای بسیار سیستماتیک توضیح داده میشوند. لنین نظرات و دلایل ماخ و ماخیستهای خارجی و داخل روسیه را همراه با استادان اصلی شان، از برکلی و هیوم  گرفته تا فیخته و کانت، با دقت تشریح میکند و در مقابل آنها نظرات ماتریالیستها را از دیدرو گرفته تا فوئرباخ  و از مارکس و انگلس و دیتزگن تا مارکسیستهای اواخر قرن نوزدهم و ماتریالیستهای روسی نظیر چرنیشفسکی را قرار میدهد. وی در این کتاب شرح مبسوطی از مبارزه در مورد مسائل اساسی فلسفه تا زمانی که مارکس معیار پراتیک را در تئوری شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی وارد کرد، بدست میدهد. از وجود طبیعت پیش از وجود انسان تا تفکر بوسیله مغز، از مکان و زمان تا علیت و جبر و آزادی و ضرورت، از بازتاب بودن احساس و شناخت تعقلی تا حقیقت عینی، مطلق و نسبی و بالاخره پراتیک به عنوان معیار حقیقت، تمام اینها با دقت هرچه تمامتر و با جزئیات فراوان مورد بررسی قرار میگیرند. سپس مهمترین پیشرفتهای علمی که تاییدی است بر نظریه شناخت ماتریالیستی همراه با رد استدلات ایده آلیستها مرور میشود و در پایان به ماتریالیسم تاریخی یعنی کاربرد ماتریالیسم در تاریخ مورد بررسی و نظرات ماخیستها نقد میگردد. بسیاری از این بخشها، کاملا متکی به نظرات ماتریالیستهای پیش از مارکس و انگلس است، و آنجایی به نظرات مارکس و انگلس توجه میشود که آنها از حد ماتریالیسم پیش از خود گذشته اند و وارد درک دیالکتیکی و تاریخی و نیز نقش فعالیت انسان در تغییر جهان شده اند.  یکی از دلایل کینه و دشمنی با این کتاب و قرار دادن آن در مقابل  کتاب دفترهای فلسفی لنین از سوی چپ نویی ها و ترتسکیستها، همین ارائه منظم دیدگاه ماتریالیستی و رد نظرات ایده آلیستها با دلایل و شواهد فراوان است.
گرچه تا حدودی از موضوع خود دور میافتیم اما باید اشاره کنیم که  بواسطه تسلط و نفوذ بورژوازی و ایدئولوژی وی در سطح جهان، توجه بسیاری از نویسندگان تاریخ فلسفه به فیلسوفان ماتریالیست بویژه ماتریالیستهای قرن هیجدهم فرانسه ناچیز، گاه در حد نام بردن خشک و خالی و گاه حتی در حد صفر است. نگاهی به کتب تاریخ فلسفه ای همچون تاریخ فلسفه غرب نوشته برتراند راسل، تاریخ فلسفه ویل دورانت و نیز تاریخ فلسفه کاپلستون  که به فارسی ترجمه شده اند، نشان میدهد که هیچیک از این تاریخ نویسان غربی اهمیت چندانی برای نظرات ماتریالیستهای قرن هیجدهم فرانسه قائل نشده اند؛(6) اینها در حالی است که فیلسوفان ماتریالیست فرانسوی  رویکرد نوینی به طبیعت و اجتماع و رشد و توسعه دانشها داشته و مبارزه ی جانانه ای با نظام فئودالی و کلیسا کرده و در واقع نقش مهمی در زمینه سازی برای انقلاب بورژوایی 1878فرانسه بازی کرده اند. در رواج  رویکردهای نوین به طبیعت و انسان همین بس که آنها زمان زیادی در گرد آوری دانشها در دائره المعارف کردند و بدینسان تاثیر عظیمی بر دگرگونی شناخت بشر، از قرون وسطی به دوران  مدرن داشتند.
البته نقص مزبور در این کتب، بوسیله برخی ترجمه ها از نویسندگان تاریخ های فلسفه در شوروی که بیشتر به این نظرات ماتریالییستی توجه میکردند، تا حدودی بر طرف میگردید. اما خود این تاریخ های فلسفه ی عموما مختصر، آغشته به نظرات رویزیونیستی  و یا ماتریالیسم مکانیکی نویسندگان  شوروی بودند. بخشی دیگر از این کمبود بوسیله کسانی همچون شرف الدین خراسانی در کتابهای مفیدش همچون از برونو تا هگل و انسان و جهان در فلسفه( همچنین در کتاب تاریخ فلسفه یونان، که به فیلسوفان ماتریالیست اولیه میپردازد) بر طرف گردیده است. در کتاب جهان و انسان در فلسفه تا حدودی نظرات ماتریالیستهای فرانسوی ، با آوردن لب چکیده نظرات خودشان تشریح شده است.

چ- کانت و هگل
خسروی ادامه میدهد:
«در نتیجه در همین نخستین گام باید این توهم را کنار گذاشت که فیلسوفانی  چون کانت و هگل - که از خردمندترین انسان های زمانه خویش بوده اند- آن قدر نادان و ابله  بوده اند که نمیتوانسته اند به واقعیت و «مادیت » جهان پی ببرند و یا آنقدر تحت سیطره ایمان مذهبی قرار داشته اند که چشم شان به« روی واقعیتی چنین آشکار» بسته بوده است. چنین هم نیست. هم کانت و هم هگل از پیشتازان و مروجان مبارزه طبقاتی بورژوازی علیه سیطره ی فئودالیسم و کلیسای حامی آن هستندو در حیات خویش به کفر و ارتداد متهم شده اند.»
البته هیچ فیلسوف ماتریالیستی نگفته که کانت یا هگل آن قدر «ابله یا نادان» بوده اند که نمیتوانستند به واقعیت و مادیت جهان پی ببرند. برعکس از نظر ماتریالیستهای دانا و خردمندی نظیر انگلس و لنین، هر دو اینها یعنی کانت و هگل نیز فیلسوفانی خردمند و دانا بوده اند؛ گر چه این مانع از این نمیشود که هر دوی اینان را ایده آلیست، یعنی کسانی که به تقدم ایده به ماده باور دارند، بنامند. و اگر خسروی گمان میکند که کسی چنین پنداشته که آنان نادان و ابله بوده اند، بی تردید به موقعیت خودش بر میگردد و اینکه فرد بی دانش و فرهنگی(با عرض پوزش، از این واژه ها محترمانه تر برای  کسی که به راحتی به افرادی مثل انگلس و لنین توهین میکند، پیدا نکردم!) مثل او، خود را دارای این جایگاه پنداشته که میتواند در مقام قضاوت میان فیلسوفانی دانا و دانشمندی همچون کانت و هگل از یکسو و انگلس و لنین از سوی دیگر بنشیند. او بیشتر باید به گمان و پنداشت های خود  در مورد خودش شک کند!؟
در حقیقت بسیاری فیلسوفان همچون هگل یا کانت به گونه های مختلف، به وجود جهان واقعی باور داشتند، اما آن را موخر یا آفریده شده بوسیله یک ذهن، عقل یا ایده  میشمردند. برای فیلسوف ایده آلیست عینی و  نیز مذهبیونی که جهان را عینی میپندارند، جهان واقعا وجود دارد و حتی برکلی ایده آلیست که میخواست ماده را نیست و نابود کند، فراموش نکرد این نکته را یادآوری کند که ماده را نفی کردن، گذشت از دست آوردهای علوم طبیعی و لذات حیات و از دست دادن ذره ای از آنها نیست!
از سوی دیگر کانت و هگل فیلسوفان دانشگاهی بوده اند و در حالیکه از یکسو نقشی مهم و انقلابی در تکامل نظرات فلسفی بورژوایی داشتند، اما بواسطه نظرات ایده آلیستی شان سویه ای محافظه کارانه در نظراتشان وجود داشت که آنان را به نظم موجود پایبند میکرد. و این بر خلاف ماتریالیستهای قرن هیجدهم است که در حالیکه از  دانشمندان  زمان خویش بودند اما نه تنها آثارشان خشم و غضب حکام فئودال کلیسا را بر میانگیخت بلکه دائما در حال پیگرد قانونی و حتی زندان(مورد دیدرو) بودند.
«نگاهی گذار و صریح به فرایند استدلال کانت و هگل، هم انتقاد ماتریالیسم فلسفی را بی اعتبار میکند و هم چارچوب و بن بستی را که ماتریالیسم فلسفی و ایده آلیسم در آن اسیرند، را آشکار میسازد.»
ما عجالتا به بن بست مورد نظر حضرت والا خسروی کاری نداریم ، آنچه در حال حاضر مورد توجه ماست همین نگاه «گذرا و صریح فرایند استدلال کانت و هگل » است که اهمیت دارد.

ادامه دارد
م - دامون
آذر 91    

 

یادداشتها

  1.  یکی از شیوه های ابتدایی استدلال مذهبیون که در دبستان ها آموزش میدادند و میدهند، حرکت از معلول به علت است. اینان از واقعیت عینی یا جهان واقعی عزیمت میکند و بر این مبنا که هر چیزی را چیزی دیگر بوجود میآورد، در پایان به علت العلل میرسند و میگویند جهان  نیز آفریننده ای دارد.
  2.  البته این موجب نمیشود که از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، نقطه عزیمت متحرک و مواج  نباشد.  در حرکت از ماده به فکر، نقطه عزیمت ماده  و نقطه پایان فکر یا ایده است. در حرکت از فکر به ماده، نقطه عزیمت ایده و نقطه پایان ماده است. از نظر پراتیک و تئوری، حرکت از پراتیک به سوی تئوری صورت میگیرد و از تئوری  به پراتیک.  بطور کلی از نقطه یک دیالکتیک ماتریالیستی، حرکت در مجموع، خواه از نظر نقطه عزیمت نخستین و خواه از نظر نقطه پایانی به  پراتیک باز میگردد، و از این روی وحدت کلی پروسه بر مبنای پراتیک استوار است. اما در عین حال، نقطه عزیمت مداوما در نوسان است و در حالیکه در یک لحظه از ماده به ذهن و ازپراتیک به تئوری جریان میابد، در لحظه بعدی وضع برعکس میشود و از ذهن به ماده یا از تئوری به پراتیک صورت میگیرد. مثلا مارکس و لنین به این نکته اشاره کرده اند که «تئوری به محض نفوذ در توده ها، تبدیل به نیروی مادی میشود»  و یا «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی غیر ممکن است». روشن است که در حالیکه نقطه عزیمت در این جا تئوری و ایده هاست، اما اولا این تئوری بدنبال فرایند پیشین مادی( پراتیک) بوجود آمده، و دوما پس از بوجود آمدن و تکوینی متعقلانه، دوباره آماده بکار رفتن در فعالیت عینی انسان می شود. اکنون خسروی میتواند بگوید منظور او این نیست، بلکه نقطه عزیمت در استدلال یک فیلسوف است!؟
  3. چنین است تعریف خسروی از دیالکتیک ماتریالیستی!؟ خسروی  از «تطور» بی سوژه ماده ( طبیعت) سخن میگوید، آن هم جایی که چند سطر قبلش از تبدیل «ماده مرده  به ماده زنده» در طبیعت و نیز «تولید»( اجتماعی) سخن گفته است. البته وی میتوانست از «تطور بی سوژه ماده» سخن براند ولی آن زمانی و جایی از طبیعت که انسان و جوامع بشری وجود نداشته باشد. عجالتا ما در روی زمین هستیم و در کره خاکی، میلیونها سال پس از پدید آمدن انسان. اینجا طبیعت در«تطور» و تکامل تضادهای درونی خود، جامعه انسانی و شعور انسانی را پدید آورده است و دیالکتیک طبیعت، شامل جامعه و شعور بشر نیز گردیده است. بنابراین، دیالکتیک ماتریالیستی تنها شامل تنها شامل تطور ماده بی شعور نبوده، بلکه شامل هر چیزی است که در تکامل طبیعت پدید آمده، از جمله  جامعه و ماده با شعور! طرح درست این نظریه بدین صورت است که در حالیکه در هگل این دیالکتیک  مفاهیم است که دیالکتیک چیزها را پدید میآورد، در مارکس،این دیالکتیک چیزها است که دیالکتیک مفاهیم را موجب میشود.
  4. و لابد اگر بخواهیم بر مبنای نظرات این «صاحب نظران در تاریخ فلسفه» قضاوت کنیم، باید بپذیریم که برکلی و هیوم تجربه گرا هم به مذهب اصالت ماده یا مسلک مادی یا ماتریالیسم معتقد بوده اند...! و این حضرات مترجمین «دانشور»  با این نوع درهم کردنها و اغتشاشات میخواهند با دیدگاههای ماتریالیستی و مارکسیستی  مبارزه کنند!  فولادوند مسائل را بد جوری قاطی کرده و عمدا. زیرا درصورتی که ما فیلسوفان را به دسته ماتریالیست و ایده آلیست تقسیم کنیم، در حالیکه لاک بواسطه تجربه گرایی ماتریالیستی خود، در این فهرست میگنجد، اما برکلی به دسته ایده آلیستها تعلق دارد و نیز هیوم  به دسته شک گرایان اگنوستیست. در حالیکه اگر از دیدگاه دو جریان تجربه گرایی و عقل گرایی بحث کنیم، برکلی و هیوم در حالیکه به دسته تجربه گرایان تعلق میابند، اما درک آنها از تجربه، با درک لاک زمین تا آسمان تفاوت دارد.  ضمن آنکه در اندیشه لاک عناصر ماوراء الطبیعه وجود داشت و برکلی یک ماوراء الطبیعه ای و یک ایده آلیست تمام عیار بود، هیوم  در وجود ماوراء الطبیعه نیز شک میکرد و بجای این همه، «نمیدانم» و «نمیتوانیم بدانم» را مینشاند.
  5. « در گرماگرم دوران روشنگری و از درون حلقه ی نگارندگان و جمع آورندگان دائره المعارف(آنسیکلوپدیست ها)، فلسفه ی ماتریالیستی سده هیجدهم پدیدآمد و گسترش یافت. این گرایش فلسفی ریشه ای ترین، انقلابی ترین و پیشروترین عناصر جهان بینی بورژوازی انقلابی فرانسوی را در خود گنجانده بود...این ماتریالیسم با هضم کردن ، غنی کردن و گسترش دادن همه ی مواد عقلانی و علمی فلسفه های سده ی هفدهم و دست آوردهای  رشته های گوناگون دانشهای طبیعی، بویژه مکانیک نیوتن و فیزیک دکارت، زمینه ی را برای رویکرد نوینی به طبیعت و انسان آماده کرد و در درون گرایش کلی نمایندگان روشنگری فرانسوی ، جبهه ای نیرومند و ناسازشکار در مبارزه با نظام اجتماعی و سیاسی فئودالی و نیز جهان بینی کلیسائی و دینی گشود، و در این پیکار بی امان از هیچ پیگرد، خطر و تهمت نمیهراسید.» شرف الدین خراسانی، انسان و جهان در فلسفه، انتشارات دانشگاه ملی ایران،1357، ص415 ). در این کتاب، خراسانی، شرح مختصر و مفیدی از آراء ماتریالیستهای فرانسوی، که متکی به گفته های خودشان است، بدست داده است.
  6.  از میان فیلسوفان فرانسوی سوای دکارت، توجه  به منتسکیو و بویژه روسو و تا اندازه ای هم  ولتر، بیشتراست.  و یا انری برگسون فیلسوفی کم اهمیت در قرن نوزدهم. در حالیکه  توجه اینان به ماتریالیستهای فرانسوی در حد چند صفحه بیشتر نیست. اینها عموما به  این دلیل است که خود این تاریخ نویسان متمایل به ایده آلیسم بوده اند. در ضمن، کسانی مثل راسل یا دورانت حتی بیشتری به فیلسوفان انگلیسی زبان پرداخته اند تا فرانسوی و آلمانی زبان. مثلا راسل به بایرون، و دورانت به هربرت اسپنسر- یعنی کسانی که در فلسفه مطرح نیستند- و نیز به پراگماتیست های آمریکایی توجه زیادی میکنند. اگر توجه کنیم که این تاریخ نویسان اصلا توجهی به فلسفه کشورهای شرقی بویژه هند، چین، کشورهای عرب و ایران نمیکنند، انگاه از یکسو گرایش ضد ماتریالیستی اینان و از سوی دیگر اروپا محوری و یا انگلیسی محوری در اندیشه آنان بیشترآشکار میگردد. سوای آنچه در مورد ترجمه آثاری که به ماتریالیستهای فرانسه توجه کرده اند، ذکر کردیم، باید اشاره کنیم که در تالیفات فلسفی فارسی، شرف الدین خراسانی و محمد رضا فشاهی، شرح فشرده ای از نظرات فلسفی در میان اعراب و نیر ایرانیان ارائه کرده اند. خراسانی در همین کتاب جهان و انسان در فلسفه و فشاهی در کتابهای از گاتها تا مشروطیت و بویژه کتاب سیر تفکر در قرون وسطی.