Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(2)

 

پ- فلسفه ماتریالیسم
 برای بحث در مورد فلسفه ماتریالیسم م ناچاریم که مهمترین بخشهای نوشته خسروی را تشریح کنیم، زیرا مباحث وی بیشتر نکات تمام کسانی را که از مارکس و مارکسیسم بریدند را در خود دارد و از این لحاظ تقریبا نمونه است!
«به نظر من ، پاسخ تئوریک به مسائل فوق در گرو شکسته شدن بن بست های تئوری انتقادی است( و کاملا روشن است که شکسته شدن این بن بست ها به هیچ روی تنها مسئله ای تئوریک نیست) و بنیادی ترین پیش فرض و نقطه ی عزیمت هر تئوری انتقادی توانا در نقد ایدئولوژی ها، ماتریالیسم است. اما مادام که این ماتریالیسم در چارچوب سنتی فلسفه اسیر است ، مادام که به مثابه مکتبی در سنت فلسفه و تاریخ آن تعبیر میشود میشود و به یک کلام مادام که ماتریالیسم فلسفی است، هرگز نمیتواند شالوده ای برای تئوری انتقادی و در نتیجه یکی از اصول ممیز آن از ایدئولوژی باشد.»( توصیف ، تبیین ونقد،  کمال خسروی - مقاله شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص 49- 48  تمامی بازگفت های ما از همین مقاله است در صورتی که از مقاله ای دیگر یا نوشته ای از نویسنده ای دیگر گفته ای بیاوریم، نام آنرا ذکر خواهیم کرد). 
نکته اساسی در این قسمت همانا نقد فلسفه ماتریالیسم به عنوان «ماتریالیسم فلسفی» است. آنچه خسروی بر مبنای «تئوری انتقادی»(1) خود میخواهد ماتریالیسمی « بیرون از چارچوب سنتی فلسفه» است. اما فلسفه و تاریخ آن و همچنین رشته های مختلف علوم اجتماعی  تا کنون چیزی سوای  جدال خطوط  اساسی در فلسفه یعنی ماتریالیسم و ایده الیسم و همچنین دیالکتیک و متافیزیک نبوده است. مارکس نیز نگفته است که فلسفه نوینی که بیرون از این مکاتب فلسفی باشد، کشف  و یا اختراع کرده است. در حقیقت مارکس و انگلس مباحث خود را درون همین چارچوب یعنی جدال ماتریالیسم و ایده الیسم و دیالکتیک و متافیزیک آفریدند. نقد آنها هم این نبود که از ماتریالیسم و یا از دیالکتیک گسسته اند. آنها هرگز چنین ادعایی نداشتند.  بحث آنها این بود که درون همین چارچوب تاریخ فلسفه، شکل نوینی به ماتریالیسم داده اند که بسط  و تکامل ماتریالیسم و تبدیل از اشکال مکانیکی و متافیزیکی به شکل دیالکتیکی است. و این نه تنها شکل ماتریالیسم و حدود و دامنه آن را تغییر داد، بلکه شکل دیالکتیک و زمینه های کاربرد آن را نیز دگرگون کرده و تکامل بخشید.  
خسروی هدف خود را چنین توضیح میدهد:
« غرض من از نوشته حاضر تنها روشن کردن شالوده و نقاط عزیمت ماتریالیسم پراتیک - و غیر فلسفی - مارکس است .  بنابراین نمیتوان آن را بحث کاملی درباره ماتریالیسم مارکس (و به طریق اولی ماتریالیسم مارکسیستی) تلقی کرد ...»
بدین گونه خسروی میخواهد که شالوده ها و نقطه عزیمت ماتریالیسم مارکس که او سر خود نام «ماتریالیسم پراتیک» بر آن میگذارد را روشن کند. نکته جالب اینجاست که این حضرات «ویرایش گر» و «پالایش گر» از خواندن این فلسفه  به عنوان ماتریالیسم دیالکتیکی داد و فغانشان به آسمان میرود و ورد زبانشان است که مارکس در هیچ  جای آثار خود، فلسفه خود را به این نام نخوانده است، اما خودشان بر فلسفه مارکس نامی میگذارند که اسمی از آن نه تنها در آثار «غیر فلسفی» مارکس نیست، بلکه اصلا در تاریخ فلسفه و یا علوم اجتماعی نیز موجود نیست. این خیلی خوب است : شما مارکسیستها، نام آن را هر چه بگذارید  معیوب و نادرست است، اما ما رویزیونیستها میتوانیم هر نامی که دلمان خواست بر این فلسفه بگذاریم، اگر حتی چنانچه نام ما در آثار مارکس پیدا نشود!
اینک خسروی به «قافیه» ی همیشگی حضرات «ویرایشگران» رجوع میکند:
«  در آثار مارکس، بر خلاف آثار انگلس و لنین ، کمتر میتوان به مجموعه ای ویژه برای ارائه یک سیستم فلسفی - به مفهوم سنتی آن- برخورد، اما این نه تنها ضعف مارکس نیست، بلکه شاید نشانه ی درک خاصی باشد که او از فلسفه و بحث فلسفی دارد.  به عبارت دیگرفقدان یک مجموعه فلسفی مستقل در آثار مارکس ، اصلا به این معنی نیست که مارکس بحثی درباره فلسفه و دیدگاهی کاملا ویژه یی درباره ماتریالیسم و ایده آلیسم ندارد.»
نخستین «پالایش» خسروی کنار گذاشتن آثار فلسفی  انگس و لنین از مارکسیسم است. و این البته کاری است که تمام رویزیونیستهای فلسفی انجام میدهند. در گذشته نقادی رویزیونیستهای فلسفی عمدتا شامل انگلس و کتابهای فلسفی وی میشد، آن هم به این دلیل که او کتابهایی مشخص در مورد فلسفه داشت، اما اینک این امر را شامل انگلس و لنین هر دو میکنند و فغانشان از این بالاست که این هر دو ماتریالیسم مارکس را ماتریالیسم دیالکتیکی نامیدند و وجود واقعیت مادی مستقل از انسان را تایید کردند.  دومین پالیش  این است که فقدان مجموعه فلسفی در آثار مارکس «نشانه درکی خاصی » است که از «فلسفه و بحث فلسفی» و «دیدگاهی ویژه درباره  ماتریالیسم و ایده آلیسم» دارد.
در اینجا خسروی یک نکته را درست طرح میکند: مارکس مباحثی فلسفی دارد و از جمله درباره ماتریالیسم( و نیز دیالکتیک و متافیزیک).  اما نکته مهم این است که سوای برخی نوشته های پراکنده وی درباره فلسفه و فلسفه تاریخ، این اندیشه های فلسفی را باید از آثار او و بویژه مهمترین کتاب او یعنی سرمایه بیرون آورد. همانطور که خسروی میگوید این «ضعف مارکس» نیست، اما بر خلاف نظر وی نشانه این هم نیست که او «درک  خاصی» سوای خطوط اساسی فلسفه از«فلسفه و مباحث فلسفی»، و یا «دیدگاهی ویژه» سوای دو خط فلسفی ماتریالیسم و ایده آلیسم  داشت. در واقع اگر مارکس به مباحث فلسفی نپرداخت به این دلیل ساده بود که وظیفه ای که او برابر خود نهاده بود، یعنی بررسی مفاهیم  و تاریخ  سرمایه داری و مبارزه عینی طبقات فرصتی برای او باقی نمیگذاشت. اگر به آثار مارکس توجه کنیم میبینیم که بخش عمده آثار او یا درباره اقتصاد است یا درباره مبارزه طبقاتی (بویژه کشورفرانسه). خود او این معنی را  در نامه ای به انگلس در16 ژوئیه  1858 یعنی زمانی که به نگارش سرمایه مشغول  بود،  چنین توضیح میدهد:
« بعلت یک تصادف صرف من  منطق  هگل را دوباره ورق زدم... اگر روزی فرصتی برای این کارها داشته باشم بسیار علاقمندم که در دو یا سه فرم چاپی جوهر (fond) عقلانی روشی را که هگل کشف و در عین حال مغلوط نموده بود برای مردمان معمولی روشن نمایم.» (مقدمه جواد طباطبائی به ترجمه دفترهای فلسفی لنین، دفتر اول و نیز نگاه کنید به کارل مارکس، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام، احمد تدین، جلد  1 زیر نویس ص442)
علم منطق هگل یکی از مهمترین کتابها در تاریخ فلسفه است و او میخواه «جوهر عقلانی روشی که هگل کشف کرده بود و در عین حال مسخ کرده بود» برای مردمان معمولی روشن کند. اشاره مارکس بسیار روشن است: «اگر روزی فرصتی برای این کارها داشتم».  بنابراین عدم پرداخت مارکس به مباحث فلسفی اصلا به این معنی نیست که او «درک خاصی» از «فلسفه و مباحث فلسفی» داشت. یعنی مثلا به چیزی جدا از ایسم های فلسفی موجود، ماتریالیسم و ایده آلیسم فکر میکرد. مارکس و انگلس به هیچوجه علیه نفس فلسفه پیش از خود، یعنی خطوط فلسفی ماتریالیسم و یا دیالکتیک نبودند. آنها علیه نواقص و کمبودهای این دو جریان فلسفی بوده و  گسست و جهش کیفی آنها  این نواقص و کمبودها را در بر میگرفت.
خسروی ادامه میدهد:
«به نظر من، رد پاهای درک مارکس از ماتریالیسم را میتوان آشکارا در آثارش دنبال کرد و به سر منشاء آن که نقطه گسستی از ماتریالیسم فلسفی است یعنی به تزهایش در باره فوئر باخ رسید.»
مارکس هرگز از ماتریالیسم پیش از خود نگسست. او همچنان که از اظهارات بیشمار وی در آثارش پیداست یک ماتریالیست بود و وجود ماده و واقعیت عینی و تقدم آن بر ذهن انسان را میپذیرفت. همانطور که پس از این خواهیم نقد آنها از ماتریالیسم پیش از خود، یکی این بود که این ماتریالیسم نظر خود را به فعالیت عینی انسان یا پراتیک بشر تعمیم نمیداد و دوم اینکه، انسان انتزاعی  را بجای انسان اجتماعی میگذاشت و سوم، نظریه ماتریالیستی وجود مستقل ماده از ذهن را به تاریخ جامعه گسترش نمیدهد.
«من در این نوشته خود را تنها به بحث پیرامون همین سر آغاز و جایگاه ماتریالیسم پراتیکی محدود خواهم کرد.»
بنابراین خسروی میخواهد «ماتریالیسم پراتیکی» خود را  گسستی از ماتریالیسم فلسفی و به عنوان یک خط فلسفی «جدید»  که او آن را به مارکس نسبت میدهد، ارائه دهد. ببینیم این کار را چگونه انجام میدهد:
«نخست ببینیم که منظور از ماتریالیسم فلسفی چیست؟ ماتریالیسم فلسفی در یک کلام  و در تحلیل نهایی ماتریالیسمی است که تاریخی نیست.»
این تعریف را  اگر به این معنا بگیریم که بین فلسفه ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی تمایزی موجود است، درست است، اما اگر به این معنی بگیریم که بین ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی رابطه ای وجود ندارد، به هیچوجه درست نیست. زیرا  پایه و اساس ماتریالیسمی که تاریخی باشد همان فلسفه ماتریالیسم است.  از نظر مارکس و انگلس هم کسی که ماتریالیسم را به تاریخ جامعه گسترش ندهد، و تنها محدود به «طبیعت» و یا «انسان منفرد» کند، یک ماتریالیست استوار و پیگیر نیست، نه اینکه اصلا فلسفه ماتریالیسم را کنار بگذارد و به یکباره به ماتریالیسم تاریخی، آن هم آن ماتریالیسم تاریخی که مد نظر خسروی و با «پالایش های» رویزیونیستی آن است، بپرد!
«اما بسنده کردن به این تعریف چند ایراد دارد : نخست انکه تنها تعریفی سلبی برای ماتریالیسم ارائه میدهد و روشن نمیکند که این ماتریالیسم چیست، دوم آنکه برای تعیین حدود ماتریالیسم فلسفی، آنرا در مقابل ماتریالیسم تاریخی قرار میدهد. و اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی»، اگر محتوایش دقیقا توضیح داده نشود، شدیدا گمراه کننده است. این اصطلاح بلافاصله معنای رایج و عامیانه آن دال بر فلسفه تاریخی پنج مرحله ای است. اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی» معمولا در کنار« ماتریالیسم دیالکتیک» بیشتر نقش یک فلسفه تاریخ و در نتیجه مکملی ایدئولوژیک را برای دستگاه فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک ایفا میکند. و دست کم منظور مرا از ماتریالیسم تاریخی برآورده نمیسازد؛ و سوم انکه ماتریالیسم تاریخی هنوز لازم است که نشان دهد چرا ماتریالیسم و چرا تاریخی است. به عبارت دیگر برای آنکه ماتریالیسم تاریخی بتواند فصل ممیزی روشنی از ماتریالیسم فلسفی باشد، لازم است مبناها و نقاط عزیمتش در ژرفای بیشتری مورد پژوهش قرار گیرند.»
اغتشاش آفرینی های خسروی آغاز میشود: یکم اینکه اگر کسی ماتریالیسم تاریخی  را محدود به وجود پنج نظام اقتصادی - اجتماعی کند، بی تردید اشتباه میکند؛ اما مارکسیسم، لنینیسم و مائوئیسم هرگز ماتریالیسم تاریخی را، که بی تردید کاربرد فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک در تاریخ یا فلسفه تاریخ است، تنها محدود به وجود پنج نظام اجتماعی معین نکرده، بله نقطه آغاز آنرا  کار و تولید مادی بشر دانسته اند. تولید مادی  را نیز به دو بخش نیروهای مولد و روابط تولید تقسیم کرده اند. سپس گفته اند که بین  نیروهای مولد و روابط تولیدی هم تضاد و هم رابطه و تاثیر متقابل حکمفرماست و نیروهای مولد در این رابطه دارای نقش تعیین کننده است. آنگاه این فکر را بیان داشته اند که زمانی میرسد که بین نیروهای مولد و روابط تولید تضاد اوج میگیرد و انقلابات برای تغییر روابط تولید پدید میآید. از نظر آنها روابط تولید، زیر ساخت اقتصادی نظام تولیدی را تشکیل میدهد و روساخت سیاسی و فرهنگی بر بستر آن و در تضاد و رابطه متقابل با آن شکل میگیرد که در عین حال دارای توان تاثیر گذاری بر این زیر ساخت اقتصادی است که در مجموع دارای نقش تعیین کننده  در تکامل جامعه است.  و بالاخره معتقد بودند که این تولید مادی هرگز بصورت امری انتزاعی نبوده، بلکه در تکامل خود، اشکال، مراحل  یا نظامهای مشخصی بخود گرفته است. بنابراین مارکسیستها، وجود اشکال یا نظامهای مشخص که گاه ترکیبی بوده از دو یا چند نظام با یکدیگر، و نیز یک توالی و تبدیل تقریبی و نسبی از لحاظ تاریخی را، از همین لحاظ یعنی تغییر اشکال کار و تولید مادی  یا شیوه های تولید میدانند. چنین است لب نظریه ماتریالیسم تاریخی.
و دو دیگر، آیا خسروی نظام اجتماعی دیگری سوای این پنج نظام تولید مادی یعنی اشتراکی نخستین، برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و سوسیالیسم واشکال خاص آنها که با برخی تمایزهای ملی و منطقه ای بروز کرده است، میشناسد.
به هر رو، در اینجا میبینیم که  خسروی ماتریالیسم غیر فلسفی خود را از یکسو «ماتریالیسم پراتیکی» می خواند و از سوی دیگر نظریه مارکسیستها را در مورد ماتریالیسم تاریخی تحریف میکند تا به مرور جایی برای نفی ماتریالیسم و دیالکتیک موجود در نظریه ماتریالیسم تاریخی باز کند . اینک او به تعریف فلسفه ماتریالیسم دست میزند:
«ماتریالیسم فلسفی عبارت است از آن دستگاه فکری برای تبیین هستی به مثابه هستی که اولا هستی را به امر ذهنی (سوبژکتیو) و امر عینی(ابژکتیو) تقسیم میکند، ثانیا تحت عنوان امر عینی فقط ماده یا شیئی را مد نظر دارد و ثالثا در تحلیل نهایی بر آن است که امر عینی بر امر ذهنی تقدم دارد.»
خسروی اینجا،عامدانه، ایده های اصلی ماتریالیسم را با شکلهای گوناگون آن درهم میکند تا مقدمه ای برای تئوری باصطلاح «غیر ایدئولوژیک» خود یعنی «ماتریالیسم پراتیکی» بسازد.اولا، این تنها ماتریالیسم نیست، که هستی را به امر عینی و امرذهنی تقسیم میکند، بلکه تمامی فیلسوفان ایده الیسم نیز به همین گونه تقسیم بندی میکنند. در واقع بحث اساسی موجود میان فلاسفه بدلیل وجود این دو یعنی امر مادی و ذهنی است. دوما، ایده آلیست ها میگویند امر ذهنی مقدم بر امر مادی است، اما ماتریالیست ها میگویند امر مادی بر امر بر امر ذهنی مقدم و واقعیت عینی مقدم بر شناسایی آن است و این  نظر بین تمامی ماتریالیستها مشترک است و کسی که اینها را انکار کند، اصلا ماتریالیسم نیست . سوما  این تنها ماتریالیسم پیش از مارکس بود که تحت عنوان امر مادی، تنها  ماده یا شیء را در نظر میگرفت و فعالیت عملی بشر را جزوی از امر عینی نمیشناخت. مارکس همان امور پیش گفته را شامل فعالیت عینی بشر یعنی پراتیک نیز کرد. او نخست فعالیت بشر را به دو جزء فعالیت عینی و فعالیت ذهنی تقسیم کرد سپس گفت که فعالیت عینی بشر یا وجود اجتماعی بشر مقدم  بر فعالیت ذهنی یا شعور اجتماعی اوست. مارکس در دو امر نخستین با تمامی ماتریالیستها وحدت دارد، اما در امر سوم از آنها جدا میشود.  
خسروی ادامه میدهد:
قدمت تاریخی ماتریالیسم فلسفی و تلقی های بسیار گوناگونی که از امر ذهنی و رابطه آن با امر عینی دارد مانع این نیست که – با اندکی تسامح – بگوییم که ماتریالیسم فلسفی هستی را به دو جزء سوژه (آگاهی، خود، خود- آگاهی، روح، جان، خدا، ماورالطبیعه، لاهوت، امر معقول، مثل) و ابژه (هیولا، امر مادی، امر محسوس...) تقسیم میکنند و برآن است که ابژه بر سوژه تقدم دارد. به همین ترتیب ماتریالیسم فلسفی، ایده آلیسم را در همین چارچوب ، دستگاه فکریی تعریف میکند که معتقد به تقدم سوژه بر ابژه است. گرچه این دوگانگی، دستگاه مختصات ماتریالیسم را برای توضیح خود و توضیح ایده الیسم میسازد، اما به این معنی نیست که ماتریالیسم فلسفی همواره دوالیست یا ثنوی مذهب است. برعکس، ماتریالیسم فلسفی سوژه را از ابژه استنتاج میکند و بر آن است که تفاوتش با ایده آلیسم در این است که ایده آلیسم را ابژه را از سوژه نتیجه میگیرد. به سخن دیگر ماتریالیسم فلسفی همواره سوژه را به ابژه تقلیل میدهد و بر آن است ایده الیسم عکس این حالت عمل میکند.»(تاکید از ماست)
اینها شرح و توضیح فلسفه ماتریالیسم نیست. مشتی کلمات درهم و مشتی چرندیات درباره فلسفه ماتریالیسم است که یا از بی دانشی ونادانی شخص گوینده نسبت به آنچه در موردش حرف میزند و یا از شارلاتان بازی او بر میخیزد؛ و ما بعدا وقتی خسروی، نظرات انگس و لنین را در این مورد تشریح میکند، میبینم اثری از این نسبت های نادرست، عبارت درهم، مغشوش و ناروشن در نظریات این دو نیست. اینها «اندکی تسامح» در توضیح فلسفه ماتریالیسم نیست بلکه آنچنان «تسامحی»(البته اگر بتوان نام آنرا تسامحی گذاشت که از بی دانشی نویسنده برخاسته است) است که اصل مطلب را تیره و تاریک میکند. این  تنها ماتریالیسم نیست که ایده آلیسم را به عنوان نظریه ای ضد خود تعریف  میکند، بل خود فیلسوفان ایده الیست بوده و هستند که - همچون ماتریالیستها- جهان را به امر مادی و امر ذهنی تقسیم کرده و به تقدم امر ذهنی به امر مادی(در صورتی که اصلا وجود آن را بپذیرند) باور داشته و دارند، و به همین ترتیب، در عین حال نظرات ماتریالیستها را به عنوان نظریاتی ضد خودشان تعریف میکنند. ماتریالیستها، ایده آلیسم را در «چارچوب» نظریه یا «دستگاه مختصات» خود و صرفا برای روشنی بخشیدن به نظرات خود تفسیر نمیکنند، بلکه همانطور که واقعا و بیرون از «دستگاه مختصات»(این واقعا بی دانشی نیست، بلکه روشی مزورانه و برای در باز کردن برای  فلسفه ایده آلیسم میباشد) و در عرصه فلسفه وجود دارد، تفسیر میکنند و نظریات خود را درمقابل آنان قرار میدهند. ماتریالیستها، جهان را به دو وجود واقعی یعنی ماده  و  ذهن (یا آنچه در گذشته میگفتند « روح») که به جای آن میتوان «آگاهی یا از خود آگاهی» و« عقل» را بکار برد،  تقسیم میکنند، اما آنها هرگز به جای ذهن که موجودیتی واقعی دارد، «خدا»، «ماوراالطبیعه» یا «لاهوت» را بکار نمی برند،(2)  زیرا اینها، یا تعاریف ایده آلیستها ازهمان امر ذهنی است (به عنوان مثال «مثل» در فلسفه افلاطون  و لاهوت یا «جهان برین» در ادیان) و یا نشانگر پیوند معینی است که بین ایده آلیستها و مذاهب که خدا یا ماوراالطبیعه را قبول دارند، وجود دارد. خسروی بسیار ناراست و دودوزه باز میشود، زمانی که علیه کسانی بحث میکند که ماتریالیسم را همواره «دوالیسم یا ثنوی مذهب» میدانند.  ماتریالیسم واقعی نه تنها هیچ زمانی «ثنوی مذهب» نیست، بلکه  همواره دارای نظریه  یکتا نگر(مونیسم) بوده و هست؛ زیرا ماتریالیسم وحدت واقعی جهان را پذیرفته و آن را در مادی بودن آن میداند و نه در هیچ چیز دیگر. این ها چرندیاتند که ماتریالیسم (دیالکتیکی) ذهن را به ماده «تقلیل» میدهد.(3)  ماتریالیسم دیالکتیک، ذهن (یا فاعل را) به واقعیت عینی «تقلیل» نمیدهد، و یا آن را از ماده «استنتاج»!؟ نمیکند، بلکه آنرا عالی ترین محصول(یا چنانچه «استنتاج» را به معنی نتیجه پنداریم، نتیجه تکامل)  ماده دانسته که در عین وابستگی نهایی به ماده،(زیرا ذهن بدون ماده وجود ندارد، اما ماده بدون ذهن وجود دارد) هویتی متمایز و کیفتی قابل تفکیک(در مقابل یگانگی مطلق) از ماده  و دارای قدرت تاثیر گذار و تکامل بخش بر ماده یا واقعیت عینی دارد. گر چه باور دارد که در تحلیل نهایی این واقعیت عینی است که تعیین کننده پیشرفت و تکامل این هر دو است. این ماتریالیسم نیست که میگوید که ایده آلیست ها، ماده را به ذهن تقلیل میدهند، بلکه این بعضی فیلسوفان ایده آلیست (مانند برکلی) بوده اند که چیزی به نام ماده یا واقعیت عینی را قبول نداشته و همه چیز جهان را احساس یا ذهن دانسته اند.
و به عنوان نکته آخر، خسروی از« تلقی های گوناگون» از ماتریالیسم نام میبرد. این عبارت،  نظرانگلس را بیاد میآورد زمانی که از «شکلهای گوناگون» ماتریالیسم صحبت کرد و گفت که ماتریالیسم در هر چرخش علمی و تاریخی باید شکل خود را عوض کند. عجالتا در این جا اشاره کنیم که ماتریالیسم مارکس و انگلس نیز یکی از این اشکال( یا آنطور که خسروی میگوید تلقی های گوناگون) فلسفه ماتریالیسم است نه چیزی سوای ماتریالیسم!
خسروی به «توضیحات» درهم خود ادامه میدهد:
« میتوان گفت که نقطه عزیمت ماتریالیسم فلسفی انسانی است منفرد و انتزاعی که در برابر هستی طبیعی و اجتماعی قرار گرفته و قصد دارد این هستی و جایگاه خود را درون آن توضیح دهد. بنابراین وجوه مشخصه ماتریالیسم  فلسفی عبارتند از این که هستی را به عنوان هستی در نظر میگیرد، هستی را به دو جزء سوژه و ابژه تقسیم میکند  و برای هیچ کدام تاریخیتی قائل نیست، و در نهایت سوژه منفرد انتزاعی را از هستی انتزاعی غیر تاریخی منتج میکند.»
از شیوه توضیح خسروی  و اصرار وی بر اینکه کلمات «سوژه» و «ابژه» را بجای  ذهن  و واقعیت عینی که در فارسی جا افتاده اند، بکار برد، که بگذریم، این توضیحات نیز بکلی درهم است زیرا برخی از آنها بین همه ماتریالیستها از آغاز تا کنون مشترک است و برخی دیگر تنها اشکالی از ماتریالیسم را در بر میگیرد. نقطه عزیمت ماتریالیسم انسانی منفرد نیست، بلکه ماده، طبیعت  یا واقعیت عینی است. همه ماتریالیستها تقسیم جهان را به مادی و ذهنی میپذیرند و واقعیت عینی را مقدم بر اندیشه میدانند. اما این همه ماتریالیستها نیستند که انسان را به عنوان  انسان منفرد و انتزاعی در نظر میگیرند، این ماتریالیستهای پیش از مارکس - که فوئر باخ از جمله آنان است - هستند که انسان را  نه به عنوان انسان اجتماعی،  بل به عنوان انسان منفرد و انتزاعی در نظر میگیرند.

ت- بازهم انگلس و لنین!
«نقطه عطف و یا شاید نقطه ی آغاز ماتریالیسم فلسفی در سنت مارکسیستی را باید نزد انگلس جست و جو کرد. او در کتاب لودویک فوئر باخ و ... با طرح یک دو راهه سنگ بنایی را میگذارد که اگر هیچ عیبی نداشته باشد، دست کم این عیب را را دارد که بر پایه آن ، کل دستگاه ماتریالیسم فلسفی در درون سنت مارکسیستی بنا شده است. انگلس به روشنی میگوید(انگار قرار است نظرش را مثل حضرات تئوری انتقادیون مکتب فرانکفورت لای صدتا چیزهای اجق وجق بپیچاند و بگوید و یا از کسانی همچون حضرات خسروی، ترس یا رودرواسی دارد) که همه ی فلاسفه  و یا اردوگاه های فلسفی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: آنها که تقدم ماده بر ایده را قبول دارند  و درنتیجه ماتریالیست اند و آنها که به وارونه ، معتقد به تقدم ایده بر ماده اند و ایده آلیست اند. همین فرمولبندی به زبان دیگر در نزد لنین و در کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم یافت میشود، بدین ترتیب که آنکه استقلال واقعیت مادی و خارجیت آن را نسبت به سوژه شناسا میپذیرد، ماتریالیست است و کسی که آن را ناشی و منتج از سوژه میداند، ایده آلیست است و آن کس که این دو را به هم به منوط میکند یا در خارجیت عین نسبت به ذهن اما و اگر میآورد ، اگنوستیست، لاادری، کانتی مسلک  و بالاخره ایده آلیست است.»
خسروی هنگامی که میخواهد نظریات انگلس یا لنین را تشریح کند تا حدی واژه ها و عبارات آنها را بازگو میکند و اینجا میبینیم که تا حدودی نظرات انگلس یا لنین ساده تر از آنگونه ای است که خسروی  آنها را بازگو کرده بود. و این تا حدودی بدین معناست که در اینجا هم دچار خبط شده و نظریات دیالکتیکی هر دو را پنهان میکند و بویژه نظریات لنین را مغشوش و نادرست عرضه میکند.
در ابتدا میپرسیم که «منوط کردن این دو به یکدیگر» به چه معناست؟ منوط کردن یعنی دو امر را وابسته به یکدیگر و دارای ارتباط متقابل دانستن. اما اگنوستیسیسم ماده و ذهن را به هم منوط نمیکند، بلکه در « امکان شناسایی یا لااقل یک شناسایی جامع از جهان » (انگلس لودویگ فوئر باخ...» اما و اگر میآورد. مثلا هیوم همچون برکلی موجودیت ماده خارج از ذهن را رد میکند  و آنرا اصلا قبول ندارد، پس چگونه میتواند ماده و ذهن را دارای ارتباط متقابل و «منوط به یکدیگر» بداند! کانت هم واقعیت عینی را «شیء فی النفسه» میداند، غیر قابل دریافت و  ناشناختنی. او زمان و مکان را نه اموری عینی که  ما بوسیله احساس خود دریافت میکنیم، بلکه ناشی از  خود ما میداند و نیز مفاهیم و مقولات را نه اموری  که در تغییر کیفی احساسهای ما به مفاهیم و مقولات شکل میگیرد، بلکه تولید شده بوسیله خود ذهن  و اطلاق شده بوسیله ذهن به واقعیت  میداند. کانت این هر دو را، اموری «پیشینی» و مستقل از تجربه میداند، پس چگونه ماده و ذهن را  به یکدیگر« منوط » میکند؟!( 4). بنابراین هیچکدام از این دو فیلسوف ماده و ذهن را به هم «منوط» نمیکنند.
از سوی دیگر دیالکتیک ایده آلیستی(هگل) و دیالکتیک ماتریالیستی(مارکس، انگلس، لنین و مائو) در مقابل متافیزیسین ها که این دو را مطلقا جدا از یکدیگر در نظر میگیرند،  ماده( واقعیت عینی مستقل ازما) و ذهن را به هم منوط میکنند و آنها را دارای وابستگی متقابل به یکدیگر میدانند با این تفاوت که ایده آلیستها در این پروسه ذهن را دارای نقش تعیین کننده میدانند و ماتریالیست ها واقعیت عینی را. در ضمن نه این امر باعث میشود که ماتریالیستها دیگر وجود مستقل واقعیت عینی را نسبت به ذهن انکار کنند و نه ایده آلیستها وجود مطلق ذهن یا بنا بقول هگل «ایده مطلق» را!
اما اگر ما این دو را «منوط» به یکدیگر کنیم، بی آنکه یکی از این دو پروسه را دارای نقش تعیین کننده بدانیم، ما به وحدت مطلق ماده و ذهن باور داشته ایم. وحدت مطلق واقعیت عینی و ذهن بشر، متافیزیک است، و از طریق متافیزیک راه به سوی ایده آلیسم میبرد.  بدین سان  
خسروی جایی که میخواهد ماتریالیسم و ایده آلیسم را توضیح دهد مسائل ماتریالیسم  و ایده آلیسم را با مسائل دیالکتیک و متافیزیک قاطی میکند تا جای برای نظریه خود که باصطلاح این دو را «منوط» به یکدیگر میکند، فراهم سازد.
خسروی در ادامه بحث در باره انگلس و لنین چنین میگوید:
« من در اینجابه علل طرح این دیدگاه از سوی انگلس و لنین و جایگاه ایدئولوژیک و سیاسی این دو اثر در مبارزات سیاسی آن دوره ها نمیپردازم. روشن است که این درک از ماتریالیسم به مقدار زیادی در درک قرن هیجدهمی از ماتریالیسم ریشه دارد و این ماتریالیسم اخیر خود با مبارزه طبقاتی بورژوازی نوخاسته علیه اشکال اجتماعی و سیاسی کهن و تکیه گاه مذهبی آنها گره خورده است . دقیقا از همین رو است که اغلب لبه ی تیز حمله ماتریالیسم  انگلس و بویژه لنین عمدتا متوجه مذهب است و به همین دلیل است که هر دوی آنها به گسستی بین ماتریالیسم مارکس  و ماتریالیسم فلسفی فوئر باخ قائل نیستند  و آن را تکامل و تداوم ماتریالیسم فوئر باخی میدانند...»
در تاریخ فلسفه، شکل متافیزیکی و مکانیکی، شکل عمده ماتریالیسم در قرن هیجدهم بود؛ و این  شکلی بود که بورژوازی  که در آن زمان انقلابی بود، علیه ایده آلیسم و نیز مذهب بکار میبرد. این ماتریالیسم همانطور که انگلس به روشنی در فوئرباخ و ...نشان داد عمدتا در وابستگی به علوم مکانیکی و در حدی که این علوم پیشرفت میکرد، تکامل میافت. اما این ماتریالیسم تنها علیه مذهب نبوده، بلکه علیه فلسفه ایده آلیسم بطور کلی مبارزه میکرد. مضمون این مبارزه این بود که بجای اینکه ما از ایده های خود حرکت کنیم، از واقعیت عینی حرکت کنیم و ایده های خود را در انطباق با قوانین واقعیت بیرون، بپرورانیم و چون تنها منبع معتبر شناخت بشر علوم بودند و این علوم هنوز وابستگی فرایندهای طبیعت را به یکدیگر درنیافته بودند، لذا در حد همان علوم، نمیتوانست وابستگی اجزآء و روندهای طبیعت و کل همبستگی جهان را دریابد و نیز نظریه ماتریالیسم را به حوزه فعالیت عینی انسان و تاریخ وی تعمیم دهد.(5)
مارکس و انگلس به هیچوجه در حد اشکال ماتریالیسم قرن هیجدهم (و همچنین دیالکتیک هگل) متوقف نشدند، بلکه در عین وفاداری به نفس خط  ماتریالیسم (و نیز دیالکتیک هگل)، در عین حال از اشکال نادرست و عقب مانده آنها، یعنی ماتریالیسم متافیزیکی فوئرباخ، و دیالکتیک ایده آلیستی هگل) گسست کردند. از نظر انگلس و لنین نیز چنین گسستی از ماتریالیسم پیشین صورت گرفته، اما نه به معنای مورد نظر کسانی همچون خسروی که میخواهد نفس ماتریالیسم و ایده های اساسی آن نفی شود، بلکه در همان حدودی که پیش از این بکرات توضیح دادیم و در ادامه نیز توضیح خواهیم داد.
از سوی دیگر نه انگلس و نه لنین، لبه تیز حمله خود را بروی مذهب ننهادند. بلکه بر سرمسئله شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی و چگونگی تکامل آن در عرصه علم طبیعی و اجتماعی نهادند.(6)  لب بحث انگلس در فوئرباخ و... این است که پیشرفت های تازه علوم  و تکامل مبارزه طبقاتی در جامعه، نابسندگی و عقب ماندگی ماتریالیسم فوئر باخ  و مبارزه صرف او با مذهب (و اختراع مذهب نوین عشق) را نشان میدهد.  بحث لنین نیز با ماخیستها بر سر پیشرفتهای علمی ای بود که در اواخر قرن نوزدهم پدید آمده بود و ماخ و آوناریوس و پیروان روسی ایشان، از آنها استفاده میکردند تا ماتریالیسم، دیالکتیک و مارکسیسم را رد کنند. 
خسروی اینک به اتهام زنی به ماتریالیستها و پیش بینی عاقبت کسانی که واقعیت عینی را مقدم بر اندیشه میدانند، میپردازد:
« بنای من دراین نوشته تنها این است که ثابت کنم ماتریالیسمی که اساس کار خود را بر این پایه بگذارد، اگر در بحث  و استدلال پیگیر باشد و از منطق خود تخطی نکند، بطور اجتناب ناپذیری  یا به ایده آلیسم – بنا به تعریف خودش- منجر میشود و یا حداکثر به استلزام، اتکا و ضرورت متقابل سوژه سوژه و ابژه ( که بنا به درک لنین عبارت است از شک گرایی و کانتی مسلکی). به عبارت دیگر میخواهم ثابت کنم که اگر کسی خود را به این دلیل ماتریالیست میداند که به تقدم ماده بر ایده و یا خارجیت و استقلال اشیاء از ذهن معتقد است ، اگردر استدلال پی گیر باشد، مسلما  یا به تقدم ایده بر ماده ( و به نظر خودش ایده آلیسم) میرسد و یا به لاادری گری.»
ما در بخش های بعدی خواهیم دید که خسروی  چگونه ادعای خود را ثابت خواهد کرد!
اینک تنها به این نکته اشاره کنیم که این «استلزام» و «اتکا» میان واقعیت عینی و اندیشه بشری، که همان مفهوم «منوط» را بیاد میآورد، نه در رابطه میان ماتریالیسم و ایده آلیسم، بلکه در حوزه مسائل متافیزیک و دیالکتیک قرار میگیرد.
دو شکل تفکر میتوان تصور کرد:  نخست اینکه  فیلسوفی واقعیت عینی و ذهن را لازم و ملزوم، متکی و وابسته به یکدیگر و دارای «تاثیر  متقابل» بداند و در عین حال یکی از این دو را مقدم بر دیگری فرض کند، یک فیلسوف دیالکتیسن، اما ایده آلیست (همچون هگل) و یا ماتریالیست (همچون مارکس) یعنی یکتانگر(مونیسم) است.
اما اگر فیلسوفی ذهن و واقعیت را چنان درهم کند که مطلقا غیر قابل تفکیک و بدون هیچ تضادی باشند، و یا تاثیر متقابل همزمان وغیر قابل تشخص میان آنان را، فرض بگیرد، بی آنکه یکی را بر دیگری مقدم و یا دارای نقش محوری و هویت دهنده بداند، آنگاه چنین دیدگاهی بدرستی شک گرایی است. زیرا میتوان تا ابد این تاثیر متقابل بدون تشخص و بدون هویت را  فرض کرد و در یک دایره ای تکراری چرخ زد، بی آنکه توانست چیزی را، یا کیفیتی متمایز از چیزی دیگر را، توضیح داد و یا نقد کرد.(همانطور که پس از این خواهیم دید این ها زمینه اکونومیسم ناب است)
اما «ضرورت متقابل» به چه معناست؟ اگر به این معناست که هر دو، وجودشان متقابلا و در وابستگی به یکدیگر«ضروری» است و یا در آن واحد در یک «وحدت ضروری یکدست» عمل میکنند؟ در صورت نخست یعنی در صورتیکه ما واقعیت عینی و ذهنی را  در رابطه شان با یکدیگر، مشروط به هم بدانیم، درست است. اما چنین وابستگی و لازم و ملزومی یا «ضرورت» متقابلی، به هیچ عنوان مطلق نبوده، بلکه نسبی و تاریخی است و این دو در تضاد مطلق با یکدیگرند، و در این وابستگی و تضاد، این واقعیت عینی است که در تحلیل نهایی نقش تعیین کننده دارد و نه ذهنیت. اما اگر این  لازم و ملزومی یا «استلزامی»(7) جایی  برای هیچگونه تشخص و عمده و غیره شدن جهات درگیر نداشته باشد، آنگاه بی تردید این همان متافیزیک است. خسروی اینجا هم مسائل را درهم میکند. زیرا میخواهد ایده آلیسم خود را با نسبت دادن به طرف مقابل، پنهانی وارد کند.
اینک خسروی باید ثابت کند که نظریه ماتریالیسم دیالکتیکی ( ونه متافیزیکی) چنانچه در استدلال خود پیگیر باشد، به ایده آلیسم میانجامد: این گوی و این میدان!    

                                       ادامه دارد.

م- دامون
آبان 91

افزوده ها

  1.  این «تئوری انتقادی»  که ظاهر باصطلاح «نقاد» دارد، نظریه اصلی هجویات ارتجاعی مکتب فرانکفورتی ها، بویژه یورگن هابرماس در نقد مارکسیسم است که  که در حقیقت در زیر آن، فلسفه ضد مارکسیستی خود را میپوشانند و خسروی این مفهوم را نه از مارکسیسم و مثلا نقادی مارکسیسم از اقتصاد، سیاست و فرهنگ، بلکه از آنها قرض گرفته است و برای نفی تئوری های اساسی مارکسیسم بکار میبرد.
  2. مثلا تصور کنیم ماتریالیست ها بگویند که هم خدا وجود دارد هم ماده. اما وجود خدا مقدم نیست، بلکه موخر بر ماده است؛ و یا ماورالطبیعه و لاهوت یا جهان برین وجود دارند، اما موخر بر طبیعت هستند. اینها تنها چرندیات و آت آشغالهایی است که تنها از یک ذهن رویزیونیست دو آتشه  که دچار جبن و بزدلی است، برمیخیزد، و نشان میدهد که وی شجاعت آن را ندارد که نظر مخالف خود را بروشنی و آنطور که واقعا وجود داشته و دارد، تعریف و نقد کند .
  3. برخی اشکال ماتریالیسم مانند ماتریالیسم مکانیکی یا متافیزیکی  هم ماده و هم ذهن را میپذیرند، اما تاثیر گذاری را یکسویه و بطور مطلق از جانب ماده بر ذهن میدانند. ماتریالیسم عامیانه در قرن نوزدهم (بوخنر و موله شت) ذهن را نتیجه «ترشح مغز» میداند،همانطور که جگر صفرا را ترشح میکند. نگاه کنید به انگلس درباره فوئر باخ و... همینطور مفهوم «استنتاج» گیج کننده است. اگر منظور مثلا نتیجه تکامل باشد، آری ماتریالیستها ذهن را نتیجه تکامل ماده میدانند.
  4. کانت معتقد است که مکان و زمان  صورت ها یا جزئیات حسی مستقل از تجربه هستند که ما آنها  را به ماده نمودها که بوسیله احساس از موضوع های بیرونی دریافت شده اند، اطلاق میکنیم، و احساس های ما در این صورت های «پیشینی» در نسبت های معینی نظم و سامان  پیدا میکنند. تنها چیزی که کانت تصدیق میکند یک شیئی فی النفسه (همانطور که هگل گفت یک «انتزاع توخالی») است که بیرون از ما و ماورای ما وجود دارد و ما تنها  نمود آنرا دریافت میکنیم. و این تنها تصدیق میکند که کانت یک دوآلیسم است که دو منبع برای شناخت های ما قائل است که او یکی از آنها یعنی «شیء فی النفسه» را تیره و تار میکند .بطور کلی  سوای اینکه کانت یک ایده آلیست است، بخاطر اینکه وجود «شیء فی النفسه» را در ماورای نمودها  تصدیق میکند، دوآلیست خوانده اند.
  5. اما این نه تنها ماتریالیسم بود که با علوم رابطه داشت، بلکه اشکالی از ایده آلیسم همچون ایده آلیسم کانت و هگل نیز به علوم تکیه میکردند. کانت مذهب را قلمرو ایمان میدانست و هگل ایده مطلق، یعنی مفهومی فلسفی را به جای قدرت مافوق طبیعی مینشاند. این دو فلسفه نیز اندیشه بورژوازی درآن زمان بودند.
  6. مثلا انگلس در فوئر باخ و...  پس از شرحی از ویژگیها و نواقص ماتریالیسم سده هیجده، و وابستگی آن به پیشرفت علوم مکانیکی در آن زمان، ماتریالیستهای سالهای پنجاه را چنین نقد میکند:« مبتذل کنندگانی که در سالهای پنجاه در آلمان نقش ناشر ماتریالیسم را ایفا میکردند، در هیچ موردی از این حدود آموزشهای آموزگاران خویش(حدودی که وابسته به علم آن زمان بود) فراتر نرفتند. تمام کامیابیهای تازه به تازه علوم طبیعی برای آنها  تنها به عنوان دلایل تازه ای علیه وجود خالق عالم مورد استفاده قرار میگرفت.»(  انگلس، فوئرباخ و... ص 15 و 16، توضیح داخل پرانتز از ماست. 
  7.  بجای بکار برد مفاهیم و لغات اندیشه مورد نظر در زبان فارسی، چقدر دور خودشان میچرخند تا لغات و مفاهیم غیر مصطلح در ادبیات مارکسیستی فارسی را پیدا کنند، تا بتوانند رد مسئله را گم کنند!