Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(11)

بخش دوم- نظریه بازتاب

پ-  نکاتی در مورد کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
 بیگی به نقد لنین ادامه میدهد:
«در طی مقاله روشن خواهم کرد که مشرب فلسفی لنین در اثر نامبرده ماتریالیسمی است که وجوه اساسی اش را از ماتریالیستهای ماقبل مارکس اتخاذ نموده و عملا تمام ایراداتی که مارکس به فوئرباخ قائل شد، شامل اندیشه های فلسفی لنین نیز میگردد.» (
ما در زیر به این ایرادات بیگی رسیدگی خواهیم کرد و تفاوت ماتریالیسمی را که بیگی منسوب به فوئرباخ میداند با آن ماتریالیسمی که به مارکس نسبت میدهد را ، خواهیم فهمید. اما پیش از آن لازم است که در ارتباط با آنچه که بیگی میگوید،اندکی تامل کنیم. زیرا در مورد این اثر لنین و تاثیر آن از نگرش غیردیالکتیکی فوئرباخ، بینش فوئرباخی پلخانف و نیز دیدگاههای فلسفی انگلس که لنین بعدها وی و پلخانف را در عدم توجه لازم به قانون اساسی دیالکتیک یعنی قانون وحدت اضداد بعنوان قانون اساسی جهان عینی مورد نقد قرار میدهد،  مطالبی انتقادی نوشته شده است.(1)
لنین سالها پس از نگارش کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در بخشی از یادداشتهایی که پیرامون سه کتاب علم منطق هگل نگاشت(کتاب سوم - آموزه ی مفهوم) و با نام دفترهای فلسفی( مجموعه آثار، جلد 38) منتشر شد، به این نکته اشاره کرد که:
« مارکسیست ها در اوائل قرن بیستم کانت گرایی و هیوم گرایی را بیشتر از دیدگاه فوئرباخ (و بوخنر) نقد میکردند تا از دیدگاه هگل.»
«امکان ندارد که بطور کامل سرمایه مارکس را و بویژه فصل نخست آن را فهمید، بدون اینکه تمامی منطق هگل را مطالعه کرد و فهمید. در نتیجه پس از نیم قرن، هیچیک از مارکسیستها  مارکس را نفهمیده اند.» (نگاه کنید به لنین، دفترهای فلسفی، متن انگلیسی، دفتر سوم، بخش اول، در مورد کانت)
این نظرات از سوی برخی افراد(عموما وابسته به  چپ نویی ها و ترتسکیست ها) بعنوان یک انتقاد از دیدگاه تمامی مارکسیست ها و از جمله خود لنین در نظر گرفته شده است و آنرا بهانه ای برای حمله به ایده های اساسی ماتریالیستی مندرج در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم قرار داده اند.
از نظر ما مشکل بتوان که به گونه ای تام و تمام با چنین عقیده ای موافق بود. یعنی حداقل این انتقاد را به آن درجه ای به لنین وارد دانست، که میتوان آنرا به دیدگاه دیگر مارکسیست های اروپای غربی و نیز روسیه وارد دانست. دلیل ما این است که دیدگاه فلسفی لنین با بینش های فلسفی موجود در حزب سوسیال دمکرات آلمان، مثلا با دیدگاه کسانی همچون کائوتسکی که مبارزه شان با رویزیونیستهایی مانند برنشتین همواره بصورت کامل نبوده و با کمبودهاو سازش های گوناگون توام بود، تفاوت جدی داشت؛ و با دیدگاه فلسفی اشخاصی مانند پلخانف که در حزب منشویک بودند و در مبارزه فلسفی با ماخیست ها، لنین در اتحاد با وی قرار گرفت، نیز اختلافات کم نبود. و این دو شخص برجسته ترین تئوریسین های مارکسیسم ( پلخانف بویژه از لحاظ فلسفی) در زمان خود بودند.
 به مورد پلخانف توجه کنیم که اغلب لنین پیرو دیدگاههای فلسفی وی خوانده میشود:
واقعیت این است که در آن دوره و برای حمله به مبانی و اصول فلسفی مارکسیسم این پلخانف بود که عمدتا در معرض حمله ماخیستها قرار گرفته بود و در لفافه حمله به او، حمله به  اصول فلسفی مارکسیسم(ماتریالیسم) صورت میگرفت.  لنین در همین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم اغلب در جدال با ماخیست ها و در تحقیر آنها متذکر میشود که اینان بجای نقد مارکس و انگلس سراغ یک شاگرد آنان یعنی پلخانف میروند و اشتباهات وی را برجسته کرده و برای حمله به مارکسیسم مورد استفاده قرار میدهند. این اشارات به «شاگرد» بودن پلخانف نشان میدهد که لنین از پلخانف که نظرات فلسفی وی آغشته به برخی نادرستی ها بود، به هر قیمتی دفاع نمیکند. و همین نکته، به اضافه ی اشارات معینی به برخی از اشتباهات پلخانف در همین کتاب مورد بحث( مثلا در بخشی با نام « خطای پلخانف در مورد مفهوم تجربه» فصل سوم، شماره ی دو) از اختلافات معینی در دیدگاه فلسفی لنین با پلخانف حکایت میکند.
افزون بر این، اگر ما جهان بینی و خط فلسفی ای را آشکار کنیم که در پس نظرات تاکتیکی، استرتژیکی و تشکیلاتی و پراتیکی لنین در کتابهای چه باید کرد، دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در روسیه و یک گام به پیش دو گام به پس  که همه ی آنها  پیش از ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم نوشته شده اند، وجود دارد و پلخانف در کنار منشویک ها، و درست در نقطه مقابل ایده های اساسی ارائه شده در آنها قرار داشت، آنگاه اختلافات جدی میان دیالکتیک ماتریالیستی که بویژه بوسیله لنین از کتابهای مارکس و بطور عمده از سرمایه دریافت و جذب شده بود، با دیدگاههای ماتریالیسم  نیمه متافیزیکی پلخانف را بطور روشن تری خواهیم دید. (2)
 با همه ی اینها، اگر ما فرض را بر این بگذاریم که در این گفته ی لنین انتقاد از خود  نیز وجود دارد، آنگاه روشن است که اگر کسی که با این نقطه نظرهای لنین آشناست، به روی این مسئله انگشت گذارد که دیدگاه فلسفی لنین مثلا متاثر از فوئرباخ بوده و نه از مارکس، جز اینکه آنچه را شخص  به آن اعتراف کرده، تکرار کند، نکته تازه ای نگفته است. این بویژه زمانی اهمیت بیشتری میابد که تقریبا شش و هفت سالی پس از زمانی که چنین دیدگاههایی هنوز وجود داشته(حدود 1908- 1907سال نگارش کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) یعنی در دومین دهه قرن بیستم( حدود سالهای 1914 و پیش از جنگ اول جهانی) آن «انتقاد از خود» صورت  گرفته، به آن اعتراف گشته و دیدگاه مزبور اصلاح گشته است. حال اگر کسی بیابد و آنچه را که  پیش از بزرگترین کنش ها و فعالیتهای عملی حزب بلشویک یعنی درست از سالهای جنگ جهانی اول تا سال مرگ لنین وجود  داشت، برجسته سازد و شامل تمام دیدگاههای فلسفی لنین کند، آنگاه بی گمان نه تنها باید در صداقت و راستی وی شک کرد، بلکه باید وی را یک متقلب و شیاد تمام عیار و دارای حقیرترین روحیات انسانی دانست.
 همچنین باید این نکته را در نظر داشت که بیشتر کسانی که  چنین نقدهایی را وارد میکنند، و دوره بعد از نگارش دفترهای فلسفی را دوره ی  کیفیتا متکامل تر در افکار و جهان بینی فلسفی لنین میدانند، اغلب حد و حدودشان همین است. قیاسی میکنند. یکی را رد میکنند و دیگری را تایید. یعنی از یک سو نظرات مندرج در کتاب ماتریالیسم وامپریو کریتیسیسم را اغلب بطور کامل رد میکنند و از سوی دیگر تا حدودی و ظاهرا با تئوری و پراتیک لنینیسم و حزب بلشویک در همان سالهای پس از نگارش دفترهای فلسفی موافقت میکنند. اما از آن به بعد یکباره دیدگاهشان بطور کامل از اصول اساسی مارکسیسم - لنینیسم تهی میگردد و جای آنرا دشنام به مارکسیسم و اصول اساسی آن میگیرد که عموما در پشت حمله به استالین پنهان میشود.    
کتابی در مورد جهان بینی ماتریالیستی
شکست انقلاب 1907- 1905 روسیه، موجی قدرتمند ازیاس، ناامیدی، بدبینی و گرایش به مذهب و خدا پرستی برای جنبش کمونیستی در پی آورد. بخشی از سوسیال دموکراتها که در میان آنان برخی بلشویکها نیز بودند، در طی این دوران به رواج اندیشه هایی پرداختندکه علیه ماتریالیسم و به نفع ایده آلیسم  دورمی زد. در مرکز این دیدگاه، این اندیشه قرار داشت که چیزی بعنوان واقعیت عینی درخارج از ذهن انسان وجود ندارد و همه چیز در احساسها و تجارب صرفا ذهنی خلاصه میشود. کتاب لنین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در پاسخ به مسائل مطرح شده ازجانب این سوسیال دمکراتهای بریده و رویزیونیسم فلسفی آنها نوشته شد.
با توجه به این نکات،  باید توجه داشت که جهت عمده این کتاب پیکار ماتریالیسم با ایده الیسم و روشن کردن وجوه اساسی نظریه ی شناخت ماتریالیستی( وجود واقعیت عینی خارج از ذهن ما و توانایی انسان در شناخت این واقعیت) و درک مفاهیم  و قوانین اساسی این جهان بینی است و نه بطور مشخص درباره ی دیالکتیک و قوانین آن.(3)
لنین ضمن بررسی دو خط  اساسی فلسفی یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم و نیز به همراه آن دو اگنوستیسیسم، تمامی مفاهیم مورد بحث و نقد این دیدگاهها و خطوط فلسفی را مورد بررسی سیستماتیک قرار میدهد. وی کار را از شرح نظرات برکلی آغاز میکند، سپس به شرح نظرات هیوم میپردازد و در انتهای فصل نخست نظرات دیدروی ماتریالیست را شرح میدهد. در فصول بعدی نیز به نظرات مهمترین نمایندگان امپریوکریتیسیسم یعنی ماخ و آوناریوس و نیز ماخیست های روسی پیرو آنان میپردازد. در کنار بررسی و انتقاد از این نظرات، به شرح  ونقد دیدگاههای عمده ترین پیروان، و کسانی که به این خطوط نزدیکند و یا به شرح آنها پرداخته اند، توجه میکند و در ضمن و در مقابل این نظرات، به تدوین سیستماتیک نظرات ماتریالیستی از پدیدآمدن جهان پیش از انسان تا مسئله حقیقت نسبی و مطلق میپردازد. دو بخش دیگر کتاب در باره استنتاجات نادرست از پیشرفتهای علمی در مورد نابودی ماده و نیز درباره ماتریالیسم تاریخی است. تمامی مسائل مورد بحث در بخشهای فلسفی، علمی و تاریخی رابطه میان وجوه  مورد بحث، به شیوه ای ماتریالیستی- دیالکتیکی مورد حل و فصل قرار میگیرد. از جمله نگاه کنید به روابط میان احساس و بنیان مادی آن ، طبیعت و وجود انسان و سهیم شدن انسان در طبیعت بوسیله پراتیک، مغز و اندیشه، شیء فی النفسه و شیء برای ما، احساس و مفهوم، تئوری و پراتیک، قانون علیت( علت و معلول)،  ضرورت و آزادی، حقیقت عینی و ذهنی،  نسبی و مطلق و هاکذا. تردیدی نیست که نخستین تاکید در بیشتر این مباحث بروی ماتریالیسم است که اصول آن در آن زمان مورد تهاجم همه جانبه ی رویزیونیستهای فلسفی بود
بنابراین بیشتر این انتقادات نه تنها وارد نیست، بلکه کاملا غلط انداز است. عمده این انتقادات وظیفه خود را نفی ماتریالیسم در جهان بینی مارکسیستی و بطور کلی نفی جهان بینی مارکسیستی میدانند و نه اینکه بخواهند به دیالکتیک  توجه کنند. آنجا هم که به دیالکتیک میپردازند و به سراغ کتاب دفترهای فلسفی لنین میروند اولا روشنی و دقت مطالب را مخدوش و کدر میکنند. دوما از آن استفاده میکنند تا کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم را رد کنند. سوما با رد کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، فلسفه و جهان بینی ماتریالیستی و در پی آن ماتریالیسم دیالکتیک را رد میکنند. چهارما علیه انگلس و  بویژه استالین وارد مجادله و تقابل و رد کردن آنها میشوند و بالاخره به سراغ مائو میروند و مائو را رد میکنند. از آن سو هم عموما هر کدام بنا بر گرایش و سمت گیری خود، مهر تاییدی بر کارهای ترتسکی، لوکاچ و کارل کرش و دیگر کسانی میزنند که بشکلی یا مارکسیست - لنینست نبوده اند و دارای انحرافات و اشتباهات ذهنی گرایانه و متافیزیکی بوده اند مانند لوکاچ، و یا بطور کامل در قطب مقابل آن قرار گرفته اند. مانند ترتسکی و کارل کرش. ما در آینده نزدیک به این نوع  تفاسیر و انتقادات که از سوی  منتقدان غربی اروکمونیسم، چپ نویی ها و بویژه ترتسکیست های «دیالکتیسین» بر علیه  لنین ابراز شده، خواهیم پرداخت.  
 بطور کلی، عمده نقدی که به این کتاب وارد شده، همانا مسئله بازتاب یا انعکاس است که بیشتر منقدان درک لنین را یک «عکس برداری» یا «کپی برداری» صرف یا متوقف در مرحله شناخت حسی  قلمداد کرده اند که ما در همین نوشته و در  قسمتی که بطور ویژه به نظریه بازتاب اختصاص دارد، به آن میپردازیم.   

ت- علم منطق: علمی «غیرطبقاتی»!
به بازگفت نظرات بیگی ادامه میدهیم:
« لنین مینویسد « آیا سخنران قبول دارد که فلسفه مارکسیسم  ماتریالیسم دیالکتیک است.» (تاکید از لنین) در مقام پاسخ شرح میدهم که مهم این نیست که سخنران اذعان نماید که فلسفه مارکسیسم ماتریالیسم دیالکتیک است . آنچه حائز اهمیت میگردد این واقعیت میباشد که فلسفه مارکسیسم، ماتریالیسم دیالکتیک نبوده، بلکه ماتریالیسم پراتیکی است.»
این هم یک نقد مبتدیانه و اول مدرسه ای دیگر! ای کاش انتقادات این رویزیونیستهای ایرانی که در اپورتونیست و رویزیونیست  شدن و نقد لنین و انگلس و مارکس عنان گسیختگی فراوان، اما دانشی حقیر دارند، ارزش نقد کردن داشت!
ما در بخش اول و در قسمت پیشین از این «ماتریالیسم پراتیکی»  زیاد صحبت کردیم و با توجه به آن، این جا روشن میشود که انتقادی که در بالا بیگی متوجه ماتریالیسم لنین میکند، متوجه چه وجهی در مارکسیسم است.
« نگویید ماتریالیسم دیالکتیک! بگویید «ماتریالیسم پراتیکی»! اگر گفتید ماتریالیسم دیالکتیک ماتریالیسم شما فوئرباخی میشود، اما اگر بگویید «ماتریالیسم پراتیکی»، ماتریالیسم شما مارکسیستی میشود!»
 این بیگی و همزاد او کمال خسروی یک نکته بسیار بسیار«کوچک» را  فراموش کرده اند که به زبان آورند( زیرا اعتراف به آن ممکن است شان و منزلت ایشان را پایین بیاورد). و آن اینکه آنها این «ماتریالیسم پراتیکی» را نه از مارکس، بلکه از تقلب منصور حکمت در ترجمه ی متنی از مارکس به عاریت گرفته اند و وظیفه « سترگ» توجیه فلسفی کردن آن را بروی دوش مبارک خود  قرار داده اند! واقعا که چه بار سنگین و چه تلاش مشقت باری را به عهده گرفته اند!
وی ادامه میدهد:
« اگر پذیرای این امر شویم که  دیالکتیک بمثابه یکی از اشکال منطق اختصاص بهیچ گروه، دسته، حزب و یا طبقه خاصی ندارد و میتواند به عنوان یک وسیله هم مورد استفاده مارکسیستها و غیر مارکسیستها و حتی ضد مارکسیستها قرار گیرد، آن زمان تخصیص منطق دیالکتیک به مارکسیسم را نمیتوان بدرستی قبول نمود.»
و چنین اشخاصی به نقد لنین میپردازند و ادعا میکنند که تفاوت میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم فوئرباخ را فهمیده اند!؟ منطق دارای اشکال مختلفی است و«دیالکتیک» نیز « یکی از اشکال منطق است و اختصاص به هیچ گروه و دسته و حزب و یا طبقه خاصی ندارد و میتواند به عنوان وسیله هم مورد استفاده قرار گیرد»!« تخصیص منطق دیالکتیک به مارکسیسم را نمیتوان بدرستی قبول نمود»
 باید این افاضات «فکورانه» را بسیار بزرگ و رنگین نوشت و به  در و دیوار آویزان کرد، زیرا این رویزیونیست مکدروالفکر ایرانی موفق شده چنان چرندی را بگوید کند که از عهده تمامی چرند گویان تاریخ  چپ بروی هم ساخته نبوده است.
 «علم منطق غیر طبقاتی است»!؟
حال باید به این  رویزیونیست مبتدی آموزش داد که خیر!ای پوسیده زره! منطق، علمی طبقاتی است. خواه نوع  ارسطویی آن را در نظر بگیریم، خواه منطقی که در دوره قرون وسطی و در مدارس کلیسا تدریس میشد و منطق حکام انکیزاسیون بود و خواه منطقی که بیکن و بعدها کانت، هگل و مارکس ساخت و پرداخت کردند؛ و کمابیش تا زمانی که جامعه طبقاتی وجود دارد، طبقاتی نیز خواهد بود. در دوره ارسطو، منطق برده داران است در دوره قرون وسطی که کمابیش همان منطق ارسطویی تداوم میابد، منطق فئودالها است و در دوره نوین، نخست در بیکن، کانت و هگل منطق بورژوایی و سپس در مارکس منطق پرولتاریا است.
 بطور کلی در تاریخ تفکر و منطق، دو جهان بینی وجود دارد که کمابیش پابپای یکدیگر به وجود آمدند و همواره در جدال و مبارزه بودند. جهانبینی متافیزیکی و جهان بینی دیالکتیکی. جهان بینی متافیزیکی که عموما با منطق صوری گره خورده است و در این عرصه، خود را به شکل رعایت صرف صورت های بدون محتوی مفاهیم، تعاریف، احکام و استدلال ها نشان میدهد، نگاه به اشیاء و پدیده ها در حالت سکون نسبی یا حرکت کمی آنهاست؛ و دیگری دیالکتیک که اشیاء را بر مبنای تضاد های درونی آنها و چگونگی حرکت و تحول این تضادها  قرار میدهد.(4)
منطق از دیدگاه مارکسیسم، چنان که لنین متذکر میشود همان دیالکتیک یا نظریه ی شناخت است.
آنچه هگل در علم منطق خویش و به عنوان دیالکتیک مفاهیم شرح میدهد چیزی جز نظریه شناخت در شکل ایده آلیستی آن نیست. یعنی حرکت و تغییر یا خود جنبی مفهوم بوسیله تضاد درونی آن، گسترش مفهوم بر این بستر و خلق مفاهیم نوین که بنوبه خود  تضاد نخستین را گسترش و تکامل میبخشند؛ تحول و تکامل مفاهیم، انباشت و تجمع کمی مفاهیم و جهش کیفی از یک مرحله از تکامل به مرحله ای دیگر که کیفیتا نوین است و خلق مفاهیم و مقولات نوین.
حرکت، گسترش و تکامل مفاهیم درعلم منطق هگل، در عین حال حرکت تاریخی شناخت بشر از طبیعت و جامعه است. این حرکت شامل دو فرایند متضاد اما مرتبط با یکدیگر است. فرایند حرکت و گسترش اشیاء و پدیده ها در تاریخ طبیعت و تاریخ جامعه از یک سو، و فرایند حرکت و گسترش شناخت آنها در صورت های احساسی و مفهومی در تاریخ تعقل و شناخت از سوی دیگر.
 اشیاو پدیده ها در طول تاریخ  از مراحل مختلفی میگذرند، از ساده به پیچیده میگرایند و تغیر و تحول پذیرفته و تکامل می پذیرند.  صورت های مفهومی یا شناخت متعقلانه انسان نیز به همراه آنها در تاریخ، از مراحل مختلفی میگذرد. از ساده به پیچیده میگراید، از سطح به ژرفا رسوخ میکند و از یک جانبه به چند جانبه میگراید و بطور کلی تغییر و تحول پذیرفته و تکامل می پذیردا. این دو فرایند تاریخی در رابطه متقابل با یکدیگرند، از یکدیگر اثر میپذیرند و بر یکدیگر نیز اثر میگذارند.
در علم منطق، به همراه هگل از مفهوم ساده و بی واسطه ای مانند «وجود»(که در دیدگاه ایده آلیستی، مفهوم است و در دیدگاه ماتریالیستی تبدیل به عین میشود که مفهوم «وجود» بازتاب ذهنی آن است)  و بر مبنای تضاد درونی آن میان «وجود» و آنچه ضد آن است یعنی «عدم» حرکت میکنیم و در نهایت به «ایده مطلق» هگلی یعنی عالی ترین درجه تکامل در مفاهیم و در صورت عقلایی دست میبابیم.
مفهوم «وجود» بر مبنای انکشاف و شدت گرفتن تضاد درونی خود از مراحل ساده ای نظیر کیفیت، کمیت، اندازه میگذرد و به سطحی ژرف تر و متکامل تر به نام ماهیت پا میگذارد. در این سطح نیز از مراحل و لحظات تفکر، نمود یا ظاهر، و فعلیت میگذرد و به  سطح صورت معقول پا میگذارد. در اینجا نیز از مراحلی  چون ذهنیت و عینیت میگذرد و به نهایی ترین شکل خود یعنی ایده مطلق هگلی تکامل میابد. در هر کدام از این سطوح و مراحل تاریخی ما شاهد گسترش هر چه بیشتر، همه جانبه تر شدن مفاهیم و مقولات و ایجاد مفاهیم و مقولات تازه، گسترش و پیچیده تر شدن روابط درونی میان مفاهیم و حرکت مرکب تضادهای آنها و بالاخره تحلیل رفتن نهایی آن در ساختی نوین که در فلسفه هگل، طبیعت است، میشویم.
حرکت مفاهیم در علم منطق هگل در عین آن که حرکت عینی خود آن مفاهیم (مفاهیمی که موجودیتی عینی بخود میپذیرند) است در عین حال حرکت ذهنی آنهاست. بدینسان به موازات گسترش طبیعت و جامعه، تکامل تاریخی شناخت بشر پدید میآید. شناخت وجود(یا هستی) نیز به همراه خود وجود گسترش میابد. از مرحله حسی در شناخت ظواهر و خصوصیات کیفی و کمی و اندازه در وجود ساده میگذرد و به مرحله ژرفتر یعنی شناخت تعقلی  تضادهای درونی و روابط میان این تضادها در ماهیت، تکامل میبابد.
لنین علم منطق هگل را چنین خلاصه و ماتریالیستی میکند:
«صورت مفهومی (شناخت) در وجود ( در پدیدارهایهای بی واسطه) به کشف ذات و ماهیت(قانون علیت، هویت، تباین و غیره) نائل میآید.چنین است حرکت واقعا عام کل معرفت انسانی (و هر علم ) بطور کلی. چنین است حرکت علوم طبیعی و اقتصاد سیاسی و (تاریخ) دیالکتیک هگل در این مقیاس عبارتست از تاریخ تفکر... در منطق، تاریخ تفکر عمدتا و بطور کلی بایستی با قوانین تفکر تلاقی پیدا کند.»( لنین، دفترهای فلسفی، دفتر نخست)  
در سرمایه مارکس نیز همین فرایند شناخت وجود(اجتماعی) و شناخت از تکامل ادراک و شناخت آن وجود، در زمینه یک علم دیگر، علم اقتصاد سیاسی پی گرفته میشود. با این تفاوت که دیالکتیک هگل از روی سر بروی پا قرار میگیرد؛ یعنی بجای اینکه حرکت عینی، بازتاب مفاهیم گردد، مفاهیم، بازتاب حرکت عینی میگردند.
  نخست کالا به عنوان نخستین سلول روابط تولید سرمایه داری(آغاز علم اقتصاد سیاسی) یا بنا به گفته ی لنین« وجود ساده در اقتصاد سیاسی»، مورد شناخت قرار میگیرد و تضاد درونی آن میان ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای (منطبق با دو مفهوم وجود و عدم در علمی دیگر یعنی علم منطق هگل) مورد بررسی قرار میگیرد. حرکت اشکال کیفی و کمی و اندازه در آنها و بالاخره چگونگی تحول اشکال تاریخی شکلهای ارزش تحقیق شده و در نهایت کالا در شکل معادل به پول جهش میکند(همانطور که «وجود» درمنطق هگل به «ماهیت» یا روابط تبدیل میشود). سپس ما از تضادهای کالا به تضادهای پول میرسیم که در عین آنکه نگهدارنده ی تضادهای پیشین است، هم آنها را گسترش و تکامل میبخشد و هم تضادهای نوینی پدید میآورد که در کنار آن تضادهای سابق به حرکت در میآیند. پول در نهایت به سرمایه تبدیل میشود و حرکت سرمایه نیز در عالی ترین درجه خود، گسترش و رشد تضادهای کالا یعنی تضاد ساده میان ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای  میان نیروی کار(ارزش مصرفی) و سرمایه(ارزش مبادله ای) را میسازد و این نیز در شکل اجتماعی خود به شکل تضاد میان دو طبقه سرمایه دار یعنی طبقه ای استثمار کننده که کهنه شده است و طبقه کارگر یعنی طبقه استثمار شده که پدید آورنده روابط تولیدی نوین است، بروز میابد و رشد میکند.
 گسترش عینی کالا و تضاد آن در عین حال گسترش ذهنی اندیشه و تضادهای آن در شناخت روابط تولیدی سرمایه داری و مفاهیم، مقولات و مولفه های آن است. حرکت تحلیلی ذهنی است که میکوشد این تضاد ها و روابط میان آنها را درک کرده و پا بپای حرکت و گسترش آن، حرکت کند. بدین سان ما هم حرکت کالا را داریم که در تغییر، گسترش، تبدلات و تکامل است و هم حرکت و تکامل شناخت و مفاهیم و مقولات اقتصادی را داریم که به همراه تکوین کالا ، پول و سرمایه رشد و تکامل میابند و خود صورت مفهومی همین روندها میباشند.
در کتاب نقد اقتصاد سیاسی و نیز جلد نخست سرمایه، مارکس پابپای حرکت شی یا پدیده( درنقد اقتصاد سیاسی کالا و پول) حرکت شناخت آن را نیز از نخستین تئوری ها دنبال میکند و در پانویس ها میآورد.( در تقسیم بندی های بعدی قرار بر این میشود که تاریخ تئوری در جلد چهارم به عنوان نظریه های ارزش اضافی آورده شود)
« در آغاز ساده ترین، عادی ترین و بیواسطه ترین «وجود»: یک کالای مفرد( «وجود» در اقتصاد سیاسی). تحلیل ان به مثابه رابطه ای اجتماعی ، تحلیل مضاعف ، استقرایی و استنتاجی ، منطقی و تاریخی(صور ارزش)
بررسی و تحقیق درستی بوسیله ی وقایع خارجی و عمل مربوط به آن در هر گامی که تحلیل بر میدارد ، وجود دارد.
مقایسه شود با ذات و ماهیت در قبال نمودار- قیمت و ارزش
عرضه و تقاضا – در قبال ارزش (= کار تبلور یافته)»( لنین، دفترهای فلسفی، دفتر نخست) و
«مارکس در سرمایه ابتدا ساده ترین، عادی ترین، اساسی ترین و عمومی ترین مناسبات جامعه بورژوایی (کالایی) را که میتوان همه روزه و میلیاردها بار مشاهده کرد، تحلیل میکند: تبادل کالا
تحلیل در این ساده ترین پدیده (در این «سلول» جامعه بورژوایی) کلیه تضادهای(و همینطور نطفه ی کلیه تضادهای) جامعه مدرن را مکشوف میسازد)
توضیحات بعددی تکامل(هم رشد و هم حرکت) این تضادها در مجموع یکایک اجزایش، از ابتدا تا انتها بما نشان میدهد.
این شیوه باید همچنین اسلوب توضیح (یا مطالعه) دیالکتیک بطور اعم باشد.»
لنین دفترهای فلسفی، دفتر اول( بازگفت دوم از مائو تسه تونگ، درباره  تضاد، منتخب آثار، جلد نخست)   
اینها همه دیالکتیک، منطق و نظریه شناخت مارکسیسیتی است.
دو نکته ی بسیار اساسی در آنچه گفتیم وجود دارد که فراموشی یا در نظر نگرفتن توامان آنها، منطق مارکسیستی را که جهان بینی طبقه کارگر است را به منطق ضد مارکسیستی و بورژوایی تبدیل میکند. نکته اول همان تضاد درونی هر شیء یا پدیده است و اینکه  در تمام اشیاء و پدیده های طبیعت(جامعه و تفکر) و از آغاز تا پایان آنها وجود دارد و هر گونه حرکت، تغییر، تحول و تکامل از همین تضاد درونی( وحدت و مبارزه دو جنبه) سرچشمه میگیرد. توجه کنیم آنچه به عنوان عوامل خارجی و به عنوان شروط حرکت و تغییرات تضادهای درونی از آن صحبت میشود، خود اشیاء و یا یدیده هایی هستند که با شی مورد نظر یک وحدت اضداد دیگر را تشکیل میدهند و همینطور الی آخر.
نکته دوم این است که هر گونه تغییر، تحول و تکامل در نهایت منجر به آن میگردد که جهتی که در هر تضاد جنبه نو  اما غیر مسلط را تشکیل میدهد و با جنبه مسلط در وحدت نسبی است، در نتیجه ی مبارزه ای که بطور مطلق وجود دارد، از جهت غیرمسلط به جهت مسلط تبدیل گردد و به همراه آن تحول و جهشی از یک پدیده به پدیده دیگر صورت گیرد.  
حال این بسیار جالب است که کسی که خود را به دفاع از دیدگاه مارکس در مقابل لنین(چقدر فوق العاده هستند این رویزیونیستها!؟) وارد معرکه میکند، از همان گام نخست، الفبایی را که مارکس در صدد آموزش آن بود فراموش یا درستر بگوییم با «شهامت» هرچه تمامتر ( و ماشاله چه شهامتی!؟) نقض و نفی میکند و الفبای جدیدی از خود میآورد و نام آن را نظریه مارکس میگدارد!
 الفبای اولیه مارکسیسم همانا طبقاتی بودن تفکرات( و منطق نیز به عنوان مهم ترین و اساسی ترین شکل تفکر) است. زیرا جامعه به طبقات تقسیم شده است. و هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که به طبقه ای تعلق ندارد و افکار و آمالش فراتر از طبقات است. در اجتماع طبقاتی ما با افرادی که از یک طبقه میگسلند و به طبقه دیگر می پیوندند و دوره انتقال بین دو طبقه (از طبقه پیشین بطور کامل گسسته نشده و به طبقه نو بطور کامل نپیوسته) روبرو هستیم، اما با افراد بدون طبقه هرگز روبرو نیستیم.
 به یکی از گفته های مارکس در مشهورترین پی گفتارش(برای چاپ دوم) که خوانده شده ترین آنهاست، اشاره میکنیم:
 « دیالکتیک بصورت قلب شده خود در آلمان مد شد. زیرا چنین مینمود که به این شکل قادر به قلب واقعیت است.
 به نظر بورژوازی و ایدئولوگ های آن طبقه، دیالکتیک در صورت عقلانی خود چیز رسوا و نفرت انگیزی است. زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل بوجود آمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت درگذشت آن مورد توجه قرار میدهد. زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیز را بر خود نمیپذیرد و ذاتا انتقاد کن و انقلابی است.»
حال که نظر مارکس را درباره دیالکتیک و دو نوع شکل آن  یعنی شکل عقلایی (آن هسته عقلایی که مارکس از علم منطق هگل بیرون میکشد و در سرمایه بکار میبندد) و شکل غیر عقلایی یا آنطور که مارکس میگوید شکل «قلب شده» و «عرفانی» آن را دانستیم و کاربرد هرکدام از اینها را بوسیله این دو طبقه یعنی پرولتاریا و بورژوازی دیدیم، باید از این «مارکس شناس» بزرگ بپرسیم که آیا دیالکتیک طبقاتی است یا غیر طبقاتی!؟ و آیا «تخصیص منطق دیالکتیک به مارکسیسم» را میتوان پذیرفت و یا خیر!
نکته دیگری که در گفته های این مدعی مارکسیسم بود همانا «وسیله» بودن دیالکتیک است. دیالکتیک ابزار و وسیله نیست. بلکه محتوی عینی حرکت واقعیتی است که در بیرون از ذهن ما وجود دارد. بازتاب آن حرکت در ذهن ما، تبدیل به حرکت دیالکتیکی شناخت و شکل شناخت حسی و شناخت عقلایی میگردد. هنگامی که ما بر دیالکتیک مسلط شویم میتوانیم از آن در شناخت واقعیت بهره بگیریم هر چند که این امر هرگز کار شناخت هر شیء و پدیده را که قوانینی معین دارد و شناخت آن قوانین نیازمند کوششی خاص  و زمانمنداست، آسان و ساده نخواهد کرد.
بیگی به گفته های بی منطق خود ادامه میدهد:
« از سوی دیگر منطق تنها مشتمل بر دیالکتیک  نبوده و در حوزه آن با صور گوناگونی از منطق چون استقراء و قیاس مواجه میگردیم که میتوانند در زمینه های خاص، در حل برخی مشکلات، چاره ساز باشند و محروم نمودن مارکسیسم از چنین صوری از منطق نمیتواند مقبول عقل واقع شود. بدین خاطر منطق با تمام وجوه اش، همانند ریاضی بخشی از دستاورد بشریت را نمایندگی میکند که به هیچ فرد و یا طبقه خاصی تعلق نداشته و هر انسان و یا گروه پیرو یک جهان بینی، گرایش سیاسی و غیره میتواند از منطق به عنوان یک وسیله در حل معضلات بهره برداری نماید.»
روشن نیست که از نظر بیگی چه چیز دیالکتیک است؟ اگر ما فکر کنیم (و این در بهترین حالت است) که او هنوز و صرفا دیالکتیک را صرفا به معنی «جدل» میان دو انسان معنی میکند و یا آنرا بررسی تناقضات برهانها میداند، شاید اشتباه نکرده باشیم.
محدود کردن دیالکتیک به «جدل» و بخشی از منطق خواندن آن، ظاهردنبال کردن این اعتقاد است که تضادها درهمه ی اشیاء و پدیده های عینی و کلیه فرایندهای ذهنی و شناختی و از آغاز تا پایان هر یک از آنها وجود ندارند و صرفا میان افرادی که جدلی بوجود میاید، بوجود میایند. این مطلقا نادرست است و جز نشانی از بسته بودن فکر و محدود نگری کسی که به آن معتقد است، از چیز دیگری حکایت نمیکند. البته در مورد امثال بیگی حتی چنین اعتقادی را نمیرساند، بلکه او و امثال او این « تیله ها» را پرت میکند تا آنچه را اساسی است از قلم بیاندازند.
در حقیقت باید فرض را بر این گذاشت که در «جدل» و به همراه آن «مناظره» ، حرکت اضداد است که وجود دارد و این جدل ها و مناظره ها نه اتفافی و گاه و بیگاه و بین برخی انسانها، بلکه امری عمومی و مطلق و قانون اساسی  اشکال گوناگون مباحثه میان انسانها است که دارای موقعیت ها و جایگاه های گوناگون در خانواده، محیط زندگی، مدرسه و دانشگاه، محل کار و اجتماع، با تفکرات  مختلف و پایگاه های متضاد طبقاتی هستند. هیچ مباحثه ی (یا رابطه ی) انسانی وجود ندارد که بتواند از تضاد بگریزد، هرچند که اشکال موجودیت و چگونگی حل جدل ها، مناظرات و مباحثات متفاوت است. از سوی دیگر اشکال گوناگون جدال میان اذهان را باید بازتاب جدال و تقابلی واقعی در خود اشیاء و پدیده ها دانست. در این صورت دیگر دیالکتیک محدود به بخشی از منطق نبوده، بلکه هسته زنده ی مرکزی آن را میسازد.   
استقراء و قیاس نیز وحدت اضدادند و خود شکلهایی از حرکت دیالکتیکی اشیاء وپدیده ها و فرایندهای متضاد شناخت تعقلی بشمار میروند. این گونه نیست که مثلا دیالکتیک آنها را در بر نگیرد. اگر بیگی و بیگی ها مارکسیسم را بحال خود گذارند و غصه ی آنرا نخورند  که مبادا مارکسیسم خود را از قیاس و استقراء محروم کند، مارکسیسم خود را از استقراء و قیاس محروم نکرده و نمیکند.
 استقراء عبارتند از گسترش شناخت از خاص به عام. قیاس عبارتند از گسترش شناخت از عام به خاص. در شناخت استقرایی که متکی به تجارب عینی است ما از یک جزء به جزء دیگر و از آنجا رهسپار جزء سوم و چهارم و خلاصه الی آخر میشویم و پس از آنکه تمامی اچزایی که میتوانند در معرض تجریه ما واقع شوند و قوانین آنها را شناختیم به سوی جمعبندی و شناخت کل حرکت میکنیم و تمامی اجزاء را به عنوان یک کل متحد در نظر آورده و به کلی ترین امور شیء و پدیده شناخت حاصل میکنیم.
 در حرکت قیاسی برعکس از کلیت شناخته شده بسوی اجزاء حرکت میکنیم تا د ر پرتو آن  اجزا ء را دقیقتر و ژرفتر و نیز به همراه آن اجزاء نوینی را مورد شناسایی قرار دهیم.
البته هر کسی و هر طبقه ای میتواند اشکال قیاس و استقراء  را بکار برد. ولی در این صورت ما صرفا در باره فرم  و صورت آنها صحبت میکنیم. یعنی یا از کل به جزء میرویم یا از جزء به کل. اما آنچه تعیین کننده طبقاتی بودن آنهاست، نه صرفا شکل و صور بدون محتوی آنها، بلکه اساسا محتوی و مضمون آنهاست. از کدام جزییات به سوی کلیات حرکت میشود و برعکس! و نتایج عینی این فرایندها چیست و به نفع چه کسانی است؟ این جایی است که نبردها میان طبقات فراوان و شدید است!
دیالکتیک ماتریالیستی و کشف حقیقت
مارکسیسم برای شناخت حقیقت محدودیت و حد و مرزی قائل نیست. بلکه همانگونه که مائو اشاره کرد همواره برای کشف حقیقت راههای تازه ای میگشاید. برای شناخت هر شی و یا پدیده راهی را که بهترین راهست، باید شناخت و آن  را دنبال کرد. و این راه عموما با آنچه شیء یا پدیده خود نشان میدهد در ارتباط است.
 در سرمایه مارکس حرکت شناختی از ساده به مرکب و پیچیده است. این در عین حال حرکت از انتزاع به مشخص است. در این فرایند هرچه به پیش میرویم، دامنه پدیده ی مورد شناخت گسترش میابد، پیچیده تر میشود، ترکیبات نوین و تازه ای میابد و نهایتا مشخص تر و ملموس تر میگردد. این درست حرکت عینی نظام سرمایه داری است.
در امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری حرکت از خاص به عام یعنی شناخت استقرایی است. ابتدا پنج جزء تشکیل دهنده امپریالیسم یکی پس از دیگری، به عنوان بوجود آورندگان یک مرحله نوین در تکامل سرمایه داری تحلیل میشوند و سپس به سوی تعریف کلی امپریالیسم و خصوصیات عام آن و وظایفی عملی که برای طبقه پیشرو ایجاد میکند، گام برداشته میشود. درپایان دیدگاههای نادرست در مورد امپریالیسم نقد میشود. دیدگاههایی که شکل انعکاس واقعیت عینی اقتصادی در اذهان طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی است. این نیز تاریخا با شکلهای ایجاد مرحله جدید سرمایه داری تطبیق میکند.
در رساله مسائل استراتژی در جنگ انقلابی چین (نوشته مائو تسه تونگ) که درباره علم جنگ توده ای است، از ساده ترین و انتزاعی ترین تعاریف جنگ، حرکت شده و به سوی  مرکب ترین و مشخص ترین اجزاء سازنده جنگ حرکت میشود. تحلیل هم موارد مشخص جاری و هم  تجارب تاریخی، شکستها و پیروزی ها را در بر دارد. این هم با حرکت عینی جنگ از ساده ترین و محدود ترین شکلهای آن به سوی پیچیده ترین و مرکب ترین اشکال آن انطباق دارد.
راههای شناخت حقیقت فراوان و انتخاب آنها بر مبنای آن زمینه ای است که مورد تحقیق علمی قرار میگیرد. چنین است دیالکتیک (منطق) که از آن در هیچ زمینه ی طبیعتف جامعه وتفکر انسانی گریزی نیست!         
                                                                                              ادامه دارد.
                                                                                              م- دامون
                                                                                           فروردین 93

یادداشتها
 1- این نوشته ها و نقدها از جانب اشخاصی با دیدگاههای مختلف نگاشته شده است. عمده کسانی که در نقد این اثر لنین قلم زده اند، چپ نویی ها و ترتسکیستها و مشهورترین آنها، ترتسکیستهای ضد استالین و ضد کمونیستی نظیر رایا دونفسکایا، جان ریز و میشل لووی  میباشند. اشخاص دیگری نیز در این مورد نوشته اند که دیدگاهها، انگیزه ها و مقاصدشان به مانند ترتسکیستها و چپ نویی ها، منفی نبوده است، گرچه نمیتوان با آنچه مورد نقد قرار داده اند بطور کامل موافق بود. از این زمره است، نویسنده ای به نام  گی پلانتی بونژور که جانباخته محمدجعفر پوینده دو کتاب از وی را که یکی از آنها به نام هگل و اندیشه فلسفی در روسیه است، به فارسی برگرداند. من این کتاب اخیر را سالها پیش و فقط یک بار خواندم. در بخش پایانی کتاب به مقایسه دو کتاب لنین پرداخته شده است. اکنون متاسفانه کتاب را در اختیار ندارم و مطالب آن بخش نیز بخوبی در خاطرم نیست. علاوه بر این دو دسته، اشخاصی نظیر آلتوسر هم بوده اند که در حالیکه ارج بسیار برای کار فلسفی لنین در دوره پیش از جنگ جهانی دوم قائل بوده اند، اما آن را در مقابل کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم لنین قرار نداده اند.
2- همینطور نگاه کنید به نظرات بسیارمهم استالین در تفاوت دیدگاههای بلشویکی و منشویکی در مقاله اش در مورد لنین با نام، لنین، سازماندهنده و پیشوای حزب کمونیست روسیه، این نظرات به روشنی تفاوت دیدگاههای فلسفی این دو جریان و طرز تلقی شان از مارکسیسم را آشکار میکند.
3- در ان دوره حمله امپریو کریتیسیستها و اگنوستیسیستها بطور عمده، نه متوجه دیالکتیک بلکه متوجه ماتریالیسم  و همچنین بویژه ماتریالیسم نظریه ی شناخت مارکسیستی بود. از یک سو ماتریالیستهایی نظیر فوئرباخ ، انگلس و پلخانف مورد حمله اینان واقع میگردید و از سوی دیگر نظرات برکلی، هیوم و کانت در اشکال تازه ای مورد پشتیبانی قرار میگرفت. و این تقریبا برخلاف مثلا آلمان سالهای 70 قرن نوزدهم بود که حمله ایدئولوگ های بورژوازی عمدتا متوجه دیالکتیک بود و نه ماتریالیسم؛ این مزدوران، هگل را بنا به گفته ی مارکس همچون «سگ سقط شده ای» قلمداد میکردند و انواع ناسزا نثار وی میکردند. همین مارکس را وادار کرد که از دیالکتیک و هگل دفاع کند و  در پی گفتار دوم سرمایه، خود را «علنا پیرو این فیلسوف بزرگ» بخواند.       
4- منطق صوری یعنی بررسی اشیاء و پدیده ها در حالت ایستایی و سکون نسبی، خود متافیزیک است. و این  نیز به نوبه خود طبقاتی است. دیالکتیک، منطق صوری را در بر میگیرد، اما هرگز به آن کاهش نمیپذیرد. علت این است که دیالکتیک توامان هم سکون و ثبات نسبی کیفیت یک پدیده و پایداری موقتی موجودیت شکل کنونی آن را در نظر میگیرد و بنابراین در سطح معینی از حرکت  و تحلیل آنرا درست میداند، و هم تغییر و تبدیل این کیفیت به کیفیتی دیگر که در درون آن نهفته است و با ان در تضاد و مبارزه  قرار دارد. ما در اینجا  وارد مباحث این منطق نمیشویم.