Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(10)

ب-  چرا «ماتریالیسم پراتیکی»؟
همان گونه که در قسمت نخست این نوشته گفتیم در بخش دوم ، ما به مقاله ی آقای محمود بیگی با نام نظریه انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین(1) میپردازیم.
به گمان ما این مقاله باید پیش از کتاب توصیف، تبیین و نقد نوشته شده باشد. نکته جالب توجه این است که این بیگی در مقاله خود بطور صریح  صحبتی از«ویرایش و پالایش» مارکسیسم و رئوس مطالبی که خواهان تغییر آنهاست نمیکند، اما اهداف خود را از انتخاب «ماتریالیسم پراتیک» به عنوان فلسفه مارکسیسم تا حدودی روشنتر بازگو میکند.
نظرات محمود بیگی نیز همچون پسله ی آن کمال خسروی ملغمه ای است از  نقادی های بی مایه به لنین، سطح بسیار پایین و مبتدیانه فکر و نقادی،  اظهار دانایی کردن در مورد فلسفه و بی اطلاعی از فلسفه و مباحث اساسی آن، کپی کردن نظرات نویسندگان غربی ضد مارکسیستی و راه هایی که آنها نشان این رویزیونیستها و ترتسکیست های ایرانی داده اند تا شیوه های رد کردن مارکسیسم را به اجرا در آورند. (2) مرکز این اهداف را رد حقیقت عام مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی تشکیل میدهد و جلوگیری از اینکه این حقیقت و تئوری در عمل راهنمای  طبقه کارگر گردد. گردیدن این تهی مایگان گرد مفهوم پراتیک به هیچوجه به این دلیل نیست که این حضرات علاقه دارند که  در گود باشند و در میدان عمل با ارتجاع و امپریالیسم مبارزه کنند! که این بی عملان « نامفسر» را با گود و میدان کاری نیست! و اینان خود نقش مدافعین  و بلندگویان پنهان ارتجاع جمهوری اسلامی و امپریالیستها را در جنبش چپ بازی میکنند.
تمامی مقاصد این باندهای رویزیونیستی و ترتسکیستی حول این نقطه است که حقیقت عام مارکسیستی را تحت عنوان  «جزم گرایی» یا «ایدئولوژی»( که منظورشان یک تفکر بسته است) بدور اندازند و بجای آن مشتی آت آشغال های تئوریک بورژوایی را علم کنند که از بس طی یک قرن اخیر جویده و بلغور شده، تبدیل به مشتی اجزاء گندیده ی متعفن گشته تا بدان حد که حتی برخی نویسندگان رویزیونیست نوین غربی( پیروان نظریه ی مارکسیسم - لیبرالیسم انسانگرا)،  نیز ترجیح میدهند گرد آنها نچرخند و پشت آنها پنهان نشوند.
لنین، نخستین هدف این رویزیونیستها را تشکیل  میدهد:
«قصد من دراین مقاله بهیچوجه بررسی کلیت نظرات فلسفی لنین و تاثیرات عملی که بروی جنبش کمونیستی داشته است نمیباشد. از میان آثار فلسفی لنین در این نوشته بکتابش «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» بسنده کرده و منظورم این میباشد که با نقد بعضی نظرات فلسفی او بحثی را آغاز کنم.»
زمانی هست که کسی میخواهد برشی به زندگی نظری اندیشمندی بزند و جنبه های مختلف نظرات وی  را در رشته ای معین، در کتابی بخصوص که در دوره ای معین از تکامل فکری وی  نگاشته شده، مورد ارزیابی قرار دهد. بخودی خود اشکالی  ندارد که فقط آن کتاب را مورد بحث قرار دهد و مثلا ضعف ها و یا نکات قوت آن کتاب و یا آن نظرات را در آن کتاب نشان دهد.  و همچنین است زمانی که کاری با کلیات نظرات شخصی در زمینه ای معین ندارد بلکه فقط میخواهد برخی نظراتش را در کتابی معین دنبال کرده و حاشیه هایی در پشتیبانی و یا نقادانه در مورد آن بنویسد.
اما حکایت بیگی از این حکایت ها نیست. بیگی ظاهر کاری به کار کلیات نظرات فلسفی لنین ندارد و به همین دلیل فقط سراغ  این کتاب رفته است. اما مسائلی که مورد بحث قرار میدهد، نظرات فلسفی لنین  در تمام زمینه های  اساسی است. و بدیهی است که اگر کسی میخواهد در مورد نکات متعدد فلسفی صحبت و نقادی کند، می بایست نه تنها به یک کتاب لنین، بلکه به تمامی این نظرات و تغییر و تحولات آن طی دوره بیش از سی سال فعالیت انقلابی وی بنشیند.
از سوی دیگر ظاهر وی میخواهد بحثی را در مورد لنین «آغاز کند» ، اما نظرات وی  بیشتر به افکار شخصی  شبیه است که میخواهد با اعلام یک سری مواضع معین نظرات مورد نقد خود را تمام شده قلمداد کند.
ما میتوانیم به یاری همین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیز مهمل بودن نقادی های بیگی  را روشن کنیم، ولی ترجیح میدهیم که نه تنها از خود این کتاب برای پوچی این نقادی ها استفاده کنیم، بلکه از مجموع نظرات فلسفی لنین  و بویژه از کتاب دفترهای فلسفی وی نیز بهره ببریم که  در مورد مسائل مورد نقد جناب بیگی حاوی پیشروترین و تکامل یافته ترین نظرات میباشد.
لنین و پلخانف
«معتقدم که لنین عمده ترین برداشتها و نقطه نظرات فلسفی اش را نه از مارکس که از پلخانف اتخاذ کرده و بدین خاطر هم، نظرات او همانند اندیشه های فلسفی پلخانف از نرمشی که در آثار مارکس موجود است، تهی بوده  و بنوعی جزم گرایی راه میگشاید که تکوین و تکامل بینش فلسفی او را مشکل و در برخی موارد غیر ممکن میگرداند.» (همان مقاله، انشای کلمات به مانند اصل است)
حال زمان وصل کردن نظرات لنین به پلخانف است. نکته ای که برخی رویزیونیستهای غربی و ترتسکیستها در آن دمیده اند و خود در نقش مدافعین  دو آتشه اما دروغین  نظرات مارکس ظاهر شده اند. پس لازم است بگوییم که بیگی نه تنها نظرات فلسفی لنین را نمیشناسد، بلکه حتی نظرات فلسفی مارکس  که او تنها «پز» این را میدهد که از «نرمش» آنها اگاه هست را نیز نمیداند!(3) و نه تنها نظرات مارکس را نمیداند، بلکه حتی اشتباهات فلسفی پلخانف را نیز بدرستی نمیداند.
در ضمن باید بیاد داشته باشید زمانی که میگویید« تکوین و تکامل بینش فلسفی او را مشکل و در برخی موارد غیر ممکن میگرداند»(یک نقد پوچ و توخالی) شما حتما میبایست به دوره های  بعدی نظرات این اندیشمند رجوع کنید و هنگامی که نشان دادید که نظرات وی نمیتوانسته تغییرکند و تکامل یابد، آنگاه چنین حکمی را صادر نمایید! شما چنین نمیکنید، برای همین هم حکم شما پشیزی ارزش ندارد.
به  «نرمش» مارکس و «جزمیت» لنین خواهیم پرداخت. نخست به پلخانف بپردازیم و البته کوتاه:
زندگی سیاسی پلخانف را میتوان در کل به چهاردوره تقسیم کرد.
دوره پیش از مارکسیسم و زمانی که پلخانف یک آنارشیست و عضو گروه ناردونایا ولیا بود. این مقطع تا زمان پس از زندان وی و رفتنش به اروپای غربی است.
دوره دوم که از سالهای بنیان گذاری گروه آزادی کار( 1883)آغاز میشود و تقریبا تا انقلاب 1905 بطول میانجامد. پلخانف در این دوره یکی از برجسته ترین مفسرین و توسعه و تکامل دهندگان مارکسیسم بشمار میرفت. کتابهایی که او در شرح ماتریالیسم تاریخی( و نیز مباحث هنری و ادبی) نگاشت علیرغم برخی لغزشها و اشتباهات همانطور که لنین گفت جزء بهترین آثار در زمان خود به شمار میرفت. شاه بیت این کتابها تکامل نظریه مونیستی در تاریخ بود که یک نسل کامل از مارکسیستهای روس را پرورش داد.
دوره سوم که از اوائل سالهای 1900 آغاز میشود و تا پیش از نخستین جنگ جهانی ادامه میابد. در این دوره پلخانف جزو منشویکها بود و از همان سالها لنین مبارزات خود را با وی آغاز کرد که تا زمان مرگ پلخانف ادامه یافت. میدانیم این مبارزات نه تنها زمینه های تاکتیکی و سیاست را در بر میگرفت، بلکه حتی به مسائل فلسفی در همان سالهای مبارزه با امپریوکریتیسیسم کشیده شد.
و دوره چهارم که از سالهای 1912 به بعد آغاز میشود و تا زمان مرگ پلخانف ادامه میابد. در این سالها پلخانف به یک رویزیونیست کامل تبدیل میشود و در نقطه مقابل طبقه کارگر روس قرار میگیرد. انتقاداتی که لنین در زمینه فلسفه به پلخانف وارد میکند در دوره 1914 به بعد به اوج خود میرسد.
پلخانف در دوره اول و دوم (نارودنایاولیا و مارکسیسم) انقلابی است؛ در دوره سوم دارای دو وجه انقلابی و رفرمیست است. در این دوره او از یکسو علیه رویزیونیسم در زمینه  اصول و قواعد مارکسیستی مبارزه میکند(علیه برنشتین و علیه امپریوکریتیسیست ها) و از سوی دیگر در برخی مسائل فلسفی مواضع روشن وصریحی ندارد و در زمینه های تاکتیک سیاسی دچار اپورتونیسم راست و رفرمیسم شده است. در دوره چهارم نیز بکلی به رویزیونیسم می گرود.  
در دوره سوم که بواسطه وحدت و اختلاط مواضع متضاد مارکسیستی و اپورتونیستی، پیچیده ترین دوره زندگی پلخانف است مهمترین اشکال پلخانف این بود که درک درستی از رابطه بین نیروهای مولد و روابط تولید و زیر ساخت و روساخت نداشت. او در این زمینه ها یک تفسیر نادرست، یکجانبه و غیر دیالکتیکی از نظرات مارکس و انگلس ارائه میداد. تفسیری که در عمل او را به یک رفرمیست تدریج گرا تبدیل میکرد و عملا در کنار بورژوازی لیبرال روس قرار میداد.
این تفسیر که نطفه های آن در آثار گذشته ی وجود داشت، اما عمدتا در میدان عمل و در تاکتیک های سیاسی وی به شکل یک دیدگاه کامل بروز کرد، بر این مبنا بود که روابط تولید بطور مطلق تابع رشد نیروهای مولد است و تا نیروهای مولد بدرجه ای از رشد نرسند که امکان تغییر روابط تولید مهیا گردد، هیچ گونه تغییری در این روابط ممکن نیست. و نیز همین درک نادرست را به رابطه بین زیر ساخت و روساخت تعمیم میداد. یعنی بازهم روساخت را تابعی از حرکت زیر ساخت میدید و متوجه نبود که روساخت گاه ممکن است از زیر ساخت پیش بیفتد و هادی و محرک پیشرفت آن گردد. این بود که پلخانف در عرصه سیاسی به این نظر میرسید که انقلاب روسیه تنها تحت رهبری بورژوازی ممکن است. زیرا در مرحله کنونی رشد نیروهای مولد، تغییر روابط تولید فقط به روابط سرمایه داری ممکن است و بورژوازی تنها طبقه ای است که میتواند رهبر این تغییر باشد و آن را هدایت کند.  طبقه کارگر نیز باید صرفا دنباله روی بورژوازی  باشد تا این انقلاب به رهبری  او به انجام برسد و سپس منتظر رشد خود در یک روابط تولید سرمایه داری گردد و تا بیاید و این رشد به کمال برسد، باید به تدریج و از طریق مبارزه پارلمانی به اکثریت ارتقاء یابد و بالاخره بتواند قدرت را بدست گیرد.
از سوی دیگر و در رابطه زیرساخت و روساخت  نیز نقش حزب سیاسی پیشرو را منکر بود. او متوجه نبود که یک حزب سیاسی که جزیی از روساخت است، چنانچه بدرستی بوسیله تئوری پیشرو هدایت شود و تشکیلاتی با انظباط و محکم داشته باشد، چگونه میتواند مشوق، راه انداز و رهبری کننده  مبارزات یک طبقه و توده های زحمتکش و تغییرات عظیم در جامعه شود. برای همین هم پلخانف به همراه منشویک ها حزب را به یک دسته دنباله رو توده ها تبدیل کرد.
با توجه به این نکات و عمدتا در دوره سوم و چهارم می بینیم که پلخانف جزء آن دسته از کسانی بود که از یکسو مارکسیسم را بشکلی یک جانبه، خشک و غیر دیالکتیکی درک میکردند و خواهان اجرای آن( به آن شکل که خود درک میکردند و نه آن گونه که مارکس و انگلس شرح داده بودند) بدون در نظر گرفتن شرایط خاص هر کشور معین و تغییر و تحولات پدید آمده در مبارزه طبقاتی بودند. و این برخلاف لنین و بلشویکها بود که به مارکسیسم نه به مثابه یک تئوری یک جانبه و بیروح، بلکه به مثابه یک تئوری زنده  و چند جانبه نگاه میکردند و  برای همین هم میتوانستند در تاکتیک های خود در انقلاب روسیه، نقش پیشرو انقلابی را بدرستی ایفا کرده  و طبقه کارگر را به رهبر انقلاب روس تبدیل کنند و مانع دنباله روی طبقه کارگر از بورژوازی گردند.
از سوی دیگر بیگی نمیداند که اتفاقا پلخانف به آن دسته ای تعلق میگرفت که خود بهترین دسته ها بشمار میرفتند اگر میشد که  برای انحراف آنها نام «ماتریالیست های پراتیکی» درنظر گرفت. یعنی ماتریالیست های غیر یا ضد دیالکتیکی که فقط به پراتیک و آن هم عقب مانده ترین پراتیک موجود میچسبیدند و برای  تئوری انقلابی و نقش حزب پیشرو طبقه کارگر ارجی قائل نبودند و نقش آن را در رابطه بین شعور اجتماعی و وجود اجتماعی (یا ذهن و عین)، به صفر تقلیل میدادند. و در نتیجه به آن دسته ای تعلق میگرفت که آماده رویزیونیست شدن بودند!
و سوما، اتفاقا پلخانف از آن لحاظ که بیگی دنبال میکند یعنی« باز بودن» تفکر برای پذیرش اپورتونیسم و رویزیونیسم، در این دو دوره ی پایانی زندگیش، اندیشه ای غیر «جزم گرا» داشت. درست به همین دلیل تکوین و تکامل نظری بعدی وی بسی ساده صورت گرفت. او تمامی اصول مارکسیسم را به همراه منشویکها رد کرد و به جریان رویزیونیستی سوسیال شوینیسم  بین المللی پیوست.  
افزون بر این، نظرات لنین درمورد دیدگاههای  فلسفی پلخانف و درجه پیروی وی از این نظرات و مخالفت و نقد فعالانه برخی از جوانب آنها، نشاندهنده درجه ی تبعیت و عدم تبعیت وی  از پلخانف است. و این از یکسو مرتبط است با تغییرات نظری پلخانف در دوره سوم و چهارم زندگانیش و از سوی دیگر مرتبط است با تغییرات و تکامل نظری لنین بویژه در ده سال آخر زندگی سیاسی اش. بر این مبنا لنین خواه در دوره ای که باتفاق پلخانف به مبارزه علیه امپریوکریتیسیست ها دست زد و خواه در دوره ای پس از جدایی از منشویکها (سال 1912) که به بازنگری آثار پلخانف پرداخت در هر دو دوره با پلخانف در مبارزه بود. در دوره مبارزه با امپریوکریتیسیستها از برخی مواضع فلسفی وی انتقاد کرد که حتی در همین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیزاین انتقادات به چشم میخورد. و در دوره بعدی که به بازخوانی آثار پلخانف دست زد، از فقدان درک عمیق از دیالکتیک و به عنوان قانون اساسی تغییر، تحول و تکامل واقعیت عینی در آثار وی  سخن راند.(مقاله ی درباره دیالکتیک)
میدانیم که لنین در احترام به خدمات تئوریک پلخانف به طبقه کارگر روسیه و جهانی در زمینه مسائل فلسفی و بویژه تئوری ماتریالیسم تاریخی، در دوره تدارک تئوریک جنبش کمونیستی روسیه در سالهای 1880 تا 1895 و مبارزات او با برنشتینیسم و امپریوکریتیسیسم که حتی برخی بلشویکها همچون بوگدانف به آن گرویده بودند، بر این نکته تاکید کرد که «بدون خواندن واقعی آثار پلخانف  و منظور خواندن واقعی آنهاست نمیتوان به کمونیستی آگاه تبدیل شد». آنچه علل این تاکید بود از یکسو این بود که مبادا بواسطه اشتباهات تاکتیکی و نیز گرویدن های بعدی پلخانف به رویزیونیستها، خدمات وی نادیده گرفته شود و فراموش گردد؛ و از سوی دیگرلنین مایل بود که جوانان حزب کمونیست برای مطالعه آثار دوره دوم زندگی وی  تشویق گردند. جوانانی که بواسطه اپورتونیسم و رویزیونیسم پلخانف از خواندن آثار تئوریک - فلسفی او سرباز میزدند. و بالاخره لنین در احترام به خدمات دوره ی انقلابی پلخانف و نیز عدم مبارزه ی وی با طبقه کارگر در قدرت (پس از اکتبر 1917) دستور داد که جسد وی را در کنار بلینیسکی بخاک سپارند.

ماتریالیست های پیشین
«لنین در سال 1922 اثر نامبرده در بالا را با پیشگفتاری چند خطی مجددا بچاپ رساند و در همین زمان از حزب درخواست نمود که آثار ماتریالیستی ماقبل مارکس را، بدلیل آنکه هنوز هم مارکسیست های روسی به فهم کامل ماتریالیسم نائل نشده اند، به روسی ترجمه کنند.»
و لابد این ها را ما باید استدلال بحساب آوریم! اگر لنین اعتقاداتش تغییر کرده بود آن کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را دیگر تجدید چاپ نمیکرد و یا در پیشگفتارش مینوشت که این کتاب فلان و بهمان اشکال را دارد. از طرف دیگر لنین دستور داد که کتابهای ماتریالیستهای پیش از مارکس را به روسی ترجمه کنند و اگر لنین چنین کرده پس اعتقادات وی کاملا همپایه و شبیه همان ماتریالیستهای پیش از مارکس است!
و یا چون لنین این کمبود را در مارکسیست های روسی تشخیص میدهد که ماتریالیسم را خوب نمیشناسند، دستور میدهد این کتابها ترجمه شوند. و این نشان میدهد که لنین به ماتریالیسم درست همانگونه مینگریسته که ماتریالیستهای پیش از مارکس . لابد لنین با تزهای مارکس درباره فوئرباخ آشنایی نداشته زیرا اگر آشنایی داشت همان تزها را برای فهم ماتریالیسم کافی تشخیص میداد و دستور میداد که کلیه ی کتابهای ماتریالیستهای پیشین را یا در آتش بسوزانند و یا از کتابخانه ها جمع کنند تا کسی آنها را نخواند.
واقعا که قحط استدلال است! بیگی چنان لقمه ی  گنده ای برای نقد کردن برداشته که نمیتواند آن را در دهانش بگذارد!
آیا ما باید این را از توانایی و سترگی اندیشه مارکسیسم بداینم که رویزیونیستها وقتی به رد کردن آن نزدیک میشوند بسرعت خود را چون موجودات حقیری نشان میدهند که آخرین درجه قدرتشان را برای ضربه زدن به غول بکار میبرند اما این  ضربات برای  آن غول قدرتمند همچون نشستن مگسی بر گوشه ای از هیکلش جلوه میکند.
آیا این فکر زیادی میخواهد که برای فهم هر چه همه جانبه تر و عمیقتر یک نظریه، ما باید حداقل دیدگاههای مهم ترین نمایندگان آن نظریه را بخوانیم و از تکوین تاریخی و مسائل مورد مبارزه در آن جهان بینی اطلاع حاصل کنیم؟ آیا همین که در آثار گذشتگان بویژه ماتریالیستهای قرن هجده فرانسه و نیز فوئرباخ در مورد نظریه ماتریالیستی خوب صحبت شده بود، مارکس و انگلس را بی نیاز از این نکرد که خود بخواهند به نوشتن کتب مفصلی در این خصوص اقدام ورزند؟ و نیز آیا آنها را بر آن نداشت که بیشتر کوشش خود را اولا در مورد کمبودهای پیشینیان فکری شان بکار گیرند و دوما تلاش کنند آن تفکر فلسفی را در زمینه هایی بکار برند که آن پیشینان بدلیل عدم تکامل کافی مادی و معنوی جوامع امکان کاربردش را نداشتند؟
و آیا این تفکر زیادی میخواهد که کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم یکی از کتبی است که به این دلیل که امپریوکریتیسیستها حملات خود را متوجه ماتریالیسم کرده بودند، بطور عمده به ماتریالیسم توجه میکند و تلاش میکند که آموزشهای این مکتب فلسفی را بطور سیستماتیک شرح دهد. و به این دلیل و از این زاویه بخصوص، کتابی است که آن زمان که سهل است اکنون نیز بسیار تازه و نو جلوه میکند و خواندن بارها و بارهای آن به ما کمک میکند تا افکار ماتریالیستی را بطور سیستماتیک بیاموزیم و یاد بگیریم تا بتوانیم در زندگی خود راهنمایان سازیم. 
و قطعا استدلال بیگی این است: اگر نمیشناختند که باید اولا مقصر را لنین دانست و دوما چرا فقط تزهای فوئر باخ را نخوانند و بروند و ماتریالیسم فرانسه را بخوانند که مارکس گفته اشکال داشته است! مرحبا به استدلال!
 پراتیک و تغییر ات در اصول و قواعد مارکسیسم
« در کتاب نامبرده با همان کمبودها و نقصان ها به لحاظ فلسفی روبرو میشویم که مارکس به ماتریالیست های پیش از خود وارد دانسته و دقیقا لنین بسیاری از نواقص  ماتریالیستهای ماقبل مارکس را، بگونه ای دیگر بازنویسی کرده است. اما آنچه که مشخص کننده تفاوت اصولی بین ماتریالیسم مارکس و ماتریالیستهای ماقبلش میگردد، همانا کشف پراتیک بمثابه عینیتی ویژه بود که مارکس را از ماتریالیستهای قبلی بطور عام و از فوئرباخ بطور اخص متمایز گرداند.»
به قلب نقادی جناب بیگی از لنین رسیدیم . لنین «عینیتی ویژه به نام پراتیک» را نمیشناخت! و چه وحشتناک است این!
اوه! بله! البته لنین «عینیتی ویژه بنام پراتیک» را نمیشناخت، اما این حضرات که طی سی سال یک جنبش اصیل و انقلابی را به وضعیتی گندبار کشاندند و 90 در صد آن را به انفعال، بی عملی، پرحرفی و وراجی کشاند و بدان درجه ناتوان کردند که حتی از تفسیر درست رویدادهای مقابلش عاجز است، پراتیک را میشناسند!
اما از کجا فهمیدند که  لنین پراتیک را نمی شناسد. از آنجا که لنین «جزم گرا» بود و متوجه نبود که او هم باید هم چون برنشتین و کائوتسکی اصول نظری خود را تغییر دهد و رویزیونیسم اختیار کند! 
« مارکس با کشف پراتیک روزنه جدید را برای ماتریالیستها گشود تا توسط آن بتوانند جهان واقعی را نه تنها تفسیر و تبیین بل همچنین برای تغییر آن اقدام ورزند. او ثابت کرد تنها از طریق پراتیک است که میتوان بطور دائم نظرات ابراز شده را محک زد و صحت و سقم اندیشه ها را با واقعیت اثبات نمود. بدیگر سخن یگانه شیوه جلوگیری از ایدئولوژی شدن نظرات و برنامه های حزب، پراتیک میباشد. به عنوان مثال هر حزبی با یک برنامه و با یک پیشنویس وارد در عمل سیاسی میشود. حزب زمانی قادر است از ایدئولوژی شدن برنامه اش ممانعت نماید که برحسب شرایط متغییر واقعیت بینشهای مندرج در برنامه حزبی اش را تغییر داده و آن پاره از نظرات را که دیگر قدیمی شده و با واقعیتهای روان در جامعه خوانایی ندارند، از حوزه خواسته های حزبی خارج نموده تا بتواند برنامه جدیدی را با شرایط نوین ارائه دهد.»
این همان نکته ای است که ما پیش از این قید کردیم. یعنی چیزی که معرف تفاوت نوشته ی بیگی از خسروی  است . آنچه را که همه ی آه و ناله و اشک این حضرات و دلسوختگی آنها برای مارکسیسم  و«ایدئولوژی» نشدن آن است!
و ایدئولوژی شدن مارکسیسم چیست؟ یعنی اصول و قواعد داشتن، اصول و قواعدی که انعکاس قانومندی های مطلق یا دیرپای طبیعت و جامعه است! و منظورشان از ایدئولوژی نشدن مارکسیسم چیست؟  یعنی مارکسیسم اصول و قواعدی نداشته باشد.  و اگر بی اصول و قاعده شد، آنگاه دیگر هر «چیزی» میتواند بشود، اما «خوشبختانه» «ایدئولوژی» نخواهد شد.
بدون شک این پراتیک انسان ها است که میتواند تغییر در شرایط اساسی زندگیشان ایجاد کند. و بدون شک این پراتیک است که نشانگر درستی یا نادرستی اندیشه ها و تئوری هایی است که انسانها برای ایجاد تغییر در امور جاری وضع کرده اند. و باز هم بدون شک این پراتیک است که میتواند موجب گردد که ما تئوری خود را بصورت یک چیز دگم و بی روح درنیاوریم و در صورت عدم انطباق با شرایط آن را تغییر دهیم. اینها همه کاملا درست است. ولی این مهم است که این نکات درست، بوسیله چه کسانی و برای  چه منظوری بکار میرود و منظورشان از «تغییر»  چگونه تغییری در تئوری های مارکسیسم و «برنامه» هاست.
اگر نکات اینها باشد و شخصی که آنها را بیان میکند در فکر و اعتقاد خود سالم باشد، آنگاه روشن است که اینها به هیچوجه نکات تازه ای نیست و بارها و بارها بوسیله تمامی آموزگاران طبقه ی کارگر مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو  بیان شده است. اگر شخص راستگو باشد آنگاه بسادگی بر این نکته صحه میگذارد که لنین به پراتیک بی اهمیتی نکرده و آن را « نقطه نظر اساسی مارکسیسم در نظریه ی شناخت مارکسیستی» عنوان کرده است:
«نظرگاه زندگی و پراتیک اولین و اساسی ترین نظریه ی شناخت مارکسیستی است»( لنین، ماتریالیسم و امپریوکریتییسیسم، فصل دوم، بخش ششم).
و خود در زندگیش به آن عمل کرده است. و اگر شخص امانت دار باشد آنگاه بسادگی اقرار خواهد کرد که لنین هرگز موافق تبدیل مارکسیسم به یک چیز دگم و بی روح و یک جانبه نبوده، بلکه همواره خواهان بررسی صحت و درستی تئوری ها واحکام از طریق پراتیک بوده است؛ و خود همواره به نخستین دسته از افراد تعلق داشته که به اقرار آشکار اشتباهات حزب و تغییر آنها پرداخته است. و بالاخره این شخص میداند که این، لنین، حزب بلشویک و توده های طبقه کارگر روسیه بودند که در طی پراتیک خود بسیاری نکات را در زمینه های مختلف در مارکسیسم تغییر دادند، بسیاری چیزها به آن افزودند و آن را بسیار جلو برده و توسعه و تکامل بخشیدند. پس این نوک زدن های  رویزیونیستی  برای چیست؟
آهان! آنچه که اینها در مارکسیسم «دگم» و «جزم» و«ایدئولوژی» مینامند، همانا پای بندی به اصول و قواعدی است که یا کلی و مطلق هستند مثل این حکم که «جهان مادی است و مقدم بر ذهن بشر است» و یا تغییر کیفی اساسی آنها تا زمان وجود جامعه طبقاتی ممکن نیست. مانند « انقلاب قهری و یا دیکتاتوری پرولتاریا». و تنها پس از جامعه طبقاتی است که اینها از بین خواهند رفت. آنچه این رویزیونیست ها و تمامی ترتسکیستها، در مارکسیسم «ایدئولوژی» مینامند دقیقا همین چیزهاست؛ یعنی همه ی افکار ، اندیشه ها و تئوری هایی که مارکسیسم را مارکسیسم کرده است.  
اگر از این «منتقد لنین» پرسیده شود که منظور شما کدام نکات در برنامه هاست که باید پا به پای شرایط تغییر کنند، نخستین نکته او بی گمان دیکتاتوری پرولتاریا است و سپس تمامی اصول ماتریالیسم دیالکتیک و به مرور تمامی اصول و قاعده های ماتریالیسم تاریخی و تئوری و تاکتیک های انقلابی  طبقه کارگر. او سپس همچون خسروی خواست رویزیونیستی خود را مینی بر «ویرایش» و «پالایش» مارکسیسم ارائه خواهد کرد و ما دیدیم که خسروی چه چیزهای را میخواست از مارکسیسم حذف کند و یا «پالایش» دهد. درست همان نکات هستند که از نظر اینان مارکسیسم را به «ایدئولوژی » تبدیل کرده اند. آنچه در نظرات امثال بیگی بسیار« روان» و بسادگی تغییر پذیر است، همین احکام در برنامه ها است؛  و گر نه میدانیم  اختلاف به هیچوجه در تغییر فلان نکته و بهمان نکته ی قدیمی شده در میان نیست.
« مارکس هنگامیکه بیان کرد که فلاسفه تا کنون از تفسیر جهان سخن رانده اند، حال آنکه صحبت تماما بر سر تغییر آن میباشد، این تغییر را مارکسیستها در برنامه سیاسی شان فقط بکمک پراتیک(عمل- رابطه- نشانه) قادرند عملی گردانند. عملا همین کشف مارکس بود که او را از ماتریالیستهای ماقبلش متمایز ساخته و درست آنچه را که لنین در اثر نامبرده بدان کم اهمیت میدهد همین وجه تمایز بنیادین مابین مارکس و سایر ماتریالیستها میباشد. از این رو بدفاع از ماتریالیسم فلسفی روی آور  گردید.»
بنا به نظر اینان چون مارکس پراتیک را به عنوان «عینیت ویژه» میشناخت، لابد با هر تغییری در اصول و قواعد مارکسیسم و «ویرایش های» آنچنانی موافق  بود، اما لنین  چون پراتیک را به عنوان «عینیت ویژه» نمیشناخت با تغییر در اصول و قواعد موافق نبود!
نگاه کنیم به این استدلال!؟ لابد مارکس موافق بود که تمامی اصول و تئوری هایی که او و انگلس با رنج فراوان و مشقت هر چه بیشتر از درون بیش از هزاران سال تاریخ بشر، جوامع بی طبقه و جوامع طبقاتی و نیز بویژه مناسبات تولیدی سرمایه داری بیرون کشیده اند، بسادگی و مثلا بوسیله برنشتین و کائوتسکی زیر عنوان «نظرات مارکس کهنه شده»، تغییر داده شود و بجای آن افکار و تئوری های لیبرالیستی بورژوایی نشانده شود! واقعا که موجودات ناصادق چه چرندیات که سرهم نمیکنند! لابد برای همین ها بود که مارکس و انگلس برنامه های اپورتونیستی گوتا و ارفورت را بباد چنان انتقاداتی گرفتند!؟  
بازهم درباره ماتریالیسم فلسفی
«هر آنچه که تعیین کننده خصوصیات ماتریالیسم فلسفی است بیانگر آن دستگاه فلسفی میباشد که در تبیین هست، آنرا بدو امر مادی و ذهنی تفکیک نموده و معتقد میگردد که امر مادی مقدم بر امر ذهنی است و امر مادی را فقط در صور و اشکال مادی و اجسام فیزیکی برآورد مینماید.»
دم خروس پیدا شد! و زحمت ما کم! زیرا خواننده این نوشته با این نقادی ها آشنایی دارد و ما  دلیلی نمی بینیم که سر او را با مرور آنها بدرد آوریم! البته ما میتوانیم افتخار ابداع این نقادی ها را به آقای محمود بیگی بدهیم زیرا ایشان پیش از سلف و همزادش کمال خسروی به کشف این «عینیت ویژه» نائل آمده است.
«نقطه عزیمت ماتریالیسم فلسفی بنابراین نگرش انسانی میشود منفرد که واجد تاریخیت میباشد. با یک چنین نظرگاهی هست که ماتریالیسم تاریخی مارکس بی معنا شده جائیکه مارکس شرح میدهد:« فوئرباخ ذات مذهب را در ذات انسانی حل میکند. اما ذات انسانی انتزاعی نیست که در فرد« یا انسان » منفرد خانه کرده باشد. آن ذات انسانی در واقعیت خویش مجموعه روابط اجتماعی است. فوئرباخ که به نقد این جوهر نمیپردازد ناگزیر است 1- از روند تاریخی انتزاع کند و جان مذهبی را در خود تثبیت کند و « در نتیجه» یک فرد انتزاعی - مجزا- را پیشفرض خود قرار دهد. 2- بنابراین در نزد او ذات انسانی تنها میتواند بمثابه« نوع » بمثابه عامیتی درونی و گنگ، عامیتی که صرفا بطور طبیعی پیوند دهنده افراد است دریافت شود.» در طی مقاله روشن خواهم کرد که مشرب فلسفی لنین در اثر نامبرده ماتریالیسمی است که وجوه اساسی اش را از ماتریالیستهای ماقبل مارکس اتخاذ نموده و عملا تمام ایراداتی که مارکس به فوئرباخ قائل شد شامل اندیشه های فلسفی لنین نیز میگردد.»
ما حقیقتا این استناد و به این بخش از  تزهای مارکس را نمیفهمیم. خوب بد نیست  لنین و حزب بلشویک را بجای «ماتریالیسم فلسفی» در این بند بگذاریم ببینیم نتیجه ای که عاید ما میشود، معنایی دارد و ما به ازایی در واقعیت!
« نقطه عزیمت لنین و حزب بلشویک بنابراین نگرش، انسانی میشود منفرد که واجد تاریخیت میباشد. لنین و بلشویکها نمیدانستند که « ذات انسانی انتزاعی نیست که در فرد« یا انسان» منفرد خانه کرده باشد. آن ذات انسانی در واقعیت خویش مجموعه روابط اجتماعی است...»
خوب! بسه دیگه! معنی انتقاد کردن را نیز فهمیدیم!
آیا بقدر کافی روشن نیست که این حضرات چه چرندیاتی سرهم میکنند وتحویل خوانندگانشان میدهند؟
ادامه دارد.
م- دامون
فرودرین 93
یادداشتها

  1. نسخه ای که نگارنده از این مقاله دارد یک نسخه کپی شده ی در صفحات4A   میباشد. مقاله بدون تاریخ و در حدود 25 صفحه است که طی آنها به نکات مختلفی در فلسفه مارکسیسم میپردازد. نام مقاله نیز ظاهر با نوعی کنایه همراه است. کنایه ای که بجای آنکه واردی نویسنده را در انتخاب نام نشان دهد نشانی است بر سطح بسیار پایین تفکر و عقده ای بودن نویسنده. از بیگی مقاله ای دیگر به نام تناقض در سایت ها موجود است.

  2. شاید جای تاسف باشد که ما مجبوریم به نظراتی چنین ابتدایی و مبتذل بپردازیم. اما با توجه به اینکه این نظریه «ماتریالیسم پراتیکی» بوسیله دو نام یعنی محمود بیگی و کمال خسروی  توضیح داده شده، بهر حال جز این چاره ای هم  نداریم.    

  3. راستی «نرمش» در اینجا یعنی چه ؟ یعنی ضد جزم گرایی و دگماتیسم؟ لنین دگماتیک و اصول گرا بود و تغییر دادن اوبه یک رویزیونیست  ممکن نیست، اما از مارکس میشود رویزیونیست ساخت؟ چه جالب! و چه پروژه ای برای حمله به مارکسیسم!