Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران

 

«سنتز نوین» باب آواکیان
بضاعت حقیرانه یک حزب پس از سی سال فعالیت تئوریک(6)
1- فلسفه
بخش سوم: چگونه باب به متافیزیک و ایده آلیسم درمیغلطد!

مقاله لنین با نام «غرور ملی ولیکاروسها»


باب در ظاهر لنینیسم را ستایش میکند و آن را «پلی» میداند( فتح جهان، ص72) ) 1) اما هر کجا لنین چیزی گفته باشد که باب نتواند نظریات خود را بر آن استوار کند یا آن نظریات به گونه ای روشن خلاف نظریاتی باشد که باب ترویجشان میکند، میگوید که در اینجا « لنین برخلاف لنینیسم عمل کرده است.» از جمله در مورد کتاب بیماری چپ روی در کمونیسم که باب درسهای اصلی آن را رد میکند.(2) و نیز مقاله  غرور ملی ولیکاروسها که گویا چون برخی راستها در آمریکا به این مقاله اتکا کرده اند )مانند کتاب «چپ روی»)  پس این مقاله عدول لنین از لنینیسم است. از این رو ضروری است که ما با نقادی های نادرست باب ازنظریات لنین دراین مقاله آشنا شویم:
باب میگوید : «...و این مقاله ایست که لنین در آن بجای اینکه غروری نباید داشته باشند سعی میکند که این مسئله را بصورت دو در یک ترکیب کند(به صراحت گفته باشم ) میتوان دید که فشاری روی لنین وجود داشت: جنگ تازه شروع شده بود و نه تنها سرکوب جدی هر نوع مخالفتی که با جنگ میشد وجود داشت بلکه همچنین امواج میهن پرستی ( شوونیسم ) سراسر روسیه را در بر گرفته بود. البته لنین بر علیه خط شکست طلبی انقلابی حرکت نمیکند بلکه او از این خط دفاع میکند. اما اساسا دو در یک میکند  به این معنا که میگوید : که این خط بدان دلیل است که که ما غرور ملی داریم و نمیتوانیم ببینیم که روسیه نقش امپریالیستی را بازی کند و تحت سلطه این طبقات ارتجاعی باشد. با صراحت بگویم که این چیزها که در این مقاله آمده دقیقا همان چیزهاست که او با قدرتمندی بسیاری در مقاله «جزوه یونیوس»... و آنچنان با قدرتمندی بسیار و بطور همه جانبه در مقاله «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد » با آنها مقابله کرده است اما در این مقاله (سال 1914) در رابطه با این مسئله حیاتی در مقابل جهت گیری عمومی لنینیسم حرکت میکند.»(همانجا، ص74).
پس لنین تنها یکبار از خط مشی لنینی خود در مورد مسئله میهن منحرف شده و آن هم در این مقاله است. یعنی هنگامی که «فشاری روی او وجود داشت»! گویا بجز این هرگز ازچیزی شبیه «غرور ملی ولیکاروسها»  یعنی دوست داشتن میهن«زیبای خود»، زبان، تاریخ، فرهنگ و ادبیات ، مردمان زحمتکش این سرزمین، انقلابیون نسل های گذشته، -  سخن نگفته و پس از آن نیز سخنی از آن به میان نمی آورد. بد نیست اشاراتی از لنین را ذکر کنیم تا روشن شود که آیا تاکیدهای گاه و بیگاه او بر این نکات حکایت عدول از لنینیسم است یا بیان حقایقی از مبارزه طبقاتی در هر زمان مشخص و در یک کشور معین و نیز رابطه بین مبارزه انقلابی در یک کشور با دیگر کشورها.
به کتاب «چه باید کرد» نگاه کنیم؛  کتابی که گویا باب و پیروان او بیشترین علاقه را به آن دارند: (3)
« ولی اکنون فقط میخواهیم این را خاطر نشان سازیم که نقش مبارز پیش رو را تنها حزبی میتواند بازی کند که تئوری پیشرو راهنمای آن باشد و اما برای اینکه معنای این عبارت لااقل اندکی بطور مشخص مجسم شود، بگذار خواننده اشخاصی را از پیشینیان سوسیال دمکراسی روس مانند گرتسن، بلینسکی، چرنیشفسکی و سلاله پر افتخارانقلابیون سالهای هفتاد سده گذشته به یاد آورد، بگذار راجع به ان اهمیت جهانی که اکنون ادبیات روس به دست میآورد فکر کند. بگذار ... همین کافی است! » ( چه باید کرد، فصل اول، ص 45، تاکیدها از لنین است).
«انجام این وظیفه... پرولتاریای روس را پیشآهنگ پرولتاریای بین المللی خواهد کرد و ما حق داریم امید بدست آوردن آن منصب ارجمندی را که پیشینیان ما، یعنی انقلابیون سده هفتاد، خود را سزاوار آن نشان داده اند را داشته باشیم ولی بشرط اینکه بتوانیم جنبش خود را که هزار بار پهناورتر و ژرفتر است، باعزم و انرژی بیدریغ مجهز سازیم.» (همان کتاب، همان فصل، ص48، تاکیدها از من است).(4)
چنانکه میبینیم لنین در اینجا بدنبال «منصب ارجمند برای انقلابیون روس»(آه! منصب ارجمند!) است. در اینجا نیز «غرور ملی ولیکاروسها» موجود است. اما در طبقه کارگر روس و در انقلابیون روس.
فردی که در سرزمینی  و میان مردمی بدنیا میآید- بویژه اگر این فرد یک مارکسیست باشد- نمیتواند هیچگونه علاقه ای به طبیعت سرزمین خود، مردمان زحمتکش این سرزمین، زبان، تاریخ، فرهنگ و هنر کشور خود نداشته باشد و همه اینها را زیر نام ناسیونالیسم بدور اندازد.
البته در کشورهای امپریالیستی میهن برای طبقه کارگر آن معنایی را که در کشورهای تحت سلطه دارد، ندارد و نباید داشته باشد. اما این به آن معنی نیست که هیچگونه تصوری از میهن در این گونه کشورها وجود ندارد. 
شکل وجود میهن در یک کشور امپریالیستی با شکل وجود میهن در یک کشور تحت سلطه  فرق دارد. در یک کشور امپریالیست و در هنگام یک جنگ امپریالیستی دفاع از میهن تحت عناوین بالا مجاز نیست. در حالیکه در یک کشور تحت سلطه  که تحت سیطره امپریالیستهاست، مبارزه برای استقلال و آزادی ملی، و در صورتی که  این کشور مورد هجوم و تجاوز یک کشور امپریالیستی واقع شود، دفاع از میهن و دست زدن به جنگ آزادیبخش ملی مجاز است. در یک کشور امپریالیستی مبارزه برای استقلال واقعی(و نه صوری) امری عموما بی معنی است؛ در حالی که در کشورهای تحت سلطه مبارزه برای استقلال از امپریالیستها، مبارزه ای ضروری است. در این گونه کشورها، مبارزه ای سخت میان طبقات بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر برای در دست گرفتن رهبری چنین مبارزات، چنین انقلابها و چنین جنگهایی اجتناب ناپذیر است.
در واقع تمامی این بخش از مقاله«غرور ملی ولیکاروسها» جز تکرار همین مباحثی که در«چه باید کرد» آمده چیز دیگری نیست. و اما اگر این کافی نیست باید بگوییم  چیزی  شبیه همین مطالب در سال 1920 زمان نگارش«بیماری چپ روی...»از زبان کائوتسکی – عمدتا در ستایش اسلاوها  نقل شده و لنین بر آنها صحه گذارده است. (نگاه کنید به بخش نخست «بیماری چپ روی کمونیسم»  مجموعه آثار2 جلدی، جلد دوم، قسمت دوم، ص409).
« مصالح غرور ملی ولیکاروس ها با مصالح سوسیالیستی با منافع پرولتارهای ولیکاروس ( و کلیه پرولتارهای دیگر) مطابقت دارد. سرمشق ما مارکس است که پس از دهها سال زندگی در انگلستان و نیمه انگلیسی شدن( منظور از نیمه انگلیسی شدن چیست؟)، به نفع جنبش سوسیالیستی کارگران انگلستان، آزادی و استقلال ایرلند را طلب میکرد.
ولی سوسیال شونیستهای خانگی ما، یعنی پلخانف و سایرین، در مورد اخیری که ما فرض و بررسی کردیم، نه تنها به میهن خود یعنی کشور ولیکاروس آزاد و دموکراتیک بلکه به برادری پرولتاریایی کلیه ملل روسیه، یعنی به امر سوسیالیسم نیز خیانت خواهند ورزید.»(همان مقاله، تاکیدها و جمله داخل پرانتز از من است)
بطور کلی مشکل باب این نیست که در این مقاله بروی مسئله شکست طلبی تاکید نشده است. مشکل اینست که لنین از رابطه میان وظایف انترناسیونالیستی و ناسیونالیستی و نیز تبلیغ و ترویج ضروری در مورد این مسائل سخن میگوید. از دید لنین وحدت ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم تحت شرایط معین لازم، ممکن و مقدور است.
باب در جایی دیگر و در مسئله ای شبیه آنچه ما مورد بررسی ماست، میگوید:
«این امر البته بدین معنی نیست که لنین نافی و منکر وجود ملت­ها، مسأله ملی و حق تعیین سرنوشت بود، درست برعکس، چیزی که او علیرغم همه این مسائل به آن اصرار داشت، انترناسیونالیست بودن پرولترهاست.  آنها در مفهومی ایدئولوژیکی و بعنوان اساس نقطه حرکتشان نمایندگان این یا آن ملت نیستند.» (گسست از ایده های کهن، بخش اول) (5)
البته یک کمونیست باید پیش از هر چیز و بیش از هرچیز انتر ناسیونالیست باشد، اما تاکید بر این نکته با  فراموشی و ندیدن  طرف مقابل آن یعنی وجود ملت، مسئله ملی و حق تعیین سرنوشت و بطور کلی مسئله ناسیونالیسم در عصر امپریالیسم بکلی فرق دارد. در یکی(لنین) هر دو طرف قضیه دیده شده و حتی در یک کشور امپریالیستی موضع پرولتاریا درمورد مسئله  سرزمین، تاریخ  و فرهنگ، بروشنی تدوین میشود. اما در دیگری(باب) تنها برای خالی نبودن عریضه طرف دوم قضیه ذکر میگردد . در یکی در جایی که نفی میهن عمده است بطور غیر عمده، بر شکلی از وجود و حضور مسئله میهن نه دفاع از میهن (و این برخلاف نظر باب« دو در یک» کردن نیست بلکه یک به دو کردن است) تاکید میشود و در دیگری، جایی که نفی میهن ضرورت عمده دارد، این مسئله نفی میشود، بی آنکه روش پرولتاریا در مورد طرف مقابل آن روشن شود؛ و از این هم پیشتر رفته، نفی میهن و ناسیونالیسم را به کشورهای تحت سلطه  نیز که مسئله استقلال ، مسئله ای بسیار حیاتی است، بطور مطلق تعمیم  میدهد.
از نظر لنین(و نیز مائو) انترناسیونالیست و ناسیونالیست تحت شرایط معین همگون ومکمل یکدیگرند که در اشکال خاصی، که گاه به هم شباهت دارد و گاه از یکدیگر متمایز است، وجود دارد. از نظر باب این دو ضد یکدیگرند و هیچگونه وحدتی میانشان تصور کردنی نیست.(6)
  اوضاع جهانی و اوضاع در یک کشور معین
«درباره تعیین کننده بودن اوضاع جهانی و چگونگی نگرش صحیح به فاکتورهای داخلی و خارجی در این دوره از عصر امپریالیسم، در مورد رابطه میان پروسه انقلاب در یک کشور معین و پروسه تحول از عصر بورژوائی به عصر کمونیسم در مقیاس جهانی، و بالاخره چگونگی تداخل تضاد و مبارزه زنده و پویا میان کشورهای معین و به پروسه سراسری، مشخص و اصلی تحول در عصر کنونی، حزب ما بکرات سخن گفته است. با در نظر داشتن این مباحث است که می­توان مبانی مادی و فلسفی برای دستیابی به شناختی صحیح از مقوله انترناسیونالیسم پرولتری را به وضوح دریافت.» (باب آواکیان، گسست از ایده های کهن، بخش اول).
تعیین کننده بودن اوضاع جهانی، به معنای تعیین کنندگی یک طرفه و مطلق نیست. زیرا همچنانکه اوضاع معین در جهان یا اوضاع جهانی میتواند بر وضع یک کشور تاثیر بگذارد یا آن را شکل دهد، همان طور نیز وضع خاص یک کشور میتواند بر اوضاع جهانی تاثیر بگذارد و آن را تغییر دهد.  کشور انگلستان در نتیجه تکوین برخی شرایط  ویژه دراوضاع جهانی و نیز انگلستان پدید آمد ولی به نوبه خود در شکل دادن به جهان موثر بود. انقلاب بورژوایی فرانسه تحت تاثیر اوضاع جهانی و در میانه انقلابات بورژوایی اروپا پدید آمد اما تاثیرات شگرفی بر اوضاع جهانی گذاشت. کمون پاریس، انقلاب اکتبر و نیز انقلاب چین به رهبری طبقه کارگر این کشورها، هر کدام تحت تاثیر اوضاع جهانی ویژه ای پدید آمدند اما هر کدام – بویژه دومی و سومی که در عصر امپریالیسم پدید آمدند- به نوبه خود شرایط نوینی را در جهان ایجاد کردند و تاریخ جهان را شکل دادند. در کشور ما ایران در دو برهه دو انقلاب بزرگ مشروطه و 57 رخ داد که هر کدام تحت تاثیر اوضاع جهانی و شرایط  ویژه ای در ایران پدید آمدند و به نوبه خود تاثیرات معینی(مثبت و منفی بودن در اینجا مورد بحث نیست) بر اوضاع جهان بویژه آسیا و منطقه گذاشتند.
برخلاف نظر باب این تاثیرات یا تعیین کنندگی متقابل نه  تنها با عصر امپریالیسم و عصری که جهان بسیار بیش از گذشته به هم وابسته شده، از بین نرفته بلکه به سبب رابطه نزدیک، پیوستگی و وابستگی بیشتر کشورهای جهان، بسیار بیشتر از سابق شده است. بدین دلیل نه تنها یک کشور از اوضاع جهانی بیش از سابق تاثیر میگیرد بلکه میتواند بیشتر از سابق نیز بر اوضاع جهانی تاثیر بگذارد.
فرق است که « در مورد رابطه میان پروسه انقلاب در یک کشور معین و پروسه تحول از عصر بورژوائی به عصر کمونیسم در مقیاس جهانی» رابطه ای« پویا» یعنی نفوذ و تاثیرمتقابل را در نظر داشته باشیم و زمانی که تحت عناوینی چون جهان کنونی به هم وابسته تر شده است از قانونمندی های ویژه تکامل مبارزه در یک کشور معین چشم بپوشیم . درباره « چگونگی تداخل تضاد و مبارزه زنده و پویا میان کشورهای معین و پروسه سراسری، مشخص و اصلی تحول در عصر کنونی...» نیز همین ها را میتوان گفت.
انترناسیونالیسم نقطه عزیمت یا تمام نقاط؟
« انترناسیونالیسم مسلماً تظاهری خشک و خالی نیست و نمی­توان آن را مقوله­ای درجه دوم، فرعی و یا چیزی که از پرولتاریای یک ملت به دیگری بسط می­یابد، معرفی کرد. انترناسیونالیسم باید اساس و نقطه عزیمتی برای پرولتاریای تمام کشورها باشد: پرولتاریا تنها در صورت نزدیکی به این سیاست و قبل از هر چیز، با پیشبرد آن در عرصه جهانی است که می­تواند مبارزه­اش را به پیش براند.»(همانجا، همان بخش)
البته کمونیسم در مقیاس جهانی، بی آنکه نقطه عزیمت همه کمونیستها، انترناسیونالیسم باشد، بی همیاری تام و تمام طبقه کارگر همه ی کشورها، بی آنکه هدف اساسی شان انقلاب جهانی- پرولتاریایی باشد و بی خدمت به چنین انقلابی، هرگز وقوع نخواهد یافت. اما فرق است که ما انترناسیونالیسم را  «اساس» و «نقطه عزیمت» بدانیم و جایگاه معینی برای ناسیونالیسم بویژه در کشورهای تحت سلطه و نیز دفاع از میهن سوسیالیستی در کشورهایی که طبقه کارگر در آنها قدرت سیاسی را بدست آورده است، قائل باشیم  و زمانی که ما انترناسیونالیسم را نه تنها نقطه عزیمت  بلکه تنها نقطه موجود بدانیم و از همه نقاط دیگر بکلی چشم بپوشیم.
مارکسیسم عام و مارکسیسم خاص-  مارکسیسم کتابی و واقعی یا عملی
« ولی حتی در کشورهائی که چنین مسائلی وجود داشته و از نظر سیاسی نه تنها دامن زدن به مبارزه آزادی­ بخش ملی بلکه رهبری اینگونه مبارزاتی ضروری است هم کماکان مسئله جهت­گیری و موضع حرکت مطرح است. شما در جهت­گیری و موضع حرکت خود نماینده یک ملت هستید یا نماینده پرولتاریای بین­المللی؟»(همانجا، همان بخش)
طرح پرسش به این سبک  تحکم آمیز و«بابی» گونه اصلا درست نیست! زیرا پاسخ علی القاعده باید این باشد که ما کمونیستها نماینده طبقه پرولتاریای بین المللی هستیم. چنین پاسخی به هیچوجه کامل نیست.
هر کمونیستی هم میتواند نماینده طبقه کارگر کشور خود باشد و هم  نماینده پرولتاریای بین المللی. از یک سو طبقه کارگر در هر کشور معین دارای ویژگیهای معین اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و تاریخ معین و ویژه است؛ و از سوی دیگر به علت خصال مشترک در همه کشورهای سرمایه داری ، یک طبقه بین المللی است. بدین سبب پرولتاریای هر کشور معین، در عین پیوست به کارگران کشورهای دیگر، از آنها متمایز است. هر کمونیستی در حالیکه بدلیل ویژگیهای معینی که مارکسیسم در انطباق با شرایط معین هر کشور معین- شرایطی که در بالا برشمردیم- بخود میگیرد نماینده سیاسی طبقه کارگر کشور خود محسوب میشود، در عین حال از نظر ایدئولوژیک – و نه تنها ایدئولوژیک بلکه عملی نیز- نماینده پرولتاریای بین المللی است.
البته نماینده ایدئولوژیک طبقه کارگر شدن بویژه از لحاظ بین المللی نسبی است. هیچ کس به صرف پذیرش مارکسیسم بطور عام(حتی با پذیرش اصول و مبانی آن)، نماینده پرولتاریای بین المللی نمیشود. مارکسیسم تنها در کاربرد خاص آنست که مارکسیسم میشود و کسانی که آن را در انطباق با شرایط ویژه کشور خود بکار میبرند، میتوانند نماینده پرولتاریای بین المللی بشوند. هر چه کاربرد مارکسیسم در شرایط مشخص یک کشور درستتر و دقیقتر باشد نمایندگان سیاسی آن کشور بیش از پیش به نمایندگان پرولتاریای بین المللی ارتقاء میابند.
اما و از سوی دیگر آن حزب سیاسی می تواند نماینده ایدئولوژیک طبقه کارگر بین المللی باشد که کشور آن حزب سیاسی مرکز ثقل مبارزه بین المللی شده باشد و طبقه کارگر آن کشور نقش رهبری طبقه کارگر در جهان را داشته باشد.
به عبارت دیگر برای اینکه نمایندگان سیاسی طبقه کارگر  در یک کشور مشخص بتوانند در مقطع معینی از تاریخ ، نقش پیشرو در عرصه بین المللی را داشته  و به سخنگو و نماینده سیاسی طبقه کارگر جهانی تبدیل شوند نیازمند برخی شرایط معین جهانی و کشوری است  و نیز تلاش فراوان و فدارکاری های بیشمار لازم دارد. در زمانی کارگران انگلستان، زمانی فرانسه، آلمان، روسیه و یا چین نماینده طبقه کارگر جهانی بودند. این ارتباط دارد با مسئله مرکز ثقل انقلاب جهانی.
برای تحقق چنین امری، اساسی ترین یا مهمترین  ویژگیهای مبارزه طبقه کارگر یک کشور معین باید بتواند قابل تعمیم بر عموم یا بیشتر کشورها باشد. لنینیسم بر بستر مارکسیسم و در انطباق آن با شرایط معین مبارزه طبقاتی در روسیه پدید آمد و تئوری و تاکتیک طبقه کارگر روس بود؛ اما در شرایط معین جهانی بدلیل برخی خطوط اساسی در مبارزه طبقه کارگر روسیه، و قابلیت انطباق نسبی آن بر مبارزه بیشتر کشورهای امپریالیستی  وتا حدودی در کشورهای تحت سلطه،  تبدیل به تئوری و تاکتیک طبقه کارگر بین المللی شد. مائوئیسم بر بستر لنینیسم و مارکسیسم و در انطباق با شرایط معین مبارزه طبقاتی در چین پدیدآمد و تئوری و تاکتیک طبقه کارگر چین بود. اما بدلیل برخی خصوصیات اساسی که در مبارزه طبقه کارگر چین و تکامل این مبارزه پدید آمدند (انقلاب در کشوری تحت سلطه امپریالیستها، چگونگی پیوند دو انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی، چگونگی جذب دهقانان و رهبریشان بوسیله طبقه کارگر، انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی)  در شرایط معین کنونی جهانی، تبدیل به تئوری و تاکتیک طبقه کارگر جهانی شده است. چیزی به نام مارکسیسم عام جدا از اشکال معینی که بخود میگیرد، وجود ندارد و اشکال معین  و متکاملی که مارکسیسم میتواند بخود گیرد در ارتباط است با با انطباق مارکسیسم با ویژگیهای مشخص مبارزه طبقاتی در یک کشور مفروض. چنانچه مبارزه طبقاتی در این کشور مفروض بتواند مرکز ثقل و یا حلقه ای کلیدی باشد  و به عنوان نمونه و سرمشقی برای دیگر کشورها بکار رود، مارکسیسم خاص آن کشوربه مارکسیسمی عام قابل کاربرد برای پرولتاریای بین المللی تبدیل میشود.  
از سویی دیگر، هر کس که مارکسیست میشود، نخست با کتب مارکسیستی و بگونه ای عام با تئوری های مارکسیستی آشنا میشود.در اینجا مارکسیسم همچنانکه مائو گفت تنها مارکسیسم کتابی (مقاله، آموزش خود را از نو بسازیم)است و با مارکسیسم واقعی فرق دارد. مطالعه کتب و پذیرش مارکسیسم از این طریق عموما تنها و تنها گام نخست در راه فهم و ادراک مارکسیسم واقعی است و کسی صرفا با برداشتن گام اول نماینده پرولتاریای بین المللی نمیشود. مارکسیسم در هیچ کشور خاصی، بامطالعه صرفا عام آن، تولید نشده است. مارکسیسم عام یا کتابی تنها با تبدیل شدن به ضد خود یعنی مارکسیسم خاص و عملی که توامان تئوری و عمل طبقه کارگر در هر کشور معین است  که میتواند به «مارکسیسم واقعی» تبدیل شود.
بدین گونه، مارکسیسم در مرحله دوم باید با تحلیل معین از مجموع شرایط ویژه  یک کشور معین، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تبدیل به مارکسیسم خاص شود و به عمل در آید. تنها با به عمل در آمدن مارکسیسم، با مارکسیسم عملی، با مبارزه طبقه کارگر  در را ه کسب قدرت سیاسی و با توجه به ویژگیهای یک کشور معین است که مارکسیسم تبدیل به امری عینی و واقعی شده و به عمل در آورندگان آن نه تنها از نظر ایدئولوژیک بلکه از لحاظ عملی نیز نمایندگان پرولتاریای بین المللی میشوند. تنها در آن صورت است که مبارزین کمونیست هر کشور معین، بخشی از ارتش رزمنده پرولتاریای جهانی را تشکیل میدهند. گویی پرولتاریا پیکری واحد است که هر کدام از اجزای آن گوشه ای از کار را گرفته به پیش میبرند.  
«البته معنای حرف من این نیست که شما بدون توجه به شرایط مختلف دنیا و یا شرایط درونی کشورهای خاص، انقلاب بیافرینید، غرض آن است که نزدیکی به این سیاست در واقع بمعنای ارجح دانستن منافع همه جانبه پرولتاریای جهانی و حرکت بر پایه اوضاع جهانی بمثابه عامل تعیین­کننده است. این حرف تنها یک نظریه خوب نیست. این ایده،  اساسی کاملاً مادی دارد  که از سیستم امپریالیستی نشئت گرفته است.»(همانجا،همان بخش).
آنچه از سیستم امپریالیستی بر میآید این است که جهان به یک سلسله کشورهای  استعمارگر، استثمارگر و امپریالیست و یک سلسله کشورهای نو مستعمره، استعمارشده و تحت سلطه تقسیم میشود. امپریالیسم نیروی مسلط بر جهان و کشورهای آسیا، افریقا و آمریکای  مرکزی و جنوبی، کشورهایی تحت سلطه اند. اگر چه کشورهای امپریالیستی، جهان را طبق منافع خود به پیش میبرند اما انقلاب به سبب اختلاف در ساختار اقتصادی و سیاسی در این دو سلسله کشورها مانند یکدیگر نیست و عموما بهترین شکل پیشبرد مبارزه طبقه کارگر جهانی اتفاقا «توجه به شرایط مختلف دنیا و یا شرایط درونی کشورهای خاص» و آفریدن «انقلاب» انقلاب بر این مبنا است.
چنانچه یک مارکسیست بخواهد به طبقه کارگر جهانی خدمت کند، چنانچه بخواهد جزیی ازپیکری واحد،، پیکر طبقه کارگر جهانی باشد که امر مبارزه جهانی را به پیش میبرد، چنانچه بخواهد یک انترناسیونالیست واقعی باشد،  باید با توجه به شرایط معین کشور خویش، با توجه به ویژگیهای معین مبارزه طبقاتی در کشور خود، امر مبارزه را به پیش برد. چنانچه این امر را به نحو احسن انجام داد، می تواند نقشی در  مبارزه  جهانی پرولتاریا داشته باشد. اما چنانچه مغز خود را  با الفاظی بیروح  از انترناسیونالیست بودن انباشت کند اما نتواند کوچکترین انطباقی بین مارکسیسم و شرایط معین کشور خود ایجاد کند، نه تنها یک انترناسیونالیست نخواهد بود بلکه حتی قادر نخواهد بود به طبقه کارگر کشور خودش خدمتی بکند.
« مادامکه وجه تمایزات ملی و دولتی بین دولتها و کشورها وجود دارد- و این وجه تمایزات حتی پس عملی شدن دیکتاتوری پرولتاریا به مقیاس جهانی نیز مدتهای مدید باقی خواهد ماند-آنچه را که وحدت تاکتک انترناسیونالیستی جنبش کمونیستی کارگری تمام کشورها ایجاب میکند از بین بردن تنوعات و وجه تمایزات ملی نبوده(در حال حاضر این فقط یک آرزوی پوچ است)بلکه بکار بردن اصول اساسی کمونیسم(یعنی حکومت شوروی و دیکتاتوری پرولتاریا )و ان هم به نحوی است که بتواند این اصول را در شرایط مشخص صحیحا تغییر شکل دهد و با خصوصویات ملی و تمایزات ملی کشور معین دمساز نماید و آنها را به موقع اجرا گذارد»( لنین، بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم،  منتخب آثار، جلد 2، قسمت دوم، ص 505)  
و «کمونیستهای چین باید کاملا و بنحو احسن حقیقت عام مارکسیسم را با پراتیک مشخص انقلاب چین پیوند دهند و به عبارت دیگر این حقیقت تنها در صورتیکه با خصوصیات ملت در آمیزد و شکل ملی بخود بگیرد،مفید خواهد بود و به هیچوجه نباید آنرا بطور ذهنی و فرمالیستی بکار برد. مارکسیستهای فرمالیست تنها کاری که انجام میدهند اینست که مارکسیسم و انقلاب چین را به سخره میگیرند ...»(مائو، دمکراسی نوین، منتخب آثار جاد دوم، ص569- 568 ).
«ارجح دانستن منافع ... پرولتاریای جهانی» تنها زمانی است که منافع پرولتاریا در یک کشور خاص با منافع پرولتاریا در عرصه جهانی در تضاد افتد. تنها در آن صورت است که منافع پرولتاریای جهانی ارجح باشد.
اما گاه بکلی این امر بر عکس است!  در شرایط معین ممکن است منافع پرولتاریای جهانی با مبارزه خاص در یک کشور گره بخورد. در آن صورت دفاع از دستاوردهای انقلاب در آن کشور معین ، تبدیل به منافع پرولتاریای جهانی میشود و وظیفه همه است که از آن دستاوردها دفاع کنند. دفاع از کمون پاریس، دفاع از حکومت نوبنیاد طبقه کارگر در شوروی، دفاع از پیشروی انقلاب در کشور چین همه و همه موقعیتهایی است که دفاع از کشوری واحد به شکلهای مختلف، دفاع از انقلاب جهانی تلقی میشود.
همچنین باید در نظر داشت که آنچه از یک نظرگاه، فدا کردن منافع طبقه کارگر یک کشور معین( منظور عموما کوتاه مدت است) در برهه ای از زمان است،از نگاهی دیگر توجهی ویژه به منافع طبقه کارگر یک کشور معین محسوب میشود که منافع طبقه کارگر در عرصه جهانی با منافع طبقه کارگر آن کشور گره خورده است. از دید پرولتاریای جهانی جنگ با نیروی آمریکا در کشور کره، دفاع از انقلاب جهانی بود. از دید مبارزین کره این کشور کره بود که در مقطعی معین نقشی تعیین کننده در تکامل اوضاع جهانی بازی میکرد. از دید طبقه کارگر چین ،مداخله در کره حاوی خسارات بسیار بود؛از دید منافع طبقه کارگر جهانی منافع این طبقه با دفاع از انقلاب کره یعنی منافع خاص مبارزین این کشورپیوند خورده بود.    
«انترسیونالیست» و مطالعه تاریخ
« برای اینکه این امر را کمی تشریح کنیم، یا آن را به نوعی با مثال­های هندسی توضیح دهیم، باید بگویم که شما بعنوان یک کمونیست بهتر است بدنبال شجره و بندهای خود با پرولتاریا و خلق­های تحت ستم سراسر جهان در عصر حاضر باشید تا اینکه بدنبال ریشه و هویتتان در دهها و حتی صدها و هزاران سال پیش بگردید. نه بدین معنی که شرایط مشخص و یا تاریخ و تحولات تاریخی ملت خود که عیناً بخشی ازآن هستید را نادیده بگیرید، بلکه در امر تعیین جهت­گیری، هویت شما باید در ارتباط با پرولتاریای بین المللی عصر حاضر تعریف شود و تأکید شما باید بر این واقعیت باشد که این عصر با دیگر اعصار تفاوتی بنیادین دارد و اینکه انقلاب پرولتری با سایر انقلابات تفاوتی بنیادین دارد. به قول مارکس و انگلس، این انقلاب چه از لحاظ مادی و چه ایدئولوژیک از گذشته، گسستی ریشه­ای دارد.»( باب آواکیان، گسست از ایده های کهن- بخش اول)
شاید بدلیل گسست «ریشه ای» مارکس از گذشته بود که مارکس اصلا لازم ندید تاریخ  گذشته جهان را بخواند، فرهنگ جوامع غربی و شرقی را بررسی کند، آثار هنرمندان یونانی - شاعران و نمایشنامه نویسان- را بخواند و ستایش خود را نثار آنها کند! شاید بدلیل همین گسست از گذشته بود که وی دائما نمایشنامه شکسپیر انگلیسی را که نماینده بورژوازی مترقی در دوران خود بود، میخواند و شاید بدلیل همین گسست از گذشته بویژه گذشته فرهنگی سرزمین خود آلمان بود که او شیلر و گوته را میخواند!
از این مهمتر شاید بدلیل همین گسست ها بود که مارکس تنها به مطالعه طبقه کارگر و تاریخ آن پرداخت و اصلا نیازی به مطالعه بورژوازی و فئودالها و برده داران احساس نکرد. شاید مارکس و انگلس به اشتباه به دنبال ریشه پرولتاریا در جوامع اشتراکی اولیه بودند که لازم میدیدند که به دقت این جوامع را بررسی کنند!
شاید تنها مارکس و انگلس و مارکسیستهای 50 سال اول نیاز به بررسی تاریخ  پیش از خود داشتند و چون آنها «همه چیز» را بررسی کردند، ما دیگر نیازی به مطالعه همه جانبه تاریخ رشته های گوناگون، فرهنگ، هنر و ادبیات  کشورهای خود نداریم. و تنها کافی است که تاریخ طبقه کارگر بین المللی، یعنی همین یکصد و پنجاه سال را بدانیم؟
براستی برخی کسان تحت نام «نوآوری» و «مبارزه» با ناسیونالیسم چه چیزهایی که نمیگویند. آنان تنها  میخواهند مسائل جدی را بطور فرمالیستی – تازه اگر درست بگویند- حل کنند:
اگر میخواهید انترناسیونالیست باشید، نیازی نیست(یا خیلی نیازی نیست-)  که به مطالعه تاریخ اقتصاد، سیاست، علم، فرهنگ، اساطیر، مذهب ،آداب و سنن گذشته کشور خود بپردازید! چنانچه چنین کاری انجام دهید شما بدنبال ریشه گذشته خود بوده اید وچنین کاری شما را «ناسیونالیست» میکند. اگر میخواهید انتر ناسیونالیست باشید، باید ریشه های خود را تنها در تاریخ یکصد و پنجاه سال اخیر جستجو کنید!
نخست اینکه این بخودی خود نه تنها ایراد نیست بلکه حسن است که کمونیستهای هر کشوری  به  سرزمین کشور خود علاقه داشته باشند، به مطالعه، تحقیق و بررسی تاریخ و فرهنگ کشور خود بپردازند، هنر دوران گذشته و آنچه در زمان خود انقلابی ، مترقی و پیشرو  بوده است را دوست بدارند و کلا انسانهایی جستجو گر و با دانش باشند.
برای مبارزین کشور فرانسه این انحراف نیست که آنها به سرزمین، تاریخ  و فرهنگ و هنر کشور خود علاقه دارند، برای مبارزین کشور آلمان و ایتالیا این عیب نیست که آنها به تاریخ و فرهنگ ، فلسفه و هنر گذشته کشور خویش علاقه دارند و آن را مطالعه میکنند، برای کشورهای امپریالیستی و کلا سرمایه داری پیشرفته این ایراد نیست که آنها به گذشته خویش علاقه دارند.
همچنین برای کمونیستهای کشورهای تحت سلطه بسیار ضروری است که به مطالعه جدی تاریخ و فرهنگ کشور خویش بپردازند. زیرا عموما به واسطه نفوذ امپریالیستها در این کشورها، بیشتر مردم و نیز مبارزین این کشورها از حس اعتماد به نفس ملی تهی شده و اغلب به خویشتن ناباوری و ستایش تاریخ و فرهنگ کشورهای غربی( بویژه غربی) تمایل دارند. در نتیجه بخشی از پادزهر این است که کمونیستها خود به مطالعه تاریخ و فرهنگ کشور خود(در عین مطالعه تاریخ و فرهنگ کشورهای دیگر) بپردازند و دیگران را نیز تشویق به این کار کنند. بطور کلی  چنین علائقی نه تنها نباید موجب موضع گیری های نادرست در اوضاع و احوال کنونی  گردد بلکه بر عکس باید بتواند به اتخاذ موضع درست یاری رساند. عیب آنست که علاقه به سرزمین موجب گرفتن برخی مواضع نادرست در مورد دیگر سرزمین ها باشدو به موضع نادرست دفاع از میهن بینجامد. 
دوم اینکه، مشکل ناسیونالیست بودن برخی احزاب و یا جریانهای اپورتونیست کشورهای امپریالیستی  با  جلوگیری از مطالعه عمودی تاریخ و فرهنگ کشورهایشان و مطالعه افقی ریشه های پرولتاریا  حل نمیشود. باب میخواهد باصطلاح انترناسیونالیست نبودن و اپورتونیست بودن این احزاب را حل کند:
چنانچه شجره خویش را تنها در گذشته جستجو نکنید، شما احتمالا اتنرناسیونالیست خواهید بود: مطالعه و افتخار به انقلاب کبیر فرانسه را از فرانسویان بگیرید آنگاه بسیاری مشکلات مسئله ناسیونالیست بودن آنها حل میشود!
خیر! این نواختن شیپور از سر گشاد آنست. زیرا نه تنها موجب از بین رفتن ناسیونالیست نخواهد شد، بلکه موجب گسترش مرض بی دانشی در میان کمونیستها نیز خواهد گردید.
از سوی دیگر باب نه تنها انقلابیون کشورهای امپریالیستی را از مطالعه جدی تاریخ کشور خود بر حذر میدارد و به نصایح پدر گونه ای از این قبیل که بهتراست که « بدنبال شجره و بندهای خود با پرولتاریا و خلق­های تحت ستم سراسر جهان در عصر حاضر باشید تا اینکه بدنبال ریشه و هویتتان در دهها و حتی صدها و هزاران سال پیش بگردید.» بلکه حکم خود را به انقلابیون کمونیست کشورهای تحت سلطه  نیز تعمیم میدهد. چنین ترویجی بدترین رهنمود به انقلابیون این کشورها است که امپریالیستها تلاش میکنند تا آنها را از هر نوع علاقه و احترام به تاریخ و فرهنگ کشور خویش تهی کرده و به ملتها یی بی هویت تاریخی تبدیل کنند. 
« بنابراین می­بینید که این مسئله فقط نوعی مسئله صرفاً آکادمیک نبوده و دقیقاً به شرایط امروز و اغتشاش فکری میان ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم مربوط می­شود. به خصوص تلاش برای کسب مقام «وارث» بهترین سنن یک ملت و بهترین نماینده منافع ملت بودن از سوی کمونیستها، کماکان آفت جنبش بین­المللی کمونیستی و مارکسیست ـ لنینیستی در تعدادی از کشورهاست. البته ما نباید یک جانبه گذشته را نفی کرده یا حتی یک جانبه خود را از گذشته جدا کنیم ولی گسستی ریشه­ای لازم است. ما ادامه­ دهندگان انقلابات قبل و دوران گذشته نیستیم. ما کمونیست­ها، این نیستیم و انقلاب پرولتری اینگونه نیست.»(همانجا)
بر خلاف نظر باب مشکل تفکر« تلاش برای کسب مقام «وارث» بهترین سنن یک ملت و بهترین نماینده منافع ملت بودن از سوی کمونیستها» با این رهنمود که تاریخ گذشته خویش را مطالعه نکنید، از بین نمیرود. بلشویکها و در راس آنها لنین هرگز در این تردیدی نداشتند که بخواهند بهترین وارث نماینده انقلابیون گذشته خویش باشند،اما  دچار دیدگاه شوینیستی نشدند. بسیار کسان بودند و هستند که چندان به تاریخ گذشته خویش بها نمیدهند و چندان تمایلی ندارند که بهترین وارثین ملت خویش باشند، اما این مانع آن نگردیده که دچار شوینیسم گردند. مانند بسیاری  از کمونیستهایی که کشورشان خیلی تاریخی برای غرور و فخر و مباهات نداشت، اما دچار افکار شوینستی در جنگ اول و دوم گردیدند.
متاسفانه در جنبش کمونیستی 30 ساله اخیر، هیچکس به اندازه باب (و نیز حواریون او از جمله ریموند لوتا و آرکادی اسکای بریک و...) در مسائل اساسی مارکسیسم در عرصه فلسفه، تاریخ، اقتصاد، علم  و هنر اغتشاش ایجاد نکرده است. در گذشته قلم و کاغذ بر میداشت  و بدون درگیری در مسائل معین عملی، و ضرورت عملی در جهت تلفیق مارکسیسم، شروع میکرد به نقد مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو و عموما از یک دیدگاه چپ روانه؛ طی سالهای اخیر نیز تمامی اصول و مبانی اولیه مارکسیسم را کنار نهاده،  «سنتزی نوین» ارائه داده که مباحث آن تماما یک دیدگاه کاملا راست روانه و رویزیونیستی است.    
                                                               اسفند89 - هرمز دامان
یادداشتها
1- « منظور من از «لنینیسم به مثابه پل» آن است که در اوضاع کنونی (سی سال پیش) لنینیسم در بکار بست م- ل- اندیشه مائو تسه دون( زمان نگارش این مقاله هنوز باب به مائوئیسم  باور نداشت) حلقه کلیدی است. برای اینکه تحریک آمیز بگویم، مارکسیسم بدون لنینیسم، سوسیال شوینیسم، اروپا مرکز بینی و سوسیال دمکراسی است. مائوئیزم بدون لنینسم، ناسیونالیسم (و همچنین در زمینه های معینی، سوسیال شوینیسم) و بورژوا- دمکراسی است.»(فتح جهان، ص73) 
این هم از تفاسیر نوع بابی و نقادی های «تحریک آمیز» پایان ناپذیر او! که گویا به پیروان ایرانی او نیز که از این کلمه خیلی خوششان آمده، گسترش یافته است. روشن نیست که با چنین نقادانی، مارکسیسم چه نیازی به دشمنانی شبیه توده ای ها و حکمتیستها دارد!؟
البته جایگاه لنینیسم در مارکسیسم بسیارمهم است و هر چه درباره آن بگوییم زیاد نگفته ایم.  اما وقتی میگوییم مارکسیزم بدون لنینیزم فلان و بهمان است باید متوجه این نکته باشیم که نه از راست هایی که مارکس را به میل خود تفسیر میکنند بلکه از مارکس و مارکسیستهای واقعی صحبت میکنیم. در واقع راستهایی که مارکس را تفسیر میکردند هرگز مارکسیست به معنای واقعی کلمه نبودند؛ و اما مارکسیستهایی  که در دوره بعد مارکسیست- لنینیست شدند نه به آن دلایل بود که باب میگوید یعنی «سوسیال شوینیسم، اروپا مرکز بینی و سوسیال دمکراسی »!؟ بودن مارکسیسم- اگر مارکسیسم بدون لنینیسم سوسیال دمکراسی بوده است پس تفسیر برنشتین و کائوتسکی درست تر از تفسیر لنین است!؟-  بلکه به این دلیل با اهمیت بود که مارکس در دوره ای زندگی میکرد که هنوز رقابت آزاد بود و برخی قانونمندی های معین دوران امپریالیسم را نمیتوانست بشناسد.
همچنین تمامی مائوئیستهایی که لنینیسم را به مثابه تکوین مارکسیسم میشناسند نه به این سبب است که مثلا مائوئیسم بدون لنینیسم - « ناسیونالیسم ( و همچنین در زمینه های معینی، سوسیال شوینیسم ) و بورژوا دمکراسی»!؟ است- با چنین تفاسیر و اتهاماتی چه نیاز به توده ایها و حکتیستها-  چنین تفاسیری در مورد مارکسیسم و مائوئیزم تنها از باب عقده گشا - و البته امثال توده ای ها و حکمتیست های وطنی- بر میآید که ینشیند و عقده های  خود را بگشاید- بلکه آنها لنینیسم را گامی ضروری در تکوین مارکسیسم میدانند. بطور کلی یک لنینیست پیش از هر چیز مارکسیست و یک مائوئیست پیش از هر چیز لنینیست است.
  گویا باب با یافتن لنینیسم پلی را یافته است که مارکسیسم و مائوئیسم را به هم متصل میکند. اما باب همچنانکه در مباحثمان در مورد فتح جهان باب دیدیم  باب مباحث اصلی چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم را نیز  زیر نام تاکتیک های راست روانه(سوسیال دمکراسی- بورژوا دمکراسی!؟) دور انداخته بود و اینک نیز غرور ملی ولیکاروسها  را دچار سرنوشت آن کتاب کرده است. با این حساب روشن نیست که پل شکسته و دربداغان لنینسم چگونه میتواند دو اندیشه در بداغان تر مارکسیسم و مائوئیسم را به هم وصل کند. این کاری است که تنها از جادوگری به نام باب برمیآید!؟
و اما نکته پایانی:  گویا باب با پذیرش لنین به عنوان «پل» توانسته از همه این انحرافات مارکسیستی – مائوئیستی و نیز لنینستی!؟(واقعا انسان سر درد میگیرد؛ بیخود نیست که مارکسیسم دچار این مشکلات شده است!؟) گسست کند. باب نه سوسیال شوینیست، نه آمریکا مرکز بین، نه ناسیونالیست و نه سوسیال دمکراسی و بورژوا دمکراسی است. لابد طی سی- چهل سال اخیر باب نه مشغول کار تئوریک و نگارش «سنتزنوین» خویش، بلکه بدون اشتباه و انحراف مشغول رهبری مبارزات انقلابی بزرگی در آمریکا و جهان کرده است!؟ 
کاش باب بجای این همه چپ و راست نقادی های  سطحی، مغرضانه وعموما بی خاصیت  گذشته، کمی درباره اشکال مبارزه و استراتژی انقلاب در کشور آمریکا صحبت میکرد!؟
2-  این کتاب گر چه بطور عمده علیه خط مشی چپ روهاست اما در هر کلام با راستها نیز به مبارزه بر میخیزد. آنها تا آنجا پشت آن پنهان میشوند که علیه چپ هاست. گرچه بدان علت که ضد «چپ روی» است چپ روهای ما علاقه چندانی به توجه به آن ندارند. در این خصوص من در مقاله ای مستقل(مارکسیسم و نقادی آن از جانب «چپ») به تفصیل صحبت کرده ام.
3- به این علت که سنتز نوینی ها  تاکید لنین بروی عنصرآگاه (یا روشنفکری) و حزب ( و نه حزب فقط یا بطور عمده روشنفکران) را مطلق کرده و فراموش میکنند که این اثر در حالیکه تاکیدی ویژه بر نقش عنصر آگاه ( به دلیل اهمیت ندادن اکونومیستها به نقش تئوری، عنصر آگاه، حزبیت، تشکیلات انقلابی و مبارزه متحد سراسری برای کسب قدرت سیاسی...) میکند همواره و در هر خط خود از یک سو بر اهمیت جنبش خودبخودی توده ها (که نباید آن را تنها در مبارزه اقتصادی خلاصه کرد) تاکید میکند و از سوی دیگر بر پیوند عنصر انقلابی و حزب انقلابی با کارگران و جنبش انقلابی توده ها. «سنتز نوینی» ها روی دیگر سکه اکونومیسم هستند. آنها یک طرف را چنان بزرگ میکنند که طرف دیگر پاک فراموش میشود. ضمنا ما به تحریفهای آشکار باب و تغییراتی که درمفاهیم این کتاب داده، در بخش مستقل دیگری توجه خواهیم کرد.
4-  لنین این گفته را نیز از انگلس میاورد:
«کارگران آلمان بر سایر کارگران اروپا  دارای دو برتری مهم اند: اول اینکه آنها متعلق به مردمی هستند که از حیث تئوری از تمام اروپا جلوترند و آن استعداد تئوریکی، که طبقات باصطلاح «تحصیل کرده ی» آلمان تقریبا بکلی از دست داده اند، در آنها محفوظ مانده است.  بدون فلسفه آلمانی پیش از سوسیالیسم علمی و بویژه بدون فلسفه هگل، هرگز سوسیالیسم علمی آلمان  که یگانه سوسیال علمی است و مانند آن پیش از این نبوده، بوجود نمی آمد. اگر در کارگران [آلمان] استعداد تئوریک وجود نداشت، این سوسیالیسم  علمی هیچ گاه به این درجه ای  که ما اکنون میبینیم در مغز استخوان آنها نفوذ نمیکرد.» ( چه باید کرد، بخش اول.)
گمانم با این نوع ادراکات  نه تنها باید انگلس را به ناسیونالیسم بلکه حتی از آن بدتر به «نژادپرستی» نیز متهم سازند.  زیرا در ادامه سخن به نقد کارگران انگلستان و فرانسه و «عقب ماندگی»آنها از تئوری میپردازد.
همچنین لنین در مقاله مربوط به گرتسن نیز به تمجید انقلابیون سده گذشته روس( و نیز اواخر قرن هیجدهم مثل بوگاچف)، اشراف، دکابریستها و انقلابیون رازنوچین میپردازد. همچنین تمجید از لرمونتوف، گوگول و گنچارف و نیز تولستوی و کلا انقلابیون وادبیات روس در آثار لنین کم نیست.
مثلا در همان مقاله لنین پس از آوردن سخنانی از چرنیشفسکی ولیکا روس  میگوید:« اینها کلماتی بود حاکی از عشق واقعی نسبت به میهن،عشقی که از فقدان انقلابی گری درتوده های اهالی ولیکا روس در سوز و گداز بود. ما از حس غرور ملی سرشاریم زیرا ملت ولیکاروس نیز یک طبقه انقلابی به وجود اورد، ملت روس نیز ثابت کرد که قادر است سرمشق های عظیمی در مبارزه برای آزادی و سوسیالیسم به بشریت بدهد و... ما از حس غرور ملی سرشاریم ... » (لنین، در باره غرور ملی ولیکاروس ها)
5- در مورد بخش پایانی این جمله بطور جداگانه  در همین نوشته سخن خواهیم گفت.    
6-« من در تالیفات خود راجع به مسئله ملی نوشته ام که طرح مجرد مسئله ناسیونالیسم بطور کلی به هیچ دردی نمیخورد. باید بین ناسیونالیسم ملت ستمگر و ناسیونالیسم ملت ستمدیده ،ناسیونالیسم ملت بزرگ و ناسیونالیسم ملت کوچک فرق گذاشت. ما ناسیونالیستهای ملت بزرگ در برابر ناسیونالیسم  دوم طی جریان تاریخ تقریبا همیشه مقصر بوده ایم...» (لنین، درباره مسئله ملیت ها یا «سیستم خود مختاری»منتخب آثار دوجلدی، جلد دوم، قسمت دوم، ص927)
توجه کنیم که باب، مائو را به ناسیونالیسم و بورژوا دمکراسی متهم میکند(یادداشت شماره 1). علت این اتهام این نیست که مائو و حزب کمونیست چین مثلا به تشکیل انترناسیونال نوینی بی توجهی کردند- بلکه اینست که برای استقلال و آزادی ملی چین جنگیدند.
و اینک گفته های بسیار مهمی در مورد این رابطه از جانب مائو:
« آیا کمونیستی که انترناسیونالیست است، میتواند در عین حال میهن پرست هم باشد؟ ما معتقدیم که نه تنها میتواند بلکه باید هم چنین باشد. شرایط تاریخی مضمون کنکرت میهن پرستی را معین میکنند. هم «میهن پرستی» تجاوز کاران ژاپنی و هیتلر وجود دارد و هم میهن پرستی ما. کمونیستها باید قاطعانه با آن باصطلاح «میهن پرستی»تجاوز کاران ژاپنی و هیتلر مبارزه کنند. کمونیستهای ژاپن و آلمان در مقابل جنگهایی دولت هایشان بپا کرده اند، شکست طلب هستندو در هم شکستن تجاوز کاران ژاپنی و هیتلر در جنگ با تمام وسایل ممکن،در جهت منافع خلقهای ژاپنی و آلمان سیر میکند و هر چه شکست آنها کاملتر باشد،بهتر است...ولی وضع چین فرق میکند. زیرا که چین قربانی تجاوز شده است. به همین جهت است که کمونیستهای چین باید میهن پرستی را با انترناسیونالیسم پیوند دهند.ما در هین اینکه انترناسیونالیستیم،میهن پرست نیز هستیم. شعار ما این است : پیکار علیه تجاوز کاران بخاطر دفاع از میهن. شکست طلبی برای ما به معنای جنایت است،و کوشش برای نیل به پیروزی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی وظیفه تخطی ناپذیر ماست،زیرا فقط از طریق پیکار بخاطر دفاع از میهن است که ما میتوانیم تجاوز کاران را مغلوب و به آزادی ملی دست یابیم. و فقط در  صورت نیل به آزادی ملی است که برای پرولتاریا و سایر زحمتکشان امکان کسب آزادی  خود فراهم خواهد گشت. پیوزی چین و شکست امپریالیستهای مهاجم ،خود اینها هم به خلقهای کشورهای دیگر کمک خواهند کرد. بدین سبب در جنگهای آزادیبخش ملی، میهن پرستی عملا همان تحقق انترناسیونالیسم است.( مائو، نقش حزب کمونیست چین در جنگ ملی، منتخب آثار، جلد دوم، ص295 )
آیا این گفته ها اکنون نیز در مورد کشورهای تحت سلطه ای که از سوی امپریالیستها مورد تجاوز قرار میگیرند، درست است؟ بله درست است. مثلا در مورد کشورهایی چون افغانستان و عراق که مورد تجاوزکشورهای امپریالیستی قرار گرفته اند دست زدن به جنگ آزادی بخش ملی و میهنی درست است.
آیا شعار استقلال و آزادی ملی در مورد کشورهای تحت سلطه ای که مورد تجاوز امپریالیستی قرار ندارند،درست است؟ بله کاملا درست است. آیا چنانچه در این خصوص شعارهایی از سوی کمونیستها داده شود،درست است؟ بله، درست است.
آیا این امر به این معنی است که چنین کمونیستهایی انترناسیونالیست نیستند؟ خیر چنین امری درست نیست . کمونیستهایی که در شرایط معین کنونی شعار استقلال و آزادی دهند، شعار درستی داده اند.  کمونیستهایی که دست به مبارزه علیه تجاوز امپریالیستی بزنند، کار درستی را انجام میدهند. اینکه در قبال طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی ملی و یا طبقات ارتجاعی چه موضعی باید اتخاذ شود، و چه مبارزه ای برای رهبری مبارزات ملی و آزادیبخش باید در پیش گرفته شود، ارتباط معین با مبارزه در راه استقلال و آزادی ملی و نحوه ی برخورد این طبقات به آن دارد.