Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

                                  «سنتز نوین» باب  آواکیان
                  بضاعت حقیرانه یک حزب پس از سی سال فعالیت تئوریک(9)
                                   حقیقت عینی و حقیقت طبقاتی
    کشف باب


یکی دیگر از  کشفیات «شگفت انگیز» باب و مباحث «سنتز نوین» وی، که در اطراف آن سر و صدا هم براه انداخته است، بحث «حقیقت طبقاتی» است. بر طبق این بحث گویا این انحراف در جنبش کمونیستی وجود داشته که حقیقت را عینی نمی دیده، بلکه آنرا بر حسب طبقات مختلف میدیده است و چون حقیقت عینی است و ربطی به طبقات اجتماعی ندارد، پس چیزی به نام حقیقت طبقاتی نداریم.
درهم و تحریف کردن مباحث نظریه شناخت در مارکسیسم پایه اساسی این بحث است.  یکی از نقد های امپریوکریتیسیستها بر فلسفه مارکسیسم ، که لنین کتاب خود به نام ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را در نقد و رد نظرات آنها نگاشت، این بود که این فلسفه میپذیرد حقیقت عینی وجود دارد. حال آنکه از نظر آنها حقیقت عینی وجود ندارد. آنها وجود حقیقت عینی را با شناخت انسان از آن مخلوط میکردند. نخست همه چیز را نسبی میدانستند، سپس با نسبی دانستن همه چیز و نفی حقیقت مطلق،  حقیقت عینی را نفی میکردند، یعنی یکی از ارکان اساسی دیدگاه ماتریالیستی شناخت.  بدینسان و با نفی حقیقت عینی، ماتریالیسم نقض شده و ایده آلیسم بجای آن می نشست.
در تفسیر باب وضع تا حدودی تغییر کرده است. باب نخست به جنبش کمونیستی این ایراد نادرست را میگیرد که حقیقت را عینی نمیدانسته، بلکه آن را وابسته به طبقات مختلف میکرده است. او تحریف گرانه نه تنها از خیر تمامی گفته های مارکسیستها در خصوص حقیقت عینی میگذرد(1) بلکه حتی یک گفته از رهبران مارکسیسم(مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو) که نظر او را اثبات کند،  نمیآورد و تنها به یک تجربه( تجربه لیسنکو درشوروی ) اشاره میکند. سپس او وابسته  دیدن حقیقت به طبقات مختلف را، نفی حقیقت عینی دانسته و بر مبنای این نکته به نفی حقیقت طبقاتی میپردازد. از دید باب سفسطه گر چنانچه میخواهید حقیقت عینی را پاس بدارید، حقیقت طبقاتی را نفی کنید. در حالیکه وابسته دیدن حقیقت به طبقات اجتماعی، نه نفی حقیقت عینی، بلکه این است که چه طبقه ای میتواند آنچه را حقیقت عینی است بازگو کند. در واقع بحث حقیقت طبقاتی به هیچوجه نفی حقیقت عینی نیست بلکه این است که در حالیکه حقیقت عینی است و وجود و عدم وجودش ربطی به هیچ طبقه ای ندارد، اما شناخت انسان از حقیقت عینی، اجتماعی – تاریخی و در جوامع طبقاتی، طبقاتی است و در این جوامع شناخت طبقات مختلف از حقایق عینی، مختلف و گاه در قطبهای کاملا مخالف و متضاد یکدیگر است.
اما اگر بازارف و بوگدانف و بقیه امپریوکریتیستها، با نفی حقیقت مطلق و در پس آن حقیقت عینی، شناخت مارکسیستها از حقیقت یا ماتریالیسم را نفی میکردند و به دیدگاه های  ایده آلیسم فلسفی میگرویدند و بدینسان هم صدا با بورژوازی و علیه طبقه کارگر میشدند، اینک  باب به ظاهر برای اثبات عینی بودن حقیقت وارد میدان شده، آنگاه  با نفی شناخت طبقاتی و هم پایه  و یک کاسه کردن شناخت طبقات از واقعیت (یعنی نزدیک کردن و امتزاج دیدگاههای طبقه کارگر و بورژوازی به یکدیگر، در حالیکه این دو طبقه در تقابل بوده، و دارای منافع آنتاگونیستی هستند) حقیقت عینی، یعنی آنچه ظاهرا میخواسته اثبات کند، را نفی کرده ، وارد جبهه بورژوازی گردیده و بر علیه طبقه کارگر موضع میگیرد.
حقیقت عینی
نخستین مسئله در این مورد درهم کردن یا خلط مبحث میان واقعیت داشتن حقیقت عینی و شناخت انسان از حقیقت عینی است.
حقیقت عینی یعنی ماهیت واقعیت، ربط و اتصالات درونی واقعیت و واقعیت به مثابه یک کل. حقیقت عینی آن چیزی است که خارج از ذهن ما وجودی مستقل و واقعی دارد و بود و نبود انسان و یا شناخت انسانی در وجود عینی آن تاثیری ندارد؛ و یا وجود واقعی و عینی آن، بر حسب منافع طبقات مختلف تغییر نمیکند و به دیدگاه طبقاتی کسی که «در جستجوی حقیقت است، وابسته نیست». اما این حقیقت عینی را انسان میتواند بشناسد. یعنی کسانی که در «جستجوی حقیقت» هستند افراد، گروهها و طبقات مختلف هستند و طبیعی است که درک آنها از این حقیقت عینی که خارج از ذهن انسان است، بسیار متفاوت و متضاد باشد. اینکه بگوییم حقیقت، طبقاتی نیست مثل آن است که بگوییم شناخت انسان از واقعیت طبقاتی نیست .
 حقیقت عینی در جوامع غیر طبقاتی و در جوامع طبقاتی
جامعه نیز یا غیر طبقاتی است و یا طبقاتی. در جوامع غیر طبقاتی درکهای انسانها از حقیقت عینی مختلف است و گاه در نقطه مقابل یکدیگر قرار میگیرد. اما این ربطی به منافع طبقاتی آنها ندارد. بلکه به  چگونگی پرورش و ویژگیهای شخصی و فردی یعنی هوش، استعداد و توانایی آنها مرتبط است و درستی یا نادرستی نظراتشان در بازتاب واقعیت نیز نشانگر درجه پیشرو و یا عقب مانده بودن آنها میباشد.   
در جوامعی که به طبقات تقسیم میشود، تلاش ذهنی طبقات مختلف برای کشف حقیقت منطبق است با منافع آنها. در این گونه جوامع، فکر، عقیده و شناخت هر کس  از واقعیت خواه ناخواه طبقاتی است. ما تفکر غیر طبقاتی، و یا مافوق طبقاتی نداریم. و بر همین منوال ما متفکران غیر طبقاتی نداریم. هر متفکر، فیلسوف و یا دانشمندی ،هر فردی که در این جامعه زیست میکند، خواه نا خواه به یک طبقه معین متعلق است و بر نگاه و جهان بینی او مهر و نشان یک طبقه معین خورده است.
در مورد حقیقت عینی مثلا ممکن است دانشمندی بورژوا که در زمینه علوم طبیعی کار میکند موضعی ماتریالیستی و حتی دیالکتیکی بگیرد، اما این لزوما به این معنا نخواهد بود که او حتما در عرصه اجتماعی هم موضع ماتریالیسم تاریخی و طبقه کارگر را اتخاذ کند.(2)
حقیقت عینی و طبقات اجتماعی
هر طبقه ای در طول تاریخ تا آنجا که مترقی بوده، توانسته در کشف حقایق، نقشی انقلابی یا مترقی ایفا کند و زمانی که نقشی ارتجاعی یافت و کهنه و گندیده شده، نه تنها نتوانسته در کشف حقیقت نقشی مثبت ایفا کند، بلکه نقشی منفی در کتمان، نفی و تحریف حقایقی که بوسیله طبقات نو و نمایندگان آنها صورت گرفته، بازی کرده است.
بدینسان چنانچه حقیقتی با منافع آنها تطبیق نکند، آن را نمیپذیرند و اساسا آنرا حقیقت نمیدانندمثلا استثمار در سرمایه داری یک واقعیت عینی است. تا پیش از مارکس هیچ دانشمند اقتصاددان بورژوا نتوانسته بود آن را شناسایی کند. این امر دو علت معین داشت: یکم اقتصاد سرمایه داری هنوز بطور کامل خود را نشان نداده بود و دوم محدودیت دیدگاه این دانشمندان به دیدگاه بورژوازی.  اما  پس از آن  که بوسیله مارکس پرده از روی این حقیقت عینی آن برداشته شد، بسیاری  از دانشمندان بورژوا حاضر به پذیرش آن نشدند. بدینسان البته حقیقت استثمار بر حسب منافع مختلف طبقات تغییر نمیکرد. زیرا حقیقتی عینی بود. اما تفسیر طبقات متضاد با منافع متضاد، از این حقیقت عینی بگونه ای بود که گاه 180 درجه اختلاف داشتند. «آنچه از دیدگاه طبقه کارگر گلی خوشبو است از دید بورژوازی گیاهی سمی است و بر عکس آنچه از دیدگاه طبقه بورژوازی گلی خوشبو است از دید طبقه کارگر گیاهی سمی است»(مائو، درباره کار تبلیغی)
اما آیا این به این معنی است که  شناخت انسان از واقعیات عینی و تکامل شناخت بشر تنها در انحصار یک طبقه معین است هر چند که این طبقه پیشرو باشد؟
خیر چنین چیزی درست نیست! هر چند وظیفه  پیشبرد کلی شناخت جهان و دگرگون کردن آن بطور عمده بدوش طبقه پیشرو است،اما این به این معنی نیست که طبقات دیگر(تا انجا که طبقات وجود دارند) نقشی (مثبت و با انگیزه های مثبت و مثبت با انگیزه های منفی) در شناخت ندارند.
پایین تر در باره این مسئله یعنی نقش انگیزه های مثبت و منفی طبقات و نتایج آنها  بیشتر صحبت خواهیم کرد اما اکنون اشاره کنیم که پیشرفت شناخت انسان از حقیقت عینی (مطلق و نسبی) در هر جامعه معین و در هر نظام اجتماعی معین  از یک سو متکی است  کنش و واکنش، متکی  است به بده و بستان میان طبقات و از سوی دیگر متکی است به مبارزه ایدئولوژیک و فرهنگی میان طبقات.
در جامعه اشتراکی نخستین جامعه به افراد پیشرو، متوسط و عقب مانده تقسیم میشد. در جوامع طبقاتی جامعه به طبقات تقسیم میشود. بده بستان در یک جامعه اشتراکی بین احاد افراد وجود دارد. بده بستان و مبارزه ایدئولوژیک در یک جامعه طبقاتی بین آحاد افراد وابسته به طبقات که گاه منافع شان در قطبهای متضاد قرار دارد وجود دارد. همین وضعیت در جامعه سوسیالیستی که یک جامعه طبقاتی است، کمابیش صدق میکند.
ذهن انسان(طبقات) مقیاس حقیقت نیست!
در حالیکه  شناخت انسان از واقعیت بوسیله ذهن انسان و به یاری احساسات و مفاهیم، صورت میگیرد، اما مقیاس درستی شناخت یا محک آن ذهن انسان نیست.  
در واقع نه انسان و نه طبقات مقیاس درستی و حقیقت چیزها نیستند. زیرا در آن صورت ما به اندازه همه انسانها و طبقات حقیقت میداشتیم، و هر کس باصطلاح حقیقت خود را داشت. اما چنانچه ما بگوییم هر کس حقیقت خود را دارد و در صورتی که کوچکنرین معیاری برای آن وجود نداشته باشد، آنگاه چه کسی میتواند بگوید این حقیقت است و آن یک حقیقت نیست؟
بنابراین برای اینکه ثابت شود شناخت انسان از واقعیت درست و منطبق با واقعیت است و شایسته نام حقیقت، آنگاه باید معیاری باشد که بتوان آن نظریه را بوسیله آن معیار مورد سنجش قرار داد. این معیار که کارل مارکس آن را در شناخت وارد کرد، معیار پراتیک است.
زمانی که انسان ها درک های خود را از حقیقت عینی در معرض آزمایش در پراتیک قرار میدهند آنگاه میتوان آنها را محک زد؟ آنها که با واقعیت تطبیق نمیکنند و در نتیجه به  نتایجی که بر آنها مترتب بوده دست نمیابند(کوتاه مدت و بلند مدت) نادرست و نامنطبق با واقعیت عینی و آنها که به نتایج پیش بینی شده دست میابند، درست و منطبق با واقعیت عینی است و شایسته است که نام حقیقت بخود گیرد.(3)
بدین ترتیب حقیقت طبقاتی (که باب آن را این گونه تفسیر میکند که گویا گفته شده چنانچه کسی عضو طبقه کارگر باشد کافی است که نظریه اش هم درست باشد) به این دلیل درست نیست که طبقه ای که آن را بیان میکند طبقه ای محق است، بلکه به این دلیل است که حقیقتی که آن طبقه آن را بیان میکند با موازین و «متدولوژی» علمی استنتاج شده و سپس در پراتیک طولانی محک خورده، بارها بالا و پایین شده و باز دوباره به پراتیک برگشته و بالاخره نتیجه داده است.
اینک به مباحث باب، مانیفست و برخی تفاسیر در نفی حقیقت طبقاتی توجه میکنیم:
باب و حقیقت طبقاتی
«در کتاب  پایانی بر دهشت یا پایان دهشتناک گفتم  که چیزی به نام «حقیقت طبقاتی» موجود نیست. حقیقت، حقیقت است. ولی یک متدولوژی طبقاتی موجود است که میتواند ما را به کشف کامل تر حقیقت رهنمون شود. »(باب آواکیان، هرچیزی که حقیقت داشته باشد برای پرولتاریا خوبست؛همه حقایق میتوانند در رسیدن به کمونیسم به ما کمک کنند، سایت حزب کمونیست ایران م- ل- م )
در بحث باب چند مسئله با هم قاطی شده است. یکم اینکه باب نمی باید میگفت که «حقیقت ، حقیقت است» بلکه باید میگفت«حقیقت عینی، حقیقت عینی است»(گرچه این یک هم طنینی متافیزیکی دارد) زیرا در این جا بین دو بحث خلط گردیده: حقیقت عینی و حقیقت ذهنی. حقیقت عینی ربطی به وجود هیچ انسانی  و بر این سیاق هیچ طبقه ای ندارد. اما حقیقت ذهنی یعنی شناخت انسانها از حقیقت عینی دقیقا ربط به انسانها و طبقات مختلف دارد.
دوم زمانی که باب از« یک متدولوژی طبقاتی که میتواند ما را به کشف کامل تر حقیقت رهنمون شود» نام میبرد، ما نمیفهمیم منظور او چیست؟ اگر این باصطلاح «متدولوژی»(باب ازمارکسیسم تنها یک متدولوژی باقی گذاشته، بقیه اش را دور ریخته است) که درکی «کاملتر» و دقیقتر از حقیقت به ما میدهد، طبقاتی است، آیا بازتاب حقیقتی عینی است یا سر خود، همچون احکام خدا از طرف جبرئیل به مارکسسیسم رسیده است؟
در صورتی که این «متدولوژی» نه از آسمان، بلکه از روی زمین و به مثابه بازتاب واقعیت عینی، یعنی شیوه  و اسلوب نزدیک شدن به خود واقعیت باشد، یعنی بازتاب یک حقیقت عینی باشد، و در ضمن طبقاتی هم باشد، آنگاه باب حکم پیشین خود را نقض نموده است. یعنی متدولوژی طبقاتی طبقه کارگر در کشف حقیقت عینی، متفاوت و متضاد با طبقات دیگر است.
اما «کشف کاملتر حقیقت»! یا در واقع همان حقیقت عینی. این سفسطه ایست از جانب باب! زیرا اگر چنانچه متدولوژی ما طبقاتی یعنی متعلق به طبقه کارگر باشد، و طبقه کارگر با طبقه بورژوازی منافع آنتاگونیستی داشته باشد آنگاه طبیعی است که متدولوژی طبقه کارگر تنها منجر به درکی «کاملتر» از حقیقت عینی نبوده بلکه در مقابل درکهای بورزوازی خواهد بود.  
مثلا اقتصاد دانان  کلاسیک بورژوازی همچون آدام اسمیت و دیوید ریکاردو در دوره رشد بورژوازی، شناختی علمی از اقتصاد سرمایه داری ارائه دادند. اما درک مارکس از این اقتصاد که بوسیله متدولوژی طبقاتی مربوطه استخراج شد و بویژه در اساسی ترین تئوری وی یعنی تئوری ارزش اضافی تجلی میکند، نه تنها درکی کاملتر از این اقتصاددانان کلاسیک است، بلکه درکی مقابل درک آنها  است.
و از سوی دیگر اقتصادانان عامی بورژوازی (که بکلی با آدام اسمیت و دیوید ریکاردو فرق میکردند و در نقطه مقابل شایستگی های علمی آنان بودند) در دورانی که بورژوازی به طبقه ای کهنه و مرتجع تبدیل شده بود، تنها درکی «کم تر کامل» ازحقیقت  عینی بدست نداده، بلکه درکی بسیارنادرست و تحریف گرانه از حقیقت عینی ارائه  دادند و میدهند. شناخت مارکسیستی اقتصاد سرمایه داری درست در نقطه مقابل آنچه مارکس «اقتصاد عامیانه بورژوازی» مینامید و همواره به استهزا و تمسخر میگرفت، قرار میگیرد. باب سفسطه گر برای نزدیک کردن دیدگاههای متضاد طبقات از حقیقت عینی چه آسمان و ریسمانی که نمیبافد!
« او (باب) از گرایش شیء سازی پرولتاریا [«Reification » ] و سایر گروه های استثمار شونده جامعه انتقاد کرده است. این گرایش، اشخاص معینی از این گروه ها را،  به مثابه فرد، نماینده منافع گسترده تر پرولتاریا به مثابه یک طبقه و نماینده مبارزه انقلابی منطبق بر منافع اساسی پرولتاریا در گسترده ترین مفهوم، در نظر می گیرد. این گرایش غالبا همراه است با دیدگاه ها و رفتارهای تنگ نظرانه و پراگماتیستی و پوزیتیویستی که هر چه را مناسب است، یا می تواند به مثابه چیزی حقیقی، مشخص یا اعلام شود را محدود می کند به تجربیات و مبارزات بلاواسطه ای که توده های مردم درگیر آن هستند؛ محدود می کند به اهداف فوری دولت سوسیالیستی و حزب رهبری کننده آن در هر مقطع زمانی معین. این گرایش به نوبه خود با گرایشاتی همگام می شود که از مقوله «حقیقت طبقاتی» صحبت می کنند. این یک عنصر برجسته در اتحاد شوروی و سپس در چین سوسیالیستی بود. گرایش به «حقیقت طبقاتی» در واقع خلاف این درک علمی است که حقیقت مقوله ای عینی است و یا بر حسب منافع طبقاتی متفاوت، تغییر نمی کند؛ و به دیدگاه طبقاتی کسی که در جستجوی حقیقت است وابسته نیست. (مانیفست نوین حزب کمونیست آمریکا، بخش سوم مورد خصلت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی به مثابه گذار به کمونیسم)
این نکات آخر در نقد حقیقت طبقاتی با خلط مبحث توام است. زیرا دو مسئله وجود حقیقت عینی که بیرون از ذهن انسان وجود دارد «و بر حسب منافع طبقاتی متفاوت تغییر نمیکند» را با بینش و دریافت آن  که به نوع دیدگاه طبقه مربوط است، مخلوط میکند. بر مبنای این دیدگاه میتوان گفت فرقی میان بورژوازی و پرولتاریا نیست و هر دو میتوانند حقیقت واحدی را یکسان ببینند.
بگذارید با یک مثال ساده شروع کنیم: اینکه طبقه سرمایه دار، طبقه کارگر را استثمار میکند حقیقتی عینی است. استخراج ارزش اضافی از کارگران، حقیقتی عینی است.  وجود عینی ارزش اضافی بر حسب منافع طبقاتی مختلف تغییر نمیکند. موجودیت عینی آن وابسته به دید گاه طبقاتی هیچ طبقه ای نیست.
اما طبقات مختلف این واقعیت عینی، این حقیقت عینی را به گونه ای یکسان نمیفهمند بلکه به گونه های متفاوت و متضاد میفهمند و یا واقعیت آنرا به گونه ای متضاد تفسیر میکنند. به چه گونه ؟ به گونه ای که با منافع طبقاتی آنها سازگار باشد.
آیا طبقه کارگر قبول دارد که بورژوازی ارزش اضافی از نیروی کار او بیرون میکشد و او را استثمار میکند یا قبول ندارد؟ میدانیم که در صورتی که علم اقتصاد مارکسیستی را بخواند، کاملا قبول دارد.
آیا  بورژوازی قبول دارد که از نیروی کار طبقه کارگر ارزش اضافی بیرون میکشد و او را استثمار میکند؟ خیر قبول ندارد!
او به هیچوجه این را قبول ندارد و نه تنها قبول ندارد بلکه آن واقعیت عینی، آن حقیقت عینی یعنی ارزش اضافی را که وجودش به هیچ طبقه ای بسته نیست، به گونه ای دیگر میبیند، میفهمد یا تفسیر میکند. حتی اگر آنرا قبول داشته باشد (که در خفا میداند و قبول دارد)  انکار میکند. در بهترین حالت و در صورتی که حتی آشکارا آن را تایید کند، آنرا حق طبیعی خویش دانسته و نتایج شایستگی های خود بحساب میآورد.
در این جا واقعیت و حقیقت یکی است. عینیت آن یکی  است و در نفس عینی آن تغییری پدید نمیآید. بلکه تنها و تنها طبقات مختلف که دارای منافع متضاد هستند آنرا به گونه های متضاد میفهمند. پس نفس عینی حقیقت به هیچ طبقه ای وابسته نیست، اما آن گونه ای که طبقات مختلف آن را میبینند، گونه هایی متفاوت و متضاد است. یعنی شناخت طبقات از آن متفاوت است. گویی طبقات عینک های متفاوتی با رنگهای متفاوتی زده اند و این عینک ها که باید نام آنها را عینک های طبقاتی گذاشت، واقعیت را به گو نه هایی متضاد در نظرشان میاورد. 
بنابراین در اینجا میبینیم که گرچه حقیقت عینی مستقل از آن انسانها و طبقات اجتماعی است و نفس وجودی آن به درک هیچ طبقه ای وابسته نیست، اما دریافت آن مربوط است به آن دیدگاه  طبقاتی که این طبقات دارا هستند. دیدگاه طبقاتی آنان نیز وابسته است به جایگاهی که در ساخت اقتصادی و روابط تولید دارند. به بیانی دیگر میتوان گفت که گرچه وجود حقیقت عینی به دیدگاه طبقاتی هیچ طبقه ای وابسته نیست اما درک و شناخت آن دقیقا به دیدگاه کسانی که در جستجوی حقیقتند(یا در جستجوی حقیقت نیستند) وابسته است!
ما درباره تضاد دیدگاهها بین طبقه کارگر و بورژوازی مثال زدیم. بد نیست که مثالی از طبقات میانی نیز بیاوریم تا اختلاف دیدگاهها در نگاه به حقیقت عینی روشنتر گردد. در اینجا نیز میبینیم  که شناخت حقیقت عینی  و درجه کم و زیاد و درستی و نادرستی آن به حد و حدود طبقات اجتماعی و منافع آنها بر میگردد.
مثال:  برخی رهبران سازمان مجاهدین خلق در دوره اولیه آن، تلاش کردند که دیدگاه مارکسیستی را با دید گاه مذهبی آشتی دهند و بسیاری کتابهای خود را در مورد اقتصاد بر مبنای همین دیدگاه نوشتند. میتوان پرسید آیا همه این کتابها درست بود. جواب خیر است. میتوان پرسید: آیا مقداری از کتاب درست بود و مقداری نادرست؟ باید گفت بله! تا آنجا که تلاش کرده بودند دانش مارکسیستی را در تفکر خود وارد کرده و بر مبنای آن مسائل را توضیح دهند نظرشان در مورد حقیقت عینی درست بود. اما زمانی که تلاش کردند که بر مبنای مذهب مسائل را توضیح دهند، نه نادرست بود. این  نسبی بودن درک ما از حقیقت عینی، وابستگی دریافت به دیدگاه طبقاتی و چگونگی آمیزش درست با غلط است.
این مثال ما را میبرد به یک مسئله دیگر یعنی وحدت دیدگاههای طبقات در دیدن حقیقت عینی.
البته در برخی زمینه ها و برخی مسائل حتی ممکن است میان دیدگاههای طبقات مختلف وحدت باشد. مثلا طوفان میآید و همه با هم میگویند این طوفان است. یا آسمان صاف است و همه بگویند آسمان صاف است.
و یا در مورد علوم طبیعی و این که حقیقت چیست بین طبقات مختلف بویژه طبقه کارگر و بورژوازی یگانگی هایی پدید آید. بورژوازی در جوامع سرمایه داری علوم طبیعی را رشد میدهد و طبقه کارگر نیز با پیشرفت علوم موافق است و در نتیجه نتایج درست این علوم را در دانش و علم خود بکار میگیرد.
آری! در برخی زمینه ها (گاه حتی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نیز) بین طبقات و گروه ها و افراد با منافع طبقاتی متضاد و جایگاههای متفاوت در اجتماع، در برخی مسائل مشخص وحدت بوجود میآید و اینها دیدگاههای واحدی در مورد مسئله واحدی پیدا میکنند. اما اولا وحدت مابین دیدگاههای طبقات با منافع متضاد در مورد این که حقیقت عینی چیست نسبی است در حالیکه تضاد و اختلاف میان آنها مطلق است(بویژه میان طبقات با منافع آنتاگونیستی همچون بورژوازی و پرولتاریا). دوما همه مسئله این است که در مورد چه مسائلی این نوع وحدت ها صورت میگیرد و درجه و حد و حدود آن چیست؟    
مثلا در سال 57 اکثریت باتقاق طبقات ایران باور داشتند که امپریالیسم آمریکا به مردم ایران ستم میکند و آنها را مورد استثمار قرار میدهد. درک عمومی طبقات در مورد آمریکا با یک دیگر وحدتی نسبی داشت. اما اگر از طبقات مختلف میپرسیدیم که امریکا چگونه به شما ستم میکند و یا مورد استثمار قرار می دهد آنگاه طبقات مختلف پاسخ هایی مختف میدادند و ستم و استثمار را به گونه هایی مختلف بیان میکردند.
بنابراین گاه بر سر اینکه چه چیز حقیقت عینی است در بین طبقات وحدتی نسبی وجود دارد، حال آنکه اختلاف  و مبارزه میان آنها بر سر این موضوع مطلق است. چرا؟ زیرا طبقات از جایگاه های متضاد در روابط تولید و ساخت اقتصادی برخوردارند و به مسائل از زاویه منافع مختلف  و متضاد مینگرند در نتیجه برایشان حقیقت متفاوت و متضاد است.  
« دیدگاه و روش علمی کمونیسم – اگر به درستی در دست گرفته شود و به کار بسته شود، یعنی به مثابه یک علم زنده و نه یک دگم – به یک مفهوم، همه جانبه ترین، منسجم ترین و سیستماتیک ترین فراگیرترین وسیله رسیدن به حقیقت است. اما این فرق می کند با این که بگوئیم حقیقت خصلتی طبقاتی دارد و یا اینکه کمونیست ها به شکلی محتوم در ارتباط با هر پدیدهء معین به حقیقت دست پیدا می کنند؛ اما افرادی که دیدگاه و روش کمونیستی را به کار نمی بندند یا حتی مخالفش هستند، قادر نیستند به حقایق مهم دست پیدا کنند. چنین دیدگاه هایی که تحت عنوان «حقیقت طبقاتی» به درجات گوناگون و شکل های مختلف در جنبش کمونیستی وجود داشته، تقلیل گرایانه و ماتریالیست عامیانه است و خلاف نقطه نظر و روش واقعا علمی ماتریالیسم دیالکتیک است.» ( همانجا)
به  عبارت دیگر  اگر دیدگاه مارکسیسم- لنینیسم – مائوئیسم (4) بدرستی در دست گرفته شود و به کار بسته شود، میتواند به کشف حقیقت نائل گردد. اما چه کسانی  این دیدگاه را  در دست میگیرند؟ اگر همه میتوانستند که آن را در برگیرند که نور الی نور بود. اما همه نمیگیرند. بعضی ها می خواهند، اما نمیتوانند بگیرند، برخی ها نه تنها نمیخواهند بلکه نمیتوانند بگیرند. برخی ها از دل و جان نمیخواهند بگیرند؛ و نه تنها نمیخواهند بگیرند بلکه از آن متنفرند و حاضر هستند به هر عنوانی آنرا  مورد شدیدترین حملات قرار دهند: درباره اش دروغ بگویند؛ آنرا مورد تحریف قرار دهند و هزار بلا بر سر آنان که آنرا بکار میبرند بیاورند؛ و البته میدانیم مسئله تنها بکار بردن اندیشه در حوزه اندیشه نیست، بلکه از آن مهمتر نتایج آن را در زندگی و مبارزه طبقاتی بکار بستن است. و در این صورت حضرات بورژوا، بکار برندگان آن را بزندان میاندازند و یا میکشند.
اما از سوی دیگر چنانچه این دیدگاه «کاملترین» است، کدام دیدگاهها «ناکامل» است. آیا ما داریم درباره سلسله مراتب دیدگاهها در یک ردیف حرف میزنیم و یا دیدگاههایی که مخالف یکدیگرند و با یکدیگر بر سر این که حقیقت چیست چنان مبارزه ای میکنند که گاه کارشان به کشتن و نابود کردن یکدیگر میکشدد . توجه داشته باشیم که این امر گاه در مورد صفوف خلق درست در میآید، چه برسد در تضاد میان صفوف خلق و ضد خلق  که وضع از این هم بدتر است و کشتار یک امر عادی است!؟
«اما این فرق می کند با این که بگوئیم حقیقت خصلتی طبقاتی دارد ...»
در اینجا مغلطه و خلط مبحثی دیگر:
منظور از اینکه «حقیقت خصلت طبقاتی ندارد» چیست؟ اگر این است که حقیقت عینی آن است که عینیت دارد و وجود آن مسقل از وجود انسان است در این صورت حقیقت خصلت طبقاتی ندارد. اما اگر بگوییم شناخت  انسانها از حقیقت عینی( یا همان حقیقت ذهنی که در واقع همان شناخت انسان از حقیقت عینی است)، خصلت طبقاتی دارد، این کاملا با واقعیت تظبیق میکند. اگر شناخت انسانها از واقعیت خصلت طبقاتی نداشته و ندارد، پس این همه اختلاف، این همه مبارزه ایدئولوژیک و این همه مبارزات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی  فرهنگی و نظامی از برای چیست؟ آیا بدلیل منافع متضاد و آنتاگونیستی طبقاتی  نیست؟ آیا این منافع متضاد در دیدگاههای متضاد بازتاب نمییابد؟ آیا دیدگاههای متضاد از نگاههای متضاد به واقعیت سرچشمه نمیگیرد؟ و آیا بدین ترتیب حقیقت یعنی ربط و اتصالات واقعیت، بسته به خصلت طبقات متضاد و با منافع متضاد تغییر نمیکند؟
منظورمان نفس عینیت حقیقت در واقعیت نیست. منظورمان شناخت آن است که کاملا وابسته به جایگاه طبقات مختلف میباشد. اما اینکه چگونه میتوان فهمید کدامیک راست میگوید و حق (حقیقت ) با کدام است، البته بوسیله پراتیک محک میخورد.
«یا اینکه کمونیست ها به شکلی محتوم در ارتباط با هر پدیدهء معین به حقیقت دست پیدا می کنند؛ اما افرادی که دیدگاه و روش کمونیستی را به کار نمی بندند یا حتی مخالفش هستند، قادر نیستند به حقایق مهم دست پیدا کنند.»
با توجه به آن چه مانیفست در عبارتهای نخست در مورد «متدولوژی علمی» میگوید بخودی خود این نتیجه بدست میآید که کمونیستهایی که این «متدولوژی» را بکار میبندند در ارتباط با هر پدیده معین به حقیقت دست میابند.
«اما به شکلی محتوم» یعنی چه؟ اگر منظور این است که هر کس دیدگاه  مارکسیستی- لنینستی و مائوئیستی دارد بطور محتوم یعنی جبری میتواند واقعیت را بشناسد! خیر این درست نیست و با هیچ گفته ای از رهبراین مارکسیسم تطبیق نمیکند
بگویید ببینیم که در کجای کتابهای مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو چنین چیزی نوشته شده است:« شما مارکسیست باشید، آنگاه بطور محتوم حقیقت را درخواهید یافت.» خیر! شما هرگز نخواهید توانست چنین عبارتی در هیچکدام از کتابها و گفته های رهبران مارکسیسم پیدا کنید.
بر عکس آنچه شما میگویید  مارکس و انگلس همواره گفته اند که ما تنها خطوط اصلی جهان بینی را پی ریزی کرده ایم و این جهان بینی احتیاج به رشد و توسعه و تکامل دارد.
برعکس گفته اند مارکسیسم را باید به عنوان راهنمای عمل بکار برد و از آن در کشف واقعیت های استفاده کرد و تازه نباید همان را نیز به گونه ای دگم بکار برد.
برعکس گفته اند مارکسیسم حقیقتی عام است بر گرفته از هزاران فاکت و تجربه مشخص تاریخی، باید آن را به مثابه میکروسکوپ و نورافکن بکار برد تا بتوان با آن واقعیتها مشخص یک جامعه معین را هم به گونه ای ریز بافت «یعنی نمای نزدیک» و هم به گونه ای درشت بافت «یعنی تصویرعمومی یا نمای از دور» دریافت کرد. مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم به گونه ای بی رحمانه   میگوید «تحقیق نکرده حق سخن ندارد» و تحقیق یعنی تلاش برای پی بردن به حقیقت از درون واقعیات.
چنین است افکار مارکسیسم در مورد توانایی کمونیستها در مورد دریافت حقیقت عینی!
از زاویه ای دیگر بنگریم: آیا اگر کمونیستها  به مارکسیسم مسلح بودند و در جستجوی حقیقت از دل واقعیات، به تحقیق فاکت ها دست زدند، فاکت های فراوان گرد آوری کردند و آنها را مورد بررسی دقیق قرار دادند آیا محتوم نیست که به حقیقت دست یابند؟
بله محتوم است که به حقیقت دست یابند و به حقیقت دست خواهند یافت. اما آیا از دید مارکسیستها «افرادی که دیدگاه و روش کمونیستی را به کار نمی بندند یا حتی مخالفش هستند، قادر نیستند به حقایق مهم دست پیدا کنند؟» این امری است که در قسمتهای بعدی پی میگیریم.
ادامه دارد
هرمز دامان
مرداد90
یادداشتها
1- مارکس در تزهایی در باره فوئر باخ و دیگرنوشته های فلسفی خود، انگلس در آنتی دورینگ و لودویگ فوئر باخ، لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و نیز دفترهای فلسفی، استالین در کتابش ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی و مائو در در باره پراتیک و درباره تضاد بکرات درباره نظریه شناخت و الزام آن به وحدت با حقیقت عینی و نیز حقیقت نسبی و مطلق صحبت کرده اند. یکی از ساده ترین بیانات در این مورد گفته های مائو است:
«چنین روشی مبتنی بر جستجوی حقیقت از واقعیات است. «واقعیات»یعنی اشیاء و پدیده ها آنگونه که بطور عینی وجود دارند. «حقیقت»[عینی] یعنی رابطه درونی این اشیاء و پدیده ها ،قوانینی که بر آنها حاکم است.  «جستجو» یعنی بررسی و آموزش.»( مائو،آموزش خود را ازنو بسازیم،منتخب پنج جلدی ،جلد سوم ص30)
2- فرض میکنیم که این دانشمند مثلا ارنست ماخ باشد. ارنست ماخ در آزمایشگاه یک فیزیکدان ماتریالیست بود و برخی تئوری های علمی بنام خود ثبت کرد، اما در نتیجه گیری های فلسفی خود تبدیل به یک فیلسوف عقب مانده و ارتجاعی میشد.
3- ما در اینجا روی این نکته مکث نمیکنیم  که ممکن است نظریه ای که درست است مثلا در کوتاه مدت نتیجه نگیرد و از این رو چون نتیجه نگرفت بگوییم پس درست نبوده، و یا در صورتی که نظریه ای در کوتاه مدت به نتیجه رسید بگوییم این نظریه درست است. منظور ما، بخصوص در مورد نظریه های اجتماعی و سیاسی، نه تنها به نوع تراز بندی های ما مربوط میشود، بلکه همچنین در طول یک مدت زمان طولانی تعیین میگردد. مثلا  نظریات راست و «چپ» ممکن است به سرعت پذیرفته شده و به یک سلسله نتایج  دست پیدا کنند، ولی ما بگوییم نادرستند . زیرا از یک طرف اتکا داریم به برخی دیگر تحلیل ها، یعنی این نظریه ها را در خودشان نگاه نمیکنیم، بلکه در ارتباطشان با نظریات دیگر میسنجیم، و از سوی دیگر ما به پراتیک طولانی و تجارب گذشته کشور خود و کشورهای دیگر نظر میافکنیم.
4-  کمونیسم از یک سو برنامه ی کمونیستهاست و از سوی دیگر نام یک نظم اقتصادی- اجتماعی معین. ما سر خودمان را با این توجیحات که گذاشتن نام افراد بروی جهان بینی ها آنها را دگم میکند بدرد نمی آوریم! هر تفکر و یا جهان بینی مهمی که بوسیله انسانی تدوین میگردد بنام  کسی نیز خوانده میشود که آن را تدوین کرده است.  ما نمیتوانیم بجای «کانتیسم» یا «هگلیانیسم» واژه دیگری قرار دهیم. این نام ها نیستند که تفکرات را محدود یا دگم میکنند. این
افراد و گروهها و در تحلیل نهایی گرایشهای معین طبقاتی هستند که در یک چهارچوب و دگم و منجمد میمانند و دچار جمود میشوند. لنین نام خود را مارکسیست گذاشت و مارکسیسم را دگم نکرد، مائو خود را مارکسیست- لنینست نامید، ولی مارکسیسم- لنینیسسم را محدود و دگم نکرد، حال چه شده است که گذاشتن نام این افراد بروی تفکری که خود پیشرفتش داده اند، به یاد عده ای آورده که گذاشتن نام مارکسیسم بروی یک اندیشه، آنرا دگم میکند، ولی گذاشتن نام «کمونیسم» آنرا دگم نمیکند؟ آیا دلیل، این نیست که ما میخواهیم ناتوانی خود را در گسترش و تکامل یک اندیشه به دوش نامها بیندازیم؟ آیا دلیل آن نیست که میخواهیم از این افراد دور شویم و آنگاه چیزی به نام رویزیونیسم را منکر شویم؟ آیا دلیل آن نیست که میخواهیم پس از عوض کردن نام، هر چه خواستیم سر این اندیشه زیر عنوان مبارزه با دگماتیسم بیاوریم؟( ما روشنفکران نوع ایرانی!؟ همیشه یکی از پرمدعاترین روشنفکری های جهان بوده ایم و در عین حال مقلدان روشنفکران غرب!  و غریب که 90 سال پس از مشروطیت هنوز کمابیش سر جای اولمان هستیم!؟ لشکری پاره پاره و هزار تکه!)
تجربه آر سی پی نشان میدهد که چگونه اینان، خود از یک سو از این اندیشه بکلی فاصله گرفتند و براه رویزیونیسم در غلطیدند و از سوی دیگر خود آنچه را خود «کمونیسم علمی» میخواندند (یعنی آواکیانیسم را) به چنان دگمی تبدیل کردند که طاقت کوچکترین عدول و انتقادی را از آن نمیپذیرفتند.