Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

«سنتز نوین» باب  آواکیان
بضاعت حقیرانه ی یک حزب پس از «سی سال» فعالیت تئوریک(8)

شرایط نوین و چارچوب تئوریک مارکسیسم

آنچه در این بخش برای ما واجد درجه اول اهمیت است همانا دو نکته «شرایط نوین» و تغییر کیفی «چارچوب تئوریک» مارکسیسم است.
منظور از چارچوب تئوریک مارکسیسم آن وجوه و مشخصه هایی است که مارکس و انگلس در عرصه های گوناگون فلسفی، اقتصادی و اجتماعی آفریدند و به مدت 50 سال پیشرفت دادند و پس از آنها  نیز بوسیله مارکسیستهای راستین در جابجای اروپا و آسیا و دیگر نقاط جهان  گسترش یافت. لنین و استالین نیز به همان چارچوب باور داشتند و لنین نه تنها از آن در مقابل اپورتونیستها و رویزیونیستها دفاع کرد بلکه توانست در فرایند تصرف قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر آنرا غنی تر و کامل تر کند و پس از آنها نیز مائو در عین دفاع از همه آنچه لنین و استالین از آن دفاع کرده بودند بطرز شایسته و بایسته ای به مدت بیش از نیم قرن از آن در مقابل انواع و اقسام رویزیونیسم راست و چپ دفاع کرد، به پیش برده و تکامل داد.
نکته دیگر اینست که شرایط نوین جهانی چه تغییرات بخصوصی کرده  که ما را ملزم ساخته که نه اینکه  چارچوب مارکسیسم را بازهم  به پیش بریم و آنرا با بویژه با بررسی علل شکست انقلابیون در چین و نیز تغییرات نوین در جهان  غنی تر کنیم؛ بلکه آنرا کهنه دانسته و وفاداران به آن را« پسمانده گذشته  بودن» دانسته، بخواهیم چارچوب را به نحوی تغییر دهیم که چیزی اساسی از آن باقی نماند و به یک باصطلاح  «سنتز نوین» تبدیل گردد.
IV . چالش های جدید و سنتز نوین بخش چهارم
«وقتی که رویزیونیستها در سال ١٩۷٦ قدرت را در چین کسب کردند و اقدام به احیای سرمایه داری کردند، برای یک دوره زمانی معین نه فقط به یک مفهوم کلی خود را کماکان کمونیست جلوه می دادند بلکه به طور خاص ادعا می کردند که ادامه دهندهء خط مائو و میراث انقلابی او هستند. در آن اوضاع، آنچه کمونیست های سراسر دنیا واقعا نیاز داشتند، حفظ روحیه و رفتار نقادانه، انجام یک تحلیل عینی و علمی از آنچه واقعا اتفاق افتاده بود و علت آن، و کشیدن خط تمایز روشن میان کمونیسم و سرمایه داری، میان مارکسیسم و رویزیونیسم (مشخصا در شکلی که در آن شرایط پیچیده بروز می یافت) بود. در آن دوره این کار ساده ای نبود و اکثریت کمونیست های دنیا که به چین مائو به مثابه یک الگو و سنگر انقلابی می نگریستند از این کار باز ماندند. آنان یا کورکورانه دنباله رو حکام رویزیونیست جدید چین شدند و راه باتلاق را در پیش گرفتند، یا به شکل دیگری از نگرش و اهداف انقلاب کمونیستی دست شستند.»(تمامی تاکیدها از من است. در صورتی که تاکیدی از متن باشد ذکر خواهم کرد).
در اینکه کمونیستهای سراسر دنیا در آن زمان واقعا نیاز به حفظ روحیه و رفتاری نقادانه و انجام یک تحلیل عینی و علمی و کشیدن خط تمایز روشن میان کمونیسم و سرمایه داری، میان مارکسیسم و رویزیونیسم داشتند، شکی نیست، اما در اینکه  شرایط آن زمان «پیچیده» بود و این کار «ساده ای» نبود و «اکثریت کمونیستهای دنیا از این کار باز ماندند» خیلی نمیتوان با این مانیفست موافق بود.
علت این بود که بر خلاف شوروی که مبارزه طبقاتی به درجه معینی بویژه پیش از مرگ استالین، درون حزب اغلب پنهان بود و حتی خروشچف برای سالهای متوالی خود را در جبهه استالین نشان میداد و افکار واقعی خود را بروز نمیداد، در چین این مبارزه آشکار بود و خیلی چیز زیاد پنهانی وجود نداشت.
 «...باب آواکیان در پاسخ به این نیاز بزرگ، و با سر باز زدن از همراهی با آنچه در چین رخ داده بود (خیلی ها به صرف اینکه این کار تحت نام کمونیسم انجام شده و اعتبار عظیمی که چین انقلابی و مائو به درستی نزد انقلابیون و کمونیستهای دنیا داشتند را به جیب زده بود با آن همراهی کردند) وظیفه انجام یک تجزیه و تحلیل علمی از واقعه چین و علت آن را به عهده گرفت و سپس در دفاع از این درک که در چین یک کودتای رویزیونیستی و احیای سرمایه داری صورت گرفته است، جنگید. (باب آواکیان این کار را به بهای یک انشعاب مهم درون حزب ما انجام داد.)»
راستش باب خیلی کار عظیمی کرد که  «از همراهی با آنچه در چین روی داده بود سر باز زد»! مانیفست زور زیادی میزند که نقش باب را بسیار بزرگ و همچون نقش مائو دربرخورد به رویزیونیسم خروشچف نشان دهد. اما این خیلی برد ندارد و نمیگیرد. نه تنها «خیلی ها  به صرف اینکه این کار تحت نام کمونیسم انجام شده بود و...» با آن همراهی نشان ندادند، بلکه اتفاقا جز برخی جریانات کوچک، بیشتراحزاب کمونیست مائوئیست آن را مورد انتقاد قرار دادند.  
واقعیت اینست که در آن زمان گرچه سازمانها و گروههای کوچک مائوئیستی در گوشه و کنار دنیا وجود داشت اما خیلی احزاب کمونیست پر قدرتی در عرصه بین المللی موجود نبود. کشورهای چین و آلبانی تنها کشورهایی بودند که از مارکسیسم دفاع میکردند. آلبانی نیز با مواضعی که در قبال مائو گرفت راه خود را از چین جدا کرد و بزودی از نظر کمونیستها ی باقی مانده مطرود شد. سازمانهای و احزاب کوچکی نیز که موجود بودند اغلب بر سر چین کمابیش روشن بودند و بجز جریانهای کوچک و معدودی که به تئوری سه جهان باور داشتند، این تئوری بر خلاف تئوری های رویزیونیستی خروشچفی، چندان هواخواه و پیرو پیدا نکرد.
علت اصلی همچنانکه اشاره کردیم آشکار بودن مبارزه طبقاتی در چین و بازتاب آن درون حزب کمونیست و نیز اطلاع  عموم کمونیستهای راستین از آن بود. از سالهای پیش از انقلاب فرهنگی، مبارزات ممتدی با جریانهای رویزیونیست صورت گرفته بود و اغلب رهبران حزبی همچون لیو شائو چی، که رویزیونیست بودند، شناخته شده، داغ خورده بودند. یا باید آشکارا و در پیشگاه طبقه کارگر و توده های زحمتکش به اشتباهات خود اعتراف کرده و از آنها پوزش میخواستند و یا طبقه کارگر و توده های زحمتکش به رهبری پیشروانشان آنها را سرنگون میساختند.
انقلاب فرهنگی در واقع مبارزه طبقاتی حادی بود که تقریبا مهمترین رهبران و رهروان رویزیونیست راه سرمایه داری را معرفی کرده و آشکارا در رویت عام قرار داده بود.از سوی دیگر مهمترین رفقای حزبی مائو که به همراه وی، گروه پنج نفره را تشکیل میدادند، نیز به مثابه مهمترین رهبران انقلاب فرهنگی طبقه کارگر شناخته شده بودند.
پس از انقلاب فرهنگی نیز که تا حدودی خط رویزیونیستی در حاشیه قرار گرفت، دو خط معرف همگان بوده و بعد از جریان میدان تین آن من نیز، تنگ سیائو پین که در انقلاب فرهنگی ضربات سختی شده بود، باز هم دچار ضربات سخت تری شد؛ تمامی موقعیت های حزبیش را از دست داد و تنها در مقام یک عضو ساده حزب باقی ماند.
پس هنگامیکه هوا کوفنگ و تنگ سیائو پین در قدرت قرار گرفتند و چهار رهبر اصلی انقلاب فرهنگی  و کادرها و اعضا وفادار به مائوئیسم دستگیر و به زندان افتادند و نیز مواضعی که حزب پس از آن اتخاذ کرد کاملا در جهت مباحثی بود که در انقلاب فرهنگی و پس آن مداوما مورد انتقاد مائو و مائوئیستها قرار گرفته بود؛ نه تنها چیزی پنهانی برای کشف کردن بوسیله مارکسیستها وجود نداشت، بلکه قضیه آن چنان روشن بود که حتی مطبوعات بورژوازی نیز اتفاقات را، البته با مواضع خودشان، در مجموع روشن بازگو میکردند. (1)
از سوی دیگر بیشتر سازمان هایی که براستی هوادار مائو بودند (مثلا اتحادیه کمونیستها در ایران) در همان زمان مواضع در مجموع درستی در قبال رویدادهای چین و نیز تئوری سه جهان اتخاذ کردند. جریانهایی نیز که کمابیش بدنبال تئوری سه جهان و تنگ شیائو پینگ افتادند، حتی پیش از آن نیز بر سردریافت خط مائو مشکل داشتند و گرچه رخدادهای چین به خط آنها سمت و سویی کاملا رویزیونیستی بخشید(امثال سازمان انقلابی حزب توده) اما خیلی نمیتوان انحرافات آنها را منبعث از تحولات رویزیونیستی در چین دانست.
بنابراین در جنبش بین المللی کمونیستی گر چه بد نبود که مارکسیست ها وظیفه  تجزیه و تحلیلی به نسبه منسجم از علت شکست مائوئیستها ارائه دهند  و« وظیفه انجام یک تجزیه و تحلیل علمی از واقعه چین و علت آن را به عهده بگیرد» ( کاری که باب نکرد)(2) و اما خیلی نیاز بزرگی نبود به اینکه  کسی بیاید و نشان دهد که « در چین یک کودتای رویزیونیستی و احیای سرمایه داری صورت گرفته است » و به خاطر آن بجنگد.  
«به موازات این کار، باب به شکلی سیستماتیک به معرفی راه هایی که مائو علم و استراتژی انقلاب کمونیستی را تکامل داد پرداخت. در دوران جهت گم کردگی و روحیه باختگی و تشتت بزرگ در صفوف «مائوئیست های» دنیا، این کار آواکیان یک نقش بسیار مهم در تثبیت مبانی ایدئولوژیک و سیاسی برای اتحاد کمونیست های باقیمانده بعد از شکست چین و تاثیرات ویران کننده آن  بر جنبش انقلابی و کمونیستی سراسر دنیا بازی کرد.»
در واقع این مهمترین کاری بود که باب انجام داد: نگاشتن کتابی به نام خدمات فنا ناپذیر مائو. جمع کردن تمامی مباحث تئوریک مائو در زمینه های مختلف در یک کتاب. اما حتی در مورد این کتاب نیز نباید اغراق کرد. در واقع این کتاب نکته ی تازه ای در بر ندارد؛ و اگر کسی آثار خود مائو را بدقت خوانده و در مورد آنان اندیشیده باشد، خیلی نیازی به این کتاب نخواهد داشت. زیرا این کتاب در واقع خلاصه ای است از مباحث مائو در 5 جلد منتخب آثارش و نیز برخی آثار منتشره در پس از سالهای 60. اما بخشهایی در این کتاب تا حدودی برای برخی کسان که اطلاعات کافی در مورد انقلاب فرهنگی کارگری چین نداشتند تازگی داشت؛ و این به این دلیل بود که برخی از نوشته های این دوران در کشورهای امپریالیستی بویژه آمریکا بیشتر در دسترس بود تا بقیه کشورها. برای مثال شنیده ها حاکی است که روزنامه پکن ریویو در آن زمان به کشور آمریکا می رسیده است. همچنین کسانی همچون بتلهایم در مورد تفاوتهای مائوئیستها و رویزیونیستها بکرات سخن گفته و حتی کتابهای اینان در کشور ما نیز ترجمه شده بود. مثلا دو کتاب چین پس از مائو و انقلاب فرهنگی و صنعتی در چین
«اما نیازهای بزرگتری نیز مطرح شد. باب آواکیان طی ٣٠ سال اخیر نه تنها رهبری همه جانبه حزب ما را تامین کرد، بلکه به تعمیق تحلیل علمی از تجربه جنبش بین المللی کمونیستی و نگاه استراتژیک به انقلاب کمونیستی ادامه داد. نتیجه این کار، ظهور سنتز نوین، یعنی تکامل بیشتر چارچوب تئوریک برای پیشبرد این انقلاب بوده است.»
«تعمیق تحلیل علمی»!؟ این درست لحظه آغاز انحرافاتی است که باب از مارکسیسم پیدا کرد. کتابهای فتح جهان، گسست از ایده های کهن، همینطور پایه های فلسفی انترناسیونال پرولتری، اگرقرار است انقلابی باشد باید یک حزب انقلابی باشد شامل مهمترین نظریات انحرافی باب هستند که پیش از طرح سنتز نوین که چیزی جز ادامه آنها و تعمیق هر بیشت این انحرافات نیست صورت گرفته اند. در این نوشته ها باب گردش به «چپ» میکند. و اندیشه ها و تاکتیک های آنارشیستی را دوباره و زیر عنوان«شرایط نوین» بازسازی میکند. او به تاکتیک ها و استراتژی مبارزه در کشورهای امپریالیستی که بویژه بوسیله لنین و در ترازبندی وی از تجربه بلشویک ارائه شده حمله میکند و مهر اپورتونیست بر لنین میزند. او هنوز پس از سی سال نه تنها کوچکترین استراتژی و تاکتیکی برای انقلاب ارائه نداده بلکه با «سنتز نوین» با امر انقلاب کمونیستی  هم وداع کرده است.
همانگونه که اساسنامه حزب ما خاطر نشان می کند، اوضاع دنیای امروز – منجمله شکست موج ابتدائی انقلاب کمونیستی – واقعا «یک نیاز جدید و عظیم به کمونیسم را مطرح می کند» و:
بی تردید نیازها عظیم هستند و مارکسیسم نیز چون هر امر زنده ای نیاز دارد که تحولات بین المللی را هر چه عمیق تر درک کند. اما چون نیازها عظیم هستند و مارکسیسم نیز نیاز دارد که در هر کشور معین به پیش برود، قرار نیست که هر چه گفته شده، پنبه شود و یک « سنتز نوین» به جای مارکسیسم قرار داده شود.
«هر چند هیچ دولت سوسیالیستی در دنیا وجود ندارد، ولی تجربه انقلابات سوسیالیستی و پیکره اصلی تئوری انقلابی و علمی که طی موج اول شکل گیری انقلابات سوسیالیستی تکوین یافت، موجود است. اما تئوری و پراتیک انقلاب کمونیستی در مواجهه با چالش های اوضاع کنونی باید پیشرفت کند. اتخاذ رویکرد علمی، و استخراج درس های ضروری از تجربه کلی موج اول انقلاب سوسیالیستی و تحلیل از نتایج استراتژیک تغییرات گسترده ای که در دنیا در حال رخ دادن است، لازم است.»
رویکرد علمی در مقابل رویکرد غیر علمی، ضد علمی یا خرافی مطرح است. اما تفاوت رویکرد علمی با رویکرد ضد علمی چیست؟ زمانی که تمامی اصلی ترین مباحث علم در عرصه تحقیق و بررسی کنار گذاشته میشود، زمانی که ما نمیتوانیم قواعد و قوانینی از واقعیات یا به زبانی دیگر حقایق آنها را بفهمیم، چه چیز از برخورد علمی میماند؟ باید گفت مرکزی ترین نکات فلسفی و روش شناسی سنتز نوین در واقع ضد علم هستند. نفی ارتباط رویدادها با یکدیگر در یک کل به بهم پیچیده جهانی، نفی ارتباط میان رویدادهای گذشته و رویدادهای کنونی، بزرگ کردن نقش حوادث و اتفاقات که خود به نوبه خود دارای روابط و قوانین درونی هستند، نفی علیت به عنوان امری عینی، و قوانین علت و معلول تحت عنوان چند لایه بودن واقعیت و باصطلاح نقد اختراعی مجعول به نام «مارکسیسم علت و معلولی» (3) آنچنان با فضل فروشی که حیرت بر انگیز است، و رد ضرورت و قانونمندی و بالاخره نفی جبر عینی،  بقیه... تماما نه تنها ضد مارکسیسم و ضد علمی هستند بلکه حتی ضد تمامی چیزهای ارزشمندی است که بشر با رنج و زحمت فراوان و طی تاریخی بس طولانی به ادراک آنها نائل آمده است.
« باب آواکیان این مسئولیت را به عهده گرفته است. او یک سامان فعالیت و روش و رویکرد کمونیستی که پاسخگوی این نیازها و چالش های عظیم باشد را شکل داده است. در این سامان فعالیت و روش و رویکرد، در این سنتز نوین که توسط باب آواکیان مطرح شده، تشابهی با آنچه مارکس در پیدایش جنبش کمونیستی انجام داد وجود دارد.»
مقایسه یعنی شناخت خصوصیات مشترک و نکات اختلاف میان دو یا چند چیز یا وحدت و تضاد میان آنها. اما در مقایسه باید بدقت هر دو مورد یا موارد را بطور عینی و با توجه به شرایط ویژه بروزشان مورد بررسی قرار داد. مقایسه میان چیزها و پدیده ها به شرط آنکه بدرستی و با دقت صورت گیرد، موجب گسترش و ژرفش در شناخت و تکوین آن و احاطه بیشتر به مورد یا موارد نظر میگردد. (4) در متن بالا به تشابه بین کار باب و مارکس اشاره شده است. بد نبود اگر به یک اشاره کلی بسنده نمیشد و با دقت این وجوه تشابه مورد بررسی قرار میگرفت و نیز وجوه اختلاف ذکر میگردید. اما چون باب، مانیفست و مقالات لوتا و بقیه در این مورد سکوت میکنند، ما خود تلاش کنیم این دو مورد را با یکدیگر مقایسه کنیم و وجوه اشتراک و اختلاف آنها را بازگو نماییم.
مهمترین نکته این است که مارکس( و به همراه او انگلس) به مثابه ایدئولوگ های پرولتاریا از دل نقد سه جریان بزرگ فلسفی (فلسفه آلمان، بویژه هگل و فوئرباخ) اقتصادی (علم اقتصاد انگلستان، بویژه آدام اسمیت و دیوید ریکاردو) و سوسالیسم( سوسیالیسم تخیلی فرانسه، سن سیمون، فوریه و همچنین اوئن) بیرون آمدند. مارکس و انگلس در واقع نقطه ی جهش کیفی اوج علم بورژوازی به ضد خود یعنی علم پرولتاریا بودند. مارکس  و انگلس در تمامی این زمینه ها انقلابی عظیم صورت دادند.
این انقلاب موجب دو تغییر عظیم فکری در ذهن پیشروترین افراد طبقه کارگر و روشنفکران وابسته به آن، و تغییر بزرگ عملی در مبارزه طبقاتی این طبقه گردیدند. در پس این جهش کیفی، چیزی حدود نیم قرن مارکس و انگلس، مارکسیسم را در زمینه های مزبور، رشد و تکامل داده، غنا بخشیدند. طی مدتی نه چندان طولانی احزاب انقلابی نوین خلق گردیدند و مارکسیسم توانست در یکی از مهمترین کشورهای قاره اروپا-پایگاه ارتجاع در اروپا- سلاح نیرومندی در دست طبقه کارگر برای تصرف قدرت سیاسی گردد.
اما براستی باب در کدامین یک از سه زمینه بالا و یا زمینه های دیگر جهشی کیفی انجام داده است؟ کدامین توضیح را در مورد دوران کنونی داده که بتوان آن را همتراز حتی یکی از جهش های مارکس قلمداد کرد؟  ما پایین تر بطور مبسوط تری در مورد تفاوت میان چارچوب تئوریک مارکسیسم و «آواکیانیسم» صحبت خواهیم کرد، اما اکنون نگاهی گذرا به این اختلافات میاندازیم:
 مارکس و انگلس به آفرینش دیدگاه فلسفی نوین ماتریالیسم دیالکتیک دست زدند. آیا اگر ما همه افزوده های باب همچون«نفی در نفی»( در صورتی که بپذیریم این امر بوسیله باب انجام شده و نه بوسیله مائو) مفهوم اجتناب ناپذیری  و یا تئوری بی مایه ای چون «حقیقت طبقاتی نیست» و «مفید گرایی» و بقیه را، در مجموع حساب کنیم این امر به نگرش فلسفی انقلابی نوینی منجر گردیده که ماهیتا چیزی غیر از ماتریالیسم دیالکتیک است؟ توجه کنیم که باب خود را با لنین و مائو  مقایسه نمیکند و میدانیم که لنین و مائو علیرغم اینکه هر دو نقشی همتراز مارکس در توسعه و تکوین تئوری مارکسیستی داشتند اما هرگز از خلق سنتزی نوین صحبت نکردند.
در مورد تئوری های اقتصادی نیز چیز خاصی از جانب باب  تدوین نشده که بتوان آنها را همتراز کشفیات مارکس در عرصه اقتصاد دانست؟ باب نه تنها چیزی به عنوان یک تئوری اقتصادی نوین در مورد کشورهای امپریالیستی که خود آنجا زندگی میکرد، تدوین نکرده که مثلا نسبت به کتاب امپریالیسم... لنین  گامی به جلو(و نه حتی جهش کیفی) به حساب آید، بلکه همچنین نتوانست یک کمک ابتدایی به پردازش تئوری انقلابی در کشورهای تحت سلطه کند؛ مانند آن کاری که لنین به نحو چشمگیری در تدوین تزها برای مسئله ملی و مستعمراتی انجام داد و اینها بویژه راهنمای احزاب درون کشورهای تحت سلطه همچون حزب کمونیست چین قرار گرفت. (5)
سوسیالیسم: در این زمینه براستی باب جهش«عظیمی» صورت داده است. زیرا او توانست چیزی را به عنوان « سنتز نوین» و پیشرفت بزرگ در عرصه «علوم و دانش» بشری یعنی چیزی که باعث میشود انسان بوسیله آن دنیا را بیشتر بشناسد، به خورد ما بدهد، که تئوریسین های بورژوازی مداوما به ما می گفتند؛ یعنی این نکته را که مارکس جبر گرا بوده ( به این دلیل که مارکس سوسیالیسم را از تخیل به علم تبدیل کرد) و لنین و مائو نیز و... خلاصه چیزی به عنوان ضرورت عینی وجود خارجی ندارد و بجای آن اتفاق و حادثه است که  چونان موتور محرک طبیعت و تاریخ عمل میکند و دنیا را به پیش میبرد، و در نتیجه همه ی اینها، کمونیسم هم ای... چیز اجتناب ناپذیری نیست و ممکن است ما به جای آن یک چیز دیگری که خیلی هم  شبیه کمونیسم نباشد، داشته باشیم. براستی که نمیتوان چشم بر این کشف محیرالعقول باب بست!
بر چنین زمینه ای از دید باب و حواریون او، هدف نهایی- با توجه به نفی جبری بودن آن- هیچ  شد و جنبش طبقه کارگر و زحمتکشان هم هیچ و بجای آن دورنمایی مه آلود نصیبمان شد و جنبش جوانان و زنان نیز به عنوان موتور محرک این دورنما؛ یا حرکت  بسوی جایی که نمیدانیم کجاست، معرفی گردید.
اما در قیاس باب با مارکس یک نکته دیگر، نیز وجود دارد که بسیار با اهمیت است. یعنی این که حضرت والا باب تصور میکند که مقایسه با مارکس از این رو که مارکس مثلا کار پراتیکی در خوری نداشته و فقط درون کتابخانه نشسته و از سحر تا شام کتاب میخوانده و تئوری پردازی میکرده است، بهتر و قابل پذیرش تر است تا با لنین و مائو که رهبران دو حزب قدرتمند کمونیست بودند و پراتیک عظیم طبقه کارگر و توده های ستمکش را تا تصرف قدرت سیاسی رهبری کردند. 
آیا اینها حقیقت دارد؟ خیر حقیقت ندارد!
کافی است که ما تاریخ زندگی و مبارزات مارکس و انگلس را بخوانیم تا متوجه شویم آنچه مارکس و انگلس را مارکس و انگلس کرد نه تئوری پردازی صرف، نه نشستن در کتابخانه و خواندن و نوشتن سی ساله، بلکه علاوه بر آن و بسیار مهمتر از آن، درگیری عملی  در مبارزه طبقاتی و جنبش های انقلابی اروپا، و بر مبنای پراتیک مبارزه طبقاتی، رشد و توسعه تئوری انقلابی، بویژه سه کشور اروپایی آلمان، فرانسه و انگلستان و پس از آن هم انترناسیونال اول بود. افزون بر اینها مارکس و انگلس از نزدیک با کارگران پیشرو و توده های زحمتکش ارتباط و آمیختگی  داشتند و در جریان احساسات، روحیات و افکار آنان بودند . به مرور زمان و بر بستر این سه حرکت، بویژه دومی و سومی، دیدگاهها و جهان بینی شان نوسازی شد و از نمایندگان سیاسی بورژوازی به نمایندگان پرولتاریا تبدیل گردیدند. نبوغ مارکس و انگلس درنشستن در کتابخانه و سنتز کردن مارکسیسم نبود، بلکه در تشخیص نیاز به همه ی این حرکتها، برقرای توازن میان آنها و عمل به آنها بود. هیچ گونه تئوری انقلابی، و هیچ مارکسیست واقعی ای از نشستن در کتابخانه و مطالعه کردن  صرف پدید نخواهد آمد.
قیاس این فعالیتهای انقلابی مارکس و انگلس  در دوره پر تلاطم انقلابات بورژوایی و پرولتری در اروپا، با دورانی که سه کشور انگلستان، فرانسه، آلمان، یکی پس از دیگری کانون اصلی انقلاب در عرصه جهانی بشمار میامد و احزاب پرولتری یکی پس از دیگری بوجود آمده و درگیری فعالیتهای روزمره و دراز مدت انقلابی در کشورهای خود بودند، زمانی که کمون پاریس بوقوع پیوست، زمانی که حزب سوسیال دمکرات آلمان عده کثیری عضو داشت و خلاصه اندیشه مارکس در همان دوران خودش در کشورهایی مثل روسیه نیز نفوذ کرده بود، آری اینها همه و همه، با دورانی که در آمریکا، جنبش انقلابی نیرومندی در هیچ عرصه ای حتی جوانان و زنان نیز موجود نیست، در زمانی که در کشورهای امپریالیست غربی و اروپا(بجز یک دوره چند ساله در اروپای شرقی) در هیچکدام، درهیچ زمینه ای،  ما با جنبش انقلابی نیرومندی طرف نیستیم، در زمانی که هیچ حزب  مارکسیست- لنیننیست مطرحی در هیچ یک از کشورهای آمریکا و اروپا موجود نیست و زمانی که هیچ کدام از این کشورها و کلا کشورهای غربی بر خلاف اروپای آن زمان کانون اصلی انقلاب در عرصه جهان بشمار نمی روند، آیا چنین مقایسه ای بی معنی و مضحک جلوه نمیکند؟ آیا اینها تلاشهایی عبث از جانب یک فرد یا یک حزب بی پشتوانه ی غنی، برای زورچپان کردن سنتزی نوین به پراتیکی که وجود نداشته و ندارد، نیست؟
باب و پیروان او بسیار تلاش دارند که اهمیت نظریه پراتیک را در تئوری شناخت پایین بیاورند و مثلا چپ و راست مائو را متهم می کنند که «تقلیل گرا» بوده و اهمیت تئوری پردازی را درون کتابخانه ها و برج های عاج روشنفکری درک نمیکرده و قس علی الهذا. اما اینان غافلند  از اینکه گرچه مائو درباره پراتیک بیشتر صحبت کرد و برخی نظرات نادرست سنتی را در زمینه معانی «علم» و«عمل» به درستی به باد انتقادی انقلابی گرفت، و جایگاه ارزشمند دانشی را که کارگران و دهقانان ومردمان زحمتکش در روند زندگی عملی و تجربیات خود بدست میآورند روشن کرد،(6)اما در آموزه ی پراتیک مائو حداقل تا آنجا که مورد نقد باب و پیروان او قرار گرفته، خیلی چیز زیادی وجود ندارد که در نظریات لنین و یا مارکس موجود نبوده باشد و ما ضمن برخی مباحث آینده این نکات را روشن خواهیم کرد.
پس چه چیزی در این دو تجربه همانند است؟ درواقع هیچ چیز! تنها چیزی که باب فکر میکند شباهت دارد همان ظاهرا نشستن مارکس در موزه بریتانیا برای مدتی که انقلابات اروپایی شکست خورده بودند یعنی از حدود سالهای پس از 1950 تا کمون پاریس؛ و دیگر این نکته که مارکس چارچوب نوینی آورده و باب نیز به همچنین. اما در زیر خواهیم دید که  نه  مارکس صرفا کتابخانه نشین بود که باب نه تنها هست بلکه آن را برای جامعه سوسیالیستی هم تئوریزه میکند( توجه کنیم که یکی از مهمترین تضادهایی که باید در کمونیسم  حل شده باشد تضاد میان کار فکری و عملی است و برای حل آن بویژه در جامعه سوسیالیستی باید گامهای عملی مشخص برداشت) نه اینکه باب چارچوب نوینی آورده است. در واقع اگر موافق باشیم که باب چارچوبی آورده، نباید آن را «نوین» بحساب آوریم؛ زیرا باب در واقع جز مباحث ایدئولوگ های بورژوا چیز جدیدی را تکرار نمیکند.
 یعنی تثبیت یک چارچوب تئوریک برای پیشروی جدید انقلاب در شرایط نوینی که پس از پایان مرحله اول انقلاب کمونیستی به وجود آمده است.
شرایط نوین چیست؟ صفت مشخصه اوضاع کنونی  تسلط نسبی جهانی امپریالیستها بویژه امپریالیستهای غربی بر جهان و فقدان کشورها و احزاب نیرومند انقلابی کمونیستی و نیز در مجموع، ضعیف بودن جنبش های انقلابی توده ای بواسطه نبود چشم انداز و دورنمای علمی و رهبری انقلابی کمونیستی است. کمونیستها در عرصه جهانی شکست موقتی خورده اند. امپریالیستها در عرصه جهانی پیروزی موقتی بدست آورده اند.
در کشورهای غربی گرچه اینجا و آنجا گروه ها، دستجات، سازمانها و احزاب کوچک انقلابی کمونیستی موجود است اما بطور کلی حتی یک حزب قدرتمند کمونیستی که به مارکسیسم وفادار باشد موجود نیست. از سوی دیگر در این کشورها حتی بندرت ما با یک جریان نیرومند فکری که با جریانات خرده بورژوایی و بورژوایی در عرصه تئوریک و در زمینه های مختلف فلسفی، اقتصادی و سیاسی حتی مبارزه ایدئولوژیکی را به پیش ببرد، طرف نیستیم. اگر نخواهیم  جای دوری برویم و تنها سالهای پس از جنگ جهانی دوم را مورد بررسی قرار دهیم خواهیم دید که انواع و اقسام تئوری پردازی های فلسفی، اقتصادی، جامعه شناسی، هنری و... از سوی جریانهای طبقاتی وابسته به بورژوازی و خرده بورژوازی صورت گرفته اما ما بندرت با تئوری  پردازی ارزشمند و در خوری از سوی مارکسیستها طرف بوده ایم.  
بجای اینها ما در مجموع با جریانات کوچک و بزرگ خرده بورژوایی آنارشیستی و یا لیبرالی طرفیم که خودرا در زیر عبارات مارکسیستی و گاه لنینیستی و نیز مائوئیستی( مورد ژیژک) پنهان کرده اند. مثلا آلن بادیو، ژیژک و... (7)
 کشورهای تحت سلطه: در این کشورها نیز بجز مواردی معدود همچون پرو، نپال، هندوستان ،افغانستان و بنگلادش، و فیلیپین، احزاب مائوئیستی  نیرومندی نیز موجود نیست. این موارد نیز یا مانند مورد پرو و نپال به سبب ضربات امپریالیستها و یا رشد خطوط راست، دچار شکست و نزول شده اند و یا قدرتشان فوق العاده محدود است.
اما گرچه در این گونه کشورها احزاب نیرومند مارکسیستی وجود ندارد، اما  اینجا و آنجا جنبش ها کمابیش قدرتمند توده ای موجود بوده و نیز موجود است. در واقع پس از انقلاب ایران و نیکارگوئه، جنبش های انقلابی متعددی بوجود آمده است که مهمترین آنها عبارتند ازشورشها وانقلابات جنوب شرقی آسیا مانند اندونزی، فلیپین، تایلند و مالزی یعنی کشورهایی که امپریالیستها به آنها نام«ببرهای آسیا» داده بودند، برخی کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی بویژه مکزیک و اینک نیز کشورهای  خاور میانه و شمال افریقا. مهمترین وجهی که در این مبارزات به چشم میخورد همانا تسلط به نسبه قوی ایدئولوژی اسلامی بر بخش بسیار مهمی از جنبش هایی بوده که رکن اصلی آن را طبقات زحمتکش تشکیل میداده اند. البته جریانهای طبقاتی که زیر نام ایدئولوژی اسلامی حرکت میکنند از نظر طبقاتی طیف یکدست و بی تضادی نیستند و طیفهای راست و بشدت ارتجاعی تا طیف های میانه و چپ را شامل میشوند.
از سوی دیگر در مقابل ما شاهد جنبش هایی بوده ایم که احزاب نیرومندی همچون حزب کمونیست پرو و حزب کمونیست نپال در راس آنها قرار داشتند. این جنبش ها نیز یا بدلیل ضربات امپریالیستی و یا به سبب  گردش به راست این احزاب، توانایی پیشروی خود را از دست داده و عجالتا دچار افت شده اند.
از لحاظ اقتصادی:  از یک سو نفوذ سرمایه های امپریالیستی در یکدیگر بیشتر شده است  و از سوی دیگر تقسیم کار امپریالیستی بیشترگسترش یافته و تجزیه شده است؛ اما نه نفوذ سرمایه های امپریالیستی  در یکدیگر منجر به یگانگی مطلق این سرمایه ها و از بین رفتن رقابت گردیده و نه تقسیم کار بیشتر در کشورهای تحت سلطه، تشخص  و جایگاه هر کشور معین را در تقسیم کار امپریالیستی از بین برده است. در مورد تضاد سرمایه هاباید بگوییم که رقابت و نبرد سرمایه ها کمابیش پابرجاست و بازهم بیشتر رشد کرده است. نگاهی به مواضع امپریالیستهای گوناگون  هنگام و در طول مداخله در افغانستان و عراق  و اینک لیبی  این رقابت را بروشنی نشان میدهد. در کل سرمایه به درجه بیشتری در کشورهای عقب مانده نفوذ کرده و ساخت کشورهای بیشتری را در بر گرفته است. در برخی کشورهای تحت سلطه، فئودالیسم تماما یا تقریبا از بین رفته و جای خود را به سرمایه داری بورکراتیک تحت سلطه با خصوصیت ویژه  تک محصولی یا صنایع مونتاژی سپرده است. در جهان هیچ کشور تحت سلطه ای نتوانسته موقعیتی بهتر از یک کشور تحت سلطه بیابد.
چنین است شرایط کلی که بر جهان حاکم است. اما برای اینکه بحث ما کمبود نداشته باشد تغییراتی که در شرایط رخ داده نیز از دیدگاه نشریه حقیقت بازگو میکنیم:
« پس منظر بحران کنونی شکست بزرگی است كه جنبش کمونيستی با از دست دادن حاکميت پرولتاريا نخست در شوروی و سپس در چين پس از مرگ مائو در سال 1976 تجربه کرد. بحران جنبش كمونيستی پس از فروپاشی بلوك شرق و گسترش كارزار ضد كمونيستی بدون وقفه بورژوازی در سطح بين المللی تشديد شد. اين بحران خود نشانه قطعی پايان يك دوره و آغاز دوره جديد است.» (پاسخ به خوانندگان، حقیقت 52، ص19). جملات بالا به نقل از بیانیه کمونیسم  بر سر دو راهی است) و نیز
«اين امری واضح است كه بغير از تغيير خود ما و نگاه ما، تغييرات بزرگی در جهان رخ داده است. فی المثل چين کشور امپرياليستی نبود اما ممكن است بزودی به يک قدرت بزرگ امپرياليستی بدل شود... روشن است که ما با تغييرات گسترده ای در جهان روبروئيم از تغييرات تكنولوژيك گرفته تا تغييرات در نهادهای مالی و غيره. اين تغييرات واقعی اند و بايد با استفاده از علم آنها را درست فهميد و تحليل كرد. در نتيجه حتما تئوری های ما نيز بايد نتيجه گيری های مشخصی از اين تغييرات بكند و درس هايی بگيرد . از زمان ماركس تاكنون حقيقت يا ساختار واقعيت مادی در نتيجه ی تلاش های بشر در تمامی شاخه های علوم تكامل يافته است. اين حقايق كشف شده جوانب بيشتری از ساختار واقعيت مادی را آشكار كرده و آنرا عميق تر بازتاب ميدهد. برای همين است كه ما فقط از اشتباهات در گذشته صحبت نمی كنيم. از «نقاط كور» و محدوديت های تاريخی هم صحبت ميكنيم. اشتباه چيزی است كه با آن سطح دانش آن روز قابل اجتناب می بود. اما نقطه ی كور مساله ی ديگری است و محدوديت آن مرحله از تكامل فكر بشر را منعكس ميكند.»(ماتریالیسم تاریخی و ضرورت سنتز نوین، همانجا ص52)
 در واقع آنچه ما در تشریح کلی اوضاع  جهان گفتیم  و نیز آنچه از دیدگاه سنتز نوین و پپروانش تغییر در شرایط بشمار میرود، خیلی چیز خاصی ندارد که مثلا بواسطه آن ما بخواهیم چارچوب تئوریک مارکسیسم را تغییر دهیم. این چنین تغییراتی هم زمان لنین و هم زمان مائو موجود بود ولی هرگز موجبی در تغییر چارچوب مارکسیسم (که برخی وجوه فلسفی، اقتصادی- خواه کلی و خواه مثلا در مورد سرمایه داری- و اجتماعی آن مطلق است و برخی وجوه آن ربطی به اوضاع کنونی کشورهای سرمایه داری ندارد، بلکه متعلق به دوران سوسیالیسم و کمونیسم است) نشد. براستی چه چیزی در این شرایط هست که نه نیاز به پیشبردن مارکسیسم به نحوی که این تغییرات را در بر بگیرد، بلکه تغییر چارچوب تئوریک آن، تبدیل به ضرورت میشود؟
چارچوب تئوریک مارکسیسم چیست؟  چارچوب تئوریک مارکسیسم از نظر فلسفی از ماتریالیسم و دیالکتیک ساخته شده است و ایندو در این چارچوب در هم تنیده شده، به جهان بینی ای منجر شده اند به نام ماتریالیسم دیالکتیک. در واقع برخی مولفه های مارکسیسم همچون قانون وحدت اضداد و یا مقدم بودن جهان مادی به جهان معنوی مطلقند و کسی نمیتواند آنها را تغییر دهد. اما میتوان آنها راغنی تر کرد و رشد و تکامل بخشید. اکنون میپرسیم چه چیزی در شرایط کنونی نیاز به تغییر داشت و باب بر آن مبنا چه چیزی را در ماتریالیسم دیالکتیک تغییر میدهد؟
محور های «سنتز نوین» باب در عرصه فلسفه سه نکته، نفی در نفی، مسئله نادرستی اجتناب ناپذیر بودن کمونیسم و درک حقیقت غیر طبقاتی است. نقد نفی در نفی (یا در حقیقت اثبات و نفی) و اجتناب پذیر بودن کمونیسم دلالت بر آن دارد که اولا هر اثباتی نفی خود را ایجاد نمیکند و یا بوسیله آن نفی نمیشود، دوما کمونیسم و نیاز به آن ضرورتی عینی و جبری نیست و بنابراین یا اختیاری است وبه  حوزه ممکنات تعلق دارد و یا به حوادث وابسته است( آیا چنین درکی جز بازتاب منفی شکست موقتی کمونیستها در عرصه جهان موید چیز دیگری هم هست؟) و سوم اینکه گمان نکنید که حقیقت در انحصار کمونیستها است یا تنها کمونیستها میتوانند آن را کشف کنند.
در مورد دونکته نخست در بخش های پیشین صحبت کرده ایم، اکنون تنها اشاره ای به نکته سوم میکنیم که به همراه دو نکته اول تقریبا سیمای کلی «سنتز نوین» باب و جهت گیری فلسفی او را نشان میدهد.
از نفی حقیقت طبقاتی این برمیاید که این نیروهای پیشرو هر جامعه ای نیستند که میتوانند حقایق را بدرستی ببینند، این نیروهای مولد نوین در هر ساخت اقتصادی نیستند که برایشان کشف حقایق اهمیتی والا دارد، خیر! نیروهای مرتجع، پوسیده و کهنه همچون بورژوازی هم میتوانند آن را کشف کنند.( و بورژوازی که بتواند چرا اپورتونیستها و رویزیونیستها نتوانند؟ شاید آنها نیز حقایق بسیاری را کشف کرده اند!؟)(8)
بواقع میتوان چنین تصور کرد که پس از کشف این تئوری شگفت انگیز ما با دقت به حقایقی که بورژوازی  نه تنها در عرصه علوم طبیعی بلکه در عرصه های اقتصادی،اجتماعی، فرهنگی و سیاسی کشف کرده خیره میشویم و ضمن نگاه به یکدیگر، آب از لب و لوچه مان راه میافته و با دقت به کشف بزرگمان خیره میشویم؛ از بورژوازی معذرت میخواهیم که اجداد ما حق وی را بجای نیاورده و گفته اند که بورژوازی جز در عرصه علوم طبیعی- - بدلیل رابطه نزدیک آن با تکنولوژی و سود - آن هم نه همواره، و همچنین بسیار نادر در زمینه علوم اجتماعی، نمیخواهد و نمیتواند حقایق را کشف کند. اکنون ما فرزندان ناخلف به رهبری باب حق شناس، حق او بجای می آوریم و بر همه عالم بانگ میداریم که بورژوازی هم میتواند حقایق را کشف کند. و آنگاه بورژوازی هم شاید از اینکه ما گفته ایم که کمونیسم اجباری نیست و به دایره ممکنات تعلق دارد و بورژوازی هم اگر بخواهد میتواند سرمایه داری را تا ابد الدهر نگاه دارد و ضمنا با توجه به اینکه میتواند حقایق را کشف کند، میتواند جوامع را به پیش ببرد از ما سپاسگزاری خواهد کرد!؟
چنین است  نتایج کشفیات حیرت انگیز باب در عرصه فلسفی.
چنین کشفیاتی بوسیله باب، موجب شده که ما نیازی به ماتریالیسم دیالکتیک نداشته باشیم؛ و بجای آن فلسفه دیگری را نیازمند باشیم که هنوز باب اسمش را به ما نگفته است ولی اگر ما نام آن را بگذاریم ایده الیسم متافیزیکی، پر بیراه نگفته ایم.
چارچوب تئوریک مارکسیسم در عرصه اقتصادی چیست؟ میدانیم که نکته اصلی تئوری ارزش اضافی و نیز بحرانهایی است که سرمایه داری را به سوی سقوط میبرد.
اما باب به جای گسترش دادن چارچوب تئوریک مارکسیسم و غنی کردن آن، به مخدوش و تیره و تار کردن برخی مباحث اصلی اقتصادی مارکسیسم پرداخته است. مثلا توجه کنیم که اینان  نقش تئوری ارزش اضافی را- که قانون مطلق سرمایه داری است- و نتیجتا مبارزه طبقاتی آنتاگونیستی بعنوان موتورمحرک تاریخ سرمایه داری را بی اهمیت کردند و بجای آن به برجسته کردن آنارشی تولید در موسسسات جداگانه(که بجای خود اهمیت دارد) به عنوان نیروی محرک سرمایه داری پرداختند. از دید سنتز نوین باب و پیروان این تئوری همچون حزب کمونیست ایران (م- ل- م)این مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و سرمایه دار نیست که نیروی محرک تاریخ سرمایه داری است، بلکه این مبارزه و رقابت میان سرمایه داران است که نیروی اصلی محرک  این تاریخ است. در نتیجه، نه انقلابات یا جنگهایی که شکل بروز انقلابات است و یا انقلابات از میان آنها میگذرد، بلکه جنگهای امپریالیستی، تاریخ را به پیش برده اند.
بنابراین نکاتی که باب در این زمینه تغییر داده، یا همچنانکه گفتیم کم کرده، علی الظاهر بطور مستقیم نیست. یعنی او اصلا در باره ارزش اضافی صحبت نمیکند. چرا که او متوجه شده که بعد ازشکست انقلاب چین و کلا پایان دوره اول انقلابات کمونیستی، دیگر طبقه کارگر نقش آنچنانی در تحولات سیاسی ندارد!؟ و به یک طبقه خرده بورژوا یا بورژوا(که حتما دیگر نمیتواند حقایق را کشف کند و بجای او بورژوازی کاشف حقایق شده است) تغییر ماهیت داده است. بنابراین وقتی طبقه ای دیگر نقشی اساسی در کشورهای امپریالیستی- و نیز به مدد پیروان باب در ایران- در کشورهای تحت سلطه ندارد و بجای آن جوانان و زنان موتور محرک تاریخ هستند! وانقلاب آینده ایران نه انقلاب دموکراتیک نوین به رهبری طبقه کارگر که زنان نیز در آن نقشی بارزتر دارند بلکه «انقلابی زنانه»(از افاضات نشریه بذر، شماره چهل و پنچ) است، چه جای صحبت از ارزش اضافی و تئوری های مارکس، لنین و مائو؟
بدین سان به گونه ای غیر مستقیم باب در این زمینه نیز سنتز میکند و ما را از نیاز به خواندن کتاب سرمایه و امپریالیسم لنین و تحلیل طبقاتی جامعه مائو نیز بی نیاز مینماید. درود بر باب آموزگار نوین نه پرولتاریا، بلکه جوانان، دانشجویان، زنان، اقلیت ها قومی، مذهبی و نژادی...؟( بیخود و عجیب نیست  که برخی چیزها در زندگی بیشتر مفرح، اسباب خنده و مایه انبساط خاطر میشود!؟)
و اما سیاست:
در این زمینه همانطور که بارها گفته شده است، نکات اصلی مبارزه طبقاتی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا هستند. باب با شجاعت هر چه تمامتر! و با نفی مبارزه طبقه کارگر، بر مبارزات طبقاتی خط بطلان میکشد( واژه مبارزه طبقاتی در نوشته های اینان تعارف است) و بجای آن مبارزات «غیر طبقاتی» را نیروی محرک تاریخ میداند. در ضمن نمیتوان و درست نیست که از دیکتاتوری پرولتاریا بدون پرولتاریا حرف زد، مگر اینکه ما تنها عده ای روشنفکر را هم نماینده پرولتاریا و هم خود پرولتاریا بحساب آوریم. همچنین این به هیچوجه برازنده نیست که ما یک طبقه را خرده بورژوا شده یا بورژوا شده بحساب آوریم اما خود را نماینده آن بحساب آوریم و نیز بنام وی  بخواهیم حکومت کنیم. اگر دولت را دیکتاتوری نمیدانیم و اصلا بدلیل فشار زیاد افکار عمومی(بویژه بورژوازی و خرده بورژوازی) یا اصلا «سنتز نوین» خودمان، نمیخواهیم از مفهوم دیکتاتوری استفاده کنیم، میتوانیم نام حکومت را«هسته مرکزی مستحکم (روشنفکران باضافه جوانان و یا زنان) با میزان زیادی کش سانی»(9) بگذاریم و یا اصلا اگر با دیکتاتوری مخالفیم  میتوانیم نام  دولتمان  را «هسته» دموکراسی «مستحکم» روشنفکران، جوانان، زنان «با میزان زیاد کش سانی» و غیره بگذاریم(10)
اما از سیاست ظاهرا  نظریه حزب و قهر انقلابی در نزد باب و پیروان او باقی مانده است. اما آیا هر کس که حزب(حزب بی طبقه) و قهر انقلابی را قبول داشت مارکسیست است؟ البته ممکن است که او پیرو آواکیان و سنتز نوین او باشد، اما لزوما یک مارکسیست نیست.
مارکسیستها بی تردید قهر انقلابی را قاعده تصرف قدرت میدانند و تمامی نظرات اپورتونیستی و رویزیونیستی را که قهر را ترویج  و تبلیغ نمیکنند و عملا تنها به راههای مسالمت آمیز تصرف قدرت سیاسی باور دارند، مردود میشمارد؛.(11)  اما این امر هرگز موجب آن نخواهد شد که بگوییم هر کس قهررا قبول کرد مارکسیست است. در واقع بسیاری نظریات خرده بورژوایی قهرانقلابی را قبول دارند اما به هیچ وجه  مارکسیست نیستند. 
پیش از اینکه به این بحث پایان دهیم، بد نیست که سری به نشریه حقیقت بزنیم و ببینیم این نشریه چارچوب مارکسیسم و شرایط نوین را چگونه  توضیح میدهند.
نشریه حقیقت و چارچوب تئوریک مارکسیسم
در نشریه حقیقت شماره 52 بهمن 89 در بخش پاسخ به خوانندگان، در پاسخ  به دو خواننده  چنین میخوانیم:
« رفقا، اگر چارچوبه های تئوريک گذشته کفايت می کرد، ديگر سنتز نوينی لازم نبود. لطفا دقت کنيد که ناکافی دانستن چارچوبه های تئوريک گذشته مساوی با بيرون ريختن آن نيست. (و همچنين، «چارچوبه ی تئوريک» همان «اصول و مباني» يا «فانديشن» نيست.) مضافا، اگر جمله ی مورد نظر رفقا را در داخل متن بخوانيم مطمئنا اين درک را نمی گيريم که، بيانيه می گويد چارچوبه گذشته را بايد بيرون ريخت... « ما گفته ايم: «عدم كفايت چارچوبه های تئوريك گذشته، يک واقعيت عينی است که باب آواکيان رهبر حزب كمونيست انقلابی آمريكا آن را درک کرده و تلاش می کند به آن پاسخ دهد...و  او نه تنها دستاوردهای كسب شده از زمان مارکس تا کنون را مورد بررسی و دفاع قرار داده و بر اهداف و اصول پايه ای کمونيسم که درستی شان ثابت شده پافشاری می كند بلكه جوانبی از آن تجارب را که نادرستی شان ثابت شده و يا اينکه ديگر بکاربستنی نيستند عميقا مورد نقد قرار داده و کمونيسم را بر شالوده علمی تر و صحيحی تر قرار داده و در را به روی تکامل آن در جوانب گوناگون باز کرده است»(همانجا)
به عبارات پایانی این متن، جداگانه توجه خواهیم کرد اما اکنون اشاره کنیم این که گفته شود ما نمیخواهیم چارچوب گذشته را بیرون بریزیم  مسئله ای را حل نمیکند. باید ببینیم  تغییراتی را که در آن میخواهیم ایجاد کنیم، چیست؟ آیا این تغییرات به معنای بیرون ریختن است یا همراه با تغییرات ، نگاه داشتن و گسترش دادن و عمیقتر کردن. در همین عبارات تاکید میشود که «اگر چارچوبه های تئوريک گذشته کفايت می کرد، ديگر سنتز نوينی لازم نبود.» پس چارچوب گذشته کافی نیست. و زمانی که سنتز نوین با کار مارکس قیاس میشود که گسستی بزرگ از فلسفه، اقتصاد و سوسیالیسم پیش از خود و جهشی بزرگ به مارکسیسم بود، باید سنتز نوین نیز گسستی بزرگ از تمامی نکات چارچوب تئوریک مارکسیسم و جهشی بزرگ به سوی آواکیانیسم باشد.(12)
اما چارچوب تئوریک مارکسیسم چیست؟
«...و همچنين، «چارچوبه ی تئوريک» همان «اصول و مبانی» يا «فانديشن» نيست.»(همانجا)
خوب! چارچوب  همان«اصول و مبانی» نیست! پس چیست؟ اگر از نظر شما اصول و مبانی مارکسیسم- لنینیسم و مائوئیسم تغییری نکرده است، پس شما هم «سنتز نوینی» نکرده اید!
حقیقت ادامه میدهد:
«اما بيائيد به قلب مسئله برويم: اصول و مبانی اصلی طبقه ما از کجا می آيند؟ مگر نه اينکه علم مارکسيسم بازتاب واقعيات جهان مادی (واقعيات عينی خارج از ذهن ما) در زمينه سازمان اجتماعی بشر و ارائه ی راه تغيير آن است؟ اگر اين واقعيات ديگر موجود نباشند، اصول و مبانی کمونيستی نيز بايد کنار گذاشته شوند.»(همانجا)
پس اگر این واقعیات موجود نباشند اصول و مبانی کمونیستی(منظور مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم است) نیز باید کنار گذاشته شوند.
مثلا اگر واقعیات به  شکلی تغییر کرد که این اصل که جهان مادی مقدم بر جهان معنوی نباشد، بلکه جهان معنوی مقدم بر جهان مادی باشد، باید اصول ماتریالیسم کنار گذاشته شده و اصول ایده آلیسم بجای آن اتخاذ شود!(13) و یا اصلا اگر واقعیات به شکلی تغییر کرد که نه جهان مادی مقدم بر جهان معنوی و نه جهان معنوی مقدم بر جهان مادی باشد باید اصول ماتریالیسم کنار گذاشته شده  و و بجای آن فلسفه دیگری که نمیدانیم کدامست و چیست - و فعلا سنتز آواکیان است- جایگزین آن گردد.
یا مثلا اگر واقعیات به شکلی تغییر کرد که حرکت نتیجه وحدت اضداد نباشد بلکه نتیجه چیزهایی دیگر باشد آنوقت باید اصول دیالکتیک را کنار گذاشت و اصول دیگری مثلا اصول متافیزیک را بجای آن انتخاب کرد.
و یا مثلا چنانچه بخواهیم سرمایه داری را به سوسیالیسم تبدیل کنیم چون شرایط دوران گذار تغییر کرده دیگر احتیاجی به دیکتاتوری پرولتاریا نداریم و قص علیهذا. 
نویسنده حتی نمیداند به چه چیز میگویند اصول و مبانی مارکسیسم! و بعد از موضع بالا  و برج  عاج خود شروع میکند به ردیف کردن عبارات و تفسیرهای تکراری مرده و بی روح و سراپا پند و اندرز و  بدون ذره ای چیز بدرد خور. این درست مصداق متن هایی است که «بسیار چیزها میگویند تا هیچ نگویند».
«اما چنين اتفاقی در جهان نيفتاده است. سرمايه داری هنوز سرمايه داری است و نجات جامعه بشری در گرو گذر از اين عصر و رفتن به سوی جامعه ای است که به حول تمايزات طبقاتی سازمان نيافته باشد – يعنی به سوی جامعه ی کمونيستی.»
این نوع کلی گوییها و ایز گم کردنها البته کفایت نمیکند که گفته شود از دیدگاه سنتز نوین، اصول و مبانی مارکسیسم تغییری نکرده است. رویزیونیستها هم میگویند سرمایه داری، سرمایه داری است و ما میخواهیم بسوی کمونیسم برویم؛ آیا این موجب آن است که بگوییم رویزیونیستها اصول و مبانی مارکسیسم را قبول دارند؟   
«اما جهان مادی (عينی) ايستا نيست. جهان مادی و مشخصا نظام اجتماعی حاکم بر جامعه ی بشری، در عين حفظ خصلت اساسی خود، در جوانب مهمی دچار تغيير شده است – منجمله در نتيجه ی دخالتگری های ما کمونيست ها برای عوض کردن خصلت آن از يک جهان طبقاتی به يک جهان کمونيستی ...» و پاسخگو پس از ردیف کردن مشتی جملات تکراری بالاخره میگوید:
«حاصل ضرب اين ها (يعنی، هم عميق تر شدن درک ما از واقعيت و هم تغيير جوانب مهمی از خود واقعيت) ضرورت و امکان بازبينی و تکامل تئوری های علمی کمونيسم را بوجود آورده است. نه تنها ضرورت و امکان بازبينی و تکامل اين يا آن جنبه را، بلکه قالب ريزی مجدد مجموعه ی اين ها و ارائه شان در يک سنتز نوين را بوجود آورده است . »
آن جوانب مهمی که در واقعیت تغییر کرده  و نشان داده اند که این شالوده ها دیگر درست نیست، کدامند؟ پایین تر خواهیم دید که آنچه برای ایشان شرایط نوین بحساب می آید آنچنان نکته ی خاصی در بر ندارد که شما بخواهید چارچوب مارکسیسم را تغییر دهید و سنتزی نوین ارائه کنید. اما پیش از توجه به شرایط، بهتر است که در حال حاضر این بحث را به پایانی برسانیم:
در بخش بالا دیدیم که باب آواکیان «...نه تنها دستاوردهای كسب شده از زمان مارکس تا کنون را مورد بررسی و دفاع قرار داده و بر اهداف و اصول پايه ای کمونيسم که درستی شان ثابت شده پافشاری می كند...»(همانجا) و نیز « ... «چارچوبه ی تئوريک» همان «اصول و مباني» يا «فانديشن» نيست.» و گرچه اصول و مبانی فلسفه ما چون از واقعیات آمده اند میتوانند تغییر کنند اما هنوز« ...چنين اتفاقی در جهان نيفتاده است.»
همچنین در بیانیه کمونیسم بر سر دو راهی گفته میشود که: 
«چارچوبه تئوريک جديد: «هم در برگيرنده تداوم بدنه علمی تئوری های مارکسيستی از زمان مارکس تا مائو است و هم گسست از آن.» در اينجا «تداوم» به معنای حفظ شالوده های صحيح آن و «گسست» به معنای دور ريختن هر آنچه که غلط است و يا اينکه ديگر درست نيست (زمانی درست بود اما ديگر درست نيست) است. بعلاوه، با ارتقاء علم به سطحی بالاتر همان شالوده های صحيح نيز، عميق تر و درست تر از گذشته درک می شود.» (همانجا ص19)
در پایان همین پاسخ درون پرانتز نوشته میشود که :
«برای بحث بيشتر در مورد ضروت تکامل مارکسيسم، رجوع به مقاله ی كندو كاو در سنتز نوين؛ ماترياليسم تاريخی و ضرورت سنتز نوين! مندرج در همين شماره»
اکنون ما این متن را رها میکنیم و به متن مورد نظر یعنی ماتریالیسم تاریخی و ضرورت سنتز نوین   که پرسش و پاسخ با م- پرتو است نظر میافکنیم: وی در پایان گفته های خویش و پس از ذکر تغییرا ت در شرایط جهان کنونی چنین میگوید:
« مسئله بر سر اين است که تئوری كمونيستی بايد توضيح دهد كه واقعيت جهان موجود چيست و راه حل چيست. سنتز نوين سلاح فكری جديد است برای توضيح اين واقعيت و تغيير آن. تلاش اوليه ی طبقه ما برای تغيير جهان، بخشی از جهان امروز است. جهان امروز آنرا با خود حمل ميكند. اعمال ما بخشی از تاريخ شد. در نتيجه ما بايد آنرا علمی تر و عميق تر از هميشه بفهميم و توضيح دهيم. سنتز نوين با عناصر اصلی و شاخص های اصلی علم مان دست و پنجه نرم می كند. مانند ماترياليسم تاريخی، ديالكتيك، فلسفه، علم، ايدئولوژی، طبقه، حزب، دولت، ديکتاتوری پرولتاريا، مساله ی رهبری و جايگاه استراتژيك پرولتاريا و گروهبندی ها و طبقات درون جامعه. همه اين ها موضوعات بسيار بزرگی هستند که سنتز نوين با آنها سر و کار دارد . » (همانجا،ص 26)
چه منبع خوبی برای رجوع !؟
«دست و پنجه نرم میکند»! چه اصطلاح جالبی! اما معنی آن چیست؟ قطعا معنای آن هر چه باشد این نیست که باب دارد بر«اهداف و اصول پايه ای کمونيسم که درستی شان ثابت شده پافشاری می كند»، زیرا معنی پافشاری بر اصولی که درستی شان ثابت شده به معنی دفاع  از آن اصول در مقابل مخالفین آن است نه دست و پنجه نرم کردن با آنها؛ و نیز این نیست که «چارچوبه ی تئوريک» همان «اصول و مباني» يا «فانديشن» نيست.» زیر در این جا دقیقا واژه های «عناصر اصلی و شاخص های اصلی » بکار رفته است ؛ ونیز این نیست که  هنوز« ...چنين اتفاقی در جهان نيفتاده است.» یعنی تغییری در جهان رخ نداده  که اصول و مبانی فلسفه ما با تغییر واقعیات، تغییر کنند.
پس اینگونه نیست که سنتز نوین کاری به کار مبانی و اصول ندارد! اتفاقا تمامی کار باب و سنتز نوین او با اصول و مبانی اصلی مارکسیسم است، اما فعلا بدون رودربایستی حرفش را نمیزند بلکه آنرا لابلای هزار پوست میپوشاند. اما آنچه او و پاسخگوی اولی نگفته است م- پرتو گفته است. بواقع باید گفت دستت درد نکند!؟
البته م- پرتو باید با شجاعت و به صراحت و با  بروشنی هر چه تمامتر توضیح میداد که  نتایج این  «سرو کارداشتن» و« دست و پنجه نرم کردن» با «عناصراصلی و شاخص های اصلی علم» مارکسیسم  چه بوده یا چیست ؟ ا
و اما نکته آخر: در پاسخ به خوانندگان و پس ازاشاره به  شکست دو حزب کمونیست پرو و نپال چنین گفته میشود:
« تحريك آميز بگوييم. پس از شكست موج اول انقلاب های پرولتری دانش و علم طبقه ما برای سازمان دادن يك انقلاب پيروزمند كافی نبود. نياز به درك و تئوری های پيشرفته تر بوده و هست. هم از زاويه جمعبندی از تجارب انقلابی گذشته و هم از زاويه مهار تئوريك تغييرات عينی كه در جهان صورت گرفته است.»
به مانیفست بازگردیم:
« اما امروز، و با این سنتز نوین، قطعا مساله «بازگشت به نقطه اول» مطرح نیست. یعنی اینطور نیست که ما فراخوان دور ریختن تجربه تاریخی جنبش کمونیستی، جوامع سوسیالیستی که تاکنون به وجود آمده اند و «پیکره غنی تئوری علمی انقلابی» که طی موج اول تکوین یافته را می دهیم. این کاری غیر علمی و در واقع رویکردی ارتجاعی است. بلکه آنچه لازم است و آواکیان به عهده گرفته تکامل ایدئولوژیک و تئوریک بر پایه آنچه در گذشته وجود داشته، استخراج درس های مثبت و منفی از آن تجربه و ارتقاء آن به سطح یک سنتز جدید و عالیتر است.
سایر چیزهایی که حزب ما معرفی و منتشرکرده، یک بحث گسترده تر و سیستماتیک تر از این سنتز نوین را فراهم کرده است. در اینجا ما برخی از عناصر عمده آن را مشخص می کنیم»
در بخش های گذشته ما در باره بخشی از وجوه فلسفی این «عناصر عمده» صحبت کردیم. اینک زمان آن رسیده که ما به برخی دیگر از این دیدگاههای فلسفی بپردازیم.
ادامه دارد

یادداشتها
1- مثلا در ایران: اگر کسی روزنامه های آن موقع را ورق بزند به مقالاتی بر خواهد خورد که در تشریح واقعیت اوضاع چین پر بیراه صحبت نمیکردند و اتفاقات و مواضع را تقریبا نزدیک به حقیقت بازگو میکردند.برای مثال مقاله ای از هوشنگ طاهری(اگر در مورد این نام اشتباه نکنم) در روزنامه کیهان در همان دوران درج شده است که خواننده آگاه میتواند بوضوح تشخیص دهد که خطی که در چین حاکم شده خط رویزیونیستی است.
2- شاید بتوان بتلهایم را مهمترین محققی دانست که در باره علل شکست مائوئیستها در چین به نوشتن مقالات و کتاب همت گماشت. مهمترین کتاب بتلهایم در مورد شکست مائوئیستها کتاب چین پس از مائو است که به فارسی نیز ترجمه شده است. این کتاب پس از انتشار مورد نقد آر سی پی  قرار گرفت. بررسی کتاب بتلهایم و نقد آر سی پی بر آن نیازمند فرصتی دیگر است.
3- اینکه با توجه به پیچیده شدن واقعیت ممکن است برخی رویدادها تنها بواسطه یک یا دو علت رخ ندهند بلکه بواسطه علل مختلفی روی دهند و یا اینکه رابطه علت و معلول رابطه ای دیالکتیکی است تغییری در وجود مقوله های علت و معلول به عنوان بازتاب واقعیتهای مادی نمیدهد. یعنی تنها تفاسیر مکانیکی را نقد میکند نه نفس وجود علت و معلول را. و در صورتی که ما بخواهیم تفاسیر مکانیکی را نقد کنیم راههای بسیار ساده تری وجود دارد و نیازی بکار برد «مارکسیسم علت و معلولی» نداریم.
4- و این هم دو نمونه از مقایسه کردن: با عرض پوزش از نویسندگان، من اندکی  نوشته ها را کوتاه کرده ام:
کامنت اول
«... بلشویکها به رهبری لنین تا اکتبر 1917 ( پیروزی انقلاب سوسیالیستی در کشور شوراها) در اقلیت محض بودند. اکثریت کارگران روسیه در تشکلات منشویکها و غیره نه تنها تحت رهبری لنین نبودند بلکه با خط سیاسی لنین مخالفت می کردند!... بله درست است حزب کمونیست انقلابی آمریکا از پایه میلیونی برخوردار نیست و خود این حزب نیز چنین ادعایی ندارد، که مورد "تعجب" کسی قرار گیرد! اما نباید فراموش کرد که کمیت یا تعداد پایه های توده ای یک حزب اساسا به صحیح بودن یا یا غلط بودن خط سیاسی اش ارتباطی ندارد!آیا این چنین ترفند هایی نشان دهنده درک عقب مانده و وحشت از رویارویی با سنتز نوین حزب کمونیست انقلابی آمریکا و رهبرش باب آواکیان نمی باشد؟»
کامنت دوم
«قصدم بر این نبود در پاسخ به آقای * چیزی بنویسم چرا که فکر می کنم اینها در جنبش کارگری و سوسیالیستی عددی نیستند که بخواهیم در موردشان وقت تلف کنیم ... اتفاقاً این آقای * و دوستانش است که دروغ گویی و کتمان حقیقت را راه و روش خود کرده اند . مقایسه بلشویکها و موقعیتشان در روسیه قبل از انقلاب اکتبر با گروه منزوی و حاشیه ای باب آکیان اگر ناشی از ... می باشد. بله درست است که حزب بلشویک و لنین در اقلیت بودند .اما اقلیت بلشویکها با اقلیت گروه باب آوکیان از دو جنس کاملاً متفاوت و غیر هم جنس می باشند. بلشویکها در مقطع انقلاب فوریه 10 هزار حوزه حزبی را در کارخانه ها رهبری می کردند. علی رغم دیکتاتوری تزاری و غیر قانونی بودن بکشویکها، حزب از یک فراکسیون 7 نفره در مجلس روسیه برخوردار بود. یعنی این نمایندگان توسط صدها هزار کارگر انتخاب شده بودند، بعبارتی دیگر صدها هزار کارگر به برنامه و سیاست بلشویکها اعتقاد و ایمان داشتند. درست است که در ابتدا بلشویکها در اقلیت بودند اما اقلیت آنها اقلیت میلیونی بود. وقتی که لنین از تبعید بر میگردد در ایستگاه ترن پترسبورگ مورد استقبال هزاران عضو و طرفدار حزب قرار می گیرد. اما گروه باب آواکیان در شرایط دمکراسی بورژوای، در شرایطی که نه حزبشان ممنوع است و نه نشریاتشان. میتوانند متینگ و جلسات آزاد خود را داشته باشند و بیش از 30 سال است که خود را هم حزب کمونیست می خوانند و یک نفر از آنها نه در زندان است و نه در تبعید و خلاصه تمام آزادی های نظام سرمایه داری در اختیارشان قرار دارد و با این حال هیچ وقت 50 نفرشان به 51 نفر تبدیل نشده است. بلشویکها در شرایط خفقان تزاری یک اقلیت میلیونی بودند و گروه باب آواکیان در یک دمکراسی بورژوای یک اقلیت 20 یا حداکثر 50 نفره هستند.هرکس که قصد ... نداشته باشد هرگز و هرگز اقلیت میلیونی بلشویکها را با اقلیت 20 نفره باب آوکیان را مشابه و هم جنس نمی خواند. حزب بلشویکها یک حزب اجتماعی بود که سیاست و تاکتیکش در جامعه می توانست حرکت اجتماعی را موجب شود، اما حزب باب آواکیان یک حزب منزوی و حاشیه ای است که سیاست و تاکتیکش نه تنها موجب هیچ حرکت اجتماعی نمی شود بلکه حتی نیم نگاه کسی را هم به خود جلب نمی کند. کسی که خود را جانشین لنین و مارکس می داند و می خواهد انقلاب جهانی کمونیستی را رهبری و بوجود آورد، اگر در کشور و محل اقامت خود نتواند یک دهم و یا یک صدم موقعیت اجتماعی بلشویکها را ایجاد کند و یا حتی پس از 30 سال نتواند 100 نفر را در یک محل جمع کند، جداً بابد به عقل و سلامت فکری او مشکوک شد . »
سایت اعتراض، کامنت های مقاله ی سنتز نوین باب آواکیان : بضاعت حقیرانه یک حزب پس از سی سال فعالیت تئوریک (بخش 4 ) تاکید از من است.
در یادداشت اول تنها به تشابه اشاره شده بدون آنکه وجوه این تشابه یا اختلافات اندکی تشریح شود. در یادداشت دوم با دقت به تفاوتها اشاره شده است و جایگاه واقعی هر دو حزب روشن گردیده است.
5- برای مثال نگاه کنید به سخنرانی لوتا در کنفرانس در مورد شمال افریقا و خاورمیانه در پاریس و لندن. در این گفتارها کوچکترین نکته ای  در مورد کشورهای تحت سلطه گفته نمیشود که تازه و نو باشد. در بهترین حالت تکرار نکات عامی است که بیشتر انقلابیون مارکسیست در مورد آن همنظرند.
6- « اینک در مورد مسئله «روشنفکران» گفتگو کنیم. از آنجا که چین کشوری است نیمه مستعمره و نیمه فئودالی و فرهنگ آن چندان رشد یافته نیست روشنفکران بخصوص پر ارزش اند. در مسئله مربوط به روشنفکران کمیته مرکزی حزب بیش از دو سال پیش قطعنامه‌ای تصویب کرد مبنی بر اینکه ما باید تعداد زیادی از روشنفکران را جلب کنیم و تا آنجا که انقلابی اند و می خواهند در جنگ مقاومت ضد ژاپنی شرکت جویند آنها را با آغوش باز پذیره شویم. ما کاملا حق داریم که به روشنفکران ارج می گذاریم زیرا انقلاب بدون روشنفکران انقلابی، نمی تواند به پیروزی بیانجامد. اما ما همه می دانیم که بسیاری از روشنفکران خود را بسی دانا و فهمیده می پندارند، قیافه متبحر به خود می گیرند و درک نمی کنند که این رفتار آنها ناشایسته و زیان بخش است، مانع پیشرفت آنها است. آنها باید این حقیقت را دریابند که بسیاری از این به اصطلاح روشنفکران بطور نسبی بسیار نادانند، کارگران و دهقانان گاهی بیش از آنها می دانند. در اینجا ممکن است کسی بگوید:«آها! تو همه چیز را وارونه نشان می دهی، بیهوده می گوئی.» (خنده حاضران) اما رفقا، برافروخته نشوید، در آنچه من می گویم حقیقتی پنهان است . » ( مائو، منتخب آثار جلد سوم، سبک کار حزبی را اصلاح کنیم) در بخشی که ما به مبحث تقلیل گرایی سنتز نوین میپردازیم درباره نظریه ی پراتیک مارکس ، لنین و بویژه مائو که بسط بیشتر نظریه ی پراتیک لنین و مارکس و غنا بخشیدن به آن است، بیشتر صحبت خواهیم کرد.
7- اخیرا حزب آر، سی، پی امریکا به نقد این جریانات دست زده ولی نه برای دفاع از مارکسیسم، بلکه برای دفاع از سنتز نوین باب. گویا باب و رهبران این حزب از اینها راست تر پیدا نکرده اند و برای اینکه خط خود را چپ و انقلابی نشان دهند به سراغ  تئوریسین های خرده بورژوا و بورژوا رفته اند. ما در مورد این جرو بحث ایدئولوژیک و نظرات لوتا و بقیه نیز در لابلای مقالات آتی صحبت خواهیم کرد.
8- روشن است  که مسئله در مجموع مطرح است و گر نه هیچ مارکسیستی منکر آن نبوده و نیست که ممکن است برخی حقایق از زبان بورژوازی و بیشتر از او از زبان خرده بورژوازی شنیده شود. اما همچنان که مائو(به پیروی از لنین و مارکس) گفت « دردوران کنونی تکامل جامعه، ‏تاریخ مسئولیت شناخت درست جهان و تغییر آن را برعهد ه ‏پرولتاریا و حزب آن نهاده ‏است.» (درباره پراتیک) بورژوازی ، ایدئولوگها و احزابش نمیخواهند و نمی توانند وظیفه ای در حد شناخت درست جهان را بدوش بگیرند(آیا مضحک نیست که بورژوازی بخواهد جهان را بدرستی بشناسد؟) و بر عکس تلاش عمده شان درنظام سرمایه داری که خود حاکمند، در جهت مخدوش کردن حقایق و مانع شدن از تغییر جهان است و در نظام سوسیالیستی: البته ما رهروان راه سرمایه داری را در شوروی و چین دیده ایم که چگونه حقایق را مخدوش کرده اند!؟ خرده بورژوازی نیز حتی اگر بخواهد،اما نمیتواند از حدود نظام سرمایه داری فراتر رود، زیرا بین دو طبقه نوسان میکند. در نظام سرمایه داری یا براست و یا به «چپ» میزند و در نظام سوسیالیستی نیز گاه گرایش به همراهی با پرولتاریا دارد و گاه متمایل به بورژوازی است. گرچه این همه که گفتیم نفی این حقیقت نیست که این طبقات ممکن است اینجا و آنجا حقایقی را بیان کنند. در مقالات آتی درباره حقیقت طبقاتی و نیز نظریه ی پراتیک در مارکسیسم، بطور جداگانه صحبت خواهیم کرد.
9- در باره تز آواکیانیستی «هسته مستحکم با میزان زیاد کش کسانی» که جایگزین تئوری دیکتاتوری پرولتاریا شده است، در بخش دیکتاتوری پرولتاریا صحبت خواهیم کرد.
10- توجه کنیم که صحبت بر سر بافت احزاب و طبقه کارگر نیست. هیچ اشکالی ندارد که اگر جایی پیشروترین قشر طبقه کارگر را، زنان و یا جوانان تشکیل دهند، بخش عمده ی یک حزب انقلابی،  زنان  و یا جوانان کمونیست باشند و اینها به عنوان نمایندگان سیاسی پرولتاریا عهده دار مسئولیت های رهبری و یا کادر باشند. اما منظور«سنتز نوین» و پیروان آن از جوانان و زنان، در کل جوانان و زنان کارگر نیست.
11-  یکی از خصوصیات ویژه نظریات ترتسکیستی و شبه ترتسکیستی این است که از سرنگونی جمهوری اسلامی حرف میزنند اما منتظرند که خود کارگران ضمن مبارزات اقتصادی و با ایجاد شوراهای کارگری یا کمیته های کارخانه دست به سرنگونی جمهوری اسلامی بزنند. برای اینان نقش یک حزب کمونیست یا گروه پیشرو این  است که تنها به آتش مبارزات اقتصادی یعنی جایی که کارگران با سرمایه داران درگیرند بدمد و دیگر همه چیز حل است! ایده اغلب این احزاب  و سازمانها رفرمیستی این است:
«یک شعار سرنگونی بده  و یک پشتیبانی- برای خالی نبودن عریضه- از برخی تظاهرات خیابانی بکن» و همین کافی است که همه تو را سرنگونی طلب بحساب آورند.»
12- توجه کنیم که تنها مفهوم «آواکیانیسم» بکار نمیرود و گرنه تبلیغی که به نام شخص باب آواکیان و منتسب کردن سنتز نوین به وی میشود، اصلا با آنچه- با در نظر گرفتن همه ی شرایط- به نام مارکس میشد، قابل قیاس نیست. در بیشترمقالات و کمابیش هر ستون نشریه شان  نام باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلاب ی آمریکا، که سنتزی نوین تدوین کرده است، به چشم میخورد. در واقع آواکیان به همراه پیروانش، پشت ظاهری متواضعانه - یک تواضع قلابی-  «آواکیانیسم» خود را پشت  نام مفهوم «سنتز نوین» پنهان میکنند.
13- « البته تکامل مارپیچ تئوری - پراتیك - تئوری ، ساده و تك خطی صورت نمی گیرد. رابطه ای یك به یك و ساده میان این دو وجه از فعالیت بشر موجود نیست.»(امید بهرنگ، مشكل ها؛ راه حل ها ! پاسخی به نقد شباهنگ راد).
چه خوب! پس ما دوباره به هگل و دیالکتیک ایده آلیستی او باز گشتیم. سنتز نوین که قرار بود ما را از مارکسیزم به پسامارکسیزم ببرد به پیشامارکسیسم و پیشاعلم برگرانده است.
باری، میبینیم که در اینجا مارپیچ پراتیک- تئوری- پراتیک ماتریالیستی- دیالکتیکی  مارکسیستی تبدیل به نوع « سنتز نوین»ی آن شده است یعنی تئوری- پراتیک- تئوری ایده آلیستی- وعلی الظاهر دیالکتیکی؛ و این امر چنان با تبختر و غرور اظهار میشود که انسان شگفت زده میشود و به این فکر میکند که شاید نویسنده یا بسیار جوان و خام است  و یا خود نمیداند چه میگوید!
اگر مارکسیستها به پیروی از نظریه ماتریالیستی خود همواره گفته اند «درآغاز ماده بود» یا در «آغاز عمل بود»(به نقل از فاوست گوته در مقابل نظریه کتب مذهبی)، بهرنگ به پیروی از ایده آلیستها میگوید «در آغاز ایده بود» یا در «آغاز تئوری است» و این البته همزبانی است با کتاب انجیل که میگوید در «آغاز کلمه بود».  در باره این مسائل در بخش پراتیک بیشتر صحبت خواهیم کرد.

توضیح و پوزش : سلسله مقالات اخیر تقریبا با عجله نگارش یافته و فرصت مرور و ویرایش آنها و نیز سازمان بخشی لازم به آنها به اندازه کافی نصیب نویسنده نشده است. بدین سبب برخی مطالب تا حدودی بیش از حد لزوم گسترش یافته، در برخی دیگر اصطلاحات و مباحث فلسفی تکرار شده و نیز برخی مباحث گاه دو بار یا بیشتر مورد بررسی قرار گرفته اند. امیدوارم که درصورتی که مجالی پیدا شود- بویژه هنگام تبدیل مقالات به کتاب- این نقایص را رفع کرده و آنها را در حد لزوم کوتاه تر و نیز منظم تر گردانم.
هرمز دامان- اردیبهشت 90