Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

«سنتز نوین» باب آواکیان
بضاعت حقیرانه یک حزب پس از سی سال فعالیت تئوریک(5)


1- فلسفه
بخش سوم: چگونه باب به متافیزیک و ایده آلیسم درمیغلطد!
در مانیفست نوین آر سی پی در بخش ی زیر نام انترناسیونالیسم چنین میخوانیم:
«اوایل دهه ١٩٨٠، باب آواکیان در اثری به نام «فتح جهان» دست به یک انتقاد گسترده از گرایشات انحرافی در تاریخ جنبش بین المللی کمونیستی، و مشخصا گرایش به ناسیونالیسم زد. یعنی جدا کردن مبارزه انقلابی در یک کشور معین، و حتی آن را بالای مبارزه انقلابی کلی جهانی برای کمونیسم قرار دادن. او به بررسی راه های بروز این گرایش در اتحاد شوروی و چین ( زمانی که کشورهایی سوسیالیستی بودند) و تاثیر گسترده تر آن بر جنبش کمونیستی پرداخت؛ منجمله در زمان هایی که حرکات مهمی در جهت تابع کردن مبارزه انقلابی در سایر کشورها نسبت به نیازهای دولت سوسیالیستی آن زمان (اول در اتحاد شوروی و سپس در چین) انجام شد. به موازات این، آواکیان به تجزیه و تحلیل بیشتر از پایه مادی انترناسیونالیسم دست زد. یعنی اینکه چرا عرصه جهانی در یک مفهوم نهایی و کلی، حتی در چارچوب انقلاب در هر کشور معین، و به ویژه در عصر امپریالیستی سرمایه داری به مثابه یک نظام جهانی استثمار، از همه تعیین کننده تر است؛ و چگونه این درک باید با نحوه برخورد به انقلاب در کشورهای معین و نیز در سطح جهانی عجین شود.
در عین حال که انترناسیونالیسم از زمان بنیانگذاری کمونیسم همواره یک اصل پایه ای کمونیسم بوده است، اما آواکیان از شیوه های برخورد نادرست به این اصل در تاریخ جنبش کمونیستی جمعبندی کرد و شالوده تئوریک برای پیشبرد مبارزه جهت غلبه بر این دور شدن ها از انترناسیونالیسم و پیشبرد انقلاب کمونیستی به شیوه ای عمیقا انترناسیونالیستی تر را تقویت کرد.»(مانیفست نوین، حزب کمونیست انقلابی آمریکا، بخش انترناسیونالیسم).
در مورد مسئله انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم باب انتقاداتی چند از تجارب شوروی و چین به عمل آورده است. این انتقادات تا جاییکه متوجه این نکته است که مثلا در زمانهایی چند، این انحراف در شوروی وجود اشته که منافع انقلاب در کشورهای دیگر را تابع منافع پرولتاریای در قدرت در شوروی کند و یا در چین این انحراف وجود داشته که در واکنش نسبت به شوروی تا حدودی به وظایف کمونیستهای چین در باب ایجاد یک مرکز کمونیستی در عرصه جهانی کم بها داده شد، درست است. اما باب در حد همین انتقادات نمانده و این بار دیدگاهی را در پیش میگذارد که هر گونه منافع انقلاب در هر کشور جداگانه باید با دیدگاه کل نگر انقلاب جهانی وفق داده شود. بدینسان در تقابل میان کل و جزء، کل را مطلق العنان محض کرده و از هر حقی در مورد جزء چشم میپوشد.
باب در این خصوص یک مقاله باصطلاح فلسفی نگاشته و بطرزی مغشوش و درهم این رابطه را توضیح داده است. او در این مقاله با یگانه فرض کردن کل(انترناسیونالیسم)، از وحدت میان کل و جزء (ناسیونالیسم) و نیز تقابل (تضاد میان ویژگی های تکوین مبارزه طبقاتی در یک کشور معین و شکل تکوین مبارزه در عرصه جهانی) میان آنها چشم پوشیده، دیدگاه متافیزیکی کل نگر(انترناسیونالیسم) را به جای دیدگاه دیالکتیکی کل و جزء(انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم)، اینکه کل و جزء دو سر یک تضاد هستند که وحدت میانشان نسبی است در حالیکه مبارزه شان مطلق است و اینکه کل اجزا و اجزا کل را ایجاد میکنند و در حالیکه در مراحلی معین کل عمده است در مراحل معین دیگر جزء عمده میشود، بر تمامی این دیدگاههای دیالکتیکی خط میکشد و بجای آن یک دیدگاه تمامیت گرا یا مطلق نگر میگذارد که گویی فقط یک جنبه دارد: انترناسیونالیسم. بدینسان باب بر رابطه دیالکتیکی میان انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم در عصر امپریاللیسم خط بطلان میکشد و انقلاب در هر کشور معین را تابع مطلق انقلاب جهانی خود میکند.
باب مقاله نامبرده یعنی «در مورد پایه فلسفی انترناسیونالیسم پرولتری» را در سال 1981 نگاشته و ایده های اصلی آن را در «جهانی برای فتح» تکرار کرده است. در«مانیفست» نیز فکر تازه ای ارائه نداده و خواننده را به همین مقالات برگشت داده اند.
وی در این مقاله، نخست شرح فلسفی مائو در مورد چگونگی علل  متضاد تحول یک پدیده و اینکه علل داخلی اساس تحولند و علل خارجی شرط تحول را بیان کرده و اضافه میکند که کمونیستهای چین این اصل را در تغییر و تکامل چین بکار بسته و تحلیل دقیقی از تضادهای درون جامعه چین به عمل آورده و اساس فعالیت انقلابی خود را بر پیشبرد این تضادها و چگونگی شکلهای خاص بروز آنها قرار دادند.
 پایه فلسفی نظریه باب
در اینجا باب وارد بحث میشود و ضمن اشاره به اینکه اصل فلسفی تضاد میان خاص و عام، تبدیل متقابل میان آن دو را دارد و اینکه چیزی که در مورد مشخصی عام است در مورد دیگر خاص میشود و برعکس، این نکته را در مورد داخلی و خارجی بکار میبندد و میگوید:
« این بدین معناست که آنچه در یک مورد درونی است برای مورد دیگرخارجی است و برعکس. مثلا چین  یا امریکا و یا هر کشور دیگری خصوصیات ویژه خودش را دارد. تضاد خاص آن کشور و مبارزه برای تغییر آن برای بقیه ی دنیا خارجی محسوب میشود. اما این هم حقیقت دارد که در یک شکل دیگر، چین، آمریکا و دیگر کشورهای در جهان، اجزاء دنیا و جامعه بشری را به عنوان یک کل تشکیل میدهند که این کل تضاد درونی خودش را دارد و شکل میدهد که در یک شکل کلی تضاد اساسی عصر بورژوایی یعنی تضاد بین تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی است.» ( در مورد پایه فلسفی انترناسیونالیسم، برگردان فارسی).
آنگاه باب به این استنتاج میپردازد که «این بدین معنی است که در یک سطح کلی گسترش مبارزه طبقاتی (یا مبارزات ملی) و پیشرفت اوضاع انقلابی و غیره در کشورهای مشخص بیش از پیش توسط تکامل دنیا به عنوان یک کل جلو میرود تا تکاملات کشورهای مشخص. این را نباید فقط علل خارجی یعنی شرط تحول در نظر گرفت بلکه به اساس تحول یعنی علت داخلی مربوط میشود.» (همانجا، تاکید از ما است. از این پس تنها تاکیدهایی که از خود مقاله است ذکر میکنم).
پیش از هر چیز بگوییم که این که باب میگوید « بیش از پیش» - همچنانکه در متن مانیفست آمده «از همه تعیین کننده تر»- در بحث او اهمیت و جایگاهی ندارد. گویا با طرح آن می خواهد بگوید در تناسب پیشین تنها تغییراتی نسبی پدیده آمده و جهان بیش از پیش به هم وابسته گردیده و در نتیجه روندهای کشورها «بیش از پیش» تابع روند عمومی جهانی گردیده است. گر چه این نکته به این صورت نیز نیازمند توضیحاتی است اما میتوان گمان کرد که منظور آن اینست که در حالیکه روندهای جهانی بیش از پیش تعیین کننده میشوند، اما این روند یک سویه نیست وگاه اوضاع داخلی یک کشور نیز میتواند در اوضاع جهانی تاثیر تعیین کننده بگذارد.اما منظور باب این نیست و او یک رابطه مطلق و یکجانبه ای را میان این دو تصویر میکند. به این توضیح باب دقت کنیم:
« مقاله ای که قبلا بدان استناد کردم «در مورد پایه فلسفی انترناسیونالیسم پرولتری» نام داشت زیرا این  مقاله به مسئله درونی و بیرونی( پایه درونی و شرایط خارجی تغییر یک پدیده) پرداخته بود. این تماما در ارتباط است با درک عمیقتر از مسئله تضاد اساسی عصر بورژوازی در مقیاس جهانی و اینکه چگونه تماما در یک پروسه کلی ادغام گردیده است.» (جهانی برای فتح، بخش توضیح بیشتری در خصوص انقلاب پرولتاریایی به مثابه یک پروسه واحد جهانی. برگردان فارسی، ص 66).
همانطور که دیده میشود در اینجا همه چیز تماما در یک پروسه واحد جهانی ادغام شده است.  این جایی برای «بیش از پیش» و تضاد بین کل و جزء و چیزهایی از این گونه نمیگذارد. ) 1)
نکته ای دیگر: « این یاد آور آنست که در جزوه «کمونیستها  شورشگرند» این مسئله بکناری گذارده شد تا به اصطلاح، و ضرورتا در کل بر تضادهای خاصی که در  جزوه تمرکز یافته، بپردازد. برای مثال در صفحه 11 جزوه بطور ساده میگوید:« شما با این تحلیلهای ما آشنا هستید که مبارزه طبقاتی در یک کشور سوسیالیستی و مبارزه طبقاتی بین المللی بر هم اثر متقابل دارند و اینکه مبارزه علیه احیای سرمایه داری در یک کشور سوسیالیستی و برای نیل به کمونیسم، تنها میتواند در اتحاد با کل مبارزه انقلابی بین المللی و بر یک پایه جهانی ، با موفقیت به پیش برده شود.» که این در کل اشتباه نمیباشد،اما همانطور که قبلا گفته شد از پیش نویس برنامه حزب و اساسنامه تا تهیه متن نهایی آن، درک ما در مورد این نکته حتی به مفهومی بطور کیفی تکامل یافته است.»( جهانی برای فتح، همان بخش، ص72، تاکیدها  از خود نوشته است).
اگراین «اثرمتقابل... در کل اشتباه نمیباشد» پس منظور از« درک ما بطور کیفی تکامل یافته» یعنی چه ؟ تنها این نکته که تاثیر«متقابل» جای خود را به تاثیر یک طرفه و تبعیت مطلق از«انقلاب جهانی» ادعایی باب داده است. باب میگوید:
«ما درکمان را از این واقعیت براتر کرده ایم که انتر ناسیونالیسم پرولتری بنیان پرولتاریا و حزب آن در تمامی کشورها است و باید باشد.»
این چیزی جزعبارت پردازی  نیست. زیرا صحبت بر سر انترناسیونالیسم به عنوان بنیان نیست( گر چه پذیرش بنیان پذیرش «نابنیان» یعنی ناسیونالیسم نیز هست و بنیان و نابنیان نیز درهم نافذ و جاریند و تبعیت متقابل دارند و نیز گاه جایشان عوض میشود) بلکه بر سر چگونگی پیاده کردن آن در عمل و رابطه متقابل آن با ناسیونالیسم است.
دوم اینکه با توجه به نکات بالا، این «برعکس» که قافیه آخر عبارات باب است نیز در بحث او اهمیتی ندارد. من پایین تر در این مورد بیشترصحبت خواهم کرد، اما اکنون تنها به این نکته اشاره کنم که  اگر چیزی در سطح معینی نسبت به چیزی خارجی است و در سطح معین دیگر تبدیل به داخلی میشود، آنگاه معنی «برعکس» اینست که اگر نقطه آغاز را یک کل که همه اجزاء در آن داخلی هستند درنظر گیریم، در سطح معین دیگر اجزاء نسبت به یکدیگر و نسبت به کل شکل خارجی را میگیرند. باب از داخلی به خارجی میرود و پس از اینکه خارجی و داخلی را در کل بزرگتر ادغام کرد، سر جایش خشکش میزند و گمان میکند کشف بزرگی کرده و «سوراخ دعا» را یافته است؛ غافل از اینکه میتوان پس اینکه همه چیز را در کلی بزرگتر ادغام کرد نقطه تازه را آغاز فرض کرده این کل بزرگتر را تقسیم به اجزاء و نیز داخلی و خارجی کرد.  میتوان تصور کرد که مائو نیز در واقع از امپریالیسم  میآغازد و به کشوری تحت سلطه میرسد. نه اینکه از چین میآغازد و گمان بکند که چین « داخلی» است و هر چیز نسبت به وی مطلقا در موقعیت «خارجی» است. تنها یک متافیزیسین میتواند مائو را به این شکل درک کند.
پس برای باب «یک پروسه جهانی واحد» یک کل وجود دارد که همه چیز «تماما» در آن «ادغام» شده و برای«تمام ادغام شده» ها جز آنکه بطور مطلق از این کل تبعیت کنند، رویه ی دیگری متصور نیست. نه تبعیت متقابل بلکه تبعیت مطلق اجزاء از کل، چنین است پایه فلسفی«انترناسیونالیسم» باب!
  برخی نکات عام فلسفی در مورد تضادها
پیش از ادامه بحث لازم است که بر این نکات تاکید کنیم که رابطه بین اجزاء همه اضداد قابل تغییر است. عام و خاص، کل و جزء، داخلی و خارجی، و... از هر دو جهت متضاد، خواه ناخواه یکی عمده و دیگری غیر عمده است. ونیز وحدت اضداد نسبی و مشروط اما مبارزه آنها مطلق است. یعنی  طرد و دفع یکی بوسیله دیگری مطلق است. این به این معنی است که آنچه امروز عمده و دارای نقش تعیین کننده است ممکن است فردا به غیرعمده تبدیل شود و برعکس آنچه امروز غیر عمده است فردا به عمده تبدیل شود. بدین سان گاه عام تابع خاص است و گاه خاص تابع عام. گاه داخلی تابع خارجی است و گاه خارجی تابع داخلی است والی آخر.
البته میتوان گفت که مبارزه اضداد و تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر و سیر زیگزاگی دو وجه متضاد، درجه و اهمیت ویژه هر کدام اضداد را مشخص نمیکند.مثلا مشخص نمیکند که خاص مهمتر است یا عام و یا کل مهمتر است یا جزء؟ بدین سبب بایدگفت که بطور کلی خاص تابع عام، جزء تابع کل، و تاثیرخارجی تابع چگونگی وضعیت و شرایط داخلی است.
افزون بر این باید در نظر داشت که برای تغییر در یک پدیده  نخست اجزاء تغییر میکنند نه کل آن پدیده. زیرا گرچه کل(همچنین عام)  نفسی مستقل از اجزاء( خاصها) و هویتی قابل تمیز از جزء دارد، اما عینیت آن، جز در دل جزء جای دیگری نیست. بدون تغییرات در اجزاء و انباشت کمی قابل ملاحظه، تغییرات در کل صورت کیفی نخواهد گرفت. از سوی دیگر هر تغییر نوینی در دل اجزاء، خود حرکت کلی نوین را نوید بخش است. زیر کل نوین بالقوه در عین حال که کل است جز از میان تغییر کمی- کیفی اجزاء راه دیگری برای کلیت بالفعل شدن، ندارد.
بر همین سیاق، حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که آنچنان که باب امیدوار است پس از یک جنگ جهانی، یک چند کشورعمده امپریالیستی از سلطه امپریالیستها بیرون آمده و به نظام سوسیالیستی پا بگذارند و به اصطلاح کار تمام شود، برقراری نظام سوسیالیستی در کشورهای باقیمانده، فرایند و زمان لازم خود را نیازمند است. البته همه اینها که میگوییم تابع محض ومطلق تحلیل مشخص از شرایط مشخص است.
اوضاع جهانی و اوضاع هر کشور معین- موزونی و ناموزونی
باب میگوید:
.« به عقیده من این موضوع- پیوستگی اوضاع جهانی در کل- تا قبل از ظهور امپریالیسم یا قبل از عصر بورژوایی بدین شکل نبود، یعنی قبل از مسلط شدن کیفی عصر بورژوایی در جهان. پس از آنکه تحولات در جهان در یک پروسه واحد جهانی ادغام شدند... مثلا قبل از تسلط عصر بورژوایی تقریبا میتوان گفت که جوامع نسبت به بعد از تسلط عصر بورژوایی از هم جدا بودند. چونکه قبل از تسلط  عصربورژوایی تغییرات در هر جامعه خاص بخش ادغام شده ای از پروسه واحد جهانی بشکلی که امروز هست نبوده است.»
البته کشورهای جهان طی سیصد سال اخیر یعنی عصر سرمایه داری و امپریالیسم روابط و پیوندهای نزدیکتری یافته اند، درهم تنیده تر شده اند و متقابلا وابستگی هایی گسترده تر و عمیقتر نسبت بیکدیگر یافته اند. در نتیجه همین نزدیکیهاست که ما از جهانی بودن کمونیسم و عملی بودن آن در سطح جهان حرف میزنیم. اما هیچ کل ارگانیک یگانه و درهم فرورفته ای نیست که قابل تقسیم به اجزاء خود نباشد. مثلا جامعه کمونیستی که  کیفیتا وابسته تر و یگانه تر از نظام جاری سرمایه داری هست نیز قابل تقسیم به اجزا میباشد. و نیز بدون تغییرات معین در اجزاء، هیچ پدیده ای مزه هیچگونه تغییر و تحول بزرگ را نخواهد چشید.
اگر ما این نکته باب را که « تغییرات در کشورهای مشخص را بیش از از پیش تابع تکامل دنیا - امپریالیسم و انقلاب جهانی- به عنوان یک کل» میداند را بسط دهیم آنگاه به این درک نهایی میانجامد که اجزاء- یعنی هر کشور امپریالیستی یا تحت سلطه و انقلاب در هر کشور خاص- بطور یکجانبه، تابع مطلق کل بوده وهویتی مستقل از کل  ندارند؛ و یا اگراستنتاج باب را به جامعه کمونیستی بسط دهیم، آنگاه این نتیجه بدست میآید که در جامعه کمونیستی که اجزاء جهان بسیار وابسته تر هستند، اجزا  کوچکترین فعالیتی به عنوان جزء ندارند؛ اجزای کلند و بس. فقط کل وجود دارد و تنها از نگاه کل میتوان هر گونه تغییری را در اجزا مجاز دانست. (2)
چنین دیدگاهی یعنی اینکه ما بطور کلی چیزی را کل بدانیم و چیز دیگر را جزء و آنگاه  برای جزء هویتی قایل نشده، یعنی اینرا که وحدت جزء با کل نسبی است در حالیکه مبارزه میانشان مطلق است و بالعکس آنرا بطور مطلق تابع کل بدانیم و یک رابطه ثابت( یا نسبتا ثابت و برای دوران متوالی) و یک جانبه را میانشان بر قرار سازیم، یک دیدگاه دیالکتیکی نبوده، بلکه یک دیدگاه متافیزیکی است.(3)
بنابراین باب به شکلی از وحدت اضداد میرسد که دیگرهیچگونه مبارزه ای میانشان جاری نیست؛ جزء تماما در کل تحلیل رفته و دیگر هیچ گونه  تغییر و جابجایی میان موقعیتشان صورت نگرفته و وحدت مطلق( براستی وقتی همه چیز داخلی است چه نیازی به مفهوم داخلی داریم زیرا وجود داخلی نیازمند وجود خارجی است.) جای مبارزه مطلق و در بهترین حالت مبارزه نسبی جای وحدت نسبی را میگیرد. بدینسان باب دیالکتیک وحدت اضداد را طرد میکند و نقطه نظر متافیزیکی «وحدت متحدها» را بر میگزیند. این یک!
و دوما، این جهان موجود سرمایه داری و امپریالیستی، حتی هم اکنون که بیش از سیصد سال از حرکت در جهت پیوستگیها و وابستگیهای گسترده تر و عمیقتر آن میگذرد، هرگز به یک جهان موزون یکدست حتی در کشورهای امپریالیستی پیشرفته تبدیل نشده است، چه برسد میان این کشورها و کشورهای درجه دو و یا کشورهای تحت سلطه. اگر ما  نگاهی سطحی به این جهان قابل تمیز از قرون وسطی بنگریم میبینیم که این جهان از لحاظ پیوستگی قابل قیاس با دوران فئودالیسم  نیست، اما این به این معنی نیست که جهانی است یکدست و موزون. در واقع تغییرات ناموزون در جهان کنونی شکل عمده تغییرات است و تغییرات موزون شکل نسبی تغییرات. اینکه تغییرات ناموزون به تغییرات موزون تبدیل شود، خود مستلزم تکامل بطئی و تدریجی تغییرات ناموزون در جهان ناموزون است. جالب است که بطورمداوم از اعوجاج و تکامل ناموزون انقلاب در سطح جهان سخن برانیم و آنگاه از یک انقلاب عام یا کلی جهانی موزون حرف بزنیم!؟
باب  میگوید:
«این بدین معنی است که در یک سطح کلی، گسترش مبارزه طبقاتی (یا مبارزات ملی) و پیشرفت اوضاع انقلابی و غیره در کشورهای مشخص بیش از پیش توسط تکامل دنیا به عنوان یک کل جلو میرود تا تکاملات کشورهای مشخص. این را نباید فقط علل خارجی یعنی شرط تحول در نظر گرفت بلکه به اساس تحول یعنی علت داخلی مربوط میشود.»
اگر باب این نکته را به این گونه شرح میداد که اجزا مشخص جهان کنونی، در عین اینکه روند رو به رشد اما نسبی موزون شدن در یک کل را طی میکنند، در عین حال هویتی مستقل دارند و گر چه درمجموع تابع کل هستند اما در شرایط مشخص دیگر کل را تابع حرکت خود میکنند، آنگاه حقیقت جهان کنونی را درست بازتاب کرده بود؛ اما این درک در تکامل خود به کل ارگانیک یکدستی میرسد که به هیچ عنوان قابل تقسیم به اجزآ نباشد. این، جز متافیزیک چیز دیگری نیست و نیز جز به ایده آلیسم به چیز دیگری نمیانجامد.
 داخلی و خارجی - طبیعت و جامعه
باب میگوید:« ممکن است سئوال شود که با بسط دادن این اصل که آنچه برای برای یک مضمون عام است برای چیز دیگر خاص است و بالعکس، آیا نمیتوانیم بگوییم هر کشور در جهان و تغییرات در هر کشور همیشه بخشی از جهان و مناسبات جهانی بوده است. تغییرات در هرکشور و حتی جلوتر از آن تغییرات دنیا، بخشی از سیتم منظومه شمسی و بخشی از کیهان است. ولی باید جواب دهیم که بین نسبت منظومه شمسی و جهان و نسبت یک کشور و جهان یک تفاوت کیفی موجود است. دومی در مضمون خودش از نوع جامعه بشری است. در نتیجه این نسبتها نیز با یکدیگر فرق دارند.»(همانجا)
چه آسمان و ریسمانی میبافد این باب ! چه سفسطه ای میکند!؟
پس تغییرات هر کشور و تغییرات درهر کشور همیشه بخشی از مناسبات جهانی نبوده است و و نیز جزیی از تغییرات منظومه شمسی و بخشی از کیهان نبوده است. پس چه بوده است؟
باب میگوید تغییرات منظومه شمسی جزیی از تغییرات جهان بوده است. اما تغییرات یک کشور جزیی از تغییرات جهانی نبوده است. زیرا بین این دو نسبت « تفاوت» وجود دارد. دومی در مضمون خودش از نوع «جامعه» بشری است.( و ما میتوانیم بگوییم بنابراین اولی در مضمون خودش از نوع «طبیعت» است).
بدینسان باب به این نتیجه میرسد که  داخلی و خارجی وجود دارد، اما بین «طبیعت» و«جامعه»! چنانچه از جنس طبیعت باشی، تغییرات تو تابع کل طبیعت است؛ اما چنانچه از جنس جامعه باشی، تابع کل جوامع هستی، اما تابع کل طبیعت نیستی. زیرا بین «طبیعت» و«جامعه» تفاوت «کیفی» وجود دارد. پس تغییرات جوامع بدین سبب از تغییرات طبیعت به عنوان یک کل تبعیت نمیکنند، چون بین شان تفاوت کیفی وجود دارد. گرچه این نوع تشریح باب درست نیست و ولی ما میگوییم تا اینجا درست! اما بر این ادراک باصطلاح درست نتایجی مترتب است! باب ادامه میدهد:
اما بین جوامع چون همه «جامعه» هستند تفاوت کیفی وجود ندارد و هر جامعه ای از کل- یعنی جوامع به عنوان یک کل، همان انترناسیونالیسم باب - تبعیت مطلق میکند. چه استدلال مشعشعی! چه «سنتز نوینی»!؟ و براین سیاق حتما بین چیزهایی موجود درطبیعت مثل جامدات و مایعات یا گیاهان و جانوران نیز هیچگونه تفاوت کیفی وجود ندارد چون همه «طبیعت» هستند!
برای ما دو راه وجود دارد: اگربخواهیم حکم «کل نگر» و«ادغام کننده» باب را تعمیم دهیم- یعنی از جزء به کل برویم- آنگاه باید بگوییم که چون جامعه بشری یک کل است بنابراین تحولات جوامع بشری (خواه جوامع درون آن وابستگی نزدیک داشته باشند و خواه نداشته باشند) بوسیله تحولات جامعه بشری بعنوان یک کل تعیین میشود؛ و با توجه به اینکه طبیعت کلی است که جامعه بشری یکی از اجزاء آن را تشکیل میدهد، آنگاه باید گفت که تحولات جامعه بشری نیز بوسیله این کل طبیعی تعیین میشود.( زیرا جامعه خود چیزی جز طبیعت نیست که شکل ویژه و نوینی را در سیر تکامل خویش آفریده است و یا در سیر تکامل خویش، شکلی نوین نیز بخود گرفته است).
از سوی دیگر اگر بخواهیم بین تحولات طبیعی و تحولات اجتماعی«فرق» کیفی بگذاریم و حکم باب را در این مسیر به پیش ببریم، یعنی تقسیم کنیم و از کل به جزء برویم، آنگاه از یکسو باید درون تحولات طبیعی فرق بگذاریم. برای نمونه، اگر چه میتوان تحولات طبیعی زمین را تابع حرکت منظومه شمسی و  حرکت منظومه شمسی را تابع کهکشان و الی آخر دانست، اما اولا منظومه شمسی جزیی است که حرکت ویژه خویش را دارد و نیز همچنین زمین درحالیکه تابع حرکت منظومه شمسی است، حرکت خاص خویش را دارد، و از طرف دیگر، تحولات طبیعی و تحولات اجتماعی در عین ارتباط و تاثیرات متقابل هر کدام حرکت ویژه خویش را دارند، و از قانونمندی های تکوین خویش بهره میبرند.
در مورد رابطه بالا باید اضافه کنیم که باب با تمایز کیفی قائل شدن بین تحولات طبیعی و اجتماعی، دایره تعمیم حکم « کل نگر و تمامیت گرای» خویش را محدود میکند. او در اینجا میان طبیعت و جامعه فرق گذاشته و میپذیرد که جامعه در حالیکه جزیی از طبیعت است از تحولات طبیعت تبعیت مطلق نمیکند، بلکه از تحول درونی جامعه به عنوان یک نفس متمایز از طبیعت، تبعیت میکند.
و اما تحولات درون جوامع:  باب نه حاضر است حکم تمامیت گرای خود را تعمیم دهد و نه حکم تفاوت نگر خود را.  ظاهرا وقتی از جامعه به طبیعت میرسد متوجه تفاوت کیفی میشود و دیدگاه «کل نگر» را کنارمیگذارد و وقتی از طبیعت به جوامع میرسد متوجه جامعه به عنوان یک کل متمایز از طبیعت میشود و دیدگاه «تفاوت نگر» را کنار میگذارد. کلیت هایی مجزا که تنها کلیت هستند و به اجزاء تقسیم نمیشوند.
بنابراین باب گمان میکند که وقتی از طبیعت و جامعه بعنوان دو امر کیفیتا متفاوت صحبت کند، قضیه تمام شده است و او بالاخره مسئله را حل کرده و پایه فلسفی انترناسیونالیسم خود را یافته است. او متوجه نتایج مترتب یر حکم خود در این مسیر نیست یا عمدا آنها را نادیده میگیرد. زیرا نکته اصلی این است که  زمانی که ما میتوانیم بین دو کل طبیعت و جامعه تفاوت قائل شویم چگونه نمیتوانیم بین دو پدیده ی طبیعت و یا دو جامعه که ویژگیهای کیفیتا متفاوت دارند تمایز قائل شویم. باب گمان میکند که دو نام «طبیعت» و «جامعه» کافی است که طبیعت و جامعه را کیفیتا متفاوت بدانیم(شاید بدون هیچگونه وحدتی) ولی نام جوامع مختلف، با اقتصاد، سیاست، فرهنگ و بسیاری ویژگیهای متفاوت کفاف نمیدهد که دو جامعه را کیفیتا متفاوت بدانیم و تغییرات آنها را تابع علل متفاوتی بدانیم. از دید باب، آنجا صحبت بر سر جامعه و طبیعت است اینجا بر سر دو جامعه؛ آنجا دو مفهوم داریم اینجا یک مفهوم؛ آنجا کیفیا متفاوتند اینجا کیفیتا متفاوت نیستند. باب فریب ظاهر را میخورد. او غافل است که وقتی ما از جامعه و یا نظام اقتصادی- اجتماعی آمریکا صحبت میکنیم و نظام اقتصادی- اجتماعی ایران، از دو پدیده کیفیتا متفاوت حرف میزنیم. او غافل است که زمانی که نام آمریکا به پس آن ویژگیها، و نام ایران به پس ویژگیهای دیگر اضافه میشود ما از جنس به نوع  یا از عام به خاص گذر کرده و تمایز کیفی نوینی آفریده ایم. باب سطحی نگر، دیالکتیک را نفهمیده است. او در زمین و آسمان سرگردان است!؟
اساس و شرط ، داخلی و خارجی، عام و خاص، جزء و کل؟
«آنچه گفته شد بدین معنی نیست که تضاد داخلی در یک کشور خاص اساس تغییر آن کشور نیست. ولی این را میخواهیم بگوییم که این موضوع نسبی است... به عنوان مثال، آیا انقلاب در یک کشورنیمه فئودال- نیمه مستعمره مستقیما مبارزه ای برای سوسیالیسم نمیتواند باشد؟ (اگر چه این امر نسبی است ولی مطلق نیست)»(همانجا).
باب بدجوری مسائل را درهم میکند. نخست اینکه اگر تضاد داخلی هر کشور اساس خاص تحول خاص آن کشور است، روشن است که از این دیدگاه مشخص یعنی «اساس» و «شرط»، اساس مطلق و شرط نسبی است. اگر همه کشورهای جهان را یک کل بگیریم، باز اساس تحول درون این کل است و شرط چیزی است که نسبت به این کل بیرونی است و نه درونی.
اگر بیاییم بگوییم آنچه آنجا نسبت به یک کشورمعین تحت سلطه، خارجی بود یعنی امپریالیسم، این جا اگر کل جوامع کنونی را به عنوان یک واحد فرض کنیم، داخلی میشود، تنها لقمه را دور سرمان چرخانده ایم. چرا؟
زیرا در حقیقت ما دو نقطه آغاز و پایان داریم:  یکی نقطه عزیمت از جزء به کل (یا از خاص به عام) و دیگری از کل به جزء (یا از عام به خاص) باب گمان میکند که اگر (با عنوان کردن بحث مائو به این ترتیب که گویا مائو متوجه نتایج مرتب بر بحث خود نبوده است. او از جزء حرکت کرده و کل را ندیده است و نیز متوجه نبوده که در یک سطح معین خارجی به داخلی تبدیل میشود.) از جزء حرکت کرده و به کل برسد و همه را درون کل جای دهد، دیگر هیچ چیز تغییر نمیکند وهمه چیز به نفع « فیلسوف» پایان پذیرفته است.
اما باب در اشتباه است! زیرا  میتوان نقطه آغاز را نه کشورهای تحت سلطه یا هر کشور خاص، بلکه کل همه کشورها( یا امپریالیسم به عنوان یک نظام کلی و عام، یا انقلاب جهانی بطور عام) در نظر گرفت، آنگاه در حالیکه در این کل معین، همه چیز داخلی است اما روشن است که داخلی ها یا اجزاء نسبت به یکدیگر و نیز نسبت به کل توامان داخلی و خارجی هستند. بنابراین دوباره به نقطه آغاز برگشته ایم که در حالیکه در یک سطح معین کلی، اجزاء تابع کلند، در سطح معین دیگر خود کل- خواه چون یک کل، به عنوان مقوله ای انتزاعی ظاهر شود و خواه چون جزیی یا در سیمای یک جزء پدیدار گردد- نسبت به اجزای  خود شکل خارجی، شکل یک وجود خارجی را میگیرد.( مثلا این روشن است که امپریالیسم به عنوان یک نظام اقتصادی معین، نسبت به کشورهای تحت سلطه هم درونی است و هم بیرونی. و یا امپریالیستها نسبت به یکدیگر و حتی در پیوند با نوکران و پیروانشان در کشورهای تحت سلطه، یک کل حافظ نظام اقتصادی- سیاسی امپریالیسم هستند، اما اینها بدون تضاد نیستند و درمورد هر کشور خاص، تضاد منافع معینی دارند. به این ترتیب در حالیکه نماینده یک کلند در عین حال جزیی از کل هم هستند).
بطور کلی، هر پدیده ای هم جزء است و هم کل. هم قوانین خاص خود را به عنوان یک جزء دارد و هم تابع قوانین آن کلی است که خود جزیی از آن بشمار میرود. اگر چه یک جزء که قوانین خاص تغییر خویش را داراست در سطحی وسیعتر در یک کل بزرگتر، جزئی از اجزا آن کل را تشکیل داده و از قوانین عامی که بر آن کل حاکم است پیروی میکند، اما این به این معنی نیست که قوانین خاص تغییر خویش را از دست میدهد.
بنابراین اگر تضاد تحول همه جوامع به عنوان یک کل، اساس تحول همه جوامع به عنوان یک کل است و از سوی دیگر اجزا درعین پیروی از قوانین کل، از قوانین خاص تحول خویش تبعیت میکنند، آنگاه روشن است که بین این دو رشته  یعنی تضاد در یک جامعه خاص و تضاد در کل جوامع به عنوان یک کل، همگونی و تضاد موجود است. یعنی تضاد هر یک از جوامع بر حرکت جوامع، هم منطبق است و هم منطبق نیست. ما نمیتوانیم میان این دو رشته بزور تعادل و همگونی درست کنیم و ناموزون را بزور موزون کنیم.
هم چنانکه در بالا گفتیم اینها نیاز به تحلیل مشخص از شرایط مشخص است. کجا جزء تابع کل و کجا کل تابع جزء است. کجا حرکت کل یعنی حرکت اجزآء و کجا حرکت اجزاء یعنی حرکت کل.  کجا کل در مقابل جزء قد علم میکند و کجا بالعکس جزء در مقابل کل است. چگونه میتوان از دیدگاه انقلاب کمونیستی جهانی، تضادها را حل و فصل کرد. کجا پیشروی کنیم؛ کجا بایستیم و کجا به عقب برگردیم و از دل همه این پیشرفتها و عقب گردها و مقاومتها، چگونه امر ناموزون پیشرفت را، موزون یا تقریبا موزون کنیم. .
دوم، اگر ازاین دیدگاه نگاه کنیم  که در دوران کنونی، انقلاب دموکراتیک در کشورهای نیمه فئودال- نیمه مستعمره و یا سرمایه داری های عقب مانده و تحت سلطه جزیی از انقلابات سوسیالیستی است( این مسئله جزتکرار مباحث پیشین مارکسیستها چیز دیگری نیست) این به هیچ عنوان تبعیت تغییرات این کشورها را از قوانین خاص خویش از بین نمیبرد. در واقع پاسخ در پرسش نهفته است. اینکه انقلابات دموکراتیک کنونی در مجموع  جزیی از انقلابات سوسیالیستی هستند، نشان میدهد که قوانین خاص تغییر آنها بطور کلی با قوانین حاکم بر کل جهت تکامل جوامع سرمایه داری همگون است. اما این هرگز به این معنی نیست که در همه کشورها، این روند، به عنوان یک کل موزون عمل کرده و همه کشورها با ساخت های اقتصادی واحد، بدنه اجتماعی و طبقات یکسان، ساخت سیاسی واحد و حوادث یکسان در مبارزه طبقاتی و ملی روبرویند و با سرعتی کمابیش یکسان بسوی سوسیالیسم میتازند. خیر! اینکه جزیی از انقلابات سوسیالیستی هستند به این معنی است که علیرغم همه ناموزونی ها جهت گیری سوسیالیستی دارند. اما ناموزونی ها یعنی تضادها، بین این درجات مختلف اقتصادی، اجتماعی- سیاسی و فرهنگی و بین روندهای متفاوت مبارزه طبقاتی نشان از آن دارد که همه این کشورها و یا (بخشهای استراتژیکی) بشکلی موزون در یک مسیر واحد  جریان نمییابند، بلکه با یکدیگر تضاد پیدا میکنند و گاه منافعشان درست در قطبهای متضاد قرار میگیرد.
«آرزوهای» باب و مورد انگلس
باب به آرزوهای خود چنگ میاندازد:«چه میشد اگر بخش عظیمی از جهان سوسیالیستی بود؛ یا در بخشهای استراتژیک جهان همزمان انقلاب پرولتری رخ میداد و پیروز میشد.»
البته اگرجهان آن گونه که باب میگوید پیش میرفت خیلی خوب بود. اما  سیر حرکت جهان کنونی از حدود 100 سال پیش از این تا زمان نگارش مقاله باب، نه تنها در مسیر مورد علاقه باب پیش نرفته، بلکه حتی در 30 سالی که از نگارش این مقاله میگذرد، نیز در این سوی ها پیش نرفته است. اما باب زمان نگارش مقاله اش البته پیشگو و منتظر دلخسته ی جنگ جهانی سوم است. این تنها امید باب است! اگر جنگ جهانی سوم رخ دهد، آنگاه درهمه کشورها با هم و یا حداقل در بخشهای استراتژیکی جهان، انقلاب جهانی بطور موزون رخ خواهد داد.
«در واقع انگلس امکان این موضوع را در مقاله ای طرح کرده و اشاره کرده اگر اوضاع جهانی برای انقلاب مناسب باشد شرایط برا ی پیشرفت سریعتر تجربه سوسیالیسم در کشورهای عقب مانده مهیاتر است.»
البته کسی حرف انگلس را نفی نمیکند. آری اگر اوضاع جهانی برای انقلاب مناسب باشد. یعنی مثلا در بخش مهمی از پیشرفته ترین کشورها، (منظور انگلس  از «اوضاع جهانی» اوضاع در کشورهای پیشرفته اروپایی آن زمان است) سوسیالیسم برقرار شده باشد، آنگاه  شرایط برای پیشرفت سریعتر تجربه سوسیالیسم در کشورهای عقب مانده( این اصطلاح کشورهای عقب مانده تر، نظر انگلس را مشخص میکند) آماده تر است. انگلس این سخنان را در عصر سرمایه داری رقابت آزاد یعنی زمانی که مارکس و او، انقلاب را تواما در یک رشته کشورهای پیشرفته ی اروپایی امکان پذیر میدیدند، بزبان آورده، اما با این وجود، از ناموزونی پیشرفت انقلاب سخن به میان آورده است. اما باب این گفته ها را زمان امپریالیسم و زمانی که ناموزونی حتی در تکامل کشورهای امپریالیستی و نیز کشورهای درجه دو سرمایه داری نیز موجود است، تکرار میکند.
نکته دیگری نیز در این یاد آوری سخن انگلس نهفته است. باب اعتقاد ی به پیشرفت انقلاب در کشورهای تحت سلطه و تاثیر گرفتن کشورهای پیشرفته از کشورهای عقب مانده (در واقع یکی از محورهای نظریات دیالکتیکی لنین- زمانی که از «اروپای عقب مانده و آسیای پیشرو» سخن میگوید- و نیز مائو) ندارد. او احتمالا فقط انقلاب در کشورهای پیشرفته صنعتی را، حامل تاثیر در پروسه های کنونی جهان میداند. در واقع منظور او از بخشهای استراتژیکی، همین کشورهای امپریالیستی، منظور از تبعیت کشورهای مستعمره از انقلاب سوسیالیستی، تبعیت حرکت آنها از حرکت انقلاب (عمدتا هنگام جنگ جهانی سوم؛ زیرا باب اعتقادی به شرایط انقلابی و وقوع انقلاب در کشورهای امپریالیستی نیز ندارد) در کشورهای امپریالیستی و منظور از تبعیت جزء از کل، تبعیت این کشورها از قوانین انقلاب(جنگ جهانی سوم) در کشورهای امپریالیستی،  و منظور از انترناسیونالیسم، تبعیت مطلق انقلابیون کشورهای تحت سلطه، از انقلابیون کشورهای امپریالیستی است. باب از دریچه چشم یک روشنفکرآمریکایی- اروپایی به کشورهای تحت سلطه مینگرد. یکی از ریشه های خود بزرگ بینی باب(4) در همین دیدگاه او نهفته است.
نقد چینی ها بوسیله باب
باب مثلا در نقد انقلاب فرهنگی میگوید «بیش از حد در خود بود و جدا از مبارزه کلی و در یک مقیاس جهانی علیه امپریالیسم و ارتجاع و تمام طبقات استثمار گردیده میشد.»
اولا، انقلاب فرهنگی، در درجه اول و بیش از همه متوجه نیروهای نوین بورژوایی بود که از درون حزب بر آمده و میان آنها و امپریالیستها هنوز یک رابطه معین و پایداری شکل نگرفته بود و بیشتر آنها در بهترین حالت طرفدار شوروی بودند و از این بابت یعنی ضدیت با رویزیونیسم شوروی، انقلاب فرهنگی جهات بیشماری داشت.
دوما، اگر قرار بود«یک مبارزه کلی و در مقیاس جهانی علیه امپریالیسم و ارتجاع  و تمام طبقات استثمارگر»(منظور باب امپریالیستهای غربی است) صورت گیرد، این نیاز به نیروهای کمونیست انقلابی در کشورهای پیشرفته و عقب مانده داشت، در حالیکه انقلاب فرهنگی زمانی رخ داد که نه هیچ کشورسوسیالیستی و نه هیچ حزب کمونیست انقلابی نیرومند ودر حال مبارزه ای در کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه جهان موجود نبود.
سوما، انقلاب فرهنگی درهرجایی که مائوئیستها قوی بودند تاثیر گذاشت(مثلا در فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، پرتغال و نیز بسی از کشورهای تحت سلطه که احزاب یا نیروهای کوچک کمونیستی موجود بودند) و توانست درانشعاب مارکسیستها از رویزیونیستها که در واقع قدرت مسلط آن زمان بودند و شکل گیری و نیرومند شدن یک طیف جدید نیروهای انقلابی که به اندیشه مائو مسلح میگردیدند، تاثیرات عمیقی بگذارد.
اگر اینها خلاف آنچه باب میگوید نیست، پس چیست؟ اینکه باب دنبال چه چیز «خارج از خودی» میگردد و منظورش از «مبارزه کلی و در یک مقیاس جهانی و علیه امپریالیسم و ارتجاع و تمام طبقات استثمار...» چیست، خدا عالم است. شاید کمونیستهای چینی باید دست به تعرض نظامی میزدند!( زیرا تعرض سیاسی موجود بود)!
حتی اگر بخواهیم با نقد باب در مورد مائو و حزب کمونیست چین موافق باشیم (نقد از این دیدگاه معین به مائوئیستهای چین، بوسیله بیشتر انقلابیون طرح گردیده بود. مثلا بخشی از مائوئیستهای ایران زمان انقلاب 57 ، به کمونیستهای چین، بواسطه ایجاد نکردن یک سازمان بین المللی کمونیستی، اعتراض داشتند) این نقد حد و حدود و مرزهای معینی دارد و نیازی نیست به نتیجه گیری های بی معنی و انحرافی باب بینجامد.
منظور باب از انترناسیونالیسم چیست؟ انتزاع و مشخص
باب در اینجا به بحثی از مائو اشاره میکند که« بر طبق نظر گاه لنینیستی پیروزی نهایی یک کشور سوسیالیستی، تلاش فراوان پرولتاریا و توده های خلق در کشور خودی را طالب میکند ولی این پیروزی نهایی و محو سیستم استثمار فرد از فرد بطور کلی در سراسر جهان منوط است که کل بشر رها شود. بنابراین غلط است که از پیروزی نهایی انقلاب در کشور خودمان حرف بزنیم، این خلاف دیدگاه لنینیستی است.» آنگاه باب به نقد این گفته میپردازد و شاه بیت اندیشه های «انترناسیونالیستی» خود را ارائه میدهد. بررسی این اندیشه  و تکرار آن پس از سی سال، به ما نشان می دهد که چقدر بضاعت این حزب حقیرانه است و چگونه در تضاد 180 درجه ای با ادعاهای  آن در رهبری انقلاب جهانی است.
باب میگوید «در مجموع این یک موضع راستین انترناسیونالیستی است ولی درونش یک اشتباه خلاف انترناسیونالیسم به چشم میخورد. اصل این نیست که « پیروزی نهایی یک کشورسوسیالیستی » منوط به پیروزی انقلاب جهانی است، بلکه محو استثمار و طبقات و رهایی بشر از جامعه طبقاتی است که این را طلب میکند. انقلاب جهانی باید اولیه ترین و مرکزی ترین امر ما باشد. من فکر نمیکنم این اشتباه زیر سبیلی بود. ( حرف زدن باب را !؟ ) بلکه مشکل خیلی مهمی درآن مطرح شده که باید روی آن تمرکز کنیم. این گرایش غلط که انترناسیونالیسم را به مثابه« بسط کمک از پرولتاریا و خلق یک کشور به کشور دیگر» ببینیم. من فکر میکنم تاکیدی که مائو در کد بالا کرد باید به نوعی دگرگون شود و این گونه عوض شود: باید به پرولتاریا و توده ها در چین تاکید میشد درحالیکه سوسیالیسم میتوانست و میبایست در چین بر مبنای بر قراری زیر بنای سوسیالیستی ساخته شود و دیکتاتوری پرولتاریا و تحکیم آن همراه با دگرگون کردن روبنا و زیر بنا بوسیله ادامه انقلاب تاکید شود ولی این هنوز این فقط بخش تبعی از انقلاب پرولتری جهانی بود که توده های چین و همچینن دیگر کشورها میبایست قبل از هر چیز برای آن مبارزه میکردند(نه به عنوان یک چیز درجه دوم و تابع، یا نکته ای که بی اهمیت نیست.) نه تنها «پیروزی نهایی یک کشور سوسیالیستی »، پیروزی انقلاب پرولتری جهانی را طلب میکند و منوط به آنست بلکه در دراز مدت (هیچکس نمیتواند تعیین کند برای چه مدتی) سوسیالیسم در یک کشور خاص محکوم به سرنگونی است، مگر پیشرفتهایی در انقلاب جهانی صورت بگیرد. یا به عبارت دیگر سوسیالیسم در یک کشور به مثابه یک جهت گیری تاکتیکی کاملا درست و ضروری است (مخصوصا در مواجهه با ضدیت نه تنها بورژوازی بلکه ترتسیکیستها و بقیه) اینکه سوسیالیسم در یک کشور یک جهت گیری تاکتیکی است نه جهت گیری استراتژیک در دراز مدت به عقیده من مسئله مهمی است. انقلابیون چین بخاطر همین مسئله (مترجم افزوده اوضاع بین المللی عینی) متحمل شکست میشدند( شدند یا میشدند!؟) اگر چه میتوانستند بهتر عمل کنند.» (همانجا).
کل این قطعه بلند بالا تمامی اشتباهات اساسی باب- البته در شکلی مضحک- را داراست.  باب  به گونه ای از انقلاب جهانی حرف میزند که انگار بیرون از انقلاب در کشورهای مشخص وجود خارجی دارد. نقطه عزیمت هیچ کمونیستی، انقلاب در کشورخودی به عنوان هدف نهایی نبوده، بلکه انقلاب در کلیه کشورها و رسیدن به جامعه بی طبقه کمونیستی در همه کشورها بوده است. کمونیستی که هدف نهای اش بر قراری کمونیسم در کشور خودش باشد، نمیتواند یک کمونیست تام باشد.
اما اگر هدف نهایی مارکسیستها، برقراری جامعه بی طبقه کمونیستی در همه کشورها است، آنگاه پرسش این است که چگونه این امر تحقق خواهد یافت. آیا باید دست به انقلاب جهانی  به عنوان چیزی مجزای از کشور خود زد(میدانیم بحث در اینجا این نیست که هر کمونیستی تحت شرایط خاص میتواند به کشوری دیگر برود و به انقلابیون کمونیست آن کشور یاری رساند. مثل مورد اسپانیا و فلسطین و یا مثلا مورد بسیون در چین و ...) یا باید به پیشبرد مبارزه طبقاتی در کشور خود یاری رساند؟
اگر قرار باشد همه کمونیستها در همه کشورهای جهان به انقلاب جهانی فکر کنند به عنوان چیزی مجزا از مبارزه در کشور خود، آنگاه کجا این انقلاب را خواهند یافت؟ اگر در آسمان نباشد و روی زمین باشد، قطعا و در بهترین حالت کشوری دیگر. ولی کشور دیگر هم تنها یک کشور است. مبارزه در آن کشور نیز یعنی ناسیونالیسم!؟ و از نظر باب، این امری است که انقلابیون آن کشور باید از انجام آن فرار کنند( مگر در سطح مبارزه با بورژوازی !؟ و اینکه با ترتسکیستها تقابل کنند).
حتی اگر فرض کنیم جنگی جهانی در بگیرد، در نهایت کمونیستهای هر کشوری  عموما در کشور خود باید با این جنگ بستیزند و یا در جهت مقابله با حکومت خودی آن را پیش برند. یعنی آنها نمیتوانند مبارزه برای پیشبرد یک جنگ داخلی در کشور خودی را رها سازند و به گروه کمونیستهای همچون باب بپیوندند که در حال پیشبرد انقلاب جهانی اند!؟ بلکه باید در کشور خود گوشه ای از کار را به عهده گیرند. این امر البته مغایر اینکه کمونیستها یک مرکز بین المللی داشته باشند و این مرکز نقش رهبری و هماهنگ کننده را بعهده بگیرد، نیست. (گرچه منظور باب وجود این مرکز نیست، زیرا این مرکز بسته به شرایط و توانایی کمونیستها در دورهایی معین وجود داشته، اما بوجود آمدن و انحراف یافتن و از بین رفتن آن نیز از قواعد کلی حاکم بر پیشرفت کمونیستها در هر کشور مشخص جدا نیست).
باب نمیخواهد کمونیستها کشور به کشور پیشرفت کنند! این یک گرایش انحرافی است که  «انترناسیونالیسم را به مثابه« بسط کمک از پرولتاریا و خلق یک کشور به کشور دیگر» ببینیم. اینکه پرولتاریای یک کشور به پرولتاریای کشور دیگر کمک کند این انتر ناسیونالیستی نیست. اما پاسخ او چیست:  انتر ناسیونالیسم یعنی بسط کمک پرولتاریای و  خلق یک کشور به «پرولتاریای جهانی»(دقیقتر بگوییم به «انقلاب جهانی» زیرا این نکته قابل ذکر است که باب به هیچ عنوان به پرولتاریا اعتقادی ندارد. کافی است که مانیفست ح ک ا ا را نگاه کنید در این مانیفست، پرولتاریا به دایناسورهای ماقبل تاریخ پیوسته است). خوب این پرولتاریای جهانی یا انقلاب جهانی کجاست؟ کدام سخن، کدام عمل معین را باید پرولتاریای هر کشور خاص صورت دهد تا آن چیزی شود که باب نام آن را انترناسیونالیسم بگذارد؟
«باید به پرولتاریا و توده ها در چین تاکید میشد درحالیکه سوسیالیسم میتوانست و میبایست در چین بر مبنای بر قراری زیر بنای سوسیالیستی ساخته شود و دیکتاتوری پرولتاریا و تحکیم آن همراه با دگرگون کردن روبنا و زیر بنا بوسیله ادامه انقلاب تاکید شود...» (همانجا).
چنین است استناج باب!  بسیار خوب!  پرولتاریای یک کشور هم مشغول ادامه انقلاب در کشور خود است و هم مشغول بسط انقلاب خود به کشورهای دیگر(عموما همجوار، به این علت که دایره، شدت و عمق تاثیر به علت نزدیکیهای اقتصادی، اجتماعی- سیاسی و فرهنگی بیشتر است. مثلا شوروی به بخشهایی در آسیا و اروپای شرقی، چین به کره شمالی، ویتنام، لائوس، کامبوج و هند و تایلند). باب میگوید این کافی نیست.
«این هنوز این فقط بخش تبعی از انقلاب پرولتری جهانی بود که توده های چین و همچینن دیگر کشورها میبایست قبل از هر چیز برای آن مبارزه میکردند ( نه به عنوان یک چیز درجه دوم و تابع، یا نکته ای که بی اهمیت نیست).» (همانجا).
اگر توده ها در کشور خود مبارزه میکنند، اگر به پرولتاریای کشور دیگر کمک میکنند، اینها بخش تبعی انترناسیونالیسم است. پس این انترناسیونالیسم را باید در کدام چیز معین و مشخص سوای اینها که ما ذکر کردیم باید دانست.:
«توده ها باید قبل از هرچیزبرای انقلاب پرولتری جهانی مبارزه میکردند.»(همانجا).
چنین است استدلال و رهنمود باب! اما این تنها یک موضع ذهنی است و باید در موارد مشخص و عینی جاری شود.  باب در مورد اینکه پرولتاریا و توده های زحمتکش چگونه باید به خدمت خود به انقلاب جهانی ادامه دهند و در کدام اشکال مشخص و عینی آنرا موجودیت بخشند، ساکت است. اعتقاد به« محو استثمار و طبقات و رهایی بشر از جامعه طبقاتی» تنها یک موضع فکری کلی و انتزاعی است نه عینی . اگر بخواهیم به آن عینیت و تشخص بخشیم، جز آنکه در مورد پرولتاری هر کشور به شکل مشخص و جزیی چون مبارزه با بورژوازی خودی ظاهر شود، جز آنکه در بسط کمک(هر گونه کمکی) از پرولتاریای هر کشور به کشور دیگر- خواه همجوار و خواه دور- ظاهر شود، جز آنکه در شرکت مشخص در مبارزات  ملت و یا کمک نظامی به کشورهای دیگر، جز در اینکه یک مرکز بین المللی پرولتاریایی درست شده و امر مبارزات در کشورهای گوناگون را هدایت کند، ظاهر شود، گونه دیگری شکل نخواهد گرفت. حتی همان گونه که اشاره کردیم در یک جنگ جهانی که ممکن است شرایط مبارزه برای سوسیالیسم و کمونیسم در بسیاری  کشورها آماده گردد، باز هم ما با پیشرفت مبارزه در کشورهای خاص و پیوند با دیگر کشورها روبروییم. حتی در این مورد مشخص نیز انقلاب جهانی به مثابه نتیجه مبارزه در کشورهای مشخص و یا کمک انقلابیون به یکدیگر و یا یک هدایت بین المللی موثر است نه چیزی جدای از اینها. ضمن آنکه حتی آمادگی برای یک جنگ جهانی نیز نیازمند همه اینهاست که گفتیم.
«...من فکر میکنم دومین عامل یعنی عامل خارجی(یعنی اوضاع بین المللی است) از اهمیت بیشتر و بیشتری برخوردار خواهد بود؛ نه تنها در مورد وقوع جنگ جهانی بلکه در تحولاتی که میتواند قبل از آن رخ بدهد. این امر در اینکه امپریالیستها تا«به نهایت خود کشیده می شوند» و در محدودیتهای خود گیر میکنند یا ما فرصتهایی برای رهبری توده ها به چنگ میآوریم، از اهمیت زیادی برخوردار است. اینجاست که اهمیت اساسی انترناسیونالیسم پرولتری و درک درست از آن بروز مشخص میابد. یعنی درنظر گرفتن مبارزات و انقلابات بین المللی به مثابه اساس و نقطه عزیمت کارگران و پیش آهنگان در سراسر کشورها.»(همانجا).
پس نکته اختلاف این است که در گذشته انقلابیون کشورها، مبارزات و انقلابات درون کشور خود و یا کشورهای دیگر را به عنوان اساس و نقطه عزیمت خود در نظر میگرفتند، اما موضع باب اینست که باید مبارزات و انقلابات بین المللی  یا جهانی را باید اساس و نقطه عزیمت خود در نظر گیرند. باب در مورد اینکه چگونه این موضع عینیت میابد، سخنی نمیگوید. مثالی که او از حوادث دهه 60 امریکا میآورد، چیز تازه ای در بر ندارد و نمیتواند چون مثالی برای این استنتاج به شمار آید. اما سخن از «بروز مشخص میابد»،  نشان از آن است که باب متوجه است بحث انقلاب جهانی او، یک بحث انتزاعی، ذهنی، بی مایه و تو خالی است.  
خلاصه کنیم: اشتباه اساسی فلسفی باب جدا کردن اضداد از یکدیگر است. او عینت کل در جزء و یا عام را در خاص نمیبیند. او متوجه نیست که هر پدیده ای هم داخلی و هم خارجی است. او فراموش میکند که وقتی از جزء آغاز کرد و به کل رسید، باید دوباره از کل آغاز کند و به اجزاء برسد.  بدینسان او به عینیت وجود چیزی به عنوان کل و یا عام جدا از اشکل مشخص و جزیی، باور مِیآورد.
نتیجه این بحث متافیزکی، گذر به ایده آلیسم است. انقلاب جهانی باب، همچون ایده ای بر فراز زمینیان در گردش است، اما اشکال مشخص نمیابد. آنچه مشخص است، از دید باب کلی نیست، و آنچه را که کلی  است، او نمیتواند مشخص کند. مواضع باب در مورد انقلاب جهانی بیان موضع ایده آلیستی اوست.  باب پذیرش ایده کلی انقلاب جهانی را بر پیشرفت آن در اشکال مشخص اما جزیی، ترجیح میدهد. او انقلاب جهانی را به آسمان میبرد تا زمین را ازمبارزت مشخص و جزیی و محدود خالی کند. او متوجه نیست که اگر به انقلاب جهانی باور داشته باشیم، این انقلاب، یا میتواند شکل ایده ای را داشته باشد که ما در اشکال مشخص و جزیی آن را تعقیب میکنیم، و یا شکل یک حرکت عینی مشخص جهانی که خواه ناخواه در یک نقطه قلیان، و زمانی که تغییرات کیفی  و جهش صورت میگیرد، رخ میدهد و در آن  یک سلسله کشورها با سرعت، در یک زمان محدود پا به سوسیالیسم میگذارند و بدینسان سیمای جهان تغییری کیفی میابد. این میتواند نه تنها نتیجه یک جنگ جهانی، بلکه نتیجه تکوین تعداد محدودی کشور سوسیالیستی شده، به تعداد بسیار بیشتری از کشورهای سوسیالیستی شده ، باشد. 
سی سال از مباحث باب گذشته و در این مدت حوادث بسیاری در جهان صورت گرفته، اما هیچکدام  به صحت نتایجی که باب به آن رسیده، گواهی نمیدهد. ما پایین تر، برخی نتایج دیگر این موضع باب را بررسی خواهیم کرد، اما پیش از آن به نقد مباحث باب در کتاب فتح جهان توجه خواهیم کرد.
نگاهی به کتاب « فتح جهان »
در این نوشته که یک سال پس از مقاله بالا نوشته شده، کمابیش نکات فوق تکرار شده است:
«به نظر ما  پروسه تاریخی جهانی پیشروی از عصر بورژوایی به  عصر کمونیستی چیزیست که فی الواقع به معنای عمومی در بعدی جهانی صورت میگیرد( زمان نگارش این مقاله حزب کمونیست انقلابی امریکا معتقد بود که چشم انداز اوضاع جهانی جنگ جهانی سوم است) و یک پروسه جهانی است . و چیزی است که از تضاد اساسی سرمایه داری ( که با ظهور امپریالیسم تضاد اساسی این پروسه در بعد جهانی شده است) بر میخیزد و نهایتا توسط آن تعیین میگردد. بنابراین اگر میخواهیم که بفهمیم نیروی محرکه اساسی و عمده در رابطه با تکوین اوضاع انقلابی در کشورهای خاص و زمانهای خاص چیست، آنگاه نیز باید بر رشد کلی تضادها در بعدی جهانی  نظر افکنیم. (تضادهایی که از این تضاد اساسی سر چشمه میگیرند و نهایتا توسط آن تعیین میشوند ) نه به رشد تضادها در درون یک کشور خاص. زیر آن کشور خاص و پروسه اش، بطور کلی، در درون این پروسه بزرگتر جهانی ادغام گردیده اند.» (جهانی برای فتح، متن فارسی، ص62).
همانطور که ملاحظه میشود دوباره همان مباحث اشتباه تکرار شده است. ما یک اوضاع  عمومی بین المللی یا جهانی داریم  که اوضاع در کل را شکل میدهند؛ و منظور از آن وضع عمومی کشورها در مناسبات با یکدیگر، شرایط عمومی اقتصادی- اجتماعی و سیاسی فرهنگی جهان و تصویر کلی مبارزه طبقاتی در کشورهای مختلف و آرایش  یا تناسب قوای سیاسی- نظامی ومسائل عمومی بین المللی، جنگها یا مسائل منطقه ای و این چیزها است؛ و یک اوضاع داخلی و مسائلی که بر آن مترتب است. بین این دو اوضاع وحدت و تضاد موجود است.
گرچه شرایط و اوضاع  جهانی، با توجه به وابستگی روز افزون کشورهای جهان به یکدیگر نسبت به گذشته، گاه  تاثیرتعیین کننده بر اوضاع داخلی یک کشور میگذارد، اما  این یک امر ثابت و بی تغییری، حتی برای یک دوره زمانی نسبتا ثابت نیست؛ یعنی این چنین نیست که این وضع تغییر نکند و خود اوضاع یک کشورعمده نگردد و به نوبه خود بر اوضاع بین المللی تاثیر نگذارد.
هر جامعه از جهان تاثیر میپذیرد و هر کشور گاه حتی کوچک(مثلا ویتنام در برهه ای از تاریخ)  میتواند بر جهان و اوضاع جهانی تاثیر بگذارد.( در واقع در قرن بیستم، مهمترین تاثیر بر اوضاع جهانی را کشورهایی گذاشته اند که گرچه وسعت زیادی داشته اند، اما از لحاظ اقتصادی و سیاسی فرهنگی بشدت عقب مانده بوده اند) بدین سان، از یکسوهر کشور معین و پیشرفت تضادهای خاص آن، بطور نسبی، تجلی گاه  پیشرفت و تکامل تضادهای عام پروسه امپریالیستی جهانی بوده است و از سوی دیگر هرگونه تکوینی در  تضادهای خاص این کشورها و ویژگیهای آنها، تاثیری خیره کننده بر پروسه تکوین تضادهای عام امپریالیسم داشته اند.
این تغییر و جابجایی  و تاثیر متقابل میان اوضاع داخلی و خارجی مداوما وجود دارد و وضعیت پایدارمطلقی بوجود نمیآید، که بگوییم که از این نقطه به بعد، تحولات هر کشور بیش از آنکه تابع تکوین خاص تضادهای آن باشد، تابع تکوین تضادهای عام به عنوان چیزی مستقل از تضادهای خاص است. وظیفه اصلی انقلابیون تحلیل مشخص از اوضاع مشخص است و اینکه در فلان زمان یا بهمان زمان کدام نقش تعیین کننده داشته، میتواند در وظایف ما تاثیر بگذارد.(5)
بطور کلی اوضاع داخلی برای هر کشور مشخص، آن اوضاع اصلی است که باید راهنمای حرکت انقلابیون آن کشورقرار گیرد و اوضاع بین المللی نیز آن اوضاعی است که باید راهنمای حرکت مرکز بین المللی کمونیستی قرار گیرد. بر این منوال روشن است که  اوضاع بین المللی مداوما مورد ارزیابی  انقلابیون هر کشور قرار میگیرد و اوضاع هر کشور نیز مورد بررسی دقیق مرکز بین المللی کمونیستی قرار میگیرد. عمده شدن وضعیت عمومی یا شرایط یک کشور خاص و تعیین سیاست  در هر دو مورد، بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص استوار است. از دید انقلابیون، تناسب نسبی مثبت بین دو اوضاع، بهترین شرایط برای پیشروی است. یعنی اوضاع داخلی و خارجی مناسب. اما همیشه اوضاع اینگونه نیست. گاه شرایط خارجی مساعد است و شرایط داخلی نامساعد و گاه نیز بالعکس شرایط داخلی مناسب است و شرایط خارجی نامساعد.  در صورتی که منافع کل  با جزء در تضاد قرار گیرد منافع یک کشور خاص باید تابع منافع کل قرار گیرد.
باب گمان میکند با طرح اینکه  پروسه امپریالیسم و تضاد اساسی آن پروسه ای جهانی است و یا اینکه پروسه تاریخی جهانی پیشروی از عصر بورژوایی به  عصر کمونیستی، یک پروسه جهانی است، مسئله را حل کرده است. او غافل است که این تازه نقطه شروع است زیرا مسئله دوم  یعنی (عصر جهانی کمونیسم) حتی پیش از شروع عصر امپریالیسم، بوسیله مارکس و انگلس بحث و بررسی شده بود؛ و پرداختن به مسئله اول( یعنی عصر امپریالیسم) بوسیله لنین، هرگز او را به این درک نرساند که تضاد داخلی تعیین کننده نیست.(6) علی الظاهر اینکه دو انقلاب روس در فوریه و اکتبر که در پی جنگ جهانی اول رخ دادند، پاک دل باب را بلرزه انداخته که گویا اوضاع بین المللی تعیین کننده مطلق اوضاع روسیه بودند. غافل از اینکه این اوضاع بین المللی برای بسیاری از کشورهای درگیر جنگ وجود داشت و کمابیش یکسان بود، اما اینکه چرا وضع آن کشورها مثل روسیه نشد و نه دو انقلاب بلکه حتی یک انقلاب نیز به چشم ندیدند، بر میگردد به اوضاع داخلی. و اینکه این اوضاع بین المللی چگونه بر هر کشور مشخص تاثیر میگذارد، به خود آن کشور و چگونگی تضادهای داخلی ان و اساسا کیفیت آن کشور خاص مربوط است، نه اوضاع بین المللی. تفکیک این مسائل و ارزیابی دقیق از انها برای انقلابیون هر کشور بی نهایت مهم است.
همانطور که گفتیم میتوان از اوضاع داخلی شروع کرد و به اوضاع جهانی رسید و آنگاه دوباره از اوضاع جهانی آغاز کرد و به کشورهای جدا گانه و اوضاع مشخص این کشورها رسید. در هر صورت هر گونه بررسی نیازمند دو حرکت است نه یک حرکت. حرکت از خاص به عام و از عام به خاص. از داخلی به خارجی و از خارجی به داخلی و هاکذا. باب وقتی به اوضاع جهانی میرسد سر جایش خشکش میزند:
«آه  رسیدم به آن پدیده ای که همه پدیده های دیگر را در خود دارد. همه در اینجا داخلی هستند و هیچ چیز خارجی در آن یافت نمیشود. چون همه در این پدیده داخلی هستند پس همه چیزشان بر مبنای قوانین عام این پدیده مشخص میشود!»اگرآنچه باب میگوید درست باشد دیگر چه نیازی به داخلی و خارجی داریم. چه نیازی به کل و جز و یا عام و خاص داریم. وقتی یک کل داریم که همه چیز درون آن و از طریق آن تعیین میشود آیا در حقیقت نیازی به تکرار «ابا طیلی» از قبیل تضاد بین کل و جزء و خاص و عام وجود دارد؟ آه! باب هرگز دیالکتیک را نفهمیده است!
باب نمی فهمد که خارجی درون داخلی است نه بیرون آن. همان داخلی است که زمانی که تشخص درونی میابد، دو میشود و و آنگاه که دو شد یکی از آن دو، داخلی و دیگری خارجی میشود و بالعکس.  (جامعه درون طبیعت است حال آنکه نسبت به آن خارجی است. طبیعت درون جامعه است حال آنکه نسبت به آن خارجی است) وقتی از کل آغاز کردیم و به جزء رسیدیم، به پدیده ای رسیده ایم که در عین اینکه جزیی از کل است، در برابر کل قرار داشته و ضد کل است. وقتی دیالکتیک میگوید وحدت اضداد مشروط، موقتی، نسبی و از این رو گذرا است، معنی اش این است که  یگانگی کل و جزء (یعنی همان تبعیت کشورهای خاص از پروسه تضادهای عام مورد نظر باب) مشروط، موقتی، گذرا و از این رو نسبی است. وقتی مبارزه شان مطلق است معنی اش این است که جزء در مقابل کل قد علم میکند و میایستد. یعنی وجود قوانین خاص تغییر در هر کشور معین، در مقابل قوانین عام تغییر در پروسه امپریالیستی جهانی کنونی وجود داشته و دارد. یعنی اینکه قوانین خاص تغییر در هر کشور معین در حالیکه تجلی نسبی قوانین عام تغییر به شمار میروند، در عین حال ویژگیهای معین و مخصوص بخودی دارند که آنها را از روندهای تضادهای عام متمایز میکند. وجود و عملکرد اینها از یک طرف اجرای همان عام است در شکلی خاص، و از طرف دیگر نفی موجودیت و عملکرد خصوصیات عام تضادها است.  نمیتوان همه چیر را تابع کل دانست و هیچ حقی برای جزء قائل نشد. تغییرات در کل، تنها از طریق اجزاء صورت میگیرد؛ زیرا کل، جز همان اجزای خود نیست. تنها اینکه پاره پاره شده در هر یک از اجزای خود، بخشی از خود را رها کرده است و یا حضوری نسبی دارد. و اجزا نیز جز همان کل نیستند، که در پیوند با یکدیگر، موجودیتی کیفیتا متمایز از وجود و حضور فردی و جزیی خویش دارند. اینها برای باب قابل درک نیستند . او علی االظاهر پیرو لنین و مائو بوده است اما هیچ یک از مباحث اساسی فلسفی لنین و مائو را که آنها این قدر پیوسته تکرارشان کردند، درک نکرده است.
مسئله «گره گاهها»
 باب در ادامه نوشته اش به مسئله سیاست  کمونیستها چین در جنگ جهانی دوم به عنوان یک گره گاه  میپردازد و میگوید که این انحراف بود که کمونیستهای چین « تلاش در جهت به صف کردن نیروهای مترقی، یا همه نیروهایی که میتوان متحد کرد، بر علیه یک دشمن عمده» کردند. من در باره تضاد عمده در مقاله دیگری صحبت کرده ام و در اینجا مباحث آن را تکرار نمیکنم. تنها به این نکته اشاره میکنم که کمونیستهای چین از وضع واقعی نیروهای خود بیشتر خبر داشتند تا باب. اگر آنها در آن زمان میتوانستند نه تنها علیه یک دشمن عمده بلکه علیه دو، سه یا چهار دشمن عمده، همه با هم و در یک زمان مبارزه کنند، بی تردید این کار را میکردند و کاری نمیکردند که آتو دست باب دهند که بی آنکه دستش در هیچ پراتیک بدرد بخوری رفته باشد، چپ و راست حکم صادر میکند.  حتی اگر میتوانستند همان زمان به کمک روسها هم میامدند و در چین با ژاپن و گومیندان و آمریکا، و در روسیه با آلمان، و اگر لازم بود در اسپانیا با فرانکو و فاشیستها و در ایتالیا با موسولینی هم در آن واحد به نبرد میپرداختند!؟ افسوس که این کار نه تنها از کمونیستهای چینی بر نمیامد، بلکه از کشور قدرتمندی چون شوروی که بخش از کشورش را در زمان صلح برست لیتوفسک  و نصف کشورش را در تهاجم آلمانها از دست داد، ساخته نبود. اسفا که کمونیستها از روز اول آن قدر قوی خلق نشدند که آنها بتوانند بنا به میل باب و انقلابیون عبارت پرداز پیرو او با یک ضربت کار همه  امپریالیستها  و دشمنان را بسازند. ما جدا تمنا میکنیم، بلکه گوش شنوایی پیدا شود که کمونیستها را از اول چنان قوی بنیه خلق کند که هیچ نیازی به هیچ گونه سازشی با احدی نداشته باشند. شمشیر دور سر بچرخانند و همه دشمنان را با هم و در یک آن، قلع و قمع کنند!  

یادداشتها
1- بطور کلی این یکی از شیوه باب است که متضاد صحبت کند و نشان دهد که با مباحث پیشین تا حدودی  توافق دارد، ولی نکات خود را در جایی دیگر بیان نماید. آیا آنرا باید یک خطای تئوریک در نظر گرفت یا شیوه ای که عامدانه در پیش گرفته میشود؟
2- براستی وقتی کوچکترین ذرات قابل شکافتنند، چگونه نظام امپریالیستی کنونی قابل تقسیم به اجزاء نیست؟ و یا جامعه کمونیستی که درآن پیوستگی بسیار بیشتر خواهد بود، آیا میتواند قابل تقسیم به اجزا نباشد؟
3- این دیدگاه بیشتر یادآور دیدگاه انحرافی لوکاچ است، که بجای تاکید بر تضاد ذاتی اشیاء و پدیده ها و مبارزه مطلق میانشان بسراغ «کل» یا «تمامیت» هگل میرود. دیدگاه تضاد در نظریات فلسفی لوکاچ بر خلاف هگل، نه نقش قانون اصلی تغییر و تحول همه اشیاء و پدیده ها، بلکه نقش کم اهمیت تر، دست دوم و جانبی را نسبت به مفهوم کلیت دارد. خواننده میتواند به نقد جان ریز- که خود هوادار لوکاچ است- از وی توجه کند( گرچه نظرات خود جان ریز بسیار درهم تر و راست تر از نظریات لوکاچ است). نگاه کنید به کتاب جبر انقلاب، جان ریز، ترجمه اکبر معصوم بیگی، ص 398-396
4- باب دیگر رهبران احزاب کمونیست- مثلا گونزالو رهبر سابق  حزب کمونیست پرو-  را به نقد و سخره گرفته بود که گویا میخواهند یک ایسم دیگر به م- ل- م اضافه کنند. باب میگفت این مفاهیم خودشان بسیار سنگین هستند و نیازی نیست که ما آن را سنگین تر کنیم. اما وی  برای اینکه م- ل - م  را «سبک» کند، همه آن را یک جا بر داشت و نام  «کمونیسم» را بر آن گذاشت و خود را کاشف «سنتز نوین» خواند. او حواریون خود را به اطراف و اکناف دنیا فرستاد تا در شیپور بدمند و جار زنند که مردم چه نشستید؟  باب آواکیان پس از سی سال کار تئوریک،  گسست بزرگی کرده، همه مارکسیسم را یکجا  نو نوار کرده، سنتز نوینی آفریده و خلاصه کاری کرده کارستان که نگو و نپرس!
5- « ... نه فقط در کشورهای خاص بلکه اول و بیش از هر چیز و اساسا باید روی عرصه بین المللی متمرکز کنیم و سپس بر زمینه آن بدرون کشورهای گوناگون بنگریم» (فتح جهان، ص88 )
متاسفانه و برخلاف نظر باب، گاه وضع برعکس است. یعنی باید بر زمینه یک کشور خاص به اوضاع بین المللی نگریست. خواه زمانی را در نظر بگیریم که کشورها همچون حال به هم وابسته نبودند و خواه زمان کنونی را. زمانی باید به دنیا از دریچه کشور انگلستان یا فرانسه نگریست. زیرا مثلا کشور فرانسه یعنی یک کشور خاص در زمانی معین (انقلاب 1789) موقعیت و شرایطی را داشت که جهان شده بود و جهان در مقابل فرانسه شده بود کشورهای گوناگون. این فرانسه بود که جهان را که اینک کشورهای گوناگون شده بود، شکل میداد. و یا شوروی در بدو تولد نظام سوسیالیستی و یا چین برای یک دوران تقریبا سی، چهل ساله. برخی زمانها یک کشور، جهان یا «عرصه بین المللی»  میشود و جهان میشود کشورهای گوناگون. این البته حد و مرز دارد ولی باب نفس مسئله را نمیتواند درک کند.    
6- کافی مباحث فلسفی لنین در«دفترهای فلسفی» خوانده شود تا این نکته روشن شود که بحث داخلی یا خارجی کلا نه بوسیله مائو یا حتی لنین و مارکس، بلکه بوسیله هگل پرداخته شده بود. این هگل است که زمانی که درکتاب علم منطق خویش از یک مفهوم  مثلا«هستی یا وجود» آغاز میکند به این نکته کشیده میشود که هستی همان «نیستی» است. یعنی هر پدیده مثبتی، حاوی ضد خود یا نفی خود در دل خود است. از سوی دیگر نیستی، گرچه همان هستی است و نسبت به آن داخلی است، کیفیتا متمایز از هستی و نسبت به آن خارجی است. همچنانکه هستی نسبت به نیستی خارجی میشود.