Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران                      

  نقدی برنظرات باب 4-4     
                                             قسمت اول: بررسی کتاب«فتح جهان»                        
                                       بخش دوم: نقد باب از مقاله «درباره سیاست»

 باز هم درباره  تضاد عمده (و روابط میان تضاد عمده و تضادهای غیر عمده)
این مطلب را  در نقد نوشته ای  که در پاسخ به بخشی ازمقاله من در نقد باب آمده است، در همان روزهای دریافت مقاله مزبور نگاشتم. اما به سبب مشغولیات گوناگون، فرصت پرداخت و تنظیم آن را نیافتم.  اینک نکات اصلی نوشته و نقد آن. نکاتی که من نوشته ام با نام یادداشت مشخص شده است:

«اینجا دو بحث مطرح شده یکی از زاویه فلسفی یکی از زاویه سیاسی.
از زوایه فلسفی.
من فعلا در این که در هر لحظه از تضادهای مختلفی که یک پدیده رو شکل می ده یکی اش می تونه عمده باشه زیر سوال نمی برم. بنظرم درست میاد و با واقعیت ها هم منطبق هست.»( تمامی تاکیدها در هر دو نوشته از من است )
یادداشت: اگر تضاد عمده« به نظرمان درست میاد و با واقعیت تطبیق میکنه»  چرا بگوییم «فعلا» زیر سئوال نمی بریم!؟ اما اگر میخواهیم «فعلا... زیر سئوال نبریم» و بعدا زیر سئوال ببریم چرا باید بگوییم « به نظرمان درست میاد و با واقعیت تطبیق میکنه»!؟ روشن و صریح صحبت  کنیم بهتراست!
«ولی بنظرم نباید پیچیدگی مسائل را ندیده گرفت. مائو در مورد این که رشد و موجودیت تضاد عمده موجودیت بقیه تضادها را تعیین می کنه یا بر آنها تاثیر می گذاره صحبت می کنه. ولی اگر به دیالکتیک مائو دقیق بشیم، و بحث هایی را که بعدا در جریان انقلاب فرهنگی بیشتر فرموله کرد مسئله تاثیر متقابل عوامل مختلف بر هم هست و تبدیل تضادها به یکدیگر و تغییر موقعیتشان و اهمیتشان در روندها و تحولات. عمده شدن غیر عمده در مراحلی و غیره. مثلا در رابطه زیربنا و روبنا.»
یادداشت: از دید این نظر، «پیچیدگی مسائل» یعنی تاثیر متقابل عوامل مختلف، تاثیرمتقابل عوامل مختلف یعنی تبدیل تضادها به یکدیگر، تبدیل تضادها به یکدیگر و تغییر موقعیت و اهمیتش، یعنی جای یک تضاد عمده را تضاد عمده دیگر گرفتن. این نکات احتیاج زیادی به «دقیق»  شدن به دیالکتیک مائو ندارد. زیرا بسیار روشن است  و حتی بسیار پیش از مائو،استالین، لنین، انگلس، مارکس (و بورژوازی نیز همچنین)  در مورد «تاثیر متقابل» پدیده های متضاد  (مثلا زیر بنا و روبنا) صحبت کرده اند.
آنچه مائو در مورد «تاثیر متقابل» یا «وابستگی متقابل» گفت  (وعمدتا در نقد استالین و تا حدودی انگلس) و این نظر در مورد آن روشن نیست، همانا این نکته است که تاثیر متقابل فقط از دو راه صورت میگیرد: از راه وحدت و از راه مبارزه.( مائو معتقد بود استالین بر خلاف نظر لنین، تکامل را تنها «مبارزه» اضداد محاسبه کرده و نقش «وحدت» را در تاثیر ،وابستگی متقابل و تکامل ندیده است ) این نظر تنها مبارزه میان تضادهای غیر عمده و تضاد عمده را میبیند و وحدت میان آنها را نمیبیند. تنها «تبدیل» را میبیند و «ثبات» را نمیبیند. این به آن تبدیل میشود آن به این.  بدینسان «تاثیر متقابل» را تنها از یک جهت یعنی تنها از جهت «مبارزه» و تبدیل (زیرا تبدیل یعنی مبارزه) منظور میکند و به هیچوجه وجه تاثیر متقابل از جهت «وحدت» یا ثبات( زیرا ثبات یعنی وحدت ) را نمیبیند. پدیده ها تنها به هم«تبدیل» نمیشوند، بلکه«ثبات نسبی» نیز دارند. بدون ثبات نسبی، بدون روابط میان آنها و اتصال از طریق این روابط،، بدون وجود همگونی یا وحدتی میان آنها، مبارزه و تبدیلی میانشان صورت نخواهد گرفت.  نخست درباره تضاد عمده،استقرار و ثبات نسبی آن بحد کفایت صحبت کنیم و آنگاه به مسئله «تبدیل» آن به تضادی دیگر بپردازیم.
ضمنا  مهمترین بخش«پیچیدگی مسائل» نه وجود تضادهای مختلف، تاثیر متقابل پدیده ها بر یکدیگر و بقیه ی نکات مورد نظر نویسنده، بلکه اتفاقا تشخیص تضاد عمده است.
« به نظر من کل این نوشته به جای اینکه به روح دیالکتیک مائو وفادار باشه گرایش داره از جملات مائو اصول مکانیکی استخراج کنه.»
یادداشت: این  نظر بسرعت  دست به نتیجه گیری میزند و این درست و شایسته نیست. بهتر است  نوشته ها را با دقت بخوانیم مسائل را مورد تجزیه و تحلیل کامل دهیم و از سرسری قضاوت کردن و نوشتن بپرهیزیم.  در بهترین تصور، از دید این نظر، وفاداری به آنچه او آن را«روح دیالکتیک مائو» مینامد، یعنی پذیرش درکنارهم بودن و درخطوطی کنار هم حرکت کردن تضادها و تاثیرشان بر یکدیگر و تبدیل یک تضاد عمده به تضاد عمده دیگر.   
فکر نمیکنم نوشته در مورد این نکات  چیزی نگفته باشد. مثلا نگفته باشد که تضادهای عمده و غیر عمده کنارهم وجود دارند و برهم تاثیر میگذارند و به هم تبدیل میشوند.  گمان نمیکنم در نوشته ام گفته باشم که در تمامی مراحل یک پروسه تنها یک تضاد عمده است. یعنی گفته باشم درهما ن مرحله ای که یک تضاد عمده است تضادهای غیرعمده وجود ندارد و این تضادها بروی هم تاثیر نمیگذارند. ویا در مراحل دیگر این تضاد عمده جای خود را به تضاد عمده دیگر نخواهد داد. بحث در نوشته تنها در مورد یک مرحله است.  این است آنچه که در نوشته من درنقد نظرات باب آمده است:
«همچنین باید خصلت نسبی تضاد عمده را در نظر گرفت. معنای نسبی بودن تضاد عمده در این است که اولا این تضاد ثابت نیست بلکه تغییر میکند. یعنی آنچه که امروز عمده است، ممکن است فردا عمده نباشد. دوما نسبت به هر پدیده متفاوت است. یعنی این عمده شدن تضاد دردرون حد ومرزهای معینی از یک شیء یا پدیده رخ میدهد. یعنی آنچه در یک زمان ، در یک مکان معین یا از دیدگاهی معین عمده است، درهمان زمان، درمکانی دیگر و یا از دیدگاهی دیگر غیرعمده است.»
اما خود این نظر علیرغم بحث در باره تاثیرات متقابل و عمده شدن یک تضاد بجای تضاد دیگراز طرح مسئله «تضاد عمده» و نکاتی که من در باره «حلقه زنجیر» بطور مفصل گفته ام، طفره میرود. در واقع تمامی تاکیدات بروی مسئله « تاثیر متقابل عوامل مختلف» ،«تبدیل تضادها به یکدیگر و تغییر موقعیتشان و اهمیتشان در روندها و تحولات» و« عمده شدن غیر عمده در مراحلی» برای این صورت میگیرد که از تضادی که فعلا  عمده  شده است  و ثبات نسبی دارد، طفره رود. این نه وفاداری به تزهای اساسی و عام دیالکتیک است که مائو گفت بدون فهم و درک واقعی آنها نمیتوان دیالکتیک را فهمید و نه وفاداری به «روح دیالکتیک مائو»!؟
درباره «روح دیالکتیک مائو» این  نکته را توضیح دهم که چیزی به نام روح دیالکتیک مائو جدا از تزهای عام و انتزاعی دیالکتیک، وجود خارجی ندارد. روح دیالکتیک،همان تزهای اساسی دیالکتیک است  که لنین ضمن جمعبندی از « علم منطق» هگل و منطقی که در کاپیتال بکار رفته است، استخراج کرد و مائو ضمن آوردن آنها به شرح ساده تر ودقیق تر وبسط و تکامل بیشتر آنها کوشید. تنها نکته، انطباق مشخص این تزها و چگونگی کاربردشان در شناخت و عمل است. در این جا است که عام به خاص تبدیل میشود.
اما این  اصطلاح «روح دیالکتیک مائو» برای آن آورده شده  که از تزهای اساسی و عامی که مائو  بطور مشخص در رساله خویش آورده، بنوعی طفره رفته  و تفسیر خود را وفاداری به روح دیالکتیک مائو و نه وفاداری به آنچه مائو بطور مشخص  درباره اصول دیالکتیک گفته قلمداد نماید.  و آنچه در نوشته من آمده، تحت این عنوان که  از«جملات  مائو اصول مکانیکی  استخراج میکنه» نقد شود. بدینسان «اصول مکانیکی» استخراج کردن یعنی   وفادار بودن به  همان تزهای عام و اساسی دیالکتیک که مائو به تدوین  و شرحشان کوشید.
« مثلا درهمین پارگرافی که نقل قول مائو را ازش اورده بعد از نقل قول مائو خودش بسط میده و از نظر خودش تضاد عمده را اینجوری تعریف می کنه: " این تضاد از یکسو محورموجودیت تمامی تضادهای موجود در یک پروسه میشود، در تمامی تضادهای موجوده بطورعینی شکاف میاندازد وآنها را بر مبنای رشد و تکامل خود در تقابل قرارداده و بدینسان نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل  بقیه تضادها ایفا میکند و از سوی دیگر هر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد خواهد بود." این تعریف با تعریف مائو – و با اغلب عملکردهای مائو – متفاوت هستش و نوعی گرایش در تک خطی دیدن پروسه حرکت پدیده درش هست. پدیده و رشدش را تبدیل می کنه به یک چیز منجمد. با این تعریف انگار تضاد عمده تبدیل میشه به یک چیز خداگونه
یادداشت : تا اینجا این نظر چیزی نگفته است که بخواهیم بررسی کنیم. نتیجه گیری زودتر از بررسی نوشته من  آمده و چیزی در مورد آن گفته نشده است. نه تعریف مائو آمده و نه عملکردهای مائو.
در بندی که من به شرح بیشتر مسئله از جانب خودم دست زده ام، بخشی از نظر مائو آمده است در حالیکه در بخش «تضادعمده مائو» که مستقیما به تاریخ نظریه میپردازد، تمامی نکات مائو در مقاله «درباره تضاد» آورده شده است این است تعریف مائو در ان بخش : «از اینجا نتیجه میشود که هر گاه پروسه ای حاوی تضادهای متعدد باشد ، یکی از آنها ناگزیر تضاد عمده خواهد بود که دارای نقش رهبری کننده و تعیین کننده است ، در حالی که بقیه تضادها نقش درجه دوم و تبعی خواهند داشت...»
در اینجا من تاکیدها را تغییر داده ام. پرسش من این است: «نقش رهبری کننده و تعیین کننده« یعنی چه!؟ و نقش «درجه دوم و تبعی» یعنی چه؟ آیا تضادی که نقش تعیین کننده و رهبری کننده پیدا میکند، میتواند تضادهای دیگر را تابع خود سازد و نسبت به حرکت آنها نقش رهبری کننده بیابد. ایا میتواند تضاد های دیگر را تابع  حل خویش کند و یا در مسیر حل خویش بکشاند یا نه؟ 
براستی چگونه میتوان پدیده و رشدش را به یک چیز «منجمد»  و« تک خطی» تبدیل نکرد ؟ آیا باید همپای یک تضاد عمده، «تضاد های عمده دیگری»  ببینیم تا اهمیت «خدا گونه» به تضاد عمده نداده باشیم و حرکت جامعه را «چند خطی» دیده باشیم؟ در این صورت چه لزومی دارد از تضاد عمده سخن برانیم  و بهتر است بگوییم که تضادهای دیگر یا اهمیتشان دقیقا همپایه و برابر تضاد عمده است و در هر مرحله دو یا سه یا پنج تضاد عمده  وجود دارد و یا اصلا هیچ تضاد عمده ای وجود ندارد وهمه تضادها غیر عمده هستند و در خطوط گوناگون در جریانند. بدینسان هم از«تک خطی» پرهیز کرده ایم وهم از «منجمد» دیدن پدیده! (1) آیا این نوع شاکی بودن دلالت بر آن ندارد که که ما میخواهیم دو یا سه تضاد را با هم عمده ببینیم و در آن واحد (آن هم  نه به این دلیل که میتوانیم بلکه به این دلیل که نمیتوانیم) شعار دهن پرکن جنگ در دو یا سه جبهه نبرد را بدهیم.
«چند خطی» دیدن( یعنی دیدن تضادهای متعدد و گوناگون در هر پدیده مشخص و توجه کردن به همه آنها) و در عین حال« تک خطی» دیدن- اگر این واژه جایز باشد- ( یعنی دیدن اینکه از میان این تضادهای گوناگون  در هر مرحله مشخص یکیشان عمده است و نقش رهبری کننده و تعیین کننده دارد و باید توجه و تمرکز عمده ما روی آن باشد) وحدت اضدادند که  هر گونه توجه مطلق به یکی از آنها، یک جانبه نگری و متافیزیک خواهد بود.
غریب است که این نظر پایین تر میگوید که« هرچند مقاله وقت بسیاری در اثبات اینکه تضادها با هم مساوی نیستند صرف کرده، بنظر من مسئله این نیست. پر واضح است که هیچ دو چیزی عین هم نیستند و هیچ دو تضادی هم مساوی نیستند.»  اما دوباره همان نکات «تساوی تضادها» را مطرح  میکند. و نام آن را وفاداری به «روح دیالکتیک مائو» میگذارد!؟ اما مقاله من دقیقا به این دلیل وقت بسیاری!؟ صرف مسئله عدم تساوی تضادها صرف کرده تا روشن شود که چرا یک تضاد عمده میشود.
نظر مارکسیستی چنین است : در هرمرحله از تکامل هر پروسه عینی«مرکب» از تضادهای متعدد، تنها یک تضاد عمده وجود دارد،نه چند تا. اگرمارکسیسم میگوید که تشخیص تضاد عمده سخت است بخاطر این است که در زمینه ها مختلف، تضادها متعددند و در عین حال همشان در خطوط مختلف درحرکت میباشند و گاه آنقدر نزدیک به هم هستند که تشخیص اینکه کدامشان عمده است، بسیار دشوار میگردد. اگر کار به این سادگی بود که ما هر وقت بخواهیم بتوانیم تضادی را که میخواهیم عمده کنیم، بحث مشکل بودن شناسایی «حلقه زنجیر» و «تضاد عمده» و «گیج بودن هزاران پراتیسین در کوره راهها» بحث بی موردی بود.

«همه و هر گونه پیشرفتی منوط شد به حرکت این تضاد و احتمالا حلش و...»
یادداشت :  بخش اول جمله درست اما در مورد بخش دوم باید بیشتر صحبت کرد  و آن را شکافت. در تعریف مارکسیستی تضاد عمده ، پیشرفت  کل پدیده در آن مرحله بطور کلی وابسته است به پیشرفت تضاد عمده . یعنی همه تضادها با تحرک تضاد عمده و تحت تاثیرآن به پیش میروند.این مسئله عینی و ضروری است و ذهنی و اختیاری نیست
اما «احتمالا حلش...» بله هم احتمالا،  هم  حل نسبی و هم حل مطلق! بستگی به این دارد که ما از کدام تضاد عمده صحبت میکنیم.
تعریف مارکسیستی به هیچ رو معتقد نیست هرتضادی  که عمده میشود میتواند بطور قطعی و مطلق حل می شود و دیگر هرگز بازتولیدنشود. بلکه باور دارد که از یکسو ممکن است نه تنها حل نشود-  مثلا به علت فرسایش نیروها افت کند-  بلکه شرایط تشدید آینده را درخودش حفظ کند.از سوی دیگراگر حل شود بطور نسبی و موقتی حل شده و بدینسان در سمت رشد و تکامل بیشتر و بازتولید سیر کند.
اما اگر تضادی که عمده میشود تضاد اساسی پروسه باشد وتغییرش باعث تبدیل یک پروسه به پروسه دیگر گردد، بی تردید امکان حل مطلقش (کوتاه بودن یا دراز بودن زمانش مطرح نیست) وجود دارد.
بدین ترتیب با تبدیل یک تضاد عمده به تضاد عمده دیگر، تضاد عمده دیگری مطرح خواهد شد، اما تضاد عمده پیشین نه به تضادی مطلقا حل شده، بلکه به تضادی غیر عمده تبدیل خواهد شد که ممکن است در آینده باز هم عمده شود. با تبدیل کل یک پروسه به پروسه دیگر( با در نظر داشتن عقب گردها)  تضادهای پروسه پیشین حل خواهند شد.
«با این تعریف حتی جا نمی مونه برای تصادف، تاثیر عامل خارجی، یا فعل و انفعالاتی درونی در پدیده که هر چند می تونن تحت تاثیر تضاد عمده باشند ولی تضادهای درونی خودشون را هم دارند و می توانند به اشکال غیر منتظره سر بلند بکنند و بر سیر حرکت پدیده تاثیرات مهم و حتی تعیین کننده بگذارند.»
یادداشت: تصادف یعنی چه؟ تصادف بطورعمده یعنی چیزی خلاف روندهای علی،  ضروری و قانومند تکوین یک پدیده مشخص در چارچوب یک پروسه معین.
تصادف یا از درون همان پروسه بر میخیزد، منتهی بیرون از چارچوب پدیده مورد نظر ما، یا بیرون از آن پروسه. تصادف یا درون خود جامعه بشری ولی بیرون (یا حداقل تا حدودی بیرون)  پدیده اجتماعی مورد بررسی است ، یا بیرون از جامعه بشری یعنی از طبیعت بیکران.
تصادف بیرون از جامعه بشری، مثلا خوردن سنگهای آسمانی به  کره زمین و نابودی آن، نشان میدهد که زمین و آن جامعه، تابع تحرکات طبیعت شده و تضاد عمده نه درون این جامعه، نه میان این جامعه و جوامع دیگر، بلکه میان این جامعه و طبیعت شده است؛ یا بخشی از طبیعت بر ضد بخش دیگری از طبیعت.
چیزی به نام تصادف محض و مطلق وجود ندارد. تصادف یعنی ضرورت. اگر چیزی نسبت به چیز دیگری تصادف محسوب میشود، قطع به یقین نسبت به تکوین درونی خود، تصادف به حساب نیامده وعین ضرورت است. در جهان چیزی بی علت رخ نمیدهد مثلا تصور کنیم اکنون چیزی به زمین بخورد و زمین را نابود کند، آیا این به این معنی است که خوردن این چیز به زمین بی علت بوده است.علیت  یکی از مفاهیم اساسی تفکر ماتریالیستی است. علیت و ضرورت مطلقند، اما تصادف نسبی است.
نقش نهایی تصادف( «تاثیر عامل خارجی یا فعل انفعالات درونی پدیده» «سر بلند کردن به اشکال غیر منتظره» «تاثیرات مهم و تعیین کننده»- همه اینها گفته میشود تا از پذیرش ثبات نسبی تضاد عمده طفره رفته شود) این است که باعث تبدیل یک مرحله به مرحله دیگر شود. در آن صورت نقش تصادف این بوده که باعث شده یک تضاد عمده جای خود را به تضاد عمده دیگری سپارد. اینکه تبدیل یک مرحله به مرحله دیگر به سبب فعل و انفعالات عوامل درونی صورت گیرد یا به سبب عوامل خارجی تاثیری در بحث ما پدید نمیاورد. بالاخره یک مرحله ثبات  نسبی و موقتی دارد.

«خلاصه اینکه بنظرم از لحاظ فلسفی دید نوشته با دید مائو و با واقعیت عینی حرکت پدیده ها متفاوت هست.»
یادداشت: بر خلاف این نظر، نوشته من تنها مباحث مارکسیستی در باره تضاد عمده را توضیح داده است و دید دیگری ارائه نکرده است. اما به گمان من این نوشته با نظرات مائو موافق نیست ولی رک و روشن ابراز مخالفت نمیکند. و از این رو سعی میکند بین نظرات من و مائو اختلاف دیده و تفسیر خودش را  وفادار به  «روح دیالکتیک مائو» دانسته است.(2)
 برخی نتایج
بطور کلی لب این نظر این است که هر چند رشد و موجودیت تضاد عمده، موجودیت بقیه تضادها را تعیین میکنه و یا بر آنها تاثیر میگذاره اما از دید این نظر، نباید این را خیلی بزرگ است،  چون بقیه تضادها هم جایی دارند. بنابراین بجای اینکه به تضاد عمده توجه کنیم  یا بیشتر توجه کنیم، بهتر است به تضادهای غیر عمده توجه کنیم زیرا اینها دارای تاثیر متقابل هستند و هنوز هیچی نگذشته  بوسیله مبارزه ما با تضاد عمده(یا به علل تصادفی،عامل خارجی و...) جای آنرا خواهند گرفت وعمده خواهند شد.
اشکال مرکزی این نظر این است  که برای این مباحث عام فلسفی، تنها (یا بطور عمده) یک تضاد یعنی تضاد میان نیروهای ارتجاعی را مد نظر دارد.  تمامی نکاتی که این نظر طرح میکند مانند تاثیر متقابل وتغییر جایگاه تضادها و جای یک تضاد عمده را تضاد دیگر گرفتن، بر این مبنا است که اکنون تضاد عمده میان نیروهای ارتجاعی است:  یا میان امپریالیستها، یا میان امپریالیستها و نیروهای ارتجاعی داخل کشورهای تحت سلطه و یا میان خود نیروهای ارتجاعی داخل کشورهای تحت سلطه.
اما اگر نکات بالا را در مورد تضادهایی که این نظر با عمده شدن آنها( بطور خود بخودی و یا بوسیله ما) موافق است، بکار بریم ، مثلا تضاد میان خلق و ارتجاع ، آنگاه تمامی این مباحث با صطلاح  عام بودن خود را از دست میدهد. گمان نمیکنم در آن صورت این نظراز« پیچیدگی مسائل » ،« تاثیر متقابل عوامل مختلف» ،« تبدیل تضادها به یکدیگر» ،« تغییر موقعیتشان و اهمیتشان در روندها و تحولات، عمده شدن غیر عمده در مراحلی و غیره» ، «تصادف، تاثیر عامل خارجی، یا فعل و انفعالاتی درونی در پدیده»، «تاثیرات مهم و حتی تعیین کننده»  خیلی صحبتی بکند و نیز نیاز چندانی در خود احساس کند که به «دیالکتیک مائو دقیق شود»!؟
از دید این نظر ما میتوانیم تضادهایی را که خودمان دوست داریم با «بازی » کردن(این اصطلاحی است که کمی پایین تر بکار میبرد) روی آنها همیشه عمده کنیم و یا اگر تضادهایی که ما دوست داریم خود بخودعمده شدند ما روی همانها بایستیم و نگذاریم تضاد عمده دیگری جای آنها را بگیرد مثلا اگر تضاد خلق و امپریالیسم عمده شد، نگذاریم جایش را تضاد میان امپریالیستها بگیرد. و یا اجازه ندهیم تضاد میان امپریالیستها  و یا ارتجاع و امپریالیسم  عمده شود و نیروهای اجتماعی را پیرامون خود بسیج نماید. و یا اگر عمده شد زود آنرا به تضاد خلق و امپریالیسم تبدیل کنیم و بدینوسیله اجازه ندهیم تضادهای که ما دوست نداریم، عمده شود.  تو گویی همه این چیزها دست ماست و همه چیز میتواند در مسیر دلخواه ما و مستقیم  پیش رود!؟ (3) این نوع نگاه، جابجا کردن توان، گستره و نیز محدودیت های یک نیروی دخالت گر برای تاثیر بر روندهای عینی، با «اراده گرایی» و «ذهنی گرایی» خالص است.
در مجموع این نظر بیشتر از اینکه نقش ودخالت یک نیروی انقلابی را در تنظیم تضادها و کوشش برای وحدت در زمانی که لازم است تمامی نیروها علیه دشمن عمده بسیج شوند ببیند، تابع احساسات است و به دامان نیروهای کور مخالف میافتد که دوست دارند این تضادها دامن زده شوند. مثل گومیندان در انقلاب چین  که اگر سیاست مدارا جویانه مائو نبود، خلق چین را به جنگ داخلی میکشاند.(4)
 تضاد عمده در رابطه با تحولات اجتماعی و اتخاذ سیاست ها.
«اول این که تعیین تضادهای یک پدیده ربط داره به این  که می خواهی با این پدیده چکار بکنی. گندم، گندمه. ولی وقتی می خواهی بپزیش یک سری تضادها رو در نظر می گیری، وقتی می خوای ازش ویتامین استخراج کنی یک سری دیگه رو و وقتی می خوای بکاریش هم یک سری دیگه....
در مورد جامعه هم همینطوره. یعنی هر چند عوامل شکل دهنده یکی هستند، ولی امپریالیست ها برای اهدافشون یک سری مسائل براشون مهمتره، ج ا یک سری دیگه، ما هم همینطور و غیره... و هر کس بر مبنای اینکه می خواد به چی برسه روی تضادهای متفاوتی بازی می کنه تا بتونه در شکل دادن جهت حرکت پدیده به اون سمتی که خودش می خواد حداکثر نقش را بازی کنه.»
یادداشت : گندم گندم است. اما همانطور که این نظر توضیح داده، گندم دارای امکاناتی برای تغییر و تحول  در مسیرهای گوناگون (پختن، ویتامین گرفتن و یا کاشتن و...) است. اگر بخواهیم بپزیش، امکاناتی از تحول را، یا آن  تضادهای عینی را در نظر می گیریم که در گندم، در پروسه پختن پدید آمده و حرکت خواهند کرد.  اگر بخواهیم ویتامین بگیریم یا بکاریمش امکانات دیگر تحول  یا تضادهای دیگر را در نظر میگیریم. تضادهای درون پدیده گندم عینی هستند و در هر پروسه که ما بر میگزینیم بناچار باید پروسه تکوین را بطور عینی در نظر گیریم و قوانین تکوین گندم را در آن مسیر معین بشناسیم تا بتوانیم بروی حرکت ان تاثیر گذاشته و آنرا تسریع کنیم. چنانچه از قوانین عینی تحول گندم در هر مسیر معین  سر پیچی کنیم، آنگاه گندم از ما سر پیچی خواهد کرد و آن نخواهد شد که ما در نظر گرفته بودیم.
از طرف دیگر در هر پروسه تحول گندم در هر زمان معین تضاد معینی عمده میشود. هر تضادی که عمده میشود ثبات نسبی داردو ما بناچار باید باید در زمانی که تضاد عمده ثبات نسبی دارد و تضادهای دیگر تحت رهبری و نقش تعیین کننده آن به پیش میروند، توجه عمده خودمان را مصروف آن کنیم. زمانی  کاشتن مهم است، زمانی داشتن (آب دادن و مراقبت کردن) و زمانی برداشتن وبقیه... این ما نیستیم که تعیین میکنیم در هر مرحله از پروسه پختن گندم، کدام تضاد عمده شود. این گندم است که به واسطه حمل تضادهای مختلف در هر مرحله معین یکی از تضادهایش عمده میشود.  
ازسوی سوم  امکانات واقعی درونی تحول گندم و به ما این امکان را خواهد را داد که در پروسه تغییر و دگرگونیش  درمسیر پختن،  تضاد  عمده معینی را به  تضاد عمده  معین دیگری تبدیل کنیم، یعنی شرایطی ضروری را فراهم کنیم که میتواند تضاد عمده معینی را در مرحله معینی از تحول گندم در آن مسیر معین، به تضاد عمده دیگری تبدیل کند. اگر در گندم چنین تضادهایی نبود که در مراحل معینی و با واسطه تضاد عمده پیشین و تحت تاثیر آن عمده شود، ما نمیتوانستیم تضاد عمده معینی را به میل خود رو آوریم.
اما جامعه؟  تمامی نکاتی که در بالا درباره گندم گفته شد، عینیت، ثبات نسبی و  امکانات تبدیل و چگونگی شرایط آن، تماما در مورد تحولات جوامع صدق میکند. با این تفاوت که گندم در قبال انسان بی تحرک است ولی در جامعه نیروهای طبقات در مسیر تحول  با یکدیگر درگیرند.
امکانات تحول یک جامعه معین و مشخص در مقطع معینی از تاریخش گوناگون است اما اگر به جامعه کنونی نظر افکنیم  دو امکان اساسی خواهیم دید. امکان تحول اجتماعی که درونی است و امکان تحول طبیعی که میتواند  از درون برخیزد یعنی تابع رفتارهای درست یا نادرست اجتماع در قبال طبیعت باشد؛ و بیرونی یعنی تابع رفتارهای طبیعت در قبال  اجتماع یعنی در واقع بخشی ازخودش باشد. امکان تحول طبیعی خواه بیرونی باشد خواه درونی، خواه به تداوم طبیعی کره زمین و ارتقا آن به مدراج نوینی از تحول و خواه به نابودی آن منجر شود، فعلا مورد بحث ما نیست.
اما تحول اجتماعی و درونی نیز سه امکان اساسی را بطور عینی در مقابل ما قرار میدهد: تداوم امپریالیسم، نابودی نسبی یا مطلق جامعه بشری بوسیله جنگ و نظام کمونیستی. امپریالیستها خواهان گزینه نخست و طبقه کارگر خواهان گزینه سوم هستند. گزینه دوم میتواند هم در خلال درگیری میان امپریالیستها رخ دهد و هم در خلال نبرد طبقه کارگر و امپریالیستها. تضادهایی که میتواند در این پروسه ها عمده شود، در کلی ترین شکل خود بیرون از این تضادها نیست. تضاد عمده عینی است و مستقل از اذهان همه طبقات در گیر در پروسه، وجود عینی دارد.
تضاد عمده در پیش از جنگ جهانی اول، پیش از جنگ جهانی دوم و پس از آن،  تا حدودی تضاد پرولتاریای کشورهای امپریالیستی و بورژوازی امپریالیستی بود و بعد به تضاد میان مستعمرات و نو مستعمرات وامپریالیستها تبدیل شد. میدانیم اکنون سه تضاد وجود دارد. تضاد میان پرولتاریا و بورژوازی، تضاد میان نو مستعمرات و امپریالیسم و تضاد میان امپریالیستها. این تضاد ها در جامعه کنونی بشری که با خصوصیت ویژه عصرامپریالیسم مشخص میشود،عینی هستند و درهرمرحله مشخص یکی از آنها عمده میشود.
تضاد عمده نمیتواند دو یا سه تا باشد و خواه نا خواه در کل پدیده بیش از یکی نخواهد بود. یا تضاد میان دشمنان ، یا تضاد میان خلقها ودشمنانشان و یا درون خلقها.
تضاد عمده در جنگ امپریالیستی اول  و دوم، تضاد میان امپریالیستها بود. خواه از دید طبقه کارگر بنگریم و خواه از دید بورژوازی، این مسئله تغییری در این حقیقت پدید نمیآورد که تضاد عمده در آن  مرحله  تضاد میان امپریالیستها بود. طبقه کارگر نمیتوانست تضاد دلبخواه تعیین کند و روی آن «بازی» کند بلکه باید روی این تضاد«بازی» میکرد. ( پایین ترما در مورد مفهوم «بازی » یا«توجه» بیشتر صحبت میکنیم.) زیرا این تضاد برای دوران معینی ثبات نسبی داشت و نقش رهبری کننده و تعیین کننده را در مورد تضادهای دیگر اجرا میکرد.
تضاد عمده میان خلق چین و ژاپن، تضاد عمده در مراحل مشخصی از تاریخ چین  و نیز ژاپن ( تا آنجا که مستعمره کردن چین، حلقه مرکزی در سلسله حلقه های تسخیر آسیا بود) به شمار میرفت و برای دورانی ثبات نسبی داشت.  خواه از دید ژاپن بنگریم و خواه از دید چین، این مسئله فرقی نمیکرد. اما  انگیزه های دو جهت این تضاد عمده با هم فرق میکردند. ژاپن میخواست چین را مستعمره کند. چین میخواست کشوری مستقل باشد. کمونیستها  هم نمیخواستند آن را به تضاد دیگری (مثلا به تضاد میان خودشان و گومیندان و جنگ داخلی ) تبدیل کنند، زیرا اگر چنین میکردند در مسیر درستی گام بر نمیداشتند.
بلشویکها بر عکس، میباید جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل میکردند. اما آنها باید ضمن  توجه به همین جنگ امپریالیستی  شرایط تبدیل آن  به جنگ داخلی را از درون آماده میساختند. شعار جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنید مستلزم پذیرش این نکته بود که جنگ امپریالیستی اکنون عمده شده و تمامی توجه ما معطوف آن و افشای آن باید باشد. یعنی ما باید روی آن «بازی» کنیم تا بتوانیم آنرا به جنگ داخلی تبدیل کنیم و نه روی جنگ داخلی بخودی خود و مستقل و بیرون از این تضادی که اکنون عمده شده است. مثلا بخواهیم روی تضادمان با بورژوازی لیبرال روسیه  و یا تزاریسم،  بیرون از این جنگی که کل روسیه درگیر آن شده است، کار کنیم. جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی تبدیل نمیشد، اگر بقدر کفایت تکامل عینی نمییافت و بلشویکها بقدر کفایت روی آن و مسائل آن، کار، ترویج  و تبلیغ(یا بنا به اصطلاح این نظر «بازی») نمیکردند. اگر میخواهیم  توده ها را آگاه کنیم، بورژوازی لیبرال را افشا کنیم و تزاریسم را بزنیم ، بهترین محل همین جنگ امپریالیستی است اگر چنان کنیم میتوانیم جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنیم. درغیر این صورت نخواهیم توانست.
اشتباه این نظر این است که از یکسو گمان میکند توجه کردن به تضادعمده در یک جنگ امپریالیستی یعنی لزوما طرف یکی از کشورهای امپریالیستی را گرفتن یا در اتحاد(یا ائتلاف) قرارگرفتن با گروهی از کشورهای امپریالیستی) . از طرف دیگر فکر میکند چون بلشویکها میگفتند جنگ داخلی جای جنگ امپریالیستی را بگیرد پس آنها روی جنگ داخلی بازی میکردند و نه روی جنگ امپریالیستی. از این رو متوجه نیست که بدون وجود جنگ امپریالیستی و افشای همه جانبه آن، امکان تبدیل آن به جنگ داخلی موجود نبود.
عمده شدن هر کدام از این تضادها در پروسه مرکب امپریالیسم،  بیرون از تمایل هر کدام از طبقات اجتماعی است که درگیر حفظ یا تغییر پروسه هستند. تضاد عمده اختیاری و انتخابی نیست(زیرا اگر چنین بودهر طبقه اجتماعی میتوانست درهرمکانی و در هر زمان که بخواهد با انتخاب مداوم تضادهای عمده ، نظم و تکوین دلخواه خویش را به تاریخ دیکته کند ) بلکه تابع قانونمندی های پروسه های پیشرفت یا عقب گرد هر پدیده ی عینی و تابع تشدید شدن تضاد مشخصی میان طبقات اجتماعی و نیز نیروهای واقعی آنهاست. این امپریالیستها نیستند که به میل خودشان درگیر جنگ امپریالیستی میشوند. این امپریالیسم است که آنها را به جنگ با یکدیگر وادار میکند.  این ما نیستیم که بنا به میل خود جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل میکنیم. این امکانات درونی  و اساسی تحول جنگ امپریالیستی است که میتواند به جنگ داخلی تبدیل شود و ما قادریم در محدوده های چنین امکان واقعی  تمامی هم و کوشش خود را مصروف داشته و شرایط  این تبدیل را آماده سازیم و در تبدیل واقعی آن نقش پیشرو ایفا کنیم. روشن است که بدون  شرط  تلاش و کوشش نیروهای پیشرو برای بهره برداری از امکانات واقعی تبدیل، و تامین شرایط واقعی تبدیل، اینها تنها امکاناتی واقعی باقی خواهند ماند و تبدیل به  واقعیت نخواهند شد. و نیز در صورتی که خود بخود تبدیل شوند آن مسیری را طی نخواهند کرد که  در مسیرجهت آگاهانه تاریخ است.
تضاد میان طبقه کارگر روسیه و تزاریسم ، تحت تاثیر نقش تعیین کننده  و رهبری کننده جنگ امپریالیستی که تضاد عمده آن زمان بود، رشد کرد و تشدید شد. این تضاد بدون جنگ امپریالیستی در آنزمان معین، به آن سرعت امکان رشد و تشدید شدن نداشت. اما بلشویکها نیز بروشنی دیدند که تضاد عینی میان امپریالیستها، میتواند تضاد داخلی میان طبقه کارگر و تزاریسم و پس ازآن بورژوازی را تشدید کند. آنان با تبلیغ و ترویج  وآگاهی بخشیدن به توده ها در مورد جنگ امپریالیستی، این تبدیل را تسریع کردند. در حالیکه پیش از بلشویکها و در قرن نوزدهم نیز زمانی که جنگ میان استعمارگران ادامه میافت، مردم زیر فشار جنگ، تلفات انسانی، مالیات ها و مخارج نظامی گرده شان خم میشد و اغلب این جنگ های خارجی به جنگ داخلی تبدیل میشد بی آنکه مردم بروشنی بدانند در چه سمت و سویی پیش میروند. این وضعیتها درعصر امپریالیسم و جنگ های امپریالیستی نیز پدید آمد.
در هر صورت در هر مرحله، یک تضادعمده در پروسه مرکبی که ما در آن هستیم  وجود دارد.  این تضاد عمده خارج از اینکه طرف های درگیر آنرا درهر مرحله تشخیص دهند یا ندهند، موجودیت عینی خواهد داشت، در حالیکه انگیزه های طرف های درگیر درآن بسیار متفاوت و متضاد خواهد بود.
«در همین ارتباط یک نکته در باره تجربه چین:
مائو رفت برای کسب سراسری قدرت سیاسی. در تمام پروسه جنگ خلق، تمام هم و غمش کسب این قدرت سیاسی بود. وقتی ژاپن حمله کرد هم یک لحظه قدرت سیاسی خودش رو از نظر دور نداشت - بلکه از موقعیت استفاده کرد که به این قدرت سیاسی نزدیک تر بشه. وحدت با چیانگ کای شک - یا در واقع خنثی کردنش - برای جلب افکار عمومی چین و بخصوص- اما نه فقط -اقشار بالا و نزدیک به چیانگ کای شک بود و همین طور برای این که چیانگ کای شک را از لحاظ سیاسی در موقعیتی قرار بده که نتونه به کمونیست ها حمله کنه. با نگاهی به تاریخ اون دوره چین می بینی که خیلی جاها قبل از اینکه مائو افکار عمومی چین را به طرف آتش بس در جبهه داخلی جلب کنه ارتش چیانگ کای شک با ژاپنی ها علیه سرخ ها متحد می شد. هر چند مقداری ناسیونالیسم در مائو موجود بود (پرولتاریا بهترین وطن پرستان و غیره) ولی اساس حرکتش بدرستی استفاده از تمام امکانات موجود نه برای «نجات چین از دست امپریالیسم ژاپن به هر قیمتی» بلکه برای استفاده از همه امکانات برای پیروزی پرولتاریا بود. و همه تغییرات در شرایط عینی را با این دید بررسی کرد و در نظر گرفت. اون چیزی که مائو رو از بقیه متمایز می کنه و جوهر حرکتش، وحدت با جریانات غیر / ضد خلقی نبود، حتی وحدت در حین مبارزه هم نبود، رهبری انقلاب و کسب قدرت توسط پرولتاریا بود.  برخی مواقع از لحاظ تاریخی به دلایل و متن وحدتی که صورت گرفته نگاه نمی کنند. بنظر من از لحاظ متدلوژیک مهمه که تاریخ رو درست و همه جانبه بررسی کنیم. (البته خود مائو بعدا سعی کرد سیاست جنگ ضد ژاپنی را به اوضاع جهانی عمومیت بده که کار اشتباهی بود و نتیجه منطقی اش شد تئوری ارتجاعی سه جهان - این البته دلایل مختلفی داشت از جمله تحلیل نادرست از امپریالیسم و غیره و صرفا مربوط به مسئله «تضاد عمده»  به معنی دید فلسفی نمی شد).
یاداشت:  این عبارات از جمله آن عبارت هایی است که گفته میشود برای اینکه چیزی گفته نشود! کجا بحث بر سر جوهرحرکت مائو است که بیایم بشینیم صحبت کنیم که ای بابا جوهر حرکت مائو این نبود که شما میگویید. براستی مگر وقتی از تضاد عمده صحبت میشود تمامی مباحث فلسفی به تضاد عمده کاهش داده میشود؟ کجا کسی گفته که مثلا جوهر حرکت مائو وحدت با جریانات ضد خلقی بود،  یا مثلا جوهر حرکتش «وحدت در حین مبارزه»  بخاطرخود وحدت در حین مبارزه بود؟ 
وحدت با جریانات ضد خلقی،( از جمله چیانکای چک،تحت هر عنوانی همچون «خنثی کردن» یا «جلوگیری از حمله به کمونیست ها»، «جلب افکار عمومی چین»، تحت هر شکل،«متن» یا بسترمعین و «دلایل» خاصی صورت گرفته باشد) بخشی از تاکتیک های سیاسی مائو (و نیز گاه لنین و مارکس) بود و بدون آن کسب قدرت سیاسی در چین (و نیز روسیه) غیر ممکن بود و حتی اگر بدست میآمد نمیشد آن را تا همین حد هم که حفظ شد، حفظ کرد.
ازسوی دیگر«وحدت در حین مبارزه»  شکل بیرونی قانون عینی دیالکتیکی وحدت اضداد  است که قانون اساسی تکامل  (و نیزجوهر و جانمایه مباحث فلسفی و آموزشهای مائو و مارکسیسم) است. «وحدت در حین مبارزه»  هرگز برای خود وحدت در حین مبارزه نیست(چنین سخنی بی معنا و مضحک است) بلکه برای تغییر، تحول و تکامل است.  بکار گیری این قانون درعرصه مبارزه طبقاتی، برای کسب قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر، حفظ این قدرت سیاسی و تامین شرایط برای رسیدن به جامعه کمونیستی است. در این جامعه هم« وحدت در حین مبارزه » برای تکامل بیشتر است. «وحدت در حین مبارزه» و «مبارزه در حین وحدت» - درنفس فلسفی یا اجتماعی خود- هرگز چیزی برای خود نیست. زیرا همه تفکر درباره مباحث فلسفی و رفتارهای اجتماعی و پیشبرد آنها، نه بخاطر نفس لذت بردن از دانایی و شناخت، و یا بخاطر رفتار اجتماعی، بلکه به این دلیل صورت میگیرد که جهان عینی تغییرکند و قدرت سیاسی بدست پرولتاریا بیفتد.
اما اگر کسی بگوید جوهر حرکت مائو کسب قدرت سیاسی بود و  زیر چنین بحثی بخواهد  دیالکتیک مائو را در  تاکتیک های مقطعی«وحدت با جریانات ضد خلقی»  (و نه تنها وحدت بلکه وحدت و مبارزه) را نفی کند یا کم اهمیت جلوه دهد و بجای آن تنها مبارزه را برگزیند، یا اینکه «وحدت در حین مبارزه» را نفی کند و یا کم اهمیت  جلوه دهد و تنها مبارزه را بر گزیند، آنگاه او نه تنها به  قانون اساسی وحدت اضداد، « روح دیالکتیک مائو» و«جوهر حرکت» او وفادار نبوده و نتواند بود بلکه در مسیری  یک جانبه نگر وخلاف آن ره خواهد سپرد، و نه تنها به قدرت سیاسی نخواهد رسید بلکه اگر قدرتی داشته باشد، نیزاز دست خواهد داد. این مثل این است که کسی گفته باشد ما قانون وحدت اضداد را بکار میگیریم زیرا از آن خوشمان میآید و ما بیایم و سخن او را نقد کنیم و بگوییم نه  ما قانون وحدت اضداد را برای خودش بکار نمیگیریم، بلکه برای کسب قدرت سیاسی بکار میگیریم. وچون هدف ما کسب قدرت سیاسی است و ممکن است ما بتوانیم این قانون را(مثلا بخش وحدتش را) بکار نبندیم ولی بتوانیم قدرت سیاسی را بدست آوریم!؟
بسیار خوب! همه چیز در خدمت کسب قدرت سیاسی. و پیروزی پرولتاریا! این هم جوهر حرکت مائو! آیا اگر کسی این را بگوید کار تمام است و خیال خودش و همه را راحت کرده  یا تازه این اول کار است؟ همه چیز در خدمت کسب قدرت سیاسی! اما  چگونه ؟ چه سازمان، چه شعارها، چه سیاست ها و چه تاکتیک هایی ما را  به کسب قدرت سیاسی میرساند. بحث  بر سر این نیست که «جوهر» حرکت چیست؟  بحث بر سر این است که تحقق جوهر چگونه صورت خواهد گرفت . بحث بر سر تاکتیک است و نه استراتژی.  بحث بر سر تاکتیک بخاطر تاکتیک نیست! بحث بر سر تاکتیک برای تحقق استراتژی است.
قصد اصلی این نظر در برجسته کردن کسب قدرت سیاسی این است که بگوید آنجا با چنان تاکتیک هایی بقدرت رسیدند اما در جایی دیگر میتوان با تاکتیک های دیگر به قدرت رسید. هدف کسب قدرت سیاسی و تاکتیک وسیله است، آنجا چنان است و اینجا چنان نیست.
این درست است که تاکتیکها در کشورهای مختلف متفاوت خواهد بود. اما اولا بحث در مورد برخی خطوط تاکتیکی عامی است که در میان تاکتیک هایی که در 150 سال اخیر بکار گرفته شده است مشترک است. مانند برخورد به خرده بورژوازی، دهقانان، بورژوازی لیبرال در کشورهای استبدادی، بورژوازی ملی در کشورهای تحت سلطه و گروهای گوناگون کشورهای امپریالیستی.  و دوما اینکه چنین تاکتیکهایی از کدامین اصول و قاعده های فلسفی بر میخیزد.
بطور کلی این نظرباید نشان دهد که تجزیه و تحلیلها از تاکتیکهای  مائو درست است یا نه !؟ باید نشان دهد که چنان تاکتیک هایی  از چه بنیان ها و اصول فلسفی بر میخیزد! و در کشور ما این تاکتیکها عبارت از چه باید باشد!؟ عبارات  پر رنگ و لعاب  گفتن در باره  اینکه تاکتیک های مائو (یا لنین) برای کسب قدرت سیاسی بوده است و در عین حال طفره رفتن ازطرح آن تاکتیک ها، تاریخچه آنها، منطق درونی تدوین آنها و چگونگی استفاده نقادانه از این تجارب برای کشور خود، سخن پردازی پوچ و بی حاصل است.

«در مورد وحدت هم مسئله اصلا این نیست که هنگامی که ضعیف هستیم وحدت می کنیم وقتی قوی هستیم نمی کنیم یا بالعکس یا هردو یا هیچکدام و.... مسئله تحلیل صحیح از شرایط مشخص و تشخیص تضادها و از جمله تضاد عمده در هر دوره برای همان چیزی است که لنین و مائو برایش جنگیدند و ول نکردند. یعنی پیروزی پرولتاریا. (نوشته جهانی برای فتح در مورد مذاکره – فکر می کنم شماره 21 باشه – بنظرم تا حدی در مورد ائتلاف هم صدق می کنه). ولی قدرت و ضعف پرولتاریا نمی تواند در اتخاذ سیاست بی تاثیر باشد. اولا از این زاویه که یک پدیده از تضادهای مختلفی تشکیل شده که رویهم تاثیر می گذارند و غیره و مجموعه شون را باید در نظر گرفت. و یک اجتماع هم تشکیل نشده از یک تضاد عمده (که خیلی وقتها با دشمن عمده مساوی قرار داده می شه) و باقی تضادها. بلکه یک ترکیبی از نیروهای اجتماعی مختلف است که در عمل و عکس العمل با هم قرار دارند و پرولتاریا هم یکی از این نیروهاست و اندازه اش (به خاطر نقش فعال و آگاهانه ای که می تونه بازی کنه) تاثیر اتفاقا بسزائی روی روندها داره - قدرتش به یک شکل و ضعفش به شکلی دیگر.»
یادداشت:  درهم گویی، آشفته گویی. مباحثی ناروشن  و بی نتیجه . چگونه میشود از این نکات چیزی  را استخراج کرد؟  اغلب  چیزی میگوییم  برای اینکه چیزی گفته باشیم!
«هرچند مقاله وقت بسیاری در اثبات اینکه تضادها با هم مساوی نیستند صرف کرده، بنظر من مسئله این نیست. پر واضح است که هیچ دو چیزی عین هم نیستند و هیچ دو تضادی هم مساوی نیستند. اختلاف، سوای نگرش تک خطی مکانیکی که در بالا گفتم، نوع تحلیل از تضادهای جامعه و برخورد به مسئله حل تضادهاست. وحتی این که آیا ما باید تضادی را که عمده است (به این معنی که در یک لحظه مشخص بیشترین تاثیر را روی حرکت پدیده می گذارد) حل کنیم یا نه لزوما و چطور؟
اینجا بنظرم یکی مسئله «از زاویه کدام منافع» مطرح است. نوع برخورد پرولتاریا به مسئله چطور است؟ مثلا وقتی تضاد عمده، تضاد بین نیروهای ارتجاعی است (که متاسفانه یک گرایش در جنبش کمونیستی پیدا شد از کمینترن به اینور که گویا خلق- پرولتاریا همیشه یک ور تضاد عمده است و همه تحولات - بحران های اجتماعی را از این دید بررسی می کند که خوب کاملا ایده آلیستی است) لنین در جنگ جهانی اول، نه ناسیونالیست شد و نه در جبهه آلمان ها جنگید که بورژوازی خودش را شکست دهد (هر چند که برای سفر به روسیه مذاکره کوچکی انجام داد)، مسئله اش حل تضاد بین امپریالیست ها نبود، هر چند که این تضاد عمده بود در آن زمان. در سراسر اروپا و در روسیه هم. جنگ داشت یک تضاد دیگر را رو می آورد و بلشویک ها نقش بازی کردند برای عمده کردن یک تضاد دیگر. یعنی نرفتند دنبال اینکه اول تضاد بین روسیه و آلمان را که آن موقع عمده بود حل کنند و بعدش بپردازند به تضاد خودشان با تزار و قس الهذی. از یک تضاد استفاده کردند برای کاری که خودشان می خواستند بکنند.
مسئله این است که شناخت از جامعه و تضادها از زاویه نیروهای پرولتری برای این است که پرولتاریا را به حاکمیتش نزدیکتر کند و یا صرفا حل مسیحا وار تضاد عمده؟ یعنی آیا پرولتاریا یک نیروی آگاه است که می خواهد حرکت جامعه را به مسیری که مورد نظرش است و رهایی بشریت را نوید می دهد بیاندازد، یا نه مثل یک عامل – در کنار بقیه عوامل، غیر آگاهانه و اساسا خودبخودی – به آلت دست «تاریخ» (یا نیروهای غیر پرولتری که اساسا در این دوره می شود امپریالیسم و ارتجاع) برای حل تضاد عمده تبدیل شود.
بحث اصلی این نیست که تضاد عمده وجود دارد یا نه، بحث این است که تضاد عمده وقت به نفع چه طبقه ای باید حل شود؟(آیا اصولا باید برای حل آن کوشید آیا باید آن را کنار زد و تضاد دیگری را روی آورد؟ مسئله اصلی هم در ائتلاف یا عدم ائتلاف - مذاکره یا عدم مذاکره به طور مجرد نیست، بلکه این است که با توجه به شناخت از نیروهای خود و دشمن اتخاذ چه تاکتیک هایی پرولتاریا را به کسب قدرت سیاسی نزدیک تر می کند. سیاست های وقت را باید بر اساس نیروها و تضادهای موجود در جامعه، از جمله ولی نه فقط  تضاد عمده، و جهت حرکتی که مقصودمان است تعیین کرد. از جمله این نیروها، پرولتاریاست که اندازه و قدرتش - یا ضعفش (و جهت گیری تبدیل ضعفش به قدرت) بدون تردید در اتخاذ سیاست ها نقش بازی خواهد کرد.فقط انداختن بحث در این جهت است که می تواند ما را به اهدافمان نزدیک تر کند.»
یادداشت:
اول: از همه و مهمتر از همه این است که  تعیین شود کدام تضاد عمده است و کدام غیر عمده.
دوم: هر تضادی،عمده و غیر عمده باید از دیدگاه و موضع  طبقه کارگر حل و فصل شود، خواه درون خلق باشد، خواه میان خلق و ضد خلق باشد و خواه درون ضد خلق.
سوم: اینکه کوشش در حل تضادها، تا آنجا که به طبقه کارگر آگاه بر میگردد بستگی داردبه اینکه چه تضادی است؟ اگر تضاد خلق و ضد خلق باشد و یا تضاد درون خلق باشد باید(با اسلوبهای متفاوت) در جهت حل آن کوشید. اما اتخاذ موضع نسبت به حل تضاد میان امپریالیستها: موضع عمده ما  باید این باشد که جانب یک امپریالیست را به ضرر امپریالیسم دیگر نگیریم. اما  ممکن است گاه میل ما چندان دخالتی نداشته باشد و همچنانکه ما تضاد میان امپریالیستها را به نفع خود بکارمیگیریم آنها نیز از تضاد میان ما و یک دسته از امپریالیستها بنفع خود استفاده کنند. و یا ما مجبور شویم در یک جبهه یا یکدسته امپریالیسم با دسته دیگر بستیزیم. (مثل کشور شوروی در جنگ جهانی دوم که به هر حال موضع گیری اش در حل نسبی تضاد  به نفع متفقین نقش داشت ) نمیتوان تنها استفاده کرد و هرگز استفاده نشد.
چهارم : گویا و احتمالا ما تنها دو تضاد را میتوانیم کنار بزنیم و  یک تضاد، تضادی است که ما دوست داریم جای آن دو تضاد را بگیرد. دو تضادی که در صورتی که عمده شدند ما دوست داریم کنار بزنیم اول تضاد میان نیروهای ارتجاعی است و دوم  احتمالا تضاد درون خلق.  و تضادی که دوست داریم سر کار بیاوریم تضاد میان خلق و نیروهای ارتجاعی در صفی واحد است.  اما دوست داریم یک تضاد همواره تضاد عمده باقی بماند و اصلا جایش را به تضاد دیگری ندهد و آن هم تضاد میان خلق و نیروهای ارتجاعی است
مشکل این نظرات اینست که همه مسئله را از دیدگاه آگاهی و اینکه ما چی دوست داریم نگاه میکنند ونه از دیدگاه تضادهای عینی و قوانین عینی حرکت تضادها. این نظر تمایل و موضع ما را در قبال تضادها با وضعیت عینی تضادهای عینی و  حرکت واقعی،  قاطی میکند. مثلا ممکن است که ما علاقه ای به تضادهای درون  ضدخلق و کوشش برای حل آنها نداشته باشیم( گرچه گاه نقش ما خواه بر مبنای تمایلات ذهنیمان خوشمان بیاید یا بدمان بیاید درجهت پیشبرد و حل نسبی آنهاست) (5)  اما این به این معنی نیست که این تضادها عینی نیستند،عمده نمیشوند و قدرت بسیج پیرامون خود را ندارند و نیرو ها را برای حل خود بسیج نمیکنند.
بطور کلی تمامی این قطعه بلند بالا برای این است که گفته شود: ما در صورتی که تضاد عمده، تضاد میان نیروهای ارتجاعی باشد در جهت حل آن کوششی نمیکنیم. بدینسان متوجه نیست با این مثال تنها حکم ما را در موردی معین درست ندانسته است نه در تمامی موارد!
این بند نکاتی را تکرار میکند که در بندی بالاتر آمده بود به این سبب من دوباره بند مزبور را میآورم  بطور مفصل تری پیرامون آن صحبت میکنم این بند چنین بود:
«مثلا درهمین پارگرافی که نقل قول مائو را ازش اورده بعد از نقل قول مائو خودش بسط میده و از نظر خودش تضاد عمده را اینجوری تعریف می کنه:«این تضاد از یکسو محورموجودیت تمامی تضادهای موجود در یک پروسه میشود، در تمامی تضادهای موجوده بطورعینی شکاف میاندازد وآنها را بر مبنای رشد و تکامل خود در تقابل قرارداده و بدینسان نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل  بقیه تضادها ایفا میکند و از سوی دیگر هر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد خواهد بود.» این تعریف با تعریف مائو – و با اغلب عملکردهای مائو – متفاوت هستش و نوعی گرایش در تک خطی دیدن پروسه حرکت پدیده درش هست. پدیده و رشدش را تبدیل می کنه به یک چیز منجمد. با این تعریف انگار تضاد عمده تبدیل میشه به یک چیز خداگونه. و
همه و هر گونه پیشرفتی منوط شد به حرکت این تضاد و احتمالا حلش و...»

 یادداشت: درخصوص درستی یا نادرستی نکات من چه میتوان گفت؟
مسئله را از نزدیک تر مورد بررسی قرار دهیم:
در جامعه کنونی تضادهای متعددی وجود دارد. اما میتوان آنها را  بطور کلی به سه نوع تضاد تقسیم کرد: تضاد میان خلق و ضد خلق(خواه انقلاب را دموکراتیک بگیریم و خواه سوسیالیستی) تضاد درون خلق و تضاد میان دشمنان خلق(که دشمنان و دوستان، اموری  نسبی هستند.)
1- آیا نکات مزبور در مورد تضاد میان «خلق و ضد خلق» درست نیست؟
آیا اگر تضاد میان خلق و ضد خلق تضاد عمده باشد، این تضاد محور موجودیت تمامی تضاد های موجود در یک پروسه نشده و یا در تمامی تضاد های موجوده شکاف نمیاندازد؟ و یا آنها را بر مبنای رشد و تکامل خود در تقابل قرار نمیدهد و بدینسان نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل بقیه تضادها ایفا نمیکند؟ و از سوی دیگر هر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت این نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد نخواهد بود؟
مثال انقلاب ایران را بزنیم: آیا انقلاب ایران تضادی میان خلق ایران و ضدخلق یعنی شاه و امپریالیسم آمریکا  و محور موجودیت تمامی تضادهای موجود در پروسه مذکور نبود؟ ایا شکاف در تمامی تضاد ها نینداخت و نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل بقیه تضادها ایفا نکرد؟ آیا هر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد نبود؟
آیا تضاد عمده آن زمان میان طبقه کارگر و جریان خمینی، بورژوازی ملی ویا با امپریالیسم شوروی و حزب توده بود؟ آیا میان طبقه کارگر و خرده بورژوازی بود؟
2- آیا نکات مزبور در مورد تضاد های« درون خلق» درست نیست؟
تنها به ذکر مثالی بسنده میکنم: آیا اگر در جامعه سوسیالیستی  تضاد میان خلق مثلا میان کارگران ودهقانان و یا کارگران و خرده بورژوازی شهری  به تضاد عمده تبدیل شود، آیا نکات مزبور صدق نمیکند؟
...آیا این تضاد «محور موجودیت تمامی تضاد های موجود در یک پروسه» نمیشود؟  در تمامی تضاد های موجوده« شکاف» نمیاندازد. و آنها را بر مبنای رشد و تکامل خود در تقابل قرار نمیدهد و بدینسان نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل بقیه تضادها ایفا نمیکند. از سوی دیگر آیاهر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت این نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد نخواهد بود؟ البته در اینجا ما درمورد چگونگی اشکال حل این تضادها بحث نمیکنیم.
3- آیا نکات مزبور در مورد تضاد های میان «ضد خلق» درست نیست؟
آیا اگر تضاد میان ضد خلق تضاد عمده باشد این تضاد محور موجودیت تمامی تضاد های موجود در یک پروسه نمیشود؟
مثلا آیا تضاد میان استعمارگران برای تصرف سرزمینها و تبیل آنها به مستعمره برای یک دوره تاریخی «محور موجودیت تمامی تضادهای موجود در» یک پروسه نشد؟
آیا جنگ جهانی اول و دوم و نیز جنگ سرد بین دو ابر قدرت چنین نقشی را نداشتند و اگر جنگ جهانی سوم در بگیرد آیا محور موجودیت تمامی تضادهای موجود در پروسه نمیشود؟
آیا تضاد میان امپریالیستها، هرگاه که عمده شده است« جنگ جهانی اول، دوم و جنگ سرد» در تمامی تضادهای موجود در پروسه «شکاف »  نینداخته است؟ مثلا  در صفوف طبقه کارگر شکاف نینداخته و آنها را بر مبنای رشد و تکامل خود در تقابل قرار نداده و بدینسان نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل بقیه تضادها ایفا نکرده است؟ 
گمان نمیکنم تا اینجا، نکته ای مورد مجادله باشد میماند نکته آخر :
« از سوی دیگر هر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد  خواهد بود.»
البته تا جایی که بحث از شرکت آگاهانه یک نیروی اجتماعی پیشرو است، چنان نیروی پیشرویی  تمایلی به حرکت در دل تضاد میان امپریالیستها و یا نیروهای ارتجاعی ندارد و برای حل چنان تضادهایی کوشش نخواهد کرد؛  بر عکس حل آنها را در گرو حل تضادهای اساسی جامعه میداند؛ اما این به این نتیجه نمی انجامد که چون فلان نیروی پیشرو تمایلی به شرکت و یا  کوشش برای حل چنان تضادی را نداشته باشد آن تضاد عمده میان امپریالیستها و یا نیروهای ارتجاعی وابسته، قدرت کشیدن طبقات اجتماعی را بدرون خود نداشته باشد و یا آنها را جهت حل خود بسیج نکند. و یا نیروهای اجتماعی پیشرو بتوانند همواره طبق میل خود عمل کرده و هرگز اجازه ندهند که در چنان تضادهایی کوچکترین نقشی داشته باشند. ( به نکاتی که پیش ازاین گفتم و همچنین به یادداشت شماره پنج نگاه کنید)   
بالاتر اشاره کردم که این نظربگونه ای ذهنی گرایانه در مورد تضادها قضاوت میکند . این تضاد خوب است آن بد است. ما با این موافقیم و با آن مخالف. این را با اراده خود به آن تبدیل میکنیم  وآن را به این. در حالیکه مباحث تضاد عمده عبارت از اینست که تضادها وجود عینی دارند و این تضاد ها بطور واقعی، عمده و غیر عمده میشوند. اینکه ما از تضادی که پدید آمده خوشمان نمیآید و تلاش میکنیم آنرا به تضاد دیگری تبدیل کنیم نشان از آن دارد که آن تضاد در مرحله مشخصی از تکامل بطور عینی عمده شده و تضادهای دیگر را تحت الشعاع خود قرار داده و تابع حرکت خود نموده است.
تضاد میان امپریالیستها و جنگ میان آنها یک تضاد عینی است. امپریالیسم جهت عمده تضاد در جهان کنونی است. (جهت دیگر پرولتاریا و خلقهای کشورهای تحت سلطه است). هر زمان که تضاد میان استعمارگران و یا امپریالیستها عمده شده است و نقش رهبری کننده و تعیین کننده یافته است توانسته تمامی تضادهای دیگر را دارای نقش درجه دوم و تبعی نموده  ونیروهای موجود را تابع حرکت خود و چگونگی حل خود نماید.
در جنگ میان استعمارگران  میلیونها نفر از مردم کشورهایی که تسخیر میشدند و نیز از خود استعمارگران، کشته، مجروح و معلول شدند. در دو جنگ جهانی اول و دوم که جنگهایی ارتجاعی و بشدت تخریب کننده بود همین وضعیت در ابعادی هولناکتر اتفاق افتاد. نیروهای مولد و ابزار یا نابود شد و یا در جهت امیال نظامی امپریالیستها درآمد. در این جنگ ها میلیونها انسان  با توجه به جهت عمده تضاد که امپریالیستها باشند، در خدمت تضاد میان امپریالیستها در آمد و هر بار این تضاد به مدد این لشکر کشی ها ،این جنگ ها، کشتارها و نابود کردن ها به گونه ای حل شد و تقسیم نوین مستعمرات بر قرار گردید.
در جنگ جهانی اول و دوم، بورژوازی نه تنها نیروهای خود را بکار گرفت بلکه توانست در اردوگاه طبقه کارگر شکاف اندازد و بخش مهمی از نیرو های رهبری این طبقه را در خدمت تضاد میان امپریالیستها بکار گیرد. 4 سال جنگ جهانی اول و 6 سال جنگ جهانی دوم بطول انجامید و دنیا را بکام خود کشید.
از طرف دیگر برای نیروهای پیشرو و انقلابی طبقه کارگر نیز امکان پذیر نبود که بطورعمده  به مسئله دیگری بپردازند و در جای دیگری مگر مراکز مربوط به جنگ، مشغول مبارزه شوند. تضاد میان امپریالیستها تمامی تضاد ها را بزیر رهبری خود کشیده و نقش تعیین کننده ایفا میکرد.
مثلا درجنگ جهانی اول در روسیه  تضاد میان خلق و ضد خلق، تحت تاثیر تضاد نیروهای امپریالیستی قرار گرفته بود. شعار جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنیم، چکیده بحث لنین بود. اما پیشرفت بلشویکها  در مبارزه داخلی، نمیتوانست بیرون از تضاد خارجی انجام گیرد و بطور کلی منوط به حرکت درون این تضاد بود. البته  نه به این معنی که جانب یکی از دو امپریالیست را میگرفتند بلکه به این معنی که  در ان حضور میافتند وعلیه آن تبلیغ و ترویج میکردند. به بیان دیگر بلشویکها نمیتوانستند در آنزمان مثلا به تضاد میان کارگران و حکومت تزاری بیرون از این تضاد که همه تضادها را تحت الشعاع خود قرار داده و در جهت حل خود میکشاند، بپردازند.
در نتیجه برای اینکه بلشویکها، کارگران و دهقانانی را که افکار نادرستی داشتند و یا در جبهه های جنگ مشغول نبرد در خدمت مقاصد امپریالیستی بودند بسوی خود جلب کنند، چاره ای نبود جز اینکه از نظر تبلیغی و ترویجی مباحث عمده خود را به مباحث جنگ امپریالیستی اختصاص دهند و- حداقل بطور بخشی- در  هر جایی که بسیج برای جنگ صورت میگرفت و نیز جبهه های جنگ، حضور میافتند و به تبلیغ و ترویج علیه جنگ امپریالیستی میپرداختند. حضور در جبهه های جنگ و تبلیغ علیه جنگ، حرکت دوگانه ای بود که بلشویکها چاره ای جز انجام آن نداشتند.
البته این نکات فرق دارد با اینکه ما بگوییم  بلشویکها برای حل تضاد میان امپریالیستها مثلا درجبهه های جنگ شرکت میکردند. اما در اینکه تضاد عمده قدرت دارد که  نیروهای اجتماعی را بدرون خود بکشد  و برای حل خود بسیج کند، تردیدی نیست. اگر نیروهای درونی تضاد عمده و از جمله جهت عمده در تضاد عمده ، چنین قدرتی نداشتند،آن تضاد، تضاد عمده نمیشد.
همچنین این زور و نیروی درونی طرفهای درگیر در هر تضاد  عمده مشخص است که حل نشدن و یا چگونگی حل شدن تضاد مشخصی را به پیش میبرد.
به تاریخ مبارزه و جنگ نیروهای ارتجاعی از عصر استعمار بدین سو و بویژه در عصر امپریالیسم توجه کنیم:  این تاریخ نشان میدهد که سوای قدرت بسیج توده ها برای حل تضاد میان امپریالیستها، در هر دوره مشخص تضاد میان استعمار گران بگونه ای حل شده است: یا زور دو طرف مساوی بوده و حل تضاد توام با تعادل مشخصی میان دو طرف بوده و یا زور یک طرف بر طرف مقابل چربیده و بدینسان تضاد عمده بگونه ای بنفع یک طرف بطور نسبی حل شده و پس از مدت زمانی با زیاد شدن زور طرف مقابل، باز سر بلند کرده و خواهان راه حل تازه ای گشته است.؛ اینکه نیروهای انقلابی کوششی برای دخالت در تضاد میان امپریالیستها و حل تضادشان نکنند، مانع آن نمیشود که این تضادها بطور نسبی حل شده و نیزدوباره پس از مدت زمانی بازتولید شود.   
افزون براین، تبدیل تضاد  عمده میان امپریالیستها به تضادعمده میان پرولتاریا و بورژوازی مستلزم تداوم معینی در تضاد عمده یعنی جنگ میان امپریالیستها بود. بدون تداوم و ثبات نسبی تضاد عمده و رشد و تکامل آن، مثلا بلشویکها نمیتوانستند آن را به جنگ داخلی بین بورژوازی و پرولتاریا تبدیل کنند. یعنی باید شرایط پخته میشد. هم بطور عینی میرسید و هم بطور ذهنی. بدینسان نابودی میلیونها انسان، خرابی جنگ، قحطی و گرسنگی و... شرایط عینی بود که در تداوم و ثبات نسبی تضاد عمده پدید آمد. از سوی دیگر بلشویکها درطول این جنگ به تبلیغ و ترویج پرداخته و توانستند همپای پختگی ضروری شرایط عینی برای گذار به ضد، شرایط ذهنی را نیز به پختگی ضروری برسانند. تبدیل تضاد عمده میان امپریالیستها به تضاد میان پرولتاریا و بورژوازی بدون شرایط پیش گفته امکان نداشت و غیر ممکن بود.
اینکه بلشویکها نمیخواستند کوششی برای حل تضاد میان امپریالیستها بخرج دهند و بر علیه جنگ امپریالیستی مبارزه میکردند،هرگز مانع آن نشد که امپریالیستها که جهت عمده تضاد کنونی جامعه بشری هستند، 4 سال تمام جنگ را کش دهند، بخش عظیمی از بشریت را بدرون این تضاد بکشانند و برای حل آن بسوی مرگ رهسپار کنند.
از طرف دیگر بدون امکانات معین عینی در دل  جامعه کنونی یعنی وجود عینی تضاد میان پرولتاریا و بورژوازی،  بلشویکها نمیتوانستند از خود تضاد اختراع کنند و آنرا بنا به میل خود عمده کنند. آنان تابع تحلیل عینی معینی از تضادهای عصر امپریالیسم بودند و تضادها را بطور عینی بررسی میکردند.
بطور کلی اینکه ما دوست داشته باشیم همیشه یک تضاد یعنی تضاد ما با ضد خلق عمده باشد (و به این میگویند نگرش تک خطی ذهنی ) هرگز موجب آن نخواهد شد که همیشه یک تضاد و آن هم تضادی که ما دوست داریم عمده شود و همه چیز طبق اراده ما، مستقیم  ودر جهت حل آن بکار افتد. منظور از راه پر پیچ و خم نیزهمینست! 
در مورد جنگ سرد و بویژه در مورد جنگ جهانی سوم نیز همین ها را میشود گفت. مثلا در دوران جنگ سرد تقریبا بیشتر مبارزات در کشورهای تحت سلطه و میان خلقها و امپریالیسم تابع تضاد میان امپریالیسم شرق و غرب بود. در این جنگ، جهان به دو قطب تقسیم شد و دو ابر قدرت رهبری دو قطب را بعهده گرفتند. تا زمانی که این تضاد در سطح جهانی عمده بود، تمامی تضاد ها تابع آن بوده و نقش درجه دوم داشتند. این تضاد در شرایط ضعف نیروهای طبقه کارگر و اردوگاه محدود و ضعیف سوسیالیستی،  توانست تمامی نیروها را تابع خود کند. این بلا بسر کشورهایی چون ویتنام ،لائوس و کشورهای افریقایی و آمریکای لاتین یکی پس از دیگری آمد. اینکه ما خوشمان نیاید دلیل آن نمیشود که چنین تضادی قدرت و نیروی بسیج بگرد خود را نداشته باشد و به صرف مخالفت ذهنی، ما بتوانیم بر آن چیره شویم.
در جنگ جهانی سوم کار از این هم بدتر است. در صورتی که این جنگ در بگیرد شاید نه تنها چیزی از نیروهای انسانی بلکه حتی از حیوانات و گیاهان نیز باقی نماند. حل تضاد میان امپریالیستها نه تنها ممکن است به نابودی تمامی نیروهای مولد  بینجامد بلکه ممکن است به نابودی کل موجودات زنده و گیاهان بینجامد.
بی تردید در جنگ جهانی اول ، دوم  و جنگ سرد در کل جهان،  تضاد میان امپریالیستها عمده بود و تضادهای داخلی هر کشور معین  امپریالیستی  و غیر امپریالیستی درگیر در جنگ را تحت الشعاع خود قرار میداد.
نحوه تاثیر تضاد درون دشمنان طبقه کارگر در سطح جهانی، در تضاد درونی هر کشور به این شکل بوده وهست که امپریالیستها تلاش میکنند که طبقه کارگر کشور خود را درون تضاد خود با دیگر امپریالیستها مستحیل و تابع تضاد خود با دیگر امپریالیستها کنند. درحالیکه انقلابیون در چارچوب حرکت تضاد اساسی که تضاد میان خلق و ضد خلق(طبقه کارگر و بورژوازی در انقلاب سوسیالیستی) در سطح یک کشور معین است، حرکت کرده و تلاش میکنند در جهت حل آن بکوشند.  از یک طرف  تضاد عمده در سطح جهانی تضاد های داخلی را تحت تاثیر خود قرار داده و تابع حرکت خود مینماید و از طرف دیگر تضاد اساسی اما غیرعمده داخلی میکوشد تضاد های بیرونی را تحت تاثیر خود قرار داده و تابع حرکت خود کند. از این رو حرکت انقلابیون متضادخواهد بود: از یک طرف باید علیه تضاد بیرونی کوشید و از طرف دیگر راهی نمیماند جز اینکه در دل این تضاد حرکت کرد و از درون آن برآن غالب شد.
در مجموع  رابطه میان تضادهای خلق و ضد خلق  وتضادهای درون ضد خلق، به دو شکل قابل تصور است یا تضاد میان خلق، و ضد خلق  تابعی از تضاد های  ضد خلق است و یا برعکس تضاد های میان ضد خلق  نیروهای ارتجاعی تابع تضاد میان خلق و ضد خلق.
مثال روسیه را بررسی کردیم و اما چین: در کشوری مثل چین قضیه تا حدودی فرق میکرد. کشور چین از جانب امپریالیسم معینی مورد تهاجم قرار گرفته و امپریالیسم ژاپن کوشش میکرد آن را به مستعمره خود تبدیل کند. تضاد میان خلق و ضد خلق عمده بود . اما تضاد میان امپریالیستها نیز موجود بود. بدین ترتیب در حالیکه در روسیه  تضادداخلی، تحت الشعاع تضادهای خارجی یعنی تضاد میان امپریالیستها  بود. در چین  بر عکس تضاد میان امپریالیستها، تابع تضاد عمده داخلی چین، که تضاد میان خلق و ضد خلق (در اینجا یک امپریالیسم معین باضافه تمامی هواداران آن) بود قرار میگرفت. مثلا در زمان جنگ ضد ژاپنی در چین تضاد میان امپریالیسم غرب و ژاپن تابع تضاد میان خلق چین و ژاپن بود. اما تضاد خلق چین با امپریالیستها تابع تضاد میان امپریالیستها نبود. و این به سبب توازن نیروها در این منطقه از جهان بود.
همچنین باید به این نکته اشاره کنیم که  هر تضادی عمده نمیشود. تضادی عمده میشود که در تکوین و تکامل پدیده اهمیت دارد و میتواند نیرو بسیج کند. این بسیار استثنایی است که یک دعوای خانوادگی درکل جهان عمده شود و مسیر حرکت را تغییر دهد. خیر! چنین چیزی  بطور عمومی ممکن نیست. مگرانکه آن دعوا بتواند برانگیزنده تضادهای پایه ای تر و اصلی تر و عمومی تری  شود. مثلا جنگ جهانی اول با  کشتن شاهزاده اطریش آغاز شد.  اما نمیتوان گفت که کشتن آن شاهزاده، علت اساسی جنگ امپریالیستی و تحولات بعدی جهان بوده است.
خلاصه کنیم همه طبقات اجتماعی و نیروهای انقلابی و ارتجاعی در جهت تبدیل تضادهای معین به تضادهای مورد علاقه خود کوشش میکنند،اما موفقیت انها در تبدیل یک تضاد به تضاد دیگراز یک سو در شرایط عینی این تضادها وامکانات واقعی نهفته در انها برای تبدیل به تضاد دیگر و از سوی دیگر در نیروی تضاد مخالفی نهفته است که  تلاش میشود جای انرا بگیرد.
پانوشتها
1- - مثلا بگوییم درافغانستان دو   یا سه تضاد عمده  کنار هم وجود دارد. (و چرا دو تضاد عمده؟  اگر بگوییم تضاد با طالبان عمده و تضاد با آمریکا غیرعمده است. آیا این بهتر نیست؟!)  براستی اگر بگوییم در ایران کنونی ما دو، سه یا چهار تضاد عمده در آن واحد وجود دارد، این نظر شاکی خواهد بود؟
2-  نظراتی که موافق با نظرات باب هستند(همچون خود باب) عموما مخالف بخش مهمی از نظرات فلسفی مائو ( و دیالکتیک) هستند. تضاد مهمی که در همین نظر دربند اول نشان دادم، حکایت از تردید و مخالفت با تضاد عمده میکند.
3- شاید این چینی ها بودند که دوست داشتند که ژاپن به آنها حمله کنه تا تضاد عمده شان بشه تضاد با ژاپن.  یا زود کار ژاپن را تمام کنند تا تضادشان بشه تضاد با گومیندان و هر چه زودتر قدرت را بگیرند!؟ براستی اگر همه چیزها نه بلکه حتی مقدار زیادی چیزها دست ما بود چرا باید حال و روزمان این باشد.
4- در یادداشت شماره 6  نوشته من میخوانیم - « این نوع تنظیم ها درانقلاب چین و در تضادهای درون جبهه متحد ژاپنی به عمل آمد. مثلا در مناسبات میان دهقانان فقیر بی زمین یا کم زمین با دهقانان میانه حال، با دهقانان مرفه، و نیز بافئودالهای میهن پرست. و یا درمناسبات میان طبقه کارگر و بورژوازی ملی.(برای نمونه نگاه کنید به «اوضاع کنونی و وظایف ما» در جلد 4 منتخب آثار. مائو در بخشی از این مقاله به شرح تنظیم این تضادها در زمان جنگ مقاومت ضد ژاپنی میپردازد و نیاز به تغییر آنها در جریان سومین جنگ داخلی را، ذکر میکند.)» وجه عمده  این تنظیم ها عموما «سازش» یا «وحدت» بود و نه «مبارزه» . «تاثیر متقابل» آن بروی جنگ ضد ژاپنی انکار ناپذیر است. زیرا «تضاد» های درون خلق در آن برهه تاریخی را کاهش داد و موجب وحدت تمامی خلق در جبهه متحد ضد ژاپنی گردید. اگر مائو میخواست طبق این نظر رفتار کند یعنی بجای سازش یا وحدت،  به آتش مبارزه در صفوف خلق (در آن زمان) بدمد بی تردید عاقبت جنگ با ژاپن شکست خلق چین بود. البته چپ روانی که در انقلاب چین تاثیر متقابل را تنها از طریق مبارزه میدیدند همین نظرات را داشتند . اما در حزب بویژه پس از سال 1935 دچار شکست شدند.    
5- مثلا زمانی که در جبهه متحد ضد ژاپنی، حزب کمونیست چین با چانکایچک که نیروی طرفدارامپریالیسم آمریکا و غرب بود وارد ائتلاف شد.  میدانیم که امپریالیسم آمریکا و غرب نیز تضادش با امپریالیسم ژاپن بر سر منافع امپریالیستی بود. اتحاد مزبور به این معنی است که شما نه تنها نیروهای خود را در جهت مبارزه با ژاپن بسیج کرده اید و از موضع منافع خلق با ژاپن میجنگید بلکه با اتحاد نسبی با نیروهای  داخلی طرفدار امپریالیسم آمریکا و موقتا از زیر ضرب خارج کردن این نیروها، به آنها تا حدود معینی اجازه رشد و توسعه داده اید و این اتحاد شما و عقب راندن ژاپن، تا حدود معینی کمک به حل تضاد میان امپریالیسم غرب و ژاپن به نفع امپریالیسم غرب است. این مسئله عینی است وربطی به انگیزه های شما واینکه شما چنین چیزی را نخواسته اید، ندارد. و نیز شما نمیتوانید امپریالیسم را فریب دهید، زیرا هیچ امپریالیستی علیه امپریالیسم دیگر با شما وارد وحدت نخواهد شد مگر در این وحدت منافع معینی را در جهت حل تضادش با امپریالیسم دیگر مشاهده کند. البته همانطور که اشاره کردم این ها تا حدودی است. زیرا حزب کمونیست چین طی دوران جنگ ضد ژاپنی تلبغ و ترویج علیه چیانکایچک و امپریالیسم غرب  را لحظه ای رها نکرد یعنی در حالیکه از یکسو به رشد آن و در واقع حل تضادش با امپریالیسم دیگر کمک میکرد، از دیگر سو مانع این رشد میشد و تا حدودی درمجموع  اتحاد را به نفع خویش و حل تضاد خلق چین و امپریالیسم ژاپن بکار میگرفت.