Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران                      

نقدی بر نظرات باب 3-4

  تفاوت مارکسیستها با  رویزیونیسم راست و« چپ » ها در مورد مقوله « واقعیت »
   
1- تحمیل و آزادی
معنای تحمیل 
در متنی که در بالا آوردیم باب میگوید:
«حتی آنجا که این سیاست صحیح است ـ بوسیله ی الزامات و رابطه واقعی نیروها (این عبارت کاربردی رویزیونیستی دارد ولی میتواند از زاویه صحیح نیز بکار گرفته شود) در یک زمان معین تحمیل شده است».
ابتدا به عبارت اصلی بپردازیم:
دراینجا منظوراز«الزام»، الزام بیرونی است یعنی آنچه بیرون از ذهن ما وجودی واقعی دارد و ما مجبوریم به  آن را در نظر آوریم. «رابطه واقعی نیروها» متکی به شرایط واقعی است که نیروهای مختلف ماندگاری و نیروی خود را مدیون آنها است و به معنای رابطه ای است  که که خارج از اراده ما بطور واقعی میان نیروهای مختلف وجود دارد و توازن عینی آنها. «رابطه واقعی نیروها» و «الزام»ی که از این رابطه بر میخیزد،هر دو مفاهیمی هستند که در یک مقوله خلاصه میشوند : « واقعیت عینی» بیرون از ذهن ما.
باب میگوید «آنجا که این سیاست صحیح است بوسیله الزامات و رابطه واقعی نیروها ... تحمیل شده است.» به عبارت دیگردر چنین «جاهایی» سیاست تاکتیکی ما بر مبنای شرایط  و « روابط واقعی » بیرونی استوار گشته است. واقعیتی که ما آن را نقطه عزیمت خویش و پایه و مبنای  تمامی سیاستهای خویش قرار میدهیم. هر گونه تنظیم سیاستها بر مبنای واقعیت و روابط بیرونی، خواه به ما تحمیل شود و خواه ما به دشمن تحمیل کنیم ، به معنای تطبیق ذهن با عین یا عمل بر طبق ضرورت عینی است.
البته میان تحمیل سیاست معینی و اجبار داشتن به عمل ویژه ای و آزادی انتخاب وعمل فرق وجود دارد و وظیفه طبقه نو و انقلابیون آن اینست که شرایط اجبار داشتن به سیاستها و اعمال معین را به شرایط آزادی انتخاب و عمل تبدیل کنند. اما چنانچه تحمیل، تحمیل روابطی واقعی باشد، درک و شناخت این تحمیل و اجبار، شناخت اینکه وضع اینگونه است و حدود عمل ما در این چارچوب تحمیل شده است و ما عجالتا مجبوریم این گونه عمل کنیم  نه به گونه ای دیگر، نیز بخودی خود نوعی آزادی است و آزادی عمل نسبی را  نیز فراهم میکند. 
کهنه و نو
بطور کلی هر نیروی نویی در مبارزه با نیروهای کهنه در آغاز ضعیف است و خواه ناخواه زیر تسلط نیروهای کهنه رشد میکند. بنابراین در مجموع این نیروهای قدرتمند کهنه هستند که برای مدت «زمان معین»  که چندان هم کم نخواهد بود، تعیین کننده سیر حرکت پدیده هستند وشرایط خود را به طرف نو تحمیل میکنند. نو نیز خواه ناخواه تحت  تسلط نیروهای کهنه و در وابستگی به آنها رشد میکند. درواقع نیروی نو  تا زمانی که استقلال لازم و و روی پای خود ایستادن را کسب نکرده از آزادی لازم برخوردار نیست و در نتیجه از سوی کهنه، سیر تقابل و شرایط تقابل تا حدود زیادی به آن تحمیل میشود.
مثلا توجه کنیم که سیاست «محاصره و سرکوب» در جنگ داخلی چین سیاستی بود که ازسوی نیروهای کهنه به نیروهای نو(طبقه کارگرو حزب کمونیست چین) تحمیل شد. آیا درآن شرایط این سیاست میتوانست از طرف این نیروها به گومیندان تحمیل شود؟ خیر! چنین چیزی امکان نداشت. این سیاست تنها میتوانست از جانب گومیندان به طبقه کارگر و حزب کمونیستش تحمیل شود. زیرا این طبقه نیرویی نو و ضعیف بود و قدرت تحمیل چنین برنامه ای را به نیروهای گومیندان نداشت. اما نیروهای گومیندان قوی بودند و در نتیجه میتوانستند این برنامه را به  کمونیست ها تحمیل کنند.  البته این به این معنی نیست که نو تا پایان اسیر وضعیت تحمیل شده از جانب کهنه است . نیروها نو در تقابل با نیروهای کهنه رشد میکنند و افزون بر اینکه در همان چارچوب تحمیل شده میتوانند درجات معینی از آزادی عمل را کسب کنند در عین حال میتوانند به مرور زمان آن را گسترش داده و در نهایت به شرایطی پا گذارند که سیاست «محاصره و سرکوب» را به نیروهای کهنه تحمیل کنند.
بنابراین  تسلط نیروهای کهنه  و«تحمیل» برنامه خود به نیروهای نو  و نیز اجبار نیروهای نوین درآغاز رشدشان به رعایت بسیاری امور تحمیل شده و تنظیم سیاستهای خود بر این اساس، امری ضروری در تکامل هر پدیده است. در هر شیئی یا پدیده جهت مسلط ازآن نیرویی است که حرکت و تکوین پدیده را به مسیر مورد قبول خود جهت میدهد.  نیروهای نو موجود در پدیده در مسیر این جهت دهندگی از طرف نیروهای مسلط هست که رشد کرده و بتدریج مستقل شده و مسیر مورد خواست خود را به جهت مسلط در پدیده دیکته میکنند.
بطور کلی در تکوین هر پروسه ای، سه نوع شرایط و روابط همواره وجود خواهد داشت. شرایط و روابط تحمیل شده از جانب نیروهای کهنه به نیروهای نو، شرایط و روابط متعادل میان نیروهای کهنه ونو، و شرایط و روابط تحمیلی شده از جانب نیروهای نو به نیروهای کهنه و نابود کردن آنها.  نیروهای نو که در آغاز ضعیف هستند ابتدا تحت سلطه روابط تحمیل شده هستند و در زمانی که قوی شدند نخست به حالت متعادل در میآیند و سپس پس از گذر از تعادل ، نیروهای کهنه را بزیر سلطه در میآورند و شرایط خود را به آنها تحمیل کرده و آنها را به سوی نابودی سوق میدهند. شناخت هر سه این روابط و عمل بر طبق قوانین آنها در نفس خود آزادی است. اما هر گونه اشتباه در هر سه این موارد و اتخاذ تاکتیک و سیاستی که با وضعیت و ضرورت عینی تطبیق نکند ،«اسارت» است.
معنای آزادی
از طرف دیگر اسیر وضعیت بودن با  شناخت وضعیت اسیری خود و اینکه ما بطور کلی ضعیف هستیم و برای اینکه بتوانیم قدرت بگیریم بناچار باید شرایط و روابط واقعی را در نظر گیریم (مثلا به جای تعرض به دفاع روی آوریم) بکلی فرق دارد. فرق دارد که نیرویی ناتوان و اسیر باشد اما نداند ناتوان و اسیر است وناتوانی را قدرت واسارت را آزادی پندارد و بیهوده دست و پا زند؛ و نیرویی ناتوان و اسیر باشد اما بداند ناتوان و اسیر است و با صبروحوصله شرایط  تبدیل اسارت به آزادی را فراهم نماید.
در صورت اول سیاست ما نه بر مبنای شناخت وضع واقعی دو طرف، بلکه اساسا بر مبنای نبود چنین شناختی و یا شناخت یکی از دو جنبه (و نه هر دو جنبه) استوار است. در اینجا چیزی که به ما تحمیل میشود مورد شناسایی قرار نمیگیرد و در نتیجه ملزومات خود را بطور کورکورانه تحمیل میکند.
درصورت دوم ما ضمن تحلیل از وضع خودمان و طرف مقابل، متوجه ضعف نیروهای خود در قیاس با نیروهای دشمن میشویم و در نتیجه سیاست دفاع را با آگاهی انتخاب میکنیم. آنچه به ما تحمیل میشود مورد شناسایی ما قرار گرفته و درنتیجه انتخاب سیاست تقابل با این وضعیت و اینکه چگونه از شرایط تحمیل شده به ما،  به شرایط تحمیل کردن به دشمن گذار کنیم، مورد شناخت عقلایی ما قرار میگیرد. 
نظرباب بشدت نادرست است وقتی میگوید که«آنجا که این سیاست صحیح است بوسیله الزامات و رابطه واقعی نیروها ... تحمیل شده است.» معنای این عبارت این است که ممکن است «جایی»باشد که «الزامات و رابطه واقعی نیروها»  بگونه ای باشد که این سیاست به ما تحمیل نشود و در نتیجه چنین سیاستی هم کاربرد نداشته باشد. بدین ترتیب گویا  که از همان آغاز چیز دیگری جز این رابطه موجود میان نیروها ی کهنه و نو و الزاماتی که این رابطه تحمیل میکند،ممکن بوده است. یعنی«جایی» باشد که از همان آغاز، رابطه  نیروهای نو با نیروهای کهنه با برتری نیروهای نو توام باشد ودر نتیجه این نیروها الزامات خود را به نیروی کهنه تحمیل کنند. یعنی از زدن یک به یک دشمنان بپرهیزند و زدن همه دشمنان با هم را پیشه کنند! اگر چنین بوده باشد معلوم نیست که چرا ما هنوز در جامعه سرمایه داری بسر میبریم!؟ 
ظاهراز نظر باب برتری نیروهای نو از همان آغاز در «همه جا» ممکن بوده  ولی بر سبیل «تصادف»،از بد «حادثه» و مثلا بخاطر«اتفاقات» تاریخ و یا« اشتباهات» ما، در «جاهایی» ،در زمان معینی (که روشن نیست چقدر است) شرایط به گونه ای شده که الزامات و رابطه واقعی نیروها تغییر کرده است(1) و در نتیجه ما در «آنجاها»  در «زمان معینی» مجبور شدیم که بجای سیاست تقابل با  همه دشمنان،همه با هم و در زمانی واحد، سیاست نابودی یکایک دشمنان و نابودی یکی پس از دیگری را بر گزینیم. کاش باب جایی را نشان میداد که کمونیستها از آغاز مجبور به اتخاذ چنین سیاستی نبودند میتوانستند از زیر باراین« تحمیل»  فرار کنند و به عوض آن سیاست مورد درخواست باب را پیشه کنند.
به عبارت دیگر مسئله از جانب باب حتی به این صورت نیز طرح نمیشود که چنین سیاستی برای مدت زمانی که نیروهای ما ضعیف هستند و نیروهای دشمنان ما قوی، امری ضروری است و فهم و ادراک آن عین آزادی است. و ما چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید باید به این ضرورت، گردن گذاریم(2)
آزادی نظری و آزادی عملی- امکان و واقعیت
شناخت و درک واقعیت و ضرورت موجود در آن، تلاش برای دگرکون کردن این واقعیت و ضرورت و تبدیل آن به واقعیتی وضرورتی دیگر، آزادی است. بنابراین آزادی در دو عرصه خود را مینماید در عرصه شناخت و در عرصه عمل.
آزادی در عرصه شناخت، از یک سو فهم واقعیت موجود، فهم وجوه مسلط آن و فهم همه چیزهایی است  که این وجه مسلط دیکته میکند، از سوی دیگردرک امکانات نوینی که در دل این واقعیت  موجود است، درک چگونگی تکوین درونی این امکانات و چگونگی شرایط بیرونی تحقق آنها، درک چگونگی تکامل «امکان» نو نهفته در دل واقعیت کهنه و تبدیل آن به «واقعیت» نو است. پس آزادی نظر رویه ای دوگانه دارد. از یکسو فهم آن چیزی است که موجود است، ازسوی دیگر فهم آن چیزی است که میتواند موجود باشد و باید موجود شود.
آزادی در عرصه عمل، از یکسو در نظر گرفتن و تنظیم  رفتار واعمال خود بر مبنای آن چیزی است که در واقعیت مسلط است، از سوی دیگر تلاش عملی  برای رشد امکان درونی وکوشش درراه تحقق شروطی است که آن امکان درونی را به تحقق بیرونی یعنی به واقعیت نوین تبدیل میکند. در سوی  اول عمل ما تابع وضعیت واقعی موجود است. در سوی دوم عمل ما سر پیچی از واقعیت موجود است. هر دو وجه عمل ما که یک عمل واحد است تنها برای دگرگون کردن واقعیت،از هم پاشاندن شرایط ضرورت موجودیت آن و ساختن شرایط ضروری موجودیت واقعیتی است  که اکنون تنها بشکل امکان در دل واقعیت کنونی وجود دارد، بکار میرود.
بدینسان آزادی هم شناخت وجه مسلط واقعیت است و هم شناخت وجه غیر مسلط واقعیت یعنی امکانات آن. هم عمل بر طبق شرایط موجود است و هم عمل برای تحقق شرایطی است که باید موجود شود. هم شناخت دشمنان است و هم شناخت خود . هم باید بر مبنای وضعیت دشمن طرح ریزی شود و هم بر مبنای شرایط خود. هم بر مبنای شرایط داخلی است و هم بر مبنای شرایط  خارجی . آزادی حرکتی عملی بر مبنای وحدت ضرورت موجود وامکانی است که باید ضرورت شود. پس آزادی  شناخت ودگرگون کردن ضرورت موجود و تبدیل آن به ضرورتی دیگر است.
آزادی واقعی وحدت دو جنبه نظری و عملی است . تاکید بر هرکدام بدون دیگری آزادی را متحقق نخواهد کرد. نه شناخت بدون عمل بدرد میخورد و نه عمل آزادنه بدون شناخت ممکن است.   
بدین ترتیب زمانی که باب تنها بر وجه تحمیل شده انگشت میگذارد متوجه نیست که شناخت این بخش، یعنی شناخت دشمن و شرایط دشمن و الزاماتی که از قدرت دشمن و ضعف ما بر میخیزد و به ما تحمیل میشود، بخشی از مفهوم آزادی است.
تحمیل و آزادی( اشکال  دوگانه تحمیل و آزادی)
 بطور کلی آنچه از دیدگاهی یعنی از دیدگاه واقعیت تحمیل شده، تسلیم ما به  تحمیلات واقعیت بیرونی است از دیدگاهی دیگر یعنی از دیدگاه ذهن و شناخت، امری درک شده و به شناخت آمده به شمار میآید و انجام آن و عمل بر طبق آن درست عین اختیار و آزادی است. در همان متن انگلس دیدیم که او از «سیر تکامل تاریخ » نام میبرد. فهم این سیرتکامل درست همان چیزی است که مارکسیستها نام «ضرورت درک شده» یا «آزادی» مینامند.
میتوان پرسید که چنانچه ما چنین امری را تشخیص نمیدادیم، یعنی «الزاما ت و رابطه واقعی نیروها» را درک نمیکردیم و سیاست خود را «کور کورانه» تنظیم میکردیم این آزادی  بود؟ و یا در صورتی که سیاست خود را نه با توجه به «الزامات و رابطه واقعی نیروها» بلکه برمبنایی «دلخواهانه» تنظیم میکردیم این امری آزادانه بود؟ خیر در هیچکدام از دو صورت ذکرشده ما آزاد نبودیم و کا ملا اسیر ضرورتهای دیگری بودیم. تنها در موردی میتوانستیم بگوییم که آزاد هستیم که آن رادرنظر میگرفتیم.  زیرا در این دو صورت حتما سرمان به سنگ میخورد.
از سوی دیگر چنانچه ما اسم این عمل را «تحمیل» بگذاریم آیا تنها میتوانیم در اینجا واژه «تحمیل» را بکار بریم و در جاهای دیگر اگر واقعیت را درنظر میگرفتیم در آنجا دیگر واقعیت خود را تحمیل نمیکرد؟ مثلا آیا این تحمیل واقعیت نیست که به سبب تضاد عینی میان کار فکری و کار جسمی در نظام سرمایه داری این وظیفه روشنفکران است که آگاهی را بدرون طبقه کارگر ببرند؟ آیا ما در این مورد آزاد آزادیم و در آن مورد اسیر تحمیل واقعیت؟ آیا ما زمانی که نیاز به غذا داریم آزادیم یا در اینجا هم واقعیت خود را «تحمیل» میکند؟ باب متوجه نیست آنچه که از جهتی تحمیل یا «جبر» است از جهت دیگر «آزادی» است.
در باره ابتکارعمل میان دو قطب مبارزه نیز کمابیش همین را میتوان گفت: در دورانی که ما در توازن نیروها ضعیف هستیم بطور کلی ابتکار عمل(استراتژیک) عمدتا در دست نیروهای مخالف ماست. و ما «مجبور» به دفاع هستیم. یا در واقع  با توجه به شناخت شرایط و روابط واقعی«آزادانه» دفاع استراتژیک را پیش میبریم. اما در دورانی که ما از موقعیت ضعیف به موقعیت قوی تبدیل میشویم ابتکار عمل استراتژیک در دست ما میافتد و ما آزادانه به تعرض روی میآوریم. اما در هر دو صورت هم تبعیت ما از قوانین و ضرورتهای موجود در واقعیت وجود دارد و هم ابتکار عمل. در مورد ابتکارعمل تنها بحث بر سر گستردگی و درجه آنست. در شرایط ضعف مااین ابتکار عمل محدود و تاکتیکی است اما در شرایط قوت ما، این ابتکار عمل گسترده واستراتژیک میشود.
2- واقعیت عینی : پایه و اساس هر گونه تحلیل ماتریالیستی
اینک به آنچه در این عبارت برای ما دارای اهمیت درجه اول است میپردازیم . باب در همان قطعه در پرانتزی که بازمیکند میگوید «این عبارت( منظور الزامات و رابطه واقعی نیروها است)(3) کاربردی رویزیونیستی دارد ولی میتواند از زاویه صحیح نیز بکار گرفته شود».  این درهم کردن واغتشاشی( اگر نگوییم تحریف!) آشکار درالفبا و اصول پایه ای مارکسیسم است. چرا که مسئله درست برعکس است. زیرا مبداء  قرارگرفتن واقعیت عینی و تجزیه و تحلیل دقیق آن، تجزیه و تحلیل دقیق«رابطه واقعی نیروها» نقطه عزیمت هر گونه دیدگاه ماتریالیستی است. ونیز«الزاماتی» که این رابطه ایجاد میکند، تعیین کننده چگونگی استراتژی و تاکتیک انقلابی است.  چنین دیدگاهی را به موقعیت درجه دوم راندن، عقب نشستن به دیدگاهی ایده آلیستی است.
در واقع رویزیونیستها (و نیزبه همراه آنها چپ روها) هرگز «رابطه واقعی نیروها» را درست درک نمیکنند تا بتواند برای آنها «کاربردی» داشته باشد این هر دو گروه، رابطه نیروها را نه بطور «واقعی»  بلکه یک جانبه و ذهنی درک میکنند و اگر این رابطه برای آنها کاربردی داشته باشد  متکی به همین  تجزیه و تحلیل ذهنی و یک جانبه  است. آیا هر کس  به چیزی به نام «رابطه واقعی نیروها» اشاره کرد، این دلیل آنست که این رابطه را بدرستی و همانطور که در واقعیت وجود دارد، درک کرده است؟  دست مریزاد! باب سرخود چه امتیازی به رویزیونیستها میدهد!؟
برای  روشن کردن این مسئله نخست به مرورالفبای مارکسیسم در مورد واقعیت و چگونگی پروسه شناخت میپردازیم:
مارکس
«وظیفه تحقیق اینست که  موضوع مورد مطالعه را در تمام جزییات آن(یعنی اشکال خاص آن) بدست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده ارتباط درونی آنها را (یعنی شکل عام را) کشف کند.» مارکس پی گفتار به چاپ دوم سرمایه. عبارت درون پرانتز از من است.
لنین
«صورت مفهومی (شناخت)[تعقلی] در وجود (پدیدارهای بی واسطه) [ اجزاء بیرونی یک شیئی یا پدیده که بر ارگانهای حسی ما اثر میگذارد یا شکلهای موجودیت واقعیت عینی] به کشف ذات، ماهیت[ عام یا تئوری] (قانون علیت،هویت [اینهمانی یا همگونی]، تباین [ تضاد] و غیره نائل میآید. چنین است حرکت واقعا عام کل معرفت انسانی( و هر علم) بطور کلی. چنین است حرکت علوم طبیعی واقتصاد سیاسی(و تاریخ)»  لنین،  یادداشتهای فلسفی- دفتر اول، مقدمه لنین بر خلاصه منطق هگل. فقط جملات داخل کروشه از من است.
و «به منظور درک کردن باید درک و مطالعه را بطور تجربی آغاز نمود،از تجربی به عامیت ارتقا یافت» لنین«خلاصه "علم منطق"  هگل.»(تاکید از من است) و
«پراتیک بالاتر از شناخت« تئوریک» است زیرا نه فقط دارای ارزش عام است بلکه ارزش واقعیت بلاواسطه را نیز دارا است.» همان کتاب.
«نظرگاه زندگی و عمل اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است.» ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم.
مائو
« ما مارکسیست هستیم و مارکسیسم بما می آموزد که در بررسی یک مسئله نه از تعاریف مجرد بلکه از واقعیت عینی باید آغاز کنیم ، واصول رهنما، سیاست و تدابیر خود را بیاری تحلیل این واقعیت  معین سازیم.» ( مائو، سخنرانی در محفل ادبی وهنری ین آن ، مه 1942  آثار منتخب جلد سوم) و
«دردنیا هیچ چیزی کم زحمت تر از ایدالیسم و متافیزیک نیست، زیرا مردم میتوانند بدون تطبيق گفتارخود با واقعیت عینی و آزمودن صحت آن در واقعیت عینی، هر قدر که میخواهند یاوه سرائی کنند. ماتریالیسم و دیالکتیک، از سوی دیگر، کوشش ومجاهدت ایجاب میکند، و باید بر اساس واقعیت عینی مبتنی باشد و در واقعیت عینی مورد آزمایش قرار گیرد. کسی که کوشش و تلاش نکند به آسانی در سراشیب ایده آلیسم ومتافیزیک درمی غلتد.» مقدمه بر مقاله «مدارک درباره دار ودسته ضدانقلابی هوفنگ»(مه 1955) از کتاب سرخ.
«انسانها برای آنکه فعالیتشان موثرواقع شود باید قبل از انجام هرگونه عملی طبق واقعیت عینی افکار، اصول و نظرات خود را ترتیب دهند.(مائو در باره جنگ طولانی بخش « نقش دینامیک انسان در جنگ » منتخب آثار جلد 2 ص225»
«واقعیت عینی» یعنی وحدت اضداد
اینها نقطه عزیمت هر گونه تحلیل ماتریالیستی است. واقعیت یعنی هم یک چیز بخودی خود و هم روابط آن چیز با دیگر چیزها. هر واقعیت معین(خواه طبیعی یا اجتماعی) و مشخص  هم  یک چیز است و هم روابطی با دیگر چیزها. در هر واقعیتی یک وجه، وجه مسلط یا جهت عمده واقعیت است و وجه دیگر تحت تسلط و جهت غیر عمده واقعیت. بنابراین هر تحلیل واقعیت عبارت است از تحلیل هر دو وجه متضاد واقعیت.
چنین برخوردی به واقعیت، اساس دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک  است. برای مثال مائو در رساله اش به نام «مسائل استراتژیک در جنگ انقلابی چین» درتحلیل از جنگ داخلی چین،  به  وضعیت مشخص گومیندان و ویژگیهای آن از یک سو و وضعیت مشخص حزب کمونیست و ویژگیهای آن از سوی دیگر میپردازد( منتخب آثار جلد یک  صفحات 300- 297) و این ویژگیها را با دقت مطالعه و بررسی میکند. همینطور در نوشته اش به نام «جنگ طولانی» در تحلیل از جنگ مقاومت ضد ژاپنی، به وضعیت مشخص ژاپن و وضعیت مشخص چین هر دو توجه میکند و در زمینه های مختلف آنها را مورد بررسی وسنجش قرار میدهد.( منتخب آثار جلد دو صفحات 182  - 178) 
آنچه مائو دراین دو تحلیل به عنوان «واقعیت عینی» موجود مورد ارزیابی قرار میدهد در اساس «قدرت ها» و «نیروهای» موجود و معین دو طرف تضاد واقعی(گومیندان و حزب کمونیست و  نیز ژاپن وخلق چین) است.  توجه به تحلیل مائو روشن میسازد که آنچه در «واقعیت»(اجتماعی) حائز اهمیت است یا آن را میسازد عبارت است از قدرت ها و«نیرو»های موجوداجتماعی، اقتصادی ، سیاسی، فرهنگی و نظامی دردو طرف رابطه، رابطه واقعی میان آنها و نیز  «شرایط» و«روابط» داخلی و خارجی که این دو طرف، قدرت، نیرو و ماندگاری خود را مدیون آنها  هستند و نیز توازن واقعی میان آنها.
بدینسان می بینیم که آنچه باب دارای «کاربرد رویزیونیستی» میداند در واقع درست چیزی است که پایه و اساس تحلیل ماتریالیستی مارکسیستها است. بدین سان باب آشفتگی و گیجی میآفریند و مسائل را درهم میکند. برای اینکه بحث ما نیمه کاره نماند و به مباحث مارکسیستها محدود نشود، به نقطه نظرات رویزیونیستها و نیز «چپ روان»  در این مسئله ویژه  توجه میکنیم.   
 دگرگونی و مرز–  فعالیت دگرگون کننده انسان ،امکانات عینی وذهنی ومرزهای دگرگونی  یک واقعیت مشخص.
واقعیت در نگاه اول یعنی «آنچه که هست». اما ممکن است کسی بگوید که ما درباره آنچه که «هست» صحبت نمیکنیم بلکه درباره«آنچه که باید باشد» صحبت میکنیم.  پس لازم است درباره آنچه که «باید باشد» نیزصحبت کنیم.
مائو در همان بخش ازمقاله «جنگ طولانی»(نقش دینامیک انسان در جنگ) در این باره که این واقعیت چگونه بر تاکتیک انقلابی تاثیر میگذارد:
«رهبران در تلاش برای کسب پیروزی نمیتوانند از چارچوب شرایط عینی پا فراتر نهند ولی در چارچوب همین شرایط عینی است که آنها میتوانند و باید نقش دینامیک خود را برای نیل به پیروزی ایفا نمایند. در جنگ صحنه فعالیت فرماندهان باید بروی امکانات عینی بنا شود ولی آنها میتوانند بروی همین صحنه حماسه های پر شکوهی را که مملو از رنگها و اهنگها وپر از قدرت و عظمت اند رهبری کنند. فرماندهان در جنگ مقاومت ضد ژاپنی باید با تکیه بر شرایط مادی و عینی معین قدرت عظیم خود را نشان دهند و تمام نیروهای خود را طوری رهبری کنند که بتوانند دشمن ملی را از پا درآورند و اوضاع کنونی را که در آن کشور و جامعه زیر تجاوز و ستم رنج میبرند، دگرگون سازند  ( مائو، همان مقاله، همان بخش . همچنین نگاه کنید به «مسائل استراتژی در جنگ انقلابی چین». منتخب آثار، جلد اول ص 289 و290)
بنابراین تمامی فعالیت ما در عرصه پراتیک چارچوب معینی دارد که بویژه به وسیله امکانات عینی واقعیت تعیین میشود. یعنی ما نمیتوانیم خارج از امکانات عینی واقعیت و چارچوبه آن ازخودمان شرایط وامکانات خیالی بیافرینیم. بنابراین:
1-  واقعیت را باید «تغییر» داد.
این موضع بکلی و کیفیتا با موضع رویزیونیسم راست فرق دارد . که هر گونه فعالیت انقلابی  خلاقانه و هدفمند در چارچوب امکانات عینی یک مرحله معین برای تبدیل واقعیت یک مرحله معین به واقعیت مرحله دیگر را نفی میکند و مانع از بهم خوردن توازن قوا و رابطه نیروها به نفع ما میشود،
2- تغییر واقعیت به واقعیت دیگر « حد و حدود » دارد.
از سوی دیگر فرق دارد با موضع  «قافیه بافان» وعبارت پردازان«چپ» ی  که هرگز چیزی به نام شرایط و امکانات عینی و ذهنی  که فعالیت انقلابی را «محصور» میکنند و «محدودیت» ها و «مرز» هایی که این شرایط و امکانات تاریخی مشخص برای فعالیت انقلابی میآفرینند را قبول ندارند.
برای روشن تر شدن بیشترمسئله  به شرح اختلاف مارکسیستها با دو انحراف نامبرده میپردازیم.
اختلاف مارکسیستها و راستها
 واقعیت عینی موجود. امکانات موجود در بطن واقعیت و فعالیت انقلابی ما. کوچک کردن امکانات تبدیل بوسیله راستها
اختلاف مارکسیستها و راستها در مورد بکاربست مقوله «واقعیت عینی» اینست که مارکسیستها به عنوان ماتریالیست  واقعیت را به عنوان نقطه عزیمت خویش انتخاب میکند. و آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهند. و به عنوان دیالکتییسین با انجام نقش ذهنی خود درقبال آن  یعنی با تجزیه و تحلیل دقیق شکل ظاهری و ماهیت آن، هم جهت  کلی و عام (یا دورنما و چشم انداز نهایی) یک فرایند مشخص و هم جهت جزیی و خاص آن را با در نظر گرفتن افت و خیزها و انحرافات ممکنه از مسیر کلی تدوین میکنند.(این فرایند مداوما تکرار میشود.) بدینسان به تئوری منسجمی دست مییابند.(4)
درتدوین تئوری باید به روی دو نکته در تکامل واقعیت دقت کنیم:
نخست تبدیل یک پروسه  به پروسه دیگر. مثلا در شرایط کنونی جهت عام پروسه مشخصی مثل جامعه ایران، تبدیل از یک کشور نیمه مستعمره به یک کشور جمهوری دموکراتیک خلق است. همچنین جهت عام جمهوری دموکراتیک خلق تبدیل آن به جمهوری سوسیالیستی است. ما بر مبنای تجزیه و تحلیل تضادهای بنیانی ساخت اقتصادی جامعه و روبنای سیاسی- فرهنگی  به این دیدگاه میرسیم .
دوم در تبدیل یک مرحله به مرحله دیگر. زیرا جهت عام هرگز به یکباره به واقعیت نخواهد پیوست بلکه از درون مراحل متعددعبور خواهد کرد. مثلا تحقق جمهوری دموکراتیک در ایران نمیتواند به یکباره صورت گیرد  بلکه  تحقق آن با گذراز درون مراحل متعدد صورت خواهد گرفت. ما بر مبنای تجزیه و تحلیل حرکت تضادها درهرمرحله معین به این دیدگاه میرسیم.  خصلت اساسی این مراحل بوسیله تغییر درعمده و غیر عمده شدن تضادها شدت پیدا کردن ویا ضعیف شدن تضادها،در تحلیل رفتن جزیی یا کامل برخی تضادهای جزیی یا پدیدآمدن برخی تضادهای جزیی تازه، در تغییرات معین درسطح فهم وآگاهی مردم، درتغییردرسطح تئوری ها و سازماندهی ها و در قوا و توازن نیروهای  طرف های درگیر در پروسه تعیین خواهد شد.
این دو نکته یعنی تبدیل یک پروسه به پروسه دیگر و تبدیل یک مرحله به مرحله دیگر صورت تبدیل واقعیت پویا به استراتژی و تاکتیک کمونیستی است. که هم جهت کلی تکامل پدیده را روشن میکند و هم جهت مراحلی که این پروسه کلی برای تبدیل شدن به پروسه کلی دیگر از درون انها میگذرد.
اما بهترین تئوری دردی از دردها دوا نخواهد کرد اگر به آن بسنده شود. «اگر ما دست روی دست بگذاریم حتی اگر بهترین تئوری ها را داشته باشیم این چیزی نصیبمان نخواهد کرد.» بدینسان مارکسیستها باز هم در مقام دیالکتیسین های  پیگیر و در عمل، واقعیت موجود را به واقعیت نوین، بالفعل و تکامل یافته تری تبدیل میکنند که در بطن واقعیت پیشین به عنوان امکانات نوین یا بالقوه موجود است.  مارکسیستها امکانات نوین درونی واقعیت را درک میکنند ،آن را به اندیشه تئوریک تبدیل میکنند  و به یاری تلاش و کوشش  آن شرایط ضروری را که میتواند امکانات عینی و ذهنی موجود را به واقعیت نوین تبدیل کند، آماده میکنندوتحقق میبخشند.
واقعیت هرگز نمیتواندبه چیزی تبدیل شود که در بطن آن موجود نباشد و فعالیت ما هرگز نمیتواند ثمر دهد اگر بر مبنایی خیالپردازانه استوار باشد. اگر شرایط وامکانات عینی نباشد، فعالیت ما پا در هوا میماند و اگرکوشش و فعالیت انقلابی ما، شرایط ضرورتحقق امکانات نوین را آماده نکند، امکانات کماکان همان امکانات باقی مانده و هرگز به واقعیت نوین تبدیل نمیشوند. واقعیت نوین فرآورده تحقق شرایط ضرور برای عملی شدن امکانات پیشین بوسیله فعالیت انقلابی ماست وخود بنوبه خود امکانات تازه ای برای تکامل فعالیت انقلابی  ایجاد خواهد کرد. بدینسان امکانات گسترده شده و واقعیت بسوی جهت کلی خود به پیش خواهد رفت.
به این نکته نیز اشاره کنیم که انقلابیون هم به نوبه خود جزیی از واقعیت و نیز امکانات تحول آن هستند. اگر چنانچه واقعیت صرفا به بخشی ازآن یعنی به آنچه صرفا موجود است تقلیل یابد و امکانات تحول ان به چیز دیگر مورد بررسی قرار نگیرد و نیز فعالیت انقلابی انسان که در بطن این واقعیت و امکانات نهفته است از دایره واقعیت حذف شود در آن صورت ما با واقعیتی بیروح و بی تحرک روبروییم .
اما رویزیونیستها (در اینجا پیروان ماتریالیسم مکانیکی و یا تجربه گرایان) ظاهر واقعیت( ظاهر الزامات و رابطه واقعی نیروها)  و یک جنبه آن را را مبدا حرکت میگیرند (آنان هرگز ماهیت  و جنبه های مختلف آن را در نمی یابند) و درحد همان  ظاهر واقعیت موجود و جنبه هایی از آ ن، به عنوان نظاره گراین ظاهر و جنبه ها- یا بدنبال آن  لنگ لنگان راه افتادن - باقی میمانند. ضمنا رویزیونیستها در صورتی بپذیرند در جهت تکامل واقعیت گام بردارند دایره ممکنات تغییر واقعیت را فوق العاده کاهش داده وبه همان تغییرات جزیی خلاصه میکنند و در نتیجه تنها در همان جهت جزیی ( امکانات جزیی،حرکت صرف تدریجی و رفرم) گام بر میدارند و  ممکن و ضروری بودن جهت کلی را  که باید به پیوند با جهت جزیی دست یابد، از نظر دور میدارند. در نتیجه متوجه این نکته نیستند که  فعالیتهای ما بر مبنای چشم انداز و دورنمای کلی که از تحلیل ماهوی واقعیت عینی نشات گرفته نقش مداخله گر در روندهای جهت جزیی را دارد و آن را به طرف جهت کلی هدایت میکند.
بر خلاف نظر باب، تفاوت مارکسیستها با رویزیونیستها(در اینجا پیروان ماتریالیسم مکانیکی) در پذیرش واقعیت عینی (در اینجا رابطه واقعی نیروها) بعنوان نقطه عزیمت تئوری (و تاکتیک)انقلابی نیست،  بلکه در مورد نقش فعال ذهن درعرصه تدوین تئوری انقلابی، یعنی فهم عمیق وهمه جانبه این واقعیت عینی(در اینجا رابطه واقعی نیروها) و درک جهت کلی و عام تکوین واقعیت(هدف نهایی) از یک طرف و نیز نقش پراتیک انسان درمتحول کردن این واقعیت از طرف دیگر است. بدینسان ماتریالیستها ی مکانیکی با اتخاذ موضع منفعل درهردو مورد  یعنی تئوری و پراتیک  دچار انحراف میشوند.
بگذاراز باب بپرسیم  تا کنون کدام رویزیونیستی(ماتریالیست مکانیکی یا ایده الیست) توانسته ارزیابی درستی از « رابطه واقعی نیروها » بدست دهد؟ کدام رویزیونیستی توانسته «واقعیت» را بدرستی بشناسد و آنرا به تئوری انقلابی تبدیل کند؟ کدام رویزیونیست و کدام خط راستی،  تئوری را ارج نهاده است؟ و بدتر از همه اینها کدام اکونومیست ،کدام ماتریالیست مکانیکی، برای فعالیت انقلابی و دگرگون کننده نقش قائل شده است؟
باب از یک طرف میگوید « رابطه واقعی نیروها» کارکردی رویزیونیستی دارد. یعنی رابطه ای به نام «رابطه واقعی نیروها» وجود دارد که مبدا حرکت رویزیونیستها است و این رویزیونیستها هم به وجه درستی این رابطه را  درک میکنند!؟ منتهی این رابطه کارکردی رویزیونیستی دارد. میتوانیم این گونه برداشت کنیم که باب میخواهد بگوید که عیب رویزیونیستها این است که  در حد همان واقعیت رابطه(یا توازن) نیروها باقی میمانند و نمیتوانند آنرا تغییر دهند.
گرچه طرح مسئله به این شکل هم نادرست است( زیرا میتوان گفت عیب در رابطه واقعی نیروها نیست بلکه عیب در رویزیونیستها است  که نمیفهمند هر رابطه واقعی تغییر پذیر است و به مدد فعالیت انقلابی طبقه پیشرو میتوان تغییرات را سرعت بخشید) اما باب این طرح نادرست را نادرست تر کرده و اغتشاش در اغتشاش ایجاد میکند. او میگویداصلا چنین نقطه عزیمتی بطور اساسی نادرست است. هر کسی هم که رابطه واقعی نیروها را نقطه عزیمت خویش قرار دهد نادرست عمل کرده است . زیرا چنین نقطه عزیمتی «کاربرد» ش بطوراساسی بدرد رویزیونیستها میخورد. اما اگر این رابطه برای رویزیونیستها کارکردش رویزیونیستی است این چه ربطی به خود «رابطه واقعی نیروها» دارد؟
اما از سوی دیگرباب میگویداین رابطه واقعی نیروها «میتواند از زاویه صحیح نیز بکار گرفته شود.» یعنی رویزیونیستها آنرا از زاویه غلط  بکارمیگیرند. به عبارت دیگر تجزیه و تحلیل درست رابطه ی واقعی نیروها  عیبی ندارد. تنها باید مراقب بود که آن را از زاویه صحیح بکار گرفت نه از زاویه غلط.  در پایان  و بالاخره ما متوجه نمیشویم که  این«رابطه واقعی نیروها»است  که کاربردش اساسا رویزیونیستی دارد یا زاویه نادرست بکار گرفتن آن؟ اگر فکر کنیم که زاویه نادرست و زاویه درست در برخورد به واقعیت، اساس اختلاف است ،آنگاه دیگر نمیتوانیم بگوییم که این عبارت  کاربردی رویزیونیستی دارد.
بطور کلی از آنچه باب میگوید بیشتر این بر میآید که نفس توجه به «رابطه واقعی نیروها» و «الزامات این رابطه» است که موضع نادرست رویزیونیستها را مشخص میکند. یعنی اگررویزیونیستها  به رابطه واقعی نیروها توجه نمیکردند رویزیونیست  نمیشدند یا حداقل رویزیونیسم انها تقلیل پیدا میکرد. اگر این را مبنا بگیریم آنگاه باید به باب بگوییم که رویزیونیستها(و «چپ ها رو» نیز کمابیش مانند آنها که البته  باب بسیار دوست دارد اسمی از آنها نیاورد) هرگز نه رابطه واقعی نیروها را درک میکنند و نه الزامات واقعی آن را. در واقع رویزیونیستها رابطه واقعی نیروها را چنان بسود دشمنان تعبیر میکنند که امکان هر گونه فعالیتی را از انقلابیون میگیرند. آنان قدرت دشمن را بزرگ تر از حد واقعی و خود را کوچکتر از حد واقعی میبینند  و بنابراین تفسیرشان ازالزاماتی که ازاین رابطه بر میخیزد تنها به سازش و «تسلیم طلبی» ختم میشود.  و این برخلاف «چپ روها» است که قدرت دشمن را دست کم میگیرند وآنرا کوچکتر از حد واقعی و خود را بزرگ تر از حد واقعی می بینند و بنابراین  تفسیرشان از الزاماتی که از این رابطه بر میخیزدعموما به «ماجراجویی» کشیده میشوند.
اما نتیجه ای نهایی که میشود از بحث  باب گرفت این است که انقلابیون از این رابطه واقعی نیروها و الزامات آن حرکت نمیکنند. و گرچه نیمه نگاهی به آن میاندازند اما حرکتشان نه بر مبنای روابط واقعی نیروها است و نه بر مبنای الزاماتی که این روابط واقعی تحمیل میکند. بدینسان مشخص نیست که اگر نقطه عزیمت انقلابیون «رابطه واقعی نیروها»نیست، پس چیست؟ شاید از نظر باب نقطه عزیمت فعالیت انقلابی بر مبنای «روابط خیالی نیروها»،است و بر مبنای الزاماتی  است که «خود تصور میکنند» موجود است. این البته جز ایده آلیسم چیز دیگری نیست.
تفاوت مارکسیستها با چپ روان
 محدودیت های ذهنی و عینی   و مرزهای معین تکوین واقعیت از مرحله ای به مرحله دیگر، خیالی کردن نقش فعالیت انقلابی و مرزهای تبدیلات واقعی ، بزرگ کردن امکانات تبدیل . 
تفاوت مارکسیستها با «چپ روان» در اینست که مارکسیستها تاکید روی واقعیت میکنند و نقش ذهن را با توجه به امکاناتی که درون واقعیت نهفته تنظیم کرده و با تحقق شرایط ضروری و لازم، آن را به یاری فعالیت انقلابی به واقعیت دیگری تبدیل میکنند. که آ ن نیزبه نوبه خود حاوی امکانات نوینی برای تبدیل به واقعیت بعدی است.
فعالیت مارکسیستها برای تغییر واقعیت بر مبنای جهت عام تغییراین واقعیت در برهه ای از زمان استوار است. اما تحقق دورنما یا جهت کلی و نهایی تنها از طریق تحقق جهات متوالی جزیی میسر است. به عبارت دیگر آن دورنما به یکباره تحقق نخواهد یافت بلکه از طریق تغییرات جزیی در مراحل گوناگون در واقعیت صورت خواهد گرفت. بدینسان  مارکسیستها  با در نظر داشت آن دورنما یا هدف نهایی، در تمامی فعالیت روزمره خود ،همواره سعی در تحقق آن از طریق جهات جزیی را دارند. آنان این دورنما (تئوری انقلابی- برنامه عام) را درون هر لحظه مبارزه میدمند. در نظر و عمل جهات مثبت را تقویت میکنند و با جهات منفی که انحراف از دورنما به شمار میرود به مبارزه برمیخیزند.
هر واقعیتی را نمیتوان به هر واقعیتی که ما دلمان بخواهد تبدیل کرد. بلکه میتوان به واقعیتی تبدیل کرد که بشکل امکانات واقعی در آن نهفته است. آب را میتوان به بخار یا یخ تبدیل کرد. زیرا این دو امکان درآن نهفته است. اما نمیتوان آنرا به شیشه تبدیل کرد زیرا این امکان در آن نهفته نیست. این هم در مورد تبدیل یک پروسه به پروسه دیگر صادق است و هم  در تبدیل یک مرحله به یک مرحله دیگر و تنها  یک جنبه مسئله است. جنبه دیگرآن این است که باید شرایط معین یا شروط ضروری تبدیل یک واقعیت به واقعیت دیگر آماده شود تا تبدیل صورت بگیرد. در صورتی که این شرایط نه تمام وعیار بلکه ناقص و یا نصف و نیمه تامین شود،آن واقعیت به واقعیت دیگر تبدیل نخواهد شد. تنها زمانی که تمامی شرایط ضروری حضور چیزی آماده شود،آن چیز وجود واقعی پیدا خواهد کرد.
اما چپ ها کاری به واقعیت عینی ندارند و به آن بی توجهند و میخواهند واقعیت را نه به آنچه در هرپروسه یا مرحله معین واقعا میتواند تبدیل گردد، بلکه به آنچه خیال میکنند میتواند تبدیل گردد، تبدیل کنند.«ما موافق نیستیم که فرماندهان نظامی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی از شرایط عینی جدا شوند و بصورت سرداران بی کله و قلدر در آیند که بدون ملاحظه چپ و راست میکوبند. بلکه ما باید انها طوری ترغیب کنیم که بصورت سرداران دلیر و با درایت درآیند.» (همان کتاب نقش دینامیک انسان در جنگ ص227 )
اگر به «چپ ها» بگویی این چیز معین با توجه به امکانات  واقعی درونی اش(عینی و ذهنی)  در این مرحله معین میتواند به این چیزمعین تبدیل گردد. آنان میگویند شما ممکنات را کوچک  میکنید و این چیز در همین مرحله و صرفا به مدد فعالیت انقلابی پیشروان میتواند به این چیزی که ما میگوییم تبدیل گردد. از طرف دیگر میگویند ما کاری به کار ممکنات  نداریم ما کاری به این نداریم که چه چیزی به عنوان امکانات درونش نهفته است، ما میخواهیم آنرا به چیزی تبدیل کنیم که «غیر ممکن» باشد. مثلا آب را به شیشه تبدیل کنیم. یعنی به آنچه خود فکر میکنیم میتواند تبدیل گردد.
آنان متوجه نیستند که در طبیعت و تاریخ معجزه اتفاق نمیافتد. و آنچه به نظر «غیرممکن» میآید مقوله ای ذهنی است نه عینی. این ذهن انسان است که گاه بواسطه نارسایی شناختش از تمامی اجزای تکوین واقعیت عینی گمان میکند برخی تبدیلات غیرممکن است واگر چنین تبدیلاتی صورت گیرد متعجب میشود و گمان میکند معجزه شده است.  تبدیل  عینی برخی چیزها به چیز دیگر که کاملا متضاد آنها جلوه میکند، هرچقدر دور از ذهن به نظر رسد تنها  به این معنا است که این چیز معین میتوانست به این چیز دیگر تبدیل شود و این ضد تحت شرایط معین با ان همگون شده است. اگر همگون نبود نمیتوانست تبدیل گردد و امکان تبدیل شدنش هم «غیرممکن» بود.
ضمنا تبدیل برخی چیزها به چیزهای دیگر که در نگاه اول غیرممکن جلوه میکند صبرو حوصله بسیار و تلاش و کوشش بسیارجهت آماده کردن شرایط ضروری حضورآنها را طلب میکند . اما چپ ها  صبر و حوصله ندارند و عموما شرایط ضروری که حضور چیزها وابسته به آنهاست، نمیشناسند. بلکه فقط با به آب و آتش زدن میخواهند حضور چیزی را فراهم کنندو بطور کلی نسبت به تطبیق ذهن با واقعیت عینی و تکوین قانونمند و ضروری تضادها بی توجهند.
(5)
3- مفهوم « توازن قوا »
مفهوم «توازن قوا» بر مبنای تحلیل « رابطه واقعی نیروها» استوار است  و از یکسو ارزیابی  قدرت و ضعف نیروهای هریک از دو طرف رابطه است و از سوی دیگرارزیابی این قدرتها و ضعف ها نسبت به یکدیگر.  بدینسان با سنجش نکات قوت و ضعف طرفین، درجه تسلط نسبی یا مطلق طرفین نسبت به طرف مقابل یعنی  تناسب یا توازن قوا در مجموع  روشن میشود. با توجه به اینکه در مباحث بالا تا حدود زیادی باید این بحث روشن شده باشد، من به همین مختصر بسنده میکنیم  و به ارزیابی نظر یکی از دوستان را در باره مفهوم «توازن قوا میپردازیم.

 یک نظر در مورد مفهوم توازن قوا
«اما اگر قرار باشد بر حسب "توازن قوا" بگوئیم انقلاب آری یا نه؟ باید همیشه جواب دهیم نه! چون توازن قوا همیشه به نفع سرمایه داری و دولت های سرمایه داری است. ممکن و ضروری بودن انقلاب را نمی توان از "توازن قوای موجود" و "امکانات موجود" نتیجه گرفت. ممکن و ضروری بودن آن را از تضادهای طبقاتی جامعه می توان نتیجه گرفت. مادیت و عینیت انقلاب دربطن آن تضادهاست. اکونومیست ها و رفرمیست ها همیشه (از زمان مارکس تا لنین تا مائو و تا به امروز) دارای این فلسفه بوده اند که "آنچه هست، ممکن است. و آنچه ممکن است ضروری است". و غیر آن خیالبافی و اراده گرائی است. بحث "رفرم یا انقلاب" هم بحث جدیدی نیست. در زمان لنین هم بسیار قوی بود. لنین جوابش را داد. و گفت، رفرم های واقعی هم محصول جانبی انقلابات هستند. وظیفه کمونیست ها سازمان دادن رفرم نیست بلکه سازمان دادن انقلاب است.»
به بحث «توازن قوا» از دو سو میتوان برخورد انحرافی داشت ونه صرفا از یکسو . این دو انحراف عبارتند از انحراف راست و انحراف چپ . در صورتی که تنها از یکسو برخورد شود بحث ما ناقص خواهد بود.  رفیق عزیزمان تنها به انحراف از یکسو  یعنی  انحراف از سوی  راست برخورد کرده است و این به هیچوجه کافی نیست. برای روشن و شفاف شدن موضع این رفیق، او حتما میباید به این انحراف از سوی چپ نیز برخورد میکرد
برخورد به راست
در بحث توازن قوا او به مسئله انقلاب(منظور انقلاب کمونیستی است) برخورد کرده است یعنی هدف نهایی مارکسیستها. در بحث انقلاب به عنوان هدف نهایی میان مارکسیستها وراستها اختلاف وجود دارد و بحث توازن قوا بطور کلی طرح است. راستها به تئوری نیروهای مولد اعتقاد دارند و بر این باورند که  تا زمانی که طبقه کارگر از لحاظ کمی با تکامل صنعت  و نیز از جهت  کیفی وسیاسی بوسیله مبارزات تدریجی رشد نکند توازن قوا به نفع ما تغییر نخواهد کرد. بدینسان آنان انقلاب سوسیالیستی را نفی میکنند. در حالیکه مارکسیستها بر مبنای تحلیل تضا دهای واقعی جامعه ضرورت و امکان انقلاب را میپذیرند.
البته خود ضروری بودن انقلاب  برمبنای تضادهای اقتصادی جامعه بخودی خود به این معنی است که نیروهای نوینی در بطن جامعه پدید آمده اند که دیگر روابط موجود را نمیتوانند تحمل کنند و نیازمند روابط عالی تری هستند.اگر این نیروهای موجود نیروی اکثریت را تشکیل نمیدادند و با روابط موجود در نمیافتادند اصلا امکان ضروری بودن انقلاب منتفی بود. بدینسان میان نیروهای نوین و نیروهای کهنه توازن مشخصی از قوا در ساخت اقتصادی  پدید میآید.
اما بحث توازن قوا صرفا به تضادهای اقتصادی جامعه مربوط نمیشود بلکه به توازن قوای اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی نیز مربوط میشود. دگرگون شدن توازن قوا در زمینه اقتصادی لزوما به معنای تغییر آن از لحاظ اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیست. در هرکدام از این زمینه ها توازن قوای خاصی وجود دارد که محتاج تحلیل ویژه است. مثلا توازن قوا در عرصه سیاسی و بویژه فرهنگی بسیار دیرتر به نفع نیروهای انقلابی به هم میخورد تا در زمینه اقتصادی یا اجتماعی. به هر حال  اگر بر طبق بحث توازن قوا کسی بگوید ضرورت انقلاب منتفی است نظر نادرستی ارائه کرده است. در واقع در تقابل انقلاب و ضد انقلاب در آغاز نیروهای ضد انقلاب برتری دارند. (6)
همچینین باید توجه کرد که  بین «ممکن » بودن انقلاب بخودی خود و تبدیل شدن آن به «ضرورت» عینی و مبرم در زمان معین و یا ضروری بودن انقلاب و ممکن شدن در شرایط معین تضاد وجود دارد که در حال حاضر مورد بحث ما نیست. مثلا میتوانیم بگوییم  انقلاب در کل یک دوران صد ساله در کشور ما یک «ضرورت» بوده است اما تحقق  آن تنها در برهه های معینی «ممکن» گشته است.  و یا در کشورهای امپریالیستی به علت تضادهای اقتصادی انقلاب یک «ضرورت» است اما به علت شرایط اجتماعی،سیاسی و فرهنگی در حال حاضر «ممکن» نیست یا امکان آن کمتر از کشورهای تحت سلطه است و عجالتا به عقب افتاده.
برخورد به چپ
سپس رفیقمان وارد نقد دیدگاه اکونومیست ها و رفرمیستها میشود:
«اکونومیست ها و رفرمیست ها همیشه (از زمان مارکس تا لنین تا مائو و تا به امروز) دارای این فلسفه بوده اند که "آنچه هست، ممکن است. و آنچه ممکن است ضروری است". و غیر آن خیالبافی و اراده گرائی است. بحث "رفرم یا انقلاب" هم بحث جدیدی نیست. در زمان لنین هم بسیار قوی بود. لنین جوابش را داد. و گفت، رفرم های واقعی هم محصول جانبی انقلابات هستند. وظیفه کمونیست ها سازمان دادن رفرم نیست بلکه سازمان دادن انقلاب است.»
در اینجا رفیقمان در حالیکه به درستی به انحراف اکونومیست ها و رفرمیست برخورد میکند(گرچه با فرمولهایی نارسا) این نکته را فراموش میکند که تنها  اکونومیستها و رفرمیستها نیستند که بنادرست مارکسیستها را به خیالبافی و اراده گرایی متهم میکنند. بلکه (واین نکته کلیدی است) خود مارکسیستها بدرستی «چپ» رو ها را به «خیالبافی» و «اراده گرایی» متهم میکنند. برخورد به اتهام راستها به مارکسیستها و فراموش کردن اتهام خود مارکسیستها به «چپ روان» در این مورد یک جانبه نگری است.
در اثار مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو ما مداوما به  مبارزه با این انحراف «چپ» روبروییم. من از همه آثار میگذرم و تنها به برخورد مختصری از مائو بسنده میکنم. مائو در رساله در باره پراتیک میگوید:
«ما علیه قافیه بافان «چپ» مبارزه میکنیم فکرآنها از روی مراحل معین تکامل پروسه های عینی میجهد، برخی از آنها تصورات واهی خود را حقیقت میپندارند و برخی دیگر تلاش میکنندتا قبل از موقع به آرمانهایی تحقق بخشند که فقط درآینده میتوانند تحقق یابند. آنها خود را از پراتیک جاری اکثریت مردم و واقعیات روز جدا میکنند و بدین ترتیب در عمل به ماجراجویی میگرایند.» منتخب آثارجلد1 در باره پراتیک ص469
در اینجا ما با هر دو اتهام روبروییم ؛ هم با اتهام «خیالبافی»به چپ روان : « برخی از آنها تصورات واهی خود را حقیقت میپندارند» و «فکرآنها از روی مراحل معین تکامل پروسه های عینی  میجهد»
وهم با اتهام «اراده گرایی » به چپ روان:                                                                              
« و برخی دیگر تلاش میکنند تا قبل از موقع به آرمانهایی تحقق بخشند که فقط درآینده میتوانند تحقق یابند.»

و در پایان صفت مشترک چپ ها یعنی
جدایی از پراتیک جاری مردم و واقعیات روز
«آنها خود را از پراتیک جاری اکثریت مردم و واقعیات روز جدا میکنند و بدین ترتیب در عمل به ماجراجویی میگرایند.»
بطور کلی مسئله و اختلاف تنها به سازمان دادن و سازمان ندادن انقلاب و اختلاف بین مارکسیستها و رفرمیستها در این مورد خلاصه نمیشود. زمانی که ما سازمان دادن انقلاب را بپذیریم آنگاه  اختلاف بر سر این است که چگونه باید یک انقلاب را به پیش برد و چگونه باید این توازن قوا را به نفع نیروهای انقلابی تغییر داد.
پس فهم نیروها، رابطه واقعی و توازن واقعی آنها اساسا کاربردی مارکسیستی دارد ولی رویزیونیستها و «چپ ها» با  تحلیلی نادرست از این توازن و تناسب قوا، آن را مورد بهره برداری  نادرست قرار گیرد.
طرح نخست شهریور- آبان 86 . بازنگاری شهریور 88
یادداشتها

1- منظور ما روابط استراتژیکی کلی و تناسب کلی نیروهاست و نه شرایط تاکتیکی. وگرنه این درست است که تبدیل شرایط مساعد به شرایط نامساعد میتواند در نتیجه اشتباهات ما و یا اتفاقاتی منفی  بیرون از اراده ما صورت گیرد. و یا بر عکس تبدیل شرایط نا مساعد به شرایط مساعد در نتیجه اتخاذ سیاست درست از جانب ما یا برخی اتفاقات مثبت بیرون از اراده ما صورت گیرد.
2- روشن است که زمانی که ما نیروی  قوی ومسلط شویم،درطرف مقابل دشمنان ما نیرویشان ضعیف میشودو زیر سلطه ما خواهند بود. در آن زمان سیاست «زدن همه با هم دشمنان دیگر» به آن صورت که مد نظر باب است محلی ازاعراب نخواهد داشت. من دراین خصوص در مقالات قبلی مفصل صحبت کرده ام .
3- در اینجا باب به نفس عبارت توجه دارد و نه اینکه چنین توازنی در هر زمان ممکن چه سیاستی را از جانب ما الزام آورکند. باب متوجه نیست که این عبارت تنها جنبه منفی مورد نظراو را در بر ندارد بلکه حاوی جنبه مثبت نیز هست . زیرا میتواند برای سیاست مورد نظر باب یعنی زدن همه دشمنان با هم در یک آن، آن راملاک قرار داد  . به عبارت دیگر در صورتی که ما بخواهیم همه دشمنان را با هم بزنیم باید « رابطه واقعی نیروها»  و «الزامات » آن بگونه ای باشد که ما بتوانیم چنین سیاستی بکار ببریم.
4- روشن است که ما به عنوان ناظری بیرون از واقعیت  به تجزیه و تحلیل آن دست نمیزنیم . انتخاب واقعیت به عنوان نقطه عزیمت و حرکت برای تجزیه و تحلیل آن فقط در پروسه درآمیزی با این واقعیت و دگرگون کردن آن  یعنی عمل  صورت میگیرد. انسان مداوما و درعمل با این واقعیت درگیرودر کار تغییر دادن آنست.
5-  در اینجا سخن ما در مورد برخی خصوصیات چپ روی بطور کلی  است.  در حال حاضر چپ روی در ایران  نظری  و کلامی است نه عملی.  به همین دلیل بیشتر بحث برسر نظرات و سخنهای چپ روانه است تا اعمال چپ روانه. علت آن اینست که سازمانها و گرایشهای «چپ رو»  پس از شکست  سالهای 60 نه  توانسته اند بر عمل توده ها تاثیری بگذارند و نه خود پراتیک مستقلی را سازمان داده اند که بتوان در مورد آن به بحث و داوری پرداخت. و این بر خلاف چپ ها در روسیه و چین است که  در دوره ای طولانی هم دارای نیروی تاثیر بر مبارزه توده ها بوده اند و هم صاحب قدرت در حزب  و در برخی از مهمترین حوادث تاریخ دارای نقش و بدینسان میشد درباره اعمالشان   داوری کرد. البته در مورد سالهای پیش از 60  قضیه فرق میکند و ما در مورد آن دوره میتوانیم به داوری  در مورد چپ روی  بپردازیم . برخی اشارات ما نیز بویژه متکی به همان دوره است.
6-«اما اگر قرار باشد بر حسب «توازن قوا» بگوئیم انقلاب آری یا نه؟ باید همیشه جواب دهیم نه!» زیرا در مجموع همیشه در اغاز «توازن قوا همیشه به نفع سرمایه داری و دولت های سرمایه داری است.» در اینجا دیگر بحث این نظر، درمورد توازن قوا در عرصه اقتصادی نیست  بلکه با آوردن مفهوم «دولت سرمایه داری» ، توازن قوا در عرصه سیاسی را نیز شامل میشود.