Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران

 
ماتریالیسم تاریخی و نظریه «ازخودبیگانگی انسان»

    
ت- مقدمات و نتایج در نظریه«ازخودبیگانگی»


1- مارکس جوان در مقاله خود «کار از خودبیگانه» چهار وجه برای «بیگانگی» برمی شمارد: نخست بیگانه شدن محصول از کارگر که سوی دیگرش، تملک آن از جانب سرمایه دار است. این امری وابسته به توزیع است. دوم بیگانگی از فعالیت تولیدی و نفس کار به مانند یک نیاز و تمایل درونی و داوطلبانه و خصلت «خارجی» و«اجباری» یافتن آن که  وابسته به تولید است. مارکس پس از آن بیگانگی در توزیع را نتیجه بیگانگی تولیدی میداند. به این ترتیب خصوصیت ویژه مادی و اقتصادی نظریه مارکس دو وجه بیگانگی در تولید و توزیع است که اینها پیامد جدایی شرایط کار و تولید یا وسائل تولید از تولید کننده و مالکیت سرمایه دارانه بر آنها بجای مالکیت شخصی آن میباشد. سومین وجه آن، بیگانگی از سرشت  نوعی خود، و چهارم، بیگانگی کارگر از دیگران میباشد. اینها وجوه معنوی این دیدگاه هستند.
2- از دیدگاه مارکس که از«واقعیت اقتصادی معاصر» می آغازد، جدایی و«بیگانگی» کارگر از محصول و به تملک دیگری در آمدن آن، پیامد «بیگانگی در ذات کار»  میباشد؛ و این حلقه مرکزی «بیگانگی» و اساس اقتصاد سیاسی است. حلقه ای که اقتصاد سیاسی «بورژوایی» با نادیده گرفتن «رابطه کارگر و تولید»، «پنهانش» میکند. مارکس بجای ماندن درمفهوم کار«ازخود بیگانه» و یا این که در جوامع طبقاتی(و نه تنها شیوه تولید سرمایه داری) کار فعالیتی ناآزاد و اجباری است، با گسترش دانش اقتصادی خویش، به شکافتن و تحلیل بیشتر« رابطه کارگر با تولید» میپردازد. با بررسی  کالا و جنبه های متضاد «ارزش» آن یعنی ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای این حلقه را گسترش میدهد و به مفهوم ارزش اضافی و تولید ارزش اضافی(یعنی اساسی ترین رابطه تولید و شکل نوین استثمار انسان از انسان) و چگونگی تملک آن از جانب سرمایه دار میرساند. بدین سان از دید مارکس مالکیت ابزار تولید در دست سرمایه داران موجب استثمار کارگران و تملک کار و محصول اضافی میشود. شکل مشخصی که این استثمار و تملک بخود میگیرد نه تملک بر جسم و جان کارگر یعنی امری که در استثمار برده وجود داشت، نه استثمار به شکل مستقیم و آشکار بیگاری یا پرداخت جنسی و پولی ( عوارض و مالیات ) یعنی شکلهای استثمار دهقان، بلکه شکلی است که در آن ماهیت استثمار پوشیده و پنهان است یعنی شکل بیرون آمدن «ارزش اضافی» یا «کار پرداخت نشده» را بخود میگیرد. عدم نظارت کلی تولیدکننده بر فرایند کار و تبدیل کار به فعالیتی از سر اجبار و نه آزادانه، نیز در کنار رابطه پیشین مورد بحث قرار میگیرد.
3- در باره طبیعت یا سرشت نوعی انسان، چنین است آنچه مارکس سالها بعد در«سرمایه»  مینویسد:«...همانطوری که وی توسط عمل خود ( یعنی حرکت قوا و  نیروهای طبیعی انسان، بازوها، پاها، سرودست) بر طبیعت، به منزله نیرویی خارج از طبیعت برآن تاثیر میگذارد وآن را تغییرمیدهد، همراه با آن طبیعت خاص خویش را نیز تغییر میدهد » (سرمایه، ترجمه ا. اسکندری، بخش روند کار و روند ارزش). و«... در مورد انسان نیز اگر بخواهیم کلیه اعمال، حرکات و روابط انسانی را بر مبنای «اصل مفیدیت» قضاوت کنیم باید نخست طبیعت انسان را  بطورعام و سپس تغییرات آن را در هر یک از مراحل تاریخی مطالعه کنیم... با خشکی ساده لوحانه ای وی(بنتام) بورژوای جدید بویژه بورژوای انگلیسی را به مثابه نمونه ی انسان عادی معرفی میکند»(همان کتاب، بخش تبدیل اضافه ارزش به سرمایه، زیر نویس، تمام تاکیدها از من است).از این پس تنها تاکیدهای نویسندگان را قید میکنم.(همچنین نگاه کنید به «سرمایه» بخش همکاری. مارکس در آنجا دیدگاه ارسطو و فرانکلین را درباره طبیعت انسان میآورد.)
آنچه مارکس میگوید هرگز این معنا را نمیدهد که گویا انسان در گذشته طبیعتی داشته و در جوامع طبقاتی از آن بیگانه گشته است. زیرا آنچه به عنوان طبیعت عام  )خواه  بخودی خود و خواه در قیاس با حیوان- معرفی میگردد بیرون از اشکال خاص وجود ندارد و خود این اشکال خاص نیز تاریخی و تغییر پذیراست. همچنین این طبیعت در جوامعی که طبقات وجود دارند، طبقاتی میباشد.
4- بطورکلی مقدمات نظریه مارکس، بیگانگی های تولیدی و توزیعی است و نتایج آن بیگانگی های معنوی. اما این نظریه در همین حد میایستد. نتیجه سیاسی مارکس که «رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بندگی، شکل سیاسی آزادی کارگران و ( در نهایت آزادی کل انسانها ) را بخود میگیرد.»( کار از خود بیگانه، مترجم ؟ تایپ  حجت برزگر، کتابخانه های سیار ص11 تاکیدها از مارکس)  تنها نتیجه سیاسی طرح شده درمقاله است.
از دیدگاه نظریه پردازان «ازخودبیگانگی» بر عکس، دو حلقه معنوی یعنی بیگانگی از سرشت نوعی و بیگانگی از دیگران  دارای اهمیت میباشند و مفهوم بیگانگی از«سرشت نوعی انسان» تبدیل به مفهوم مرکزی و در واقع مهمترین مفهوم این دیدگاه  میشود. آنها این حلقه را اساس اندیشه های فلسفی و دیدگاه «انسان باور» مارکس در نظر میگیرند!؟  و تبدیل به مقدمه ی تازه ای میکنند. وجه مادی و اقتصادی این نظریه که مارکس به بسط آن کوشید و به مفهوم ارزش اضافی رسید، یعنی جدا شدن محصول از کارگر، در نظر آنها، جز برای استناد سطحی و رسیدن به مفهوم مورد علاقه شان، ارزش دیگری نداشت.
5- مقدمات و نتایج دو جزء استدلال منطقی هستند. دو جزیی که باید با یکدیگر وحدت داشته باشند. گاه ازمقدمات درستی، نتایج نادرست گرفته میشود و گاه برعکس مقدمات نادرست است اما نتایج درست. به هررو، سوای درستی یا نادرستی مقدمات و نتایج، درهر نظریه در خور اعتنایی، حرکتی منطقی از سوی مقدماتی معین به سوی نتایجی معین وجود دارد.   
6- اما مقدمات نظریه پردازان «ازخودبیگانگی» نه به گونه ای معقول تنظیم میشوند و نه به گونه ای درچیده و منطقی به نتایج پایان میپذیرند. دراین نظریه مقدمات وجود دارند اما از سوی هواداران این نظریه، نتایح به گونه ای آشکار، بی پرده و روشن و به عنوان پیامد منطقی مقدمات بیان نمیشوند. 
در واقع این نظریه، پس از اینکه از مباحث مارکس در مقاله «کارازخودبیگانه»، درباره چگونگی بیگانه شدن محصول از کارگر حرکت میکند، به مفهوم «بیگانگی از جوهر نوعی انسان» میرسد. این مفهوم را که از دید مارکس «جوان» نتیجه بیگانگی های مادی است، برجسته میکند و آنرا در مرکز مقدمات نظری خود قرار میدهد. اما از این پس بجای اینکه نتایج خود را به گونه ای روشن و بر بستر همین مفهوم، در زمینه های گوناگون اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک استنتاج کند، همین مقدمه و برخی نکات پپرامون آن ( ازجمله بیگانگی کارگر از دیگران) را در مقابل نتایجی قرار میدهد که مارکس پس از گسست از نخستین دوره ی نظری خویش ( مانیفست حزب کمونیست نقطه عطف نهایی این گسست و جهش است ) بدان رسید؛ و پس از نقد و نفی نتایج اقتصادی و بویژه سیاسی مارکس، نتیجه گیریهای دلخواه خویش را به عنوان نافی و ضد نتایج مارکس، آشکار میکند.
7- مارکس هرگز از مباحث خود در مقاله «کارازخودبیگانه» نتایجی را نگرفت که هواداران نظریه ازخود بیگانگی میگیرند. اما این امر، امکان نتیجه گیری هایی را نفی نمیکرد که بویژه در مفهوم کلیدی و انسان شناسانه بیگانگی از سرشت نوعی  پنهان بود. مارکس خصوصیت ضد تاریخی، اومانیستی، بورژوا- رفرمیستی و ضد انقلابی این مفهوم را شناخت و از آن گسست.(1) اما نه تنها پیش از این گسست، هرگز به نتایجی که اینک هواداران بیگانگی سعی میکنند به او نسبت دهند، یا بجای او استنتاج کنند، نرسیده بود بل برعکس، با گسست ازحلقه مرکزی معنوی دیدگاه بیگانگی به نتایجی رسید که کاملا نقطه مقابل نتیجه گیری هایی بود که میشد ازاین حلقه به عمل آورد. بنابراین پیروان این نظریه با نفی نتایج بعدی مارکس و اثبات نتایج دلخواه خویش، آنها را به«مارکس جوان» زورچپان میکنند.(2)
8-  مقدمات: اساس اندیشه فلسفی مارکس انسان باوری (و طبیعت گرایی) است؛ در«دست نوشته ها...» از این مفاهیم صحبت شده است. نتیجه : پس جهان بینی فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک نادرست است! چرا؟ و چگونه این نکته از مقدمات بالا نتیجه میشود؟
لوچیوکولتی یکی از نظریه پردازان «ازخودبیگانگی» به ما پاسخ میدهد: زیرا اولا انگلس بود که نخست«این اصطلاح را بکار برد» نه مارکس و دوما کتاب «دست نوشته ها...»، با بینش فلسفی ماتریالیسم دیالک تیک«ناهمانندی» دارد؛ و در آن از «دیالکتیک طبیعت» صحبتی نشده است و هاکذا (3)( به این میگویند دلیل! به جای پرداختن به خود بینش، و تضادهای آن با جهان بینی ماتریالیسم دیالکتیک، آسمان و ریسمان میبافند!؟)
میپرسیم: مگرمارکس حتی در همین کتاب «دست نوشته ها...» ( برای نمونه در مقاله «نقد دیالکتیک هگل و نقد فلسفه هگلی در کل» و یا اساسا در مقالات دوره جوانی)  در نفی بنیانهای این نگرش فلسفی یعنی «دیالکتیک» و«ماتریالیسم» صحبتی کرده است و از این زاویه مشخص یعنی نفی دیالکتیک (ونه نقد دیالکتیک ایده آلیستی هگل ) علیه هگل  و نفی ماتریالیسم  )و نه نقد شکل آن)، علیه فوئرباخ برخاسته است که امثال کولتی بکار نبردن این مفهوم را به نفع نظرات خویش میگیرند؟ و مگر چنین نیست که اگر قرار باشد گفته هایی را که در نفی وجوه این جهان بینی، در آثار مارکس مطلقا وجود ندارد، با آنهایی قیاس کنیم که به نفع آن وجود دارد، این به نفع استنتاج این بینش فلسفی از آثار مارکس خواهد بود؟ و مگر این گونه نیست که نزدیک ترین دوستش انگاس این استنتاج را نموده و پس از او بزرگترین انقلابیون مارکسیست چون لنین و مائو این نظام فلسفی و جهان بینی را پذیرفته و در مبارزه عملی طبقه کارگر و میلیونها انسان زحمتکش برای دگرگون کردن جوامع خود بکار بسته اند؟
این تنها ل. کولتی نیست که پرت و پلا میگوید. بیشترنظریه پردازان بیگانگی( وهمچنین مفسران اکونومیست مفهوم «پراکسیس») به همین دلیل پیش پا افتاده استناد میکنند تا بگویند ماتریالیسم دیالکتیک سیستم فلسفی نادرست و یک «دگم» است.(4) با این حساب، تنها ابلیس میداند این مارکس ملعون چه بوده و چه دیدگاهی داشته است! «ماتریالیست» بوده ، «دیالکتیسین» هم بوده، اما پیرو ماتریالیسم دیالکتیک نبوده !؟
اگر چه کولتی به صراحت ماتریالیسم دیالکتیک را بدور می اندازد برخی از«انسان باوران»، آن را ظاهرا نگه داشته و چنان با چیزهای دیگر درهم میکنند که دیگر تشخصی نداشته باشد. چنین است آش شلم شوربای رایا دونایفسکایای ضد کمونیست و درهم و مغشوش کردن های عامدانه ی او. بخوانید از حکایت زیر حدیث مجمل را:
«مارکس ایده آلیسم را رد نکرد( مثلا در پس گفتار بر چاپ آلمانی«سرمایه» نگفت که دیالکتیک او درست نقطه مقابل دیالکتیک هگل است ... نگفت که برای  هگل فیلسوف ایده آلیست «پروسه تفکر(یا ایده) آفریننده واقعیت است. اما برای او (مارکس) پروسه تفکر چیزی جز انتقال و استقرار پروسه مادی در تفکر انسان نیست» و اگر این رد ایده آلیسم – و نه رد دیالکتیک ذهن و واقعیت، نه رد دارای نقش بودن ایده و تفکر در تغییر واقعیت-  و تایید ماتریالیسم – و نه تایید ماتریالیسم مکانیکی - نیست، پس چیست؟!) مارکس دیدگاه فلسفی خود را «طبیعت باوری تمام عیار یا انسان باوری» نام نهاده بود که «خود را از ایده آلیسم و ماتریالیسم متمایز میکند و در همان حال حقیقت وحدت بخش هر دو است»(5) حتی میتوان گفت که مارکسیسم ایده آلیستی ترین فلسفه ماتریالیستی و هگلیانیسم، و ماتریالیستی ترین فلسفه ایده آلیستی است.»( مارکسیسم و آزادی، ص70).
این گنده گویی های انتزاعی عموما به ایده آلیستی ترین فلسفه ی غیرماتریالیستی(یا به مفهوم درست غیردیالکتیکی) و ماتریالیستی ترین فلسفه غیرایده آلیستی( یا به مفهوم درست غیر دیالکتیکی) می انجامد؛ یعنی ایده آلیسم متافیزیکی یا «انسان باوری» بی مایه و ماتریالیسم مکانیکی یا  فلسفه اکونومیسم. و گفتنی است که این  هر دو دیدگاه متضاد، در رایا دونایفسکایا  و بیشتر دارودسته ی «انسان باور» به وحدت میرسند .
همچنین در صفحه 84 کتابش در حالی که عبارات مارکس از پیشگفتارمشهور کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» را میآورد که عموما از جانب حتی جدی ترین مخالفین مارکسیسم به عنوان شرح فشرده ی ماتریالیسم تاریخی پذیرفته شده است، میگوید:
«مارکس در اینجا هگل را که به این گونه روی سرش ایستاده وارونه میکند و روی پاهایش قرار میدهد و از این رهگذر جهان بینی مارکسی تاریخ، ماتریالیسم دیالکتیکی را بوجود میآورد.»(همانجا ص66)
و اگردراین«اغتشاش» غریب شبهه ای داشته باشیم ما را از آن بیرون میآورد:
« با این دیدگاه جدید ماتریالیسم دیالکتیکی از تاریخ (1؟)، عصر آگاهی پرولتری به یک مرحله جدید جهانی رسید.»(ص84)
و اگر در پایان، کسی  در میان ما باورش شد که بینش تاریخی مارکس ماتریالیسم دیالکتیک است نه ماتریالیسم تاریخی، او را از این باور در میآورد و میگوید:
«مارکس در آغاز کار از تمامی معانی ضمنی برداشت ماتریالیستی اش از تاریخ درک کاملی نداشت.» (همانجا ص180)
حل کنید این چیستان! و پیدا کنید پرتقال فروش را !؟ رایا دونایفسکایا می داند که جهان بینی مارکسی تاریخ، نه ماتریالیسم دیالکتیکی بل ماتریالیسم تاریخی است. دونایفسکایا دیدگاه فلسفی را دیدگاه  تاریخی مینامد تا هم اغتشاش ایجاد کند، هم آش شله قلمکارش و درهم کردنهای عامدانه اش، کمبود نداشته باشد و هم از قید دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک به عنوان دیدگاه فلسفی بجای «انسان باوری» مجعولش بگریزد. تاسف برای کسانی که این بی مایگی ها، چرندیات و آل و آشغالها، که «مفتش هم گرونه» را، بجای تفسیر «ژرف» مارکسیسم میگیرند.  
9- مقدمات: کارگر از دیگران (بویژه از سرمایه دار!؟) «بیگانه» میشود. کارگر باید با دیگران (بویژه سرمایه دار) «آشنا» شود. نتیجه : پس بحث درباره «ارزش اضافی» و «استثمار» و ستم سرمایه داران(در کشور ما  امپریالیسم وحکومت ارتجاعی) به کارگران و زحمتکشان و برجسته کردن آن نادرست و«ساده کردن اندیشه مارکس» است!؟ ببینیم رایا دونایفسکایا چه میگوید:
«مارکس که جهان او را بنیان گذار تئوری ارزش اضافی میداند، این ویژگی را داردکه از پذیرش این افتخار سر باز زد. ( دونایفسکایا علیه جهان؟ چقدر بامزه!) زیرا این تئوری بطور تلویحی در تئوری کلاسیک ارزش مبتنی بر کار وجود دارد. به گفته مارکس کار جدید او این بوده است که نشان دهد چه نوع کاری ارزش و درنتیجه ارزش های اضافی میآفریند و از طریق چه فرایندی . بدین سان او این تئوری را آشکار میسازد.» (مارکسیسم و آزادی،  ص138)
و«ساده کنندگان نظرات مارکس گفته اند که اشکال اقتصادسیاسی کلاسیک در ندیدن نابرابری بر خواسته از مبادله برابر، ناشی از عدم « درک مبارزه طبقاتی» بوده است. اگر مسئله  فقط ( و این از آن فقط هاست که جای در رو برای دونایفسکایا ایجاد میکند) چنین بود، مارکس هنگامیکه از جامعه بورژوایی گسست، به جای اینکه دو دهه با سماجتی انعطاف ناپذیر به کند و کاو پیوندهای درونی دقیق میان اندیشه و تولید، میان مقولات اقتصادی «به معنای دقیق کلمه» بپردازد و سرانجام شکل ارزش را به عنوان ویژگی مشخص سرمایه داری استخراج کند، تحلیل آنرا کنارمی گذاشت. برای اثبات وجود استثمار در این نظام، تئوری مارکس درباره ارزش و ارزش اضافی، انباشت سرمایه و سقوط  نرخ سود، بحران ها و قانون کلی بیکاری، کاملا کفایت میکرد.»( فلسفه و انقلاب، ص 148-147، تاکیدها از من است).
متن زیرکانه نگارش یافته است، اما نتایج روشن است: جهان نباید مارکس را بنیان گذار ارزش اضافی بداند. سخن از ارزش اضافی و استثمار و مبارزه طبقاتی نباید نقش محوری داشته باشد. و کسانی«ساده کنندگان نظرات مارکس»(منظور دونا یفسکایا انقلابیونی است که عمیقا به مارکس وفادارند)  به شمار میروند که بر این نکات انگشت گذارند.(6)
10- مقدمات: کارگر از دیگران(بویژه سرمایه دار که او نیز «انسانی» است ) بیگانه میشود. کارگر باید با دیگران (بویژه سرمایه دار) «آشنا» و«دوست» شود . نتیجه:  تاکید بر وجود تضادهای آشتی ناپذیر طبقاتی و تلاش در جهت رویارویی هرچه تیز تر طبقه کارگر و توده ی زحمتکشان  شهری و روستایی با سرمایه داران بزرگ، مالداران کت و کلفت  شهر و روستا و اساسا جهت گیری و دامن زدن به انقلابات قهر آمیز علیه امپریالیسم وحکومتهای ارتجاعی امری نادرست است. نتیجه نهایی پس از لغو نتیجه مارکس: هرگونه تلاشی در جهت رویارویی انقلابی کارگران و زحمتکشان با ارتجاع امری نادرست است و شکلی از«بیگانگی کارگر از ذات انسانی خودش و دیگران» به شمار میآید! (به این میگویند منطق!؟) به ر. دونا یفسکایا گوش دهیم:
«بورژوازی مدرن واژه انقلابی را چنان بی خاصیت کرده است که مترادف با چیزی جز براندازی قهرآمیز در ظلمت شب یعنی یک «توطئه» نیست.» (مارکسیسم و آزادی، ص150). این شیوه بیان پیچیده و زیرکانه ای در پنهان کردن مقصود است. نخست از یک سو مقام انقلابی قائل شده برای بورژوازی و نظام تولیدی سرمایه داری کنونی بواسطه«انقلاب های تکنولوژیک»(همان ص، تاکید از نویسنده) و این را با«خاصیت»!؟ کردن واژه انقلابی بر شمردن، و از سوی دیگرعنوان کردن اینکه ما با مترادف کردن واژه «انقلابی» با «براندازی قهرآمیز» آنرا «بی خاصیت» کرده ایم. حال آنکه انقلابی بودن حتی اگر تنها با براندازی قهرآمیز- حتی نوع بلانکیستی آن- مترادف شود، آنچنان«بی خاصیت» نمیشود بلکه یکی ازمهمترین خاصیت های خود را حفظ میکند؛ خاصیتی که البته برای انقلابی بودن و مارکسیست بودن کافی نیست. برعکس،«انقلاب تکنولوژیک» حال حاضر را یکی از خاصیت های انقلابی دانستن، بی تردید تبدیل واژه انقلابی به حد پذیرش بورژوای یعنی لیبرالیسم است.
و دوم، پذیرش قهر انقلابی به عنوان یکی از معیارهای انقلابی ولی«نه تنها»(همان ص) معیار، و در عین حال نفی ضمنی براندازی قهرآمیز با محدود کردن آن به «توطئه» در «شب» و به بلانکیسم! یعنی آن را به حرکت بلانکیستی و توطئه گرانه از طرف یک حزب پیشاهنگ محدود کردن. در غیر این صورت میتوانیم بپرسیم که اگر یکی از دلایل انقلابی بودن بورژوازی این بود«که نظم کهنه فئودالی را با خشونت بر افکند» (همانجا همان ص) آیا ما کمونیستها مجازیم که راه خشونت وبراندازی قهرآمیز این نظام را پیشه کنیم یا باید حل دیگری  پیدا نماییم؟ ببینیم ر. دونایفسکایا چه پاسخی به ما میدهد:
«مایه تعجب روزگار است که هیچ کس با این مفهوم یعنی راه حل انسانی برای تضادهای اقتصادی سرمایه داری به اندازه این باصطلاح «احزاب پیشاهنگ» چنین شدید مبارزه نمیکند.»(همانجا،  ص94).
خوبه، خوبه ! راه حل انسانی برای تضادهای اقتصادی سرمایه داری!( گویا از نظر ر. دونایفسکایا تضاد های سیاسی وجود ندارد و اگر وجود داشت یا داشته باشد دموکراسی بورژوایی انها را حل کرده یا حل میکند؛ تنها تضادهای اقتصادی وجود دارد که آنهم با مبارزه اقتصادی «انسانی» و چک و چانه زدن حل میشود؟!) و حتما بدنبال آن، بیرون آوردن سرمایه داری از اشتباه و«انحراف» ! پس  این همه داد و هوارها، تئوری بافی ها و غلت زدن در انتزاع «مطلق» ودراز گویی در باب«نفی در نفی» هگلی برای همین است. بی دلیل  نیست که ر. دونایفسکایا  تحت عنوان دفاع از«خود جنبی پرولتاریا» به گونه ای یکسویه و نادرست علیه روشنفکری رادیکال( زیر پوشش نقد پردون، بلانکی ولاسال) – و در واقع  بطور غیرمستقیم بر ضد تئوری انقلابی و نظرات خود مارکس و نظریه ی حزبیت لنین- موضع میگیرد:
«... همچنین لنین هیچ اشاره ای به نقدش بر چه باید کرد؟ سند عمده ی سازمانی نکرد. به این گونه، او دوازده سال انتقاد از خودی را نادیده گرفت(!؟) که در جریان آن تاکید میکرد چه باید کرد؟ نه امری عام (اوه ! بله! امر عامی نبود!) بل که مسئله ی تاکتیکی انقلابیونی بود که در روسیه تزاری کار میکردند.» (همانجا، ص198).(7) و در یاد داشت ها:«نقدهای بسیار لنین از مفهوم پیش آهنگ باوری و مرکزیت گرایی  در جریان تکامل مارکسیسم در روسیه به صورت جزوه ای با عنوان دوازده سال در روسیه انتشار یافت.» (ص213) مهمترین این«نقدهای بسیار»از پیش آهنگ باوری و مرکزیت گرایی عبارت از این گفته لنین است که شاخه به سمتی بیش از حد خم شده بود و لازم بود آن را به سوی دیگر خم کرد!
بدین سان شگفت نیست که  ر. دونایفسکایا چنین وظیفه ای پیش نهاد میکند:« لازم است که فلسفه هگلی را ازقید بار سنگین سنت دانشگاهی و فخر فروشی و کلبی مسلکی روشن فکری رادیکال رها سازیم چرا که در غیر این صورت خود را در معرض تعفن کمونیسم قرار خواهیم داد» (ص 71، تمامی تاکیدها، جملات وعلامات داخل پرانتز از من است).
برای کسی که امپریالیسم واکونومیسم  تازه و با طراوت باشد و«تعفن» و گنداب نباشد و او«عطر» آن را تا مغز استخوان خود فرو کشیده باشد، البته هیچ عجیب نیست که کمونیسم«تعفن» باشد و مشام گندیده ی او هرگز نتواند رایحه ی خوش و دل انگیز آن را احساس نماید.
11- مقدمات: کارگر از خودش بیگانه میشود. انسان در کلیت خود، از خویشتن خود بیگانه میشود. انسان از خود بیگانه امروز، در یک همبستگی نوعی، چاره ای جز تلاش در راه بازگشت به«جوهرانسانی» خویش و یگانگی با انسانهای دیگر ندارد! نتیجه : پس دیکتاتوری پرولتاریا ( دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا) نیز نادرست است. زیرا چگونه انسانی که «انسان باور» است میتواند بر انسانی دیگر دیکتاتوری اعمال نماید! دموکراسی است که با ذات «انسان باوری» همخوانی دارد! و... مگر ندیدید چه شد و...حزب کمونیست با غصب حکومت طبقه کارگر چه بلایی بر سر کارگران آورد ...( به این میگویند استنتاج از مقدمات!؟ (8)
 آری ! دیدیم ! و فهمیدیم که برای شما مسئله در تضادهای ساخت اقتصادی سوسیالیسم، تضادهای روساخت سیاسی وایدئولوژیک وهمچنین تضادهای میان این دو ساختار و چگونگی قوانین فرایند تکامل آنها نهفته نیست. ایراد از نتایج مارکس« پیر» و به همراه او لنین«منحرف»است! نه بدنبال حزب باشیم، نه انقلاب کنیم و نه حکومت طبقه کارگر را تشکیل دهیم؛ بهترین راه این است که به «مارکس جوان» بر گردیم، هنگامی که هنوز به این نتایج نرسیده بود!؟
11- بدین گون این نظریه، نتایج واقعی خود را- که بی گمان نادرستند- نه به گونه ای منطقی، مثبت، بی پرده و روشن و به عنوان نتیجه ی مقدمات خود، بلکه به گونه ای منفی و با نفی نتایج اساسی مقدمات نظریات مارکس و یا در تاریکی و سایه قرار دادن آنها، آشکار میکند.    
12- تمامی داد و هوار پیروان نظریه بیگانگی بر سر مقاله« کار از خود بیگانه» نه به این دلیل است که در این مقاله  مطالب روشنتر از نوشته های دوران پختگی مطرح شده است، بل برعکس به این دلیل است که در این مقاله مطالب گنگ تر از دوران بعدی مطرح شده است. نه به این دلیل است که در این مقاله نکاتی وجود دارد که درصورتی که در نظر گرفته نشود مارکسیسم از روح مبارز و انقلابی خود تهی میگردد. بل برعکس درست به این دلیل است که آنها سعی میکنند که در این مقاله چیزهایی را بیابند تا مارکسیسم را از روح مبارز وانقلابی خود تهی کنند.
بدینسان نظریه پردازان بیگانگی مرکز ثقل توجه را از نتایجی که مارکس در تکامل خویش به آن رسیده بود به  دوره، کتاب و بویژه مقاله ای میکشانند که مارکس هنوز به این نتایج  نرسیده بود.
یادداشتها
1- هر چند کولاکوفسکی در کتابش، یاوه زیاد میگوید اما گاه به نکات درستی اشاره میکند که کاملا مخالف  روح کتاب اوست. مانند نکته زیر که در باره برخورد مارکس به مفهوم« جوهر نوعی انسان» است:« بی شک پس از سال 1844 دیگر عباراتی چون «بازیافت جوهر نوعی انسان توسط انسان» و «آشتی جوهر و وجود» (یعنی مفاهیم  مرکزی و کلیدی نظریه ی«ازخود بیگانگی») را نمیتوان در آثار مارکس یافت » و پس از اشاره به مجادله مارکس با«سوسیالیست های حقیقی» و شرح این که این سوسیالیستها حرکت به سوی سوسیالیسم را مساله کل بشر میدانستند و« به عمل همه ی طبقات اجتماعی، و نه پرولتاریا و منافعش، دل بسته بودند» ( این عبارت درست نیست. چون تصویر در مجموع مثبتی از نیت و خواست «سوسیالیست های حقیقی» ترسیم میکند. من بخش های مهم گفته های مارکس و انگلس در باره آنها را در«مانیفست»، درقسمت دوم این نوشته، در یادداشتها آورده ام) مینویسد:« اما مارکس به محض آن که یقین پیدا کرد که سوسیالیسم را نمیتوان از راه عواطف بشر دوستانه (« انسانگرایانه یا انسان باورانه»  که خود لشک خان هم مروج آنست- فرقی با هم ندارند. همه از یک قماشند.) و باید به آشوب مبارزه طبقاتی( مشکل بتوان به سانسور نسبت داد! نویسنده، مترجم یا ویراستار؟: مبارزه طبقاتی «آشوب» است! و حتما: کارگران دست به آشوب نزنید!)، و در صورت نیاز به قهر انقلابی توسل جست( این «درصورت نیاز»، مفهوم قهر انقلابی را از دید مارکس، که انرا مامایی  میداند که جامعه نو را از دل جامعه کهنه بیرون میکشد، بشدت کمرنگ میکند. گذار به نظامی والاتربا «قهرانقلابی»، قاعده  و قانون تحول و تکامل مبارزه طبقاتی است. در حال حاضر درجهان، استثنایی بر این قاعده وجود ندارد.) آن گاه دیگر استفاده از عباراتی را کنار گذاشت که از آنها بوی اندیشه هم بستگی طبقاتی به مشام میرسید یا از آنها چنین بر میآمد که با تغییر آرمانها و احساساتی که ورای خصومت طبقاتی اند میتوان جهان را تغییر داد.» (جریانهای اصلی مارکسیسم، لشک کولاکوفسکی، مترجم عباس میلانی، نشرآگاه، ص 314).
احسنت بر کولاکوفسکی چیز فهم! هر چند این نقد، جامع و ژرف نیست اما همین ها را هم پروفسور گفته - حداقل دراین صفحه کتابش- باید کلی از او سپاسگزار باشیم. بد نیست این جملات را مقایسه کنیم با گفته های او در بند بعدی و در ص 315 کتاب که پروفسور بد جوری مسائل را قاطی میکند. گویا او روشن نیست - یا خودش را به ناروشنی میزند- که آن مفاهیمی که در حال نقد آن از دیدگاه مارکس است همان مفاهیم معنوی و کلیدی نظریه «ازخودبیگانگی» است. «بیگانگی»اقتصادی یعنی«بیگانه شدن محصول»از کارگر به نظریه ی«ارزش اضافی» و«استثمار» تکامل یاقت. در بخش دو «نکاتی در باره یک کتاب» به اشاره خواهیم دید که این «پروفسور» سابقا کمونیست چه ارزشی برای «بیگانگی» اقتصادی قائل است و چه چرندیاتی که در این خصوص نگفته است!
و این هم یکی دیگر از دارو دسته ی«انسان باوران»:« بی شک مارکس در دوران پختگی – که دیدگاههای خود را چه در نوشته ها و چه در فعالیت خود طی سی و نه سال به تفصیل بیان کرد (البته از نظر رایا دونایفسکایا ی در هم کننده)- از زبان صریحا( غیر صریح چطور؟)هگلی در نوشته های اولیه اش دور شد( فقط زبان و نه به همراه آن محتوی!؟) او در این نوشته ها تکامل توانمندی های واقعی بشر را با اصطلاح هگلی« وحدت اندیشه و هستی» ( یعنی همان «آشتی جوهر(یا ذات) و وجود » کولاکوفسکی کمتر کلاش) توصیف کرده بود.» (مارکسیسم وآزادی، رایا دونایفسکایا، ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری... نشردیگر 1385 ص 89. علامات داخل پرانتز وتاکیدها از من است).  یعنی دیگر با این اصطلاح  توصیف نکرد. مگر این«اصطلاح» حاوی محتوی اصلی نظریه «ازخود بیگانگی» هگلی و «انسان باوری»  نیست؟
2- پرسشی مهم نیز در خصوص این گسست مطرح است : آیا مارکس با گسست از برخی مفاهیم هگلی چون «ازخودبیگانگی» و «آشتی یا وحدت ذات و وجود»، از«دیالکتیک» هگل نیز گسست میکند؟  خیر! مارکس نظریه ی دیالکتیک هگل را، سره از فلسفه بافی های یک فیلسوف ایده آلیست و یک مدرس گاه پرافاده و گاه فضل فروش دانشگاهی، سره از وجوه عرفانی (مطلق، ایده مطلق و...) و برخی بدآموزی های خود این دیالکتیک، بویژه در زمینه «مفهوم سنتز یا ترکیب» هگلی، بگونه ای ماتریالیستی در تمامی پژوهش های بعدی خود بکار میبرد. مارکس قانون مطلق «تضاد هگلی»، که او آنرا «منشاء هر نوع دیالکتیک» (سرمایه بخش روند انباشت سرمایه، زیر نویس) و«بازتاب عینیت» ( سرمایه، پیشگفتار بر چاپ دوم آلمانی) میداند و تمامی اشکالی که این قانون بخود میگیرد را، نه خودسرانه و به مثابه یک کاربرد صوری و خارجی صرف، بل به مثابه تکوین تضادهای درونی واقعیت زنده (روابط تولید سرمایه داری)، بگونه ای درچیده، منطقی و تاریخی، مورد انکشاف قرار میدهد. بنابراین بر خلاف آنچه اغلب گفته میشود( و مغلطه ای است آشکار و تهوع آور) که  همه کسانی که نظریه «ازخود بیگانگی» را نمی پذیرند، دیالک تیک هگل را قبول ندارند، میتوان گفت که دیالکتیک هگل درعالیترین و سره ترین شکل خود، و بکار بست عملی آن (نه وراجی کردن در باره آن، پاره  پاره کردن، نصف و نیمه کردن، درهم کردن و تخریب آن بوسیله فریب کارانی چون رایا دونایفسکایا، جان ریز و...) بوسیله کسانی حفظ شد و در عمل نیز تکامل داده شد که به هیچ رو نظریه ی بورژوا- رفرمیستی «ازخود بیگانگی» و فلسفه ضد انقلابی« انسان باوری» را قبول نداشتند؛ یعنی لنین و مائو تسه تونگ.
3- خلاصه مقدمه لوچیوکولتی برمجموعه مقالات دوره جوانی مارکس. کتاب« دست نوشته های اقتصادی- فلسفی» مارکس. مترجم حسن مرتضوی، نشر آگاه. صفحات 17 و 25. در ضمن «اصطلاح» نامیدن مولفه های اساسی مارکسیسم یک روش قدیمی رویزیونیستهاست. همچنین ن. ک  به «نکاتی در باره یک مقدمه» در مورد مقدمه کولتی بریادداشتهای اقتصادی - فلسفی ترجمه ایرانی در پیوستهای همین نوشته.
4- میگویم بیشتر نظریه پردازان«بیگانگی»؛ چرا که بخشی ازآنها درهم کننده هستند وچیزهای زیادی درآش شله قلمکار خود میریزند. چنیند کسانی چون رایا دونایفسکایا منشی سابق ترتسکی و ضد کمونیست دوآتشه و نویسنده  کتاب  های «فلسفه و انقلاب» و«مارکسیسم و آزادی»(ترجمه شده بوسیله حسن مرتضوی و فریدا آفاری- نشر دیگر 1385) و جان ریز ترتسکیست نویسنده کتاب«جبر انقلاب». بطور کلی این گونه نظریه پردازان، در نفی وجوه اساسی انقلابی مارکسیسم و ضدیت با کمونیسم، کم و کسری از بقیه ندارند و تا  آنجا که بیگانگی از ذات نوعی را، در مرکز نظرات خویش قرار میدهند و انسان باوری را موعظه میکنند(هر چند آن را با آب و رنگ ها و شکلها ی خاص و تفاسیر متمایزی  نمایش دهند) تفاوتی با بقیه نمیکنند. اما صرف نظر از خطو ط کلی و تا آنجا که اینان مارکس و مارکسیسم را مورد بررسی و تفسیر قرار میدهند، آش شله قلمکاری پخته میشود. درنوشته های اینان پذیرش نظریه بیگانگی، با پذیرش دیالکتیک هگل درهم می شود. ارزش اضافی واستثمار نظام سرمایه داری زیر تسلط و فشار «ازخود بیگانگی»،«بت وارگی» یا «انسان باوری » دچار خفگی شده و به حاشیه رانده میشود. از یک سو اشارتی به نظرات رفرمیستی (مثلا در کتاب جان ریز به برنشتین و کائوتسکی) میشود . از سوی دیگر آنچه هسته و مرکز ثقل این رفرمیسم است یعنی نفی قهر انقلابی و بویژه نفی دیکتاتوری پرولتاریا (مثلا در مورد کائوتسکی در کتاب ج. ریز)، در سایه قرار میگیرد، اهمیت لازم به آن داده نشده و یا اصلا سخنی از آن به میان نمیآید. از یکسواشاراتی ( در حد یکبار) در کتابی 500 صفحه ای(کتاب جان ریز) ، به قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا میشود اما تنها برای ارضاء و فریب ذهن خواننده ساده دل و اینکه «دیدید ما از این قضیه هم صحبت کردیم »؛ اما از سوی دیگر به دیکتاتوری پرولتاریا در اشکال مشخص آن یعنی شوروی زمان استالین و چین مائو تا میتوانند دشنام میدهند و البته بی آنکه دیکتاتوری پرولتاریا از نوع دیگری به جای آن پیشنهاد کنند و راه رسیدن به آن را بازگو نمایند.
5-  دو مفهوم «طبیعت باوری» و«انسان باوری» در نقد فلسفه هگل و در مقابل «احیای مذهب و یزدان شناسی» به میان می آید و نخستین  شکلهای بیان«نقادی مادی»، توجه به «طبیعت»(«جهان واقعیعینی یا تجربی موجود») در مقابل توجه به «آسمان» و یزدان شناسی هگل و همچنین توجه به «انسان»،(«انسان عینی- انسان واقعی و حقیقی- انسان جسمانی» ) در مقابل«انسان انتزاعی» یا «اندیشه انتزاعی» است. تبدیل معنای مورد نظر مارکس به فلسفه ای در مقابل ماتریالیسم و دیالکتیک و یا فلسفه ای غیرطبقاتی یک شیادی محض است. مارکس در همین مقاله، درباره خدمات فوئر باخ چنین مینویسد: «بنیان نهادن ماتریالیسمی راستین و علمی واقعی»(تاکید از مارکس). ضمنا روشن است که مارکس دیالکتیک هگل را نقد میکند نه نفس دیالکتیک را. در ادامه جمله ای که در متن آوردیم، این عبارت به چشم میخورد.«همچنین شاهد آن هستیم که چگونه فقط طبیعت باوری(در مقابل یزدان باوری)، قادربه درک فرایند تاریخ جهان(و«تاریخ واقعی آدمی») است.»(کلمات داخل هلال از من است) تمامی آنچه در بند پیش از این بند(و کلا در مقاله) گفته میشود، در ایدئولوژی آلمانی و آثار بعدی انکشاف یافته و تکامل داده میشود.  بررسی و تحلیل این مقاله و چگونگی تکوین عناصرماتریالیستی- دیالکتیکی و تاریخی آن در آثار بعدی مارکس، نیاز به نوشته ی جداگانه ای دارد.
6- البته تئوری ارزش اضافی تاریخ خود را دارد که انگلس در مقدمه ای به جلد دوم سرمایه (در تقابل با رود برتوس که خود را بنیان گذار این تئوری میداند) شرح  کوتاهی از آن بدست داده است. این تئوری در نزد پیشینیان مارکس همچون آدام اسمیت و ریکاردو و تنی چند از اقتصاد دانان انگلیسی وجود دارد اما نه به شکل عام و تحت این نام، بلکه درشکلهای بروز خاص آن و تحت نام هایی چون «سود»،«بهره»،«مالیات» و «نفع». مارکس به استنتاج شکل عام آن میپردازد وآن را با نام ارزش اضافی - کار اضافی، شفاف و روشن میکند. همچنین نقش این تئوری در اقتصاد مارکسیستی  به هیچ وجه با نقش آن در اقتصاد کلاسیک قابل مقایسه نیست. ببینیم نظر خود مارکس در خصوص کتابش چیست: « بهترین چیزی که در کتاب من است ( و تمام درک فاکت ها براساس آن قرار دارد) این است که اولا از فصل یکم ، صفت دوگانه کار برحسب اینکه بصورت ارزش مصرف یا ارزش مبادله بیان شده باشد، برجسته گردیده است و ثانیا تحلیل اضافه ارزش، مستقل از شکلهای ویژه آن، مانند بهره، مالیات بر درآمد زمین وغیره .... در اقتصاد سیاسی کلاسیک تحلیل اشکال خاص که پیوسته با شکل عام مشتبه میشود یک نوع سالادی بدست میدهد.» (مارکس، نامه به انگلس، تاریخ24 اوت1867 در «سرمایه»، پیوست ها). بنا به نظر لنین: «آموزش مربوط به ارزش اضافی بنیان تئوری مارکس است». ( لنین، سه منبع و سه جزء مارکسیسم). بدین ترتیب ر.دونایفسکایا باید لنین را نیز، جزو«ساده کنندگان نظرات مارکس» بیانگارد. بطورکلی، بهترین چیز، مساوی با مشخصه و وجوه تمایز اقتصاد سیاسی مارکسیستی نسبت به اقتصاد سیاسی کلاسیک است. هسته اصلی و پایه و اساس آموزش این اقتصاد، همانا  تئوری ارزش اضافی است که نه تنها چگونگی ایجاد آن در عرصه تولید و تبدیل آن به سرمایه بل حرکت بعدی آن درشکلهای سه گانه در عرصه گردش و چگونگی تبدیل آن به سود و سود متوسط  وتوزیع  نهایی آن بوسیله مارکس بررسی میشود. البته ر. دونایفسکایا بخش نخست گفته مارکس را در صفحه 135 کتابش میاورد اما از بخش دوم صحبتی نمیکند . ضمنا این درهم گو در جای دیگر کتابش(ص172) ارزش اضافی را «نکته اصلی» و «محور» مینامد.
این هم نظر مارکس در باره مبارزه طبقاتی که «ساده کنندگان نظرات مارکس» پیرو آن هستند: «  و اما در باره خود بگویم ، نه کشف وجود طبقات و نه کشف مبارزه میان آنها، از خدمات من نیست مدتها پیش از من مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزات و اقتصاد دانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته اند.»( نامه   5 مارس 1852مارکس به وید میر). و « انگلستان را بطور مثال بگیریم. علم اقتصادآن مربوط به دوره ای است که هنوز مبارزه طبقاتی توسعه نیافته است. آخرین نماینده بزرگش در این علم ریکاردو است که بالاخره پایه تحقیقات خود را عالما بر اساس تضاد منافع طبقاتی، بر اختلاف بین مزد و سود و بهره مالکانه قرار داد ولی با کمال ساده لوحی این اختلاف را یکی از نوامیس طبیعی اجتماع دانست.اینجا دیگر علم اقتصاد بورژوایی به سرحد غیر قابل عبور خود رسیده بود.»( سرمایه، مارکس، پی گفتار چاپ دوم1873. همچنین نگاه کنید به نکاتی درباره یک کتاب2 در پایان همین نوشته. درباره  مسئله «شکل ارزش» درمقاله« شیء وارگی» سخن خواهیم گفت.
7- چه درهم کردنی! واقعا حوصله میخواهد پاسخ دادن به دونایفسکایای درهم کننده! البته برخی قسمتها عام نبود. مثلا اینکه در تشکیلات انقلابی در روسیه به دلیل سرکوب شدید پلیس، امکان رعایت دمکراسی نبود. ولی در آلمان، به دلیل وجود آزادی نسبی این امر ممکن بود. اما پیوند تئوری انقلابی با جنبش خودبخودی، « تبدیل تئوری انقلابی با نفوذش در توده ها به نیروی مادی»، تشکیل حزب پیشرو انقلابی، البته امری عام بود نه مسئله تاکتیکی انقلابیون روسیه. بدون اینها پیروزی امر انقلاب و حفظ کردن قدرت در هیچ کجای دنیا ممکن نیست.
8- گفتنی است که تمامی نظریه پردازان بیگانگی با «دیکتاتوری پرولتاریا» مخالفند اما مخالفت خود را بندرت  آشکارا بیان میکنند. این نظریه پردازان را، با کتاب «نقد برنامه گوتا» مارکس، نظرات انگلس در باره دیکتاتوری پرولتاریا و کتاب «دولت و انقلاب» لنین، کاری نیست. دونایفسکایا از«دموکراسی پرولتاریا» حرف میزند بی آنکه از دیکتاتوری پرولتاریا سخنی به میان آورد. او پس گفتار کتابش(ص198) به «نقد برنامه گوتا» اشاره کرده و بجای بررسی مهمترین و مشهورترین نتایج و آموزشهای آن، در زمینه دو فاز نظام کمونیستی و لزوم دیکتاتوری پرولتاریا برای فاز نخست، به ناگاه سراغ لنین رفته و ضمن گرفتن ژست انقلابی در باب نظر لنین در باره خرد کردن دولت، یکباره، بررسی آموزشهای این کتاب را به نقد لنین تبدیل میکند!؟
نکاتی در باره یک کتاب2 : ( جریانهای اصلی در مارکسیسم – نوشته لشک کولاکوفسکی - مترجم عباس میلانی، بخش 2- دنباله ) تجزیه و تحلیل مفصل مزخرف گویی های لشک کولاکوفسکی در کتابش(حتی در همین بخشی که در زیر به آن اشاره کرده ایم ) از حوصله ما خارج است. این کتاب را مترجمی پرمدعا ترجمه کرده و و یراستار آن مترجم آثار «بیگانگی» و یکی از دو مروج اصلی نظریه «از خودبیگانگی» در ایران است. به هر حال تنها توانستم نکات زیر را افزون کنم: 
کولا کوفسکی بجای چیزهای با ارزشی که از مارکس میگیرد چیزهایی بی ارزشی را به او وا میگذارد:
«مارکس به شیوه ی خاص خود، این اندیشه را از هگل و کانت بر گرفت که در تاریخ، وحدت کامل انسان، در یگانگی وجود و جوهر و در رفع حالت عارضی حیات انسانی( یا رفع باصطلاح ازخودبیگانگی) به اوج میرسد.»!!؟ (ص467) مارکس ازاینجور چیزها هم گفته بود؟!اوه! چقدرفوقالعاده !؟ ... وقتی اندیشه مارکسیسم ضمیمه تاریخ اندیشه عرفانی و مذهبی میشود و یا بوسیله مثالهای مداوم ازاین تاریخ، درمحاصره قرارمیگیرد،از این بهتر نمیتوان گفت!
ارزش  -  همچنین نگاه کنید به بخش نقد «ارزش» و«استثمار» درهمین کتاب (جلد 1، ص 392-382) که از جهت حماقت یک آکادمیسین دانشگاهی بسیار خصلت نما است. کولاکوفسکی چون یک پروفسورخرفت (وهمچون یک مورخ مستمری بگیر ناموفق بورژوا - امپریالیست) استدلالات سخیفی( وبچه گول زنک) در رد نظریه مارکس ) گاه حتی ازدید کسانی چون برنشتین مشهور با لحنی موافق و گاه از دید خودش) بازگو میکند. او به نقد ارزش «از جنبه نامناسب بودنش برای تحلیل تجربی»(ص382) و«غیر قابل اندازه گیری بودن آن»(چه دلایل گنده ای!؟ پاک شل شدیم!) اشاره میکند. ومیگوید:« نمیتوان ارزش هیچ کالایی را به واحد ساعات کاراجتماعا لازم بیان کرد.»(همان ص)  او این نظریه را که «ساعات کار تنها چیزی است که ارزش میآفریند» را« قانون » تولید سرمایه داری نمیداند و آنرا«تعریفی خود سرانه که قابل اثبات نیست و برای توصیف تجربی پدیده های اقتصادی بدرد نمیخورد» میداند(ص384) ودرپی «امتیاز دادن» به نظریه ارزش مارکس معتقداست که« ارزش توضیح چگونگی کارکرداقتصاد سرمایه داری نیست بلکه نقدی است بر انسانیت زدایی از ابژه و لاجرم ازسوژه»(ص386) و «میتوان آنرا نوعی انسان شناسی فلسفی یا (بقول ژورس نوعی مابعد الطبیعه اجتماعی) دانست»( همان ص، تاکیدها از من است.) ابلیس، مارکس را، ازشر«امتیازات» این چنینی دشمنانش مصون بدارد!
ارزش- کار-  او این حکم را که « کار انسان تنها سرچشمه ارزش است»، «خود سرانه» دانسته و«دلیلی به همراه آن» نمیبیند. وی با سفاهت شگفت انگیزی میپرسد: «معلوم نیست(البته بر«پروفسور» کولاکوفسکی خرفت مستمری بگیر!؟) که چرا وقتی زارعی برای خیش زدن زمین خویش از یک گاو استفاده میکند خود زارع ارزش تازه ای(!؟) میآفریند،اما گاو کاری جز انتقال بخشی از ارزش خود(عجیب است که پروفسور به گاوها که میرسد میتواند ارزش را بطور تجربی تحلیل کند!؟ و بین ارزش «پیشین» و ارزش «تازه» فرق میگذارد) به محصول نمیکند.»(همانجا ص387). به عبارت دیگر چرا میگوییم زارعان ( و چرا زارع صاحب زمین و نه کارگر بدون ابزار تولید درکارخانه بدون گاو) ارزش تازه ای میآفرینند ولی گاوها(که یا ابزار تولیدند یا ماده خام) ارزش تازه ای نمی آفرییند!؟ غریب است که چرا سرمایه داران بجای هجوم به سوی کشاورزی، به صنعت هجوم میآورند و آنها هم که در کار کشاورزی هستند تراکتور را بر گاو ترجیح میدهند. پروفسور تمایل دارد به مباحث فیزیو کراتها که بعضا بوسیله آدام اسمیت تکرار شد بازگردد و کارگر را که جزء سرمایه متغیر است و نه تمام وجود خود را بلکه نیروی کار ارزش آفرین خویش را به عنوان کالا میفروشد با دام های کاری در یک ردیف قرار دهد که جزء سرمایه ثابت هستند و با تمامی ارزش صرف شده در تولیدشان به عنوان کالا خرید و فروش میشوند. و چیزی بیشتر از آنچه که در تولیدشان صرف شده  به کالا اضافه نمیکنند. ( ن . به  مارکس، سرمایه، ترجمه ا- اسکندری، جلد یک، روند کار و روند ارزش افزایی و جلد 2، صفحات186و187بویژه زیر نویس ص 187)
و اگر چه مارکس میخواسته بگوید که«سرمایه ارزش نمی آفریند »(همانجا ص388) چون اعتقاد داشت که «سرمایه، در مقام یک نیروی سازمانده، نیروی بارآور کار را به مقدار قابل ملاحظه ای افزایش میدهد؛ اما به پیروی از ریکاردو میگفت که فقط به ارزش مصرف چیزی می افزاید نه به ارزش مبادله. اما اگر براستی چنین است، پس سرمایه منشا ثروت واقعی است».(همانجا، ص387، تاکید از من است) و« این نظریه که کارگر تنها آفریننده  ارزش است... تنها به این کار میآید که انزجار مردم را نسبت به این واقعیت برانگیزد که« تولید کننده واقعی »از محصول کار خود سهمی چنین ناچیز میبرد، حال آنکه سرمایه دار که چیزی بر ارزش نمیافزاید، به اعتبار آنکه مالک است سود را به جیب میزند. جدا از این تفسیر اخلاقی، معلوم نیست که نظریه ارزش چه چیزی از ساز کار اقتصاد سرمایه داری را روشن میکند»(ص388)
نیروی کار-  و«هم چنین روشن نیست که مارکس این نظر خود را برچه اساس استوارمیکردکه آن چه کارگرمیفروشد نه کار که نیروی کار است»(ص389) و«حق سرمایه دار دراستثمار کارگر و طولانی کردن ساعات کار روزانه جزء ویژگی های ذاتی نفس سرمایه داری نیست.» (ص389) «در واقع استثمار نه بدان معناست که کارگر چیزی کمتر از آن چه تولید کرده دریافت میدارد و نه آن که در آمدها بطورکلی نابرابرند» (ص391)  و«برای توضیح دادن مبارزه کارگران در راه ساعات کار کمتر ودست مزدهای عادلانه تر نیز به نظریه او نیازی نیست»(ص389) «در سرمایه داری ارزش اضافی، سوای آنچه به مصرف خود بورژوازی میرسد( که چیز زیاد مهمی نیست!؟) در شکل سرمایه گذاری های جدید(حتما برای نفع جامعه!) ... به جامعه برمیگردد. جنبه اخلاقی استثمار زمانی برجسته میشودکه میان تجمل بورژوازی و تنگ دستی کارگران تقابلی زننده و چشم گیرموجود باشد.»(ص390) در صورتی که تقابل «چشم گیر» و«زننده» نباشد، اهمیتی ندارد. بگذارید چیزی بیشتر گیر سرمایه داران بیاید. و راستی مگرپروفسوراعتقاد دارد در کشورهای امپریالیستی تقابلی «ناچیز» و«غیرزننده» میان سرمایه داران و توده ی کارگران وجود دارد!؟) و باید نه از نابودی استثمار بل از«تحدید استثمار سخن گفت»(ص391)
انقلاب-  پروفسور کارگران را از انقلاب بر حذر میدارد:« مارکس...معتقد نبود که اگراجناس مصرف شده توسط بورژوازی  را میان مردم تقسیم کنیم(!؟) به حل مسائل اجتماعی کمکی کرده ایم.» و«...توزیع ثروت اغنیا در میان فقرا نه مسأله ای[اجتماعی] را حل میکند و نه تغییری واقعی به همراه دارد.» و«...چنین اقدامی تنها در زمینه ی مالکیت زمین، که میان کشاورزان قابل تقسیم است، معقول به نظر میآید؛ و در بسیاری ازکشورها، این تقسیم اراضی صورت گرفته. اگرخانه ها، اثاثیه، لباسها و اشیای قیمتی بورژوازی میان فقرا تقسیم شود (پروفسوردر اینجا سخنی از« وسائل تولید» سرمایه داران به میان نمیآورد. گویا اعتقادی به امکان به مالکیت اجتماعی در آوردن آنها ندارد) یک اقدام خاص انتقام جویانه خواهد بود.» و« تنها به ذهنیت تنگ نظرانه و مفت خورانه خاص جنبش های دهقانی و لمپن پرولتاریی دامن میزند.» (ص391) عجب! همین الان بود که پروفسور از تقسیم اراضی دفاع میکرد و روشن است که هدف اصلی جنبش های دهقانی نیز تقسیم زمینها بوده است نه تقسیم مرغ و خروس فئودالها. همچنانکه هدف اصلی کارگران به مالکیت اجتماعی در آوردن وسائل تولید است نه تقسیم کاسه و بشقاب سرمایه داران. در ضمن پروفسور حسابی هوای بورژواها را دارد و واژه های «بی سروپا» یی مانند«مفت خور» را برای آنها بکار نمیبرد و این واژه ها را تنها برای جنبش«بی سرو پاها» به کار میبرد!
راه «تحدید استثمار»! - : «در یک کلام [ تداوم یا تحدید] استثماربه این بستگی دارد که آیا ساز و کار کارآمدی وجود دارد که به اعتبار آن کارگران بتوانند در تصمیم گیری پیرامون محصولات کار خود سهیم گردند؛ پس در واقع مسأله ی استثمار به مسأله ی آزادی سیاسی و نهادهای پارلمانی پیوند دارد... درمقابل (در مقابل جوامع سوسیالیستی که «حق قانونی مالکیت راابطال کرده اند درجوامع سرمایه داری، یا دست کم در جوامع پیشرفته سرمایه داری(امپریالیستی) همین ساز و کار به رغم تداوم مالکیت خصوصی ابزار تولید و به رغم آنکه استثماراز میان نرفته به جامعه امکان داده تا استثمار را از طریق مالیات تصاعدی تحدید کند، بر سرمایه گذاری ها و قیمت ها کنترل جزیی بیابد، نهادهای رفاهی به وجودآید و بر بودجه مصرف اجتماعی و به اقدامات دیگری از این دست بپردازد.»(ص392) ( به این میگویند حرف دل  نظریه«ازخود بیگانگی» را زدن و رک و راست ازسرمایه داری و دمکراسی بورژوایی هواداری کردن!)
مرحبا بر پروفسور!؟ و آفرین بر مترجم نادره، جناب مستطاب عباس میلانی- درود همه ی«وا داده گان» بر او باد- که چون «روزگار روشنفکران چپ بسرآمد»، پس سر خویش بدرآورد تا بانگی«نوین»!؟ افکنده، از سرمایه داری(امپریالیسم؟) «اعاده ی حیثیت» نماید. کتاب کولاکوفسکی، این نظریه را که ارتباط تنگاتنگی بین علم کردن نظریه «ازخودبیگانگی انسان» و در عین حال بزیر پرسش بردن و نفی بیرون کشیدن«ارزش اضافی» از نیروی کار کارگران (و اساسا نفی تضادهای آنتاگونیستی طبقاتی) وجود دارد، بخوبی و روشنی تایید میکند. و این بر خلاف «انسان باور»انی  چون رایا دونایفسکایا و جان ریز و برخی دیگر است که صراحت و روشنی پروفسور را ندارند و نظراتی شبیه به نظر او را، پوشیده تر و زیرکانه تر ارائه میدهند.
م- دامون