Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران

«سنتز نوین» باب  آواکیان
بضاعت حقیرانه ی یک حزب پس از «سی سال» فعالیت تئوریک
در یک سال گذشته مطالب زیادی از باب آواکیان و رهبران حزب کمونیست آنقلاب آمریکا(موسوم به آر- سی- پی) بوسیله نشریه «حقیقت» انتشار یافته که مهمترین آن «مانیفست نوین» این حزب میباشد. این مانیفست «نوین» میگوید که باب آواکیان رهبر این حزب پس از بیش ازسی سال کار تئوریک  توانسته سنتز نوینی بسازد که ایرادات «غیر عمده»  م- ل- م را بر طرف ساخته و براساس این رفع اشکالات غیر عمده، چارچوب عمده مارکسیسم- یعنی اصول اساسی مارکسیسم- را که القضا درست هم بوده، تغییرداده و «چارچوب» نوینی- یعنی اصول نوینی- برای پیشرفت کمونیستها فراهم سازد!؟
از سوی دیگر و متاسفانه چپ و راست، کسانی را که با این سنتز مخالفند و آنها را مخالف الفبا و اصول اساسی مارکسیسم میدانند، متهم میکنند که به مارکسیسم به شکل مذهب نگاه میکنند و حاضر به هیچ گونه تغییری در آن همپای زمان نیستند. 
بی تردید مارکسیسم یک علم زنده است و نه تنها باید پیوسته در حال انتقاد از خود باشد بلکه باید مداوما خود را با پیشرفت های نوین علمی، دگرگونی در شرایط اقتصادی- سیاسی جهانی و نیز تحولی که در مبارزه طبقاتی در هر کشوری حاصل میشود تطبیق دهد و نیروی نوینی برای پیشروی بعدی کسب نماید.
اما متاسفانه این تئوری ها که نام پر زرق و برق «سنتزنوین» بروی آن گذاشته شده هیچگونه ما به ازایی در پیشرفت علوم و یا تغییر و تحول در اوضاع اقتصادی - سیاسی جهانی ندارد و بر هیچگونه پیشرفتی در مبارزه طبقاتی طبقه کارگردر هیچکدام از کشورهای جهان استوار نیست. تنها گفته میشود باب سی سال کار تئوریک کرده و پس از سی سال توانسته برخی اشکالات را که در مارکسیسم عمده نبوده و تاثیری بر روی پیشرفت مارکسیسم نگذاشته اند و البته پیش از او نیز بوسیله لنین و یا مائو گفته شده بوده، بر طرف سازد.
در عین حال، نکات اصلی این تئوری حدود سی سال پیش در جزوه هایی چون «فتح جهان» و «گسست از ایده های کهن» ودیگر جزوات باب طرح شده بوده و از آن زمان تا کنون کوچکترین تاثیری بروی عملکرد حتی جریان های هوادار باب نگذاشته چه برسد بروی جنبش کمونیستی!  و این با کار مارکس و انگلس قیاس میشود که مدت حدود نیم قرن به پیشبردن  تئوری در تمامی حوزه های همت گماردند واین کار را  پا به پای پیشرفتهای علمی،  تغییرات جهانی و بویژه  کوچکترین پیشرفتی در مبارزات طبقه کارگردرهر کشوری (بویژه فرانسه، آلمان و انگلستان)انجام دادند وتاثیرات بسیار عمیقی در زمان خود بروی جنبشها گذاشته و نیز خود درگیر تمامی این مبارزات بودند.   
این چارچوب بر خلاف آنچه میگوید به مباحث اساسی و پایه ای مارکس، لنین و مائو کوچکترین وفاداری ندارد و تمامی آنها را زیر عناوینی چون نیاز به «چارچوب نوین»،« «جبر گرایی» «پراگماتیسم یا مفید گرایی» ، «حقیقت طبقاتی» و ... بدور میاندازد و چارچوب تجدیدنظر طلبانه ای را بجای آنها برمیگزیند که بیشتر در نظرات کهنه پیش از مارکس و یامباحث رویزیونیستی یافتنی است.  در مقالات بعدی خواهیم دید  که بخشی از این تزهای نوین همچون «عامیانه کردن مسئله پراتیک و نقش ان در پیشرفت تئوری»، «مفید گرایی» و غیره بیشتر نقش بستن راههای  نقد باب  و آر، سی، پی را ایفا میکند تا باصطلاح رفع اشکالات غیر عمده در مارکسیسم و پیش از هر گونه بحثی به  ناقد باب گفته میشود که مثلا درک تو از پراتیک «تقلیل گرایانه» است و یا «مفید گرا» هستی!؟
من حدود سال 1386 به نقد نظرات آواکیان که بویژه در مقالاتی چون «فتح جهان» و «گسست از ایده های کهن» و «پایه های فلسفی انترناسیونالیسم» انتشار یافته بود دست زدم، اما آنها را انتشار بیرونی ندادم. اینک لازم میدانم که هم آن نوشته ها را (تقریبا با همان شکل پیشین) نشر دهم و هم مطالبی که در نقد «مانیفست» این حزب و برخی مقالات جانبی، نوشته ام. امید وارم که هواداران  باب به این مباحث به چشم مبارزه با « رخوت تئوریک» بدانند و تلاش کنند وارد نقد منطقی آنها شوند. نخستین بخش مقالاتی که درنقد «مانیفست» این حزب نگاشته ام در مورد فلسفه میباشد و نکاتی چون اجتناب ناپذیری، نفی در نفی، حقیقت طبقاتی و پایه فلسفی انترناسیونالیسم. 
 
 1- فلسفه
اجتناب ناپذیری و اجتناب پذیری
بخش نخست- معنای واقعی «اجتناب ناپذیری» و جایگاه آن در نظریه ی مارکسیسم
در مقابل دیدگاه جبر گرایی (به معنای پذیرش وجود قانون، علیت و ضرورت عینی درحرکت اشیاء و پدیده ها) همواره دو گزینه سر بلند میکند: یکی تصادف باوری که در تقابل با علیت باوری وقانونمند بودن حرکت وتکوین پدیده ها  اتخاذ میشود وبر اتفاقات تکیه دارد و دیگری اختیارباوری که در مقابل ضروری بودن رویدادها، به میل، خواست و اراده انسان تکیه میکند. از سوی دیگراغلب دیدگاه دیالکتیک در مورد مسئله جبرعلی با دیدگاه تقدیر باوری (خواه ایده آلیستی و خواه ماتریالیسم مکانیکی) درهم شده و معانی واحدی پیدا کرده اند. بر ماست که همه مسئله جبر و هم گزینه های دیگر را بررسی کنیم و نظریه مارکسیسم را در خصوص این مسائل شرح دهیم و  نیز به نقادی های  نامربوط باب و پیروان او- از جمله«نشریه حقیقت» - پاسخ گوییم.
تصادف و تقدیر
تا پیش از هگل، در تاریخ علوم بشری (انسانی و طبیعی) همواره دو دیدگاه متقابل در تفسیر چگونگی تغییر و تحول و تکامل اشیاء و پدیده ها جریان داشته است. یکی تصادف باوری و دیگری جبرگرایی.
دیدگاه تصادف(پیشامد انگاری) بر این باور بوده است، که تغییر پدیده ها تنها از طریق پیش آمدها وحوادث است. این حادثه باعث فلان تغییر و فلان جهت و آن  تصادف باعث بهمان تغییر و بهمان جهت میشود. هر چیزی در بستر اتفاقات حرکت میکند و بازیچه دست پیشامدها است و بر این مبنا دستخوش نوسانات و تغییر مسیرهای گوناگون میشود. چیزی به نام«قانون»، « علیت» و«ضرورت» عینی وجود ندارد. چیزی به نام «تاریخ» وجود ندارد و اگر وجود دارد تاریخ اتفاقات وپیشامدها  است.  و نیزهیچ کدام از تغییرات پیش آمده در تاریخ  تابع قانون علت و معلول نیستند. هیچگونه امکان «پیش بینی» آینده بر مبنای گذشته و حال شیء و یا پدیده وجود ندارد.همچنین پیشامد انگاران بر این باورند که چیزی به نام «کهنه و نو» و «تکامل» وجود ندارد؛ تنها چیزی که وجود دارد تغییر است و این تغییر نیز به هیچ چیز جز پیش آمدها و حوادث وابسته نیست.
دیدگاه تقدیر گرا( یا سرنوشت باور- فاتالیسم) برعکس همه چیز را تابع حرکتی از پیش تعیین شده میدید واعتقاد داشت که خواه سیر قانونمند رویدادها و خواه تصادفات هر دو به یکسان، نشانی از آن سرنوشت هستند و درست همان چیزی هستند که باید پیش میآمده است. مثلا اگر کسی به مرگ طبیعی بمیرد میگویند سرنوشتش همین بود و اگر تصادفی منجر به مرگ او شود میگویند تقدیرش این بود.  بنابراین هر چیز همانجا میرود که باید برود. از این دیدگاه، قانون علیت و تحقیق در مورد اینکه چرا اینجور شد و نه جور دیگر، اهمیتی ندارد. این دیدگاه عموما از نگرش های مذهبی در مورد خلق جهان و عالم بودن قدرتی فراجهانی بر حرکت آن و نیز مسیری تعیین شده برای آن سرچشمه میگرفت و در توده ها  نفوذ میکرد. مثلا خدا بر همه چیز عالم است. سرنوشت هر کسی از روز ازل تعیین شده است و یا روی پیشانیش نوشته شده است. باید اینجوری میشد. هیچ چیز اجتناب پذیر نیست و همه چیز گونه رخ میدهد که باید رخ میداد.
از دیدگاه جبر باوران مکانیکی، طبیعت بر مبنای قوانین و ضروریاتی که از ازل درآن نهاده شده به حرکت در آمده و در مسیری  پیش بینی شده گام بر میدارد وعوامل خارجی، تصادفات، اتفاقات نیزجزیی از همان جبر علی هستند. بر طبق این دیدگاه  حرکتها و تغییرات کمی و کیفی در طبیعت و اجتماع  «تدریجی» و «پیوسته» بودند وهیچگونه «جهش» و«گسست»ی صورت نمیگرفت. در نتیجه جبر باوران مکانیکی نمیتوانستند بوجودآمدن پدیده های نوین را که تضادهای نو و شیوه ی تکامل جدیدی داشتند و تابع قوانین نوینی بودند، درک کنند. بطور کلی جبر باوران مکانیکی بر خلاف تقدیر باوران،  نیروی حاکم بر سرنوشت بشر را در نیرویی درون خود طبیعت میدیدند و آنرا تابع قوانینی میدانستند که تعیین کننده همه مسیرها  و سرنوشت ها است.
جبر و اختیار
از سوی دیگر در مورد نقش انسان در تغییر و تحولات دو دیدگاه متضاد وجود داشته است. اگر در تقابل دو بینش تصادف و جبر تاکید بروی  اتفاقات و یا سیر محتوم اشیاء و پدیده ها بود و انسان به عنوان جزیی از پدیده ها یا دستخوش حوادث انگاشته میشد و یا دستخوش جبری محتوم و سرنوشت ساز، در اینجا در مقابل بی نقشی انسانی که یا دستخوش تصادف در جهان است و یا دستخوش قوانین و ضروریاتی از پیش تعیین شده دید گاه دیگری وجود دارد. یکی از این دو به روی جبری بودن رویدادها تاکید میکند و برای انسان کوچکترین نقشی قائل نیست و دیگری برای انسان نقشی ممتاز قائل میشود و همه چیز را تابع میل، خواست واراده انسان میداند و معتقد است که انسان، هر زمان، هر کجا و در هر شرایطی، هر کاری که بخواهد میتواند انجام دهد و مسیر حرکت پدیده ها را بر مبنای میل و اراده خود تغییر داده و به جهتی که میخواهد سوق دهد.
هگل
نخستین برخورد علمی و دقیق به این دیدگاههای نادرست از جانب هگل صورت گرفت. در مورد نخست، هگل دیدگاه وحدت ضرورت و تصادف را بجای دو دیدگاه متضاد نشاند. از دیدگاه دیالکتیکی هگل همچنانکه انگلس بیان کرد:
« آنچه که به عنوان ضروری مستقر میشود از تصادفات صرف تشکیل یافته وآنچه که تصادف شمرده میشود شکلی است که در پس آن ضرورت نهان است.» لودویک فوئر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ص 37
هگل نشان داد  که چیزی به نام تاریخ وجود دارد که در عین اینکه از یک رشته اتفاقات تشکیل شده است اما  درون آن میتوان  «انسجام»، «نظم»، «قانون» و«ضرورت» تغییر و تکامل را دید.(1) 
همچنین هگل از دیدگاه «علیت»  که پایه هر نوع پیشرفت در علم است دفاع کرده و در عین حال در مقابل دیدگاه علت «مکانیکی» ماتریالیستهای فرانسوی و نیز ماشینیسم دکارت، قانون تاثیر متقابل علت و معلول  را نشاند. این قانون از یک سو بر ضرورت یک تغییر در پس تغییری تاکید میکند و در مقابل  تصادف صرف موضع میگیرد که همه چیز را تابع اتفاقات و بدون منطق یا دلیل میداند و از سوی دیگر در مقابل درک رابطه مکانیکی علت و معلول می ایستد و بر تاثیر متقابل آنها تاکید میکند. از دید هگل، معلول صرفا یک موضع منفعل در برابر علت خود ندارد  بل به نوبه خود بر علت  تاثیر میگذارد و از چنین طریقی امکانات نوینی می آفریند. 
بنابراین از نظر هگل حرکت پدیده مسیری یگانه، یکنواخت و سرراست ندارد که یک حرکت  موجب حرکت پیش رونده بعدی شود و حرکت بعدی هم موجب حرکت سوم و به همینسان تک خط و مستقیم پیش رود. بلکه کنش متقابل علتها و معلولها  سازنده امکانات نوین تغییر و تحول است. بدین شکل در هر لحظه امکانی نوین و تازه سر بر میآورد که در سیر پیشین پدیده نبوده و نمیتوانسته دیده شود. اما این مجموعه کهنه و نو و حرکت آنها در مجموع  تکامل مطلق و برگشت نسبی را بازنمود میکند. 
از نظر هگل «جهش» و«گسست» یکی از مراحل دیالکتیک است که بدان وسیله تغییرات کمی ( - کیفی، مائو ) پیشین تبدیل به  تغییرکیفی میشود و پدیده تغییر کرده و پدیده نوینی میگردد که حاوی تضادهای نوینی خواهد بود. هگل دیدگاه مکانیستی تکامل را نقد میکند.« هر گونه تولد و مرگ نه تنها نتیجه پیش روندگی پیوسته  نیستند بل بیشتر نتیجه گسلش آنند. و نوعی جهش از تغییر کمی به تغییر کیفی اند.(2)
... او این درک مکانیست ها را به سخره میگیرد که میگویند که «آنچه پدید میآید قبلا و پیش از پدیدار شدنش به طور واقعی وجود داشته و ما فقط به دلیل کوچکی اش قادر به درک آن نبوده ایم»(3)
چکیده دیدگاه هگل درباره ضرورت در این جملات او خلاصه میشود. «هنگامی که همه شرایط وجود یک چیز شکل گرفتند، آن چیز به وجود میآید.» (4)
از سوی دیگر در برابر دو دیدگاه متضاد «جبر» و «اختیار»  دیدگاه  دیالکتیکی هگل بر وحدت جبر و اختیار یا ضرورت و آزادی تاکید میکند.  « برای هگل آزادی شناخت ضرورت است و «ضرورت تا هنگامی کور است که تفهیم نشود»  انگلس، آنتی دورینگ، ص 93 و94 جمله دوم بازگفت از هگل است(5)
کشف بزرگ مارکس و انگلس
( حادثه، قانون، ضرورت )
مارکس بر مبنای دانش وحدت اضداد هگل، به مطالعه و بررسی تاریخ و بویژه  تاریخ اقتصاد سرمایه داری پرداخت. مارکس توانست در پس درهم ریختگی های «حوادث» و «پیشامد»های جورواجور تاریخ بشر، وجوه  پا برجایی که میان ساخت همه جوامع مشترک است، را کشف کند و مفاهیم نیروهای مولد و روابط تولید و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - ایدئولوژیک را بسازد. همچنین او توانست «قانون» نیروی محرکه ی تکامل تاریخ یعنی «تضاد» بین نیروهای مولد و روابط تولید و نیز زیرساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- ایدئولوژیک و «اجبار» این  وجوه به تعادل های مداوم  با یکدیگررا کشف کند. از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی مبارزه اجتماعی در جوامع اشتراکی و مبارزه طبقاتی در جوامع طبقاتی شکل موجودیت یا تجلی این تضادها و کوشش برای آفرینش «تعادل» نوین میان آنهاست.
مارکس در تشریح و تحلیل نظام سرمایه داری مفاهیمی را که اقتصاد دانان بورژوا خلق کرده بودند گرفته و گسترش و تکامل داد و توانست در پس رویدادها و «اتفاقات» اقتصادی در نظام سرمایه داری، وجوه «تکرار» شونده و قوانین این «تناوب» ها را کشف کند. مارکس پی برد که تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید در خصلت «اجتماعی» نیروهای  مولد این وجه تولید و خصلت «خصوصی» مالکیت در روابط تولید نهفته است . همچنین او پی برد که گسترش و تکامل وجه خصلت خصوصی مالکیت منوط به گسترش و تکامل وجه اجتماعی نیروهای مولد است و این گسترش و تکامل، تضاد میان این دو بخش را - که تجلی همان تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید است -  شدت خواهد بخشید .
مارکس در تجزیه و تحلیل روساخت سیاسی- فرهنگی  کشف کرد خصلت شکل حکومتی دموکراسی بورژوازی، دموکراسی واقعی و نامحدود برای استثمارگران یعنی «اقلیت» و دموکراسی صوری و محدود و در واقع  دیکتاتوری و در مواقع لزوم شدیدترین دیکتاتوری ها علیه استثمار شدگان یعنی «اکثریت» است. او پی برد که مبارزه ای که از تضاد های بنیادین اقتصادی بر میخیزد در صورتی که به مبارزه ای سیاسی و انقلابی برای بدست گرفتن قدرت سیاسی تبدیل شود، در عرصه سیاسی با این دیکتاتوری وحشیانه روبرو گردیده و ناچار از به بکار برد قهر انقلابی علیه قهر ارتجاعی خواهد شد. از دید مارکس این دموکراسی صوری و این دیکتاتوری بر اکثریت با خصلت اجتماعی بودن تولید خواه از لحاظ اقتصادی و خواه از لحاظ سیاسی خوانایی ندارد ومبارزه طبقاتی میان نیروهای مولد اجتماعی شده را  با حافظین روابط تولید کهنه  گسترده تر و عمیق تر خواهد کرد. این مبارزه طبقاتی به جنگ و مبارزات ممتد و طولانی کشیده خواهد شد و طبقه نوین در ستیز با نیروها ی کهنه باید مداوما در کار اصلاح و تغییر خویش برآید تا درنهایت قدرت را به دست اورد و دیکتاتوری  پرولتاریا را عملی سازد.      
اجبار و آزادی
از نظر مارکسیسم که در این مورد  وامدار هگل است،  آزادی شناخت ضرورت  و نیز همچنانکه مائو افزود «دگرگون کردن ضرورت» است. انسان با شناخت قوانین عینی چیزها و امکانات و نیازهای تحول انها میتواند«شرایط لازم وضرور» تحول آنها را آماده کرده و انها را با کار یا فعالیت انقلابی خود و در جهت میل و خواست خود دگرگون کند و چیزهایی نوین بیافریند. هیچ شیء یا پدیده ای،هیچ واقعیتی، بخودی خود به میل وآرزوی انسان برای چیز دیگر شدن گردن نخواهد گذاشت و ازخواست و اراده انسان برای هرتغییری تبعیت نخواهد کرد  مگر آنکه پیش ازآن شناخته شده، نشان داده باشد که امکانات عینی این دگرگونی را در بطن خود دارد و نیز شرایط لازم برای این دگرگونی برای آن آماده گردد. در چنین صورتی واقعیت نوین صرفا نتیجه و محصول تکوین خود بخودی یا مکانیکی واقعیت پیشین نیست بلکه پذیرای ذهن ،اراده و کار و فعالیت انسانی شده و رنگ و بوی انسان را بخود گرفته است.
ضرورت نیز، همان آزادی  است که از شکل ذهنی« شناخت » ضرورت عینی خارج شده، در تحقق میل و خواست خود به ضرورت و جبر جامه عمل پوشانده، با کار خود دردگرگون کردن واقعیت خارجی موثر واقع گردیده  ودر این فرایند به عنوان جزیی از واقعیت نوین، مستقر شده  یا عینیت یافته و اینک در شکل واقعیت و شیوه نوین تکوین آن،  شکل ضرورت عینی و اجباری نوین بخود گرفته که میباید دوباره دریافته و دگرگون شود.
مثلا طبقه کارگر با شناخت قوانین وضروریات عینی نظام سرمایه داری و مبارزه طبقاتی، با فعالیت انقلابی- کمونیستی خودآن را دگرگون کرده و به نظام نوینی تبدیل میسازد . اما این نظام نوین یعنی سوسیالیسم که از دل نظام سرمایه داری بیرون می آید دارای قوانین و ضروریاتی عینی است که باید شناخته شده و در جهت تبدیل به نظام کمونیستی سوق داده شود. شناخت نظام سرمایه داری به پایان میرسد ولی شناخت پدیده نوین که محصول مشترک امکانات و ضروریات عینی مستتر در نظام سرمایه داری و تلاش آگاهانه و انقلابی انسان است تازه آغاز میگردد. می بینیم شناخت یک پدیده و دگرگون کردن آن بخودی خود ما را به مراحل بعدی پدیده آشنا ومسلط نساخته بلکه  با موجودیت عینی خود، زمینه های گسترده و تازه ای از شناخت و پراتیک را برای ما ایجاد و آغاز میکند. 
پس آزادی، آزاد بودن از اجبار نیست. چنین آزادی ای هرگز وجود نداشته است. موضع گرفتن درمقابل آن و ناز وغمزه آمدن که اینکه آزادی نیست،چیزی را در واقعیت امر تغییر نخواهد داد. از دیدگاه این پر ناز و غمزه ها، آزادی یعنی هر کاری که ما دلمان خواست بتوانیم بکنیم.« آه!  نگویید ما مجبوریم به چیزی که ما رامجبور میسازد عمل کنیم . بندگی انسان را هرگز نستایید! انسان آزاد و مختار است!»  هیهات که متاسفانه این کسان حتی در پیش پا افتاده ترین مسائل زندگیشان نیز آزاد نیستند وهرگز «فراغ بال» را که درست از شناخت دقیق وضعیتهای واقعی و انتخاب بر مبنای آنها است،  تجربه نمیکنند.(6)
دیدگاه های انحرافی    
در اینجا لازم است که برچند دیدگاه انحرافی تاکید شود. یکم دیدگاهی که  نگاهش متوجه سیر قانونمند و ضروری وقایع است و توانایی در نظر گرفتن اوضاع در مجموع و نقش اتفاقات و حوادث پیش بینی نشده را ندارد. این دیدگاه مسیر رویدادها را مستقیم میبیند و نمیتواند انعطاف لازم را در برخورد به اتفاقات و حوادث بروز دهد و تاکتیک ها ی نو را در ارتباط با تغییرات صد و هشتاد درجه ای اوضاع  که گاه تحت تاثیر عوامل خارجی ایجاد میشود، تدوین کند.
از سوی دیگر دیدگاه انحرافی دیگری در ارتباط با جبری دیدن حوادث وجود دارد. این دیدگاه مثلا بر مبنای این نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس که روابط تولید با درجه معینی از رشد نیروهای مولد منطبق است میگوید ما باید نقشی موثر در رشد نیروهای مولد داشته باشیم و هر زمان که نیروهای مولد به حدی رشد کردند که با مناسبات تولیدی کمونیسم سازگار شوند، کمونیسم خود پدید ه ای ضروری خواهد شد.
همچنین دیدگاهی دیگر- تقریبا مکمل دیدگاه بالا که کمتر به شکل علنی ابراز وجود کرد- وجود داشت که اعتقاد داشت اگر سیر ضروری حوادث به کمونیسم میرسد،آنچنان نیازی به فعالیت انقلابی انسان نیست.بهتر است دست روی دست بگذاریم و منتظر رسیدن کمونیسم شویم.
اجتناب ناپذیری کمونیسم- شرایط عینی و شرایط ذهنی
این دیدگاهها بکرات هم بوسیله مارکس و انگلس، و نیز لنبن و مائو نقد شدند. بروی این نکته ها تاکید شد که ضرورت از دل اتفاقات خود را نشان میدهد و اتفاقات متناوب حکایت از ضروریات دارند. باید یک نیروی کمونیست هم به ضروریات تکامل توجه کند و هم به هر گونه اتفاقی که ممکن است در طی مسیر تکامل پیش آید.
از سوی دیگر قانون تاثیر متقابل علت و معلول به این معناست که اولا روابط تولید یک معلول مکانیکی نیروهای مولد نیست و میتواند بروی نیروهای مولد تاثیر گذاشته مانع و یا باعث سرعت بخشیدن به حرکت آنها شود  و از طرف دیگر روساخت های سیاسی و فرهنگی میتوانند نقشی مثبت یا منفی در تکوین روابط تولید و نیروهای مولد ایفا کنند. از سوی دیگر وقتی ما میگوییم: «زمانی که همه شرایط وجود یک شیء یا پدیده حاضر شود، آن شیء یا پدیده بوجود میآید» منظور از همه شرایط، تنها شرایط اقتصادی و شدت گیری خود بخودی تضادها نیست. بلکه شرایط سیاسی و فرهنگی نیز هست.
در مورد این نکته پایانی این را بگویم که از دید دیالکتیسنهایی نظیر لنین و مائو حتی آن اجباری که در رابطه میان رشد نیروهای مولد و روابط تولیدی وجود داشت کمتر نقش عمده دارد تا آمادگی طبقه پیشرو و نیروهای خلق. به همین دلیل است که لنین در نقد انترناسیونال دوم(کائوتسکی) و پلخانف که دنباله روی طبقه کارگر را از بورژوازی در انقلاب دموکراتیک را تا زمانی که بورژوازی به قدرت برسد ونیروهای مولد را در روابط تولید سرمایه داری رشد و گسترش دهد نقد میکندو بر آمادگی طبقه پیشرو برای گرفتن قدرت سیاسی تاکید میکند. از دید لنین و نیز مائو، این مسئله که نیروهای مولده ی کشوری از نظر اقتصادی عقب مانده باشند در مقابل این که این نیروهای مولد از نظر سیاسی و فرهنگی پیشرو باشند کمتر اهمیت دارد. بعبارت دیگر جبرگرایی مکانیکی در نظرات لنین و مائو نقد میشود و نقش فعال و آزادنه طبقه  انقلابی که از دانش و فرهنگ برخوردار است و آمادگی بدست گرفتن قدرت را دارد، ستایش میشود.
بر این اساس، ضروری بودن و جبری بودن کمونیسم به این معنا نیست که بدون شرایط معینی که لازمه آنست و بطور خودبخودی فراهم خواهد آمد و بدون  فعالیت انسانها به وقوع خواهد پیوست. کمونیسم شکلی از روابط تولید(آن هم آگاهانه ترین شکل) میان انسانهاست و گرچه انسانها نمیتوانند شکلهای دلبخواهی را به جای آن ایجاد کنند اما اینگونه هم نیست که بدون فعالیت آگاهانه و داوطلبانه آنها به وقوع بپیوندد.
آنچه دیدگاه جبر گرایی مکانیکی فراموش میکند این است که ما در باره فعالیت اجتماعی انسان و تاریخ صحبت میکنیم. چنانچه فعالیت ذهنی و عینی انسان حذف شود، کمونیسمی در کار نخواهد بود. فعالیت ذهنی و عینی انسان جزیی از شرایط ضروری پدید آمدن کمونیسم است.
از سوی دیگر برقراری کمونیسم  گرچه وابسته به رشد نیروهای مولد است اما این گونه نیست که  نخست نیروهای مولد تکامل خواهد یافت و آنگاه روابط تولیدی نوین مستقر خواهد شد. انسان با فرهنگ کمونیست آنگاه که آمادگی آن را را داشت میتواند نخست آگاهانه وداوطلبانه  کمونیسم را (بطور نسبی)  در عرصه روابط تولیدی برقرار سازد و آنگاه نیروهای مولد را به رشد در خور برساند که کمونیسم را استوار وبرگشت ناپذیر گرداند.اساس،  تعادل یافتن این دو و باصطلاح خورند یکدیگر بودن است. ممکن است جایی نیروی مولد پیشرفته تر باشدو رابطه تولیدی کمونیسم به نیازعمده تبدیل شود و نیز ممکن است جایی روابط تولید پیشرفته تر شود و توجه به نیروهای مولد، نیاز عمده گردد.   
در شرح  وضع کنونی و عللی که موجب این سرگردانیها شده است
به این نکات چند نکته دیگر بیفزایم:
یکی اینکه شکستهای دوران کنونی بویژه شکست طبقه کارگر در مهمترین مقرهای قدرتش درشوروی و چین عده ای از متزلزلان را قانع کرده که گویا کمونیسم اجتناب ناپذیر نیست و میتوان از رخداد آن جلوگیری کرد. این متزلالان دوره تکرر و تناوبی که خود جزئی از آن بوده اند را نمیبینند و گمان میکنند که با از دست قدرت در دو کشور همه چیز برای طبقه کارگر و زحمتکشان تمام شده است.
و یا اگر عجالتا در کشورهای امپریالیستی بخشی ازطبقه کارگر بواسطه رفاهی که امپریالیستها برای آن ایجاد کرده اند به انقلاب تمایل ندارد(از افاضات باب) پس کل طبقه کارگر دنیا به انقلاب تمایل ندارد. و بنابراین فاتحه طبقه کارگر و نقش آن در مبارزه برای کمونیسم خوانده شده است.
آنان فراموش میکنند که از یکسو در همین کشورهای امپریالیستی مبارزات طبقاتی از جانب کارگران ( 1968فرانسه، انگلستان، پرتغال،اسپانیا وکشورهای اروپای شرقی مانند لهستان) تداوم داشته در برخی راه را تا حدودی یافته و در برخی به کژراهه رفته است.( مارکس و انگلس و نیزلنین از یک صدو پنجاه سال پیش در مورد فاسد شدن نسبی بخشی از طبقه کارگر در کشوری مانند انگلستان و بعدها در باقی کشورهای امپریالیستی صحبت کرده بودند.) و از سوی دیگر مبارزه به کشورهای تحت سلطه انتقال یافته و این کشورها مراکز مبارزه انقلابی اند.
دیگر اینکه، اگر برخی  کشورهای تحت سلطه در دوران کنونی جنبشهای مردم را گروهی با ایدئولوژی مذهبی اسلامی یا مسیحی یا...رهبری میکنند پس این دیگر هیچ تغییری نخواهد کرد و اوضاع همیشه چنین باقی خواهد ماند.
و یا گمان میکنند که اگرکه بخش مهمی ازسازمانهای چپ(مثلا ایران)به انحراف رفتند دیگر نه روشنفکران به کمونیسم گرایش میابند و نه در صدد ارتباط با طبقه کارگر و یاری به این طبقه در راه  گرفتن قدرت بر خواهند خاست. انان فراموش میکنند که تحلیلهای اجتماعی سیاسی مارکس در پیوند دیالکتیکی با تحلیلهای اقتصادی وی قرار داردو تجزیه اقشار بورژوازی وخرده بورژوازی و گرویدن بخشهایی از آنها به طبقه کارگر مداوما تکرار خواهد شد. .هیچ نیرویی را یارای آن نیست که از این روندهای محتوم جلوگیری نماید.
خلاصه کنیم: اجتناب ناپذیری کمونیسم تا آنجائیست که نظام  سرمایه داری تکوین اجتماعی- تاریخی خود را طی نماید. تضاد اساسی این نظام بین اجتماعی شدن تولید و خصوصی بودن مالکیت است. این تضاد از مراحل مختلف عبور خواهد کرد و نیروی مولد نوین یعنی طبقه کارگر در این مراحل از درستی ها و اشتباهات، پیروزی و شکست و پیشرفت و عقب گرد و آفرینش و تکوین  و سقوط و نابودی و به مرز صفر رسیدن، به پختگی نهایی رسیده قادر خواهد بود این نظام را به نظام کمونیستی تبدیل سازد و خود نیز در این فرایند تحلیل رفته و محو شود. بر این مبنا تعیین خطوط کلی جامعه کمونیستی میسر و قابل پیش بینی است.
امانظام کمونیستی اجتناب ناپذیر نیست، به این معنی که یا  تضادها و فعل وانفعالات درونی ممکن است آنرا نابود سازد مثل یک جنگ جهانی و یا تاثیر عوامل طبیعت. همچنین به سبب کنش و واکنش های فراوان درون این سیستم و سیر پیشرفتهای علمی خطوط ویژه جامعه کمونیستی غیر قابل پیش بینی است.

یادداشتها
1- گرچه دیدگاه ایده الیستی هگل موجب آن شد که وی طبیعت و تاریخ را از خود بیگانگی ایده مطلق بداند.
2- «علم منطق»  هگل ص422 نقل از دفترهای فلسفی لنین «خلاصه علم منطق هگل» بخش نخست «نظریه ی وجود»، فصل کیفیت
3 و 4- همانجا. همان فصل.
5- همانجا بخش دوم «نظریه ی ذات». البته در دیدگاه هگل  بویژه در نظریه «نفی در نفی»  اونوعی غایت گرایی وجود داشت که تا حدودی در دیدگاه برخی مارکسیستها تاثیر داشت. اما این دیدگاه نفی در نفی در خط کلی پیشرفت تئوری مارکسیستی به هیچوجه تاثیری تعیین کننده یا جدی نداشت. مائو این نظریه را به روشنی هر چه تمامتر نقد کرد.
6- مارکس در تز اول فوئر باخ  در مقابل ماترالیسم کهن که برای انسان نقشی قائل نبود موضع میگیرد ودر عین حال میگوید که تاکید بر نقش انسان تا کنون بوسیله ایده آلیستها صورت گرفته(مارکس عمدتا کانت وهگل (بویژه هگل) را در نظر دارد- تزهای فوئر باخ نقد هگلی فوئرباخ است از دیدگاه مارکسی که از هردو، هم فوئر باخ و هگل گذر کرده است) انگلس، لنین و  مائو بر این وحدت دیالکتیکی میان جبر و اختیار تاکید کرده اند.